
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

کاغذِ خطخطی (داستان-رمان)
مجموعهای متنوع از داستانهای کوتاهِ نویسندگانِ جهان.
نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @TlTANIOM
گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی:
@Fiction_11
نوشتههای خودم با #م_سرخوش مشخص هستند؛ اگر نقد و نظری داشتید، خواندنش باعث افتخارم است: @TlTANIOM
گروهِ #خطبهخط_باهم برای رمانخوانیِ گروهی:
@Fiction_11
Рэйтынг TGlist
0
0
ТыпПублічны
Вертыфікацыя
Не вертыфікаваныНадзейнасць
Не надзейныРазмяшчэнне
МоваІншая
Дата стварэння каналаNov 03, 2016
Дадана ў TGlist
Feb 06, 2025Рэкорды
07.02.202516:58
8.2KПадпісчыкаў18.04.202520:35
1300Індэкс цытавання07.02.202523:59
274Ахоп 1 паста18.01.202510:14
274Ахоп рэкламнага паста31.03.202523:59
3.81%ER18.02.202510:14
3.37%ERRРазвіццё
Падпісчыкаў
Індэкс цытавання
Ахоп 1 паста
Ахоп рэкламнага паста
ER
ERR
10.04.202508:56
#داستان_کوتاه
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12
07.04.202509:00
کسی مثلِ او
نوشتۀ #م_سرخوش
شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دستهای بزرگ و زمختش را میگیرم و مینشانمش جلو پنجرهای که رو به باغ باز میشود، و برایش تندتند حرف میزنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو مینشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفریاش میکشم، نگاهم میکند. فقط نگاه میکند. هر شب همان داستان را میگویم. تعریف میکنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر میکردند اگر ببینم که وحید به سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام میشود.
برایش میگویم که من دوازده سال داشتم و وحید، باغبانِ میانسالِ ویلای ییلاقیمان بود. آخرِ هفتهها اغلب میرفتیم ویلا. وحید تکوتنها همان جا زندگی میکرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همانجا بمانَد. فکرش را که میکنم، میبینم وحید برای ما با دیوار و درختهای باغ، یا نهایتاً بولداگمان، تفاوتی نداشت؛ بهخصوص که کرولال و کمی خلوضع بود، و زمانی که با او حرف میزدی فقط نگاهت میکرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمیدانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمیتواند حرفهایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف میکردم. کنارش مینشستم و به دستهای بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمیاش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینهاش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه میکردم و تندتند حرف میزدم. او هم نگاهم میکرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا میکردم، که دیدم وحید دارد سیب میچیند. حوصلهام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. میخواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوتهای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. اینبار دورِ خودش چرخید و بالای درختها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوتهای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمیتوانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافهاش به نظرم خیلی احمقانه و خندهدار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. میدانستم نمیشنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دستهایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ درختها و علف و آفتاب میداد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش میکردم. کمی دستوپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم احساس میکردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سالها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش میآمد، خودم را توی اتاقم زندانی میکردم و چند روز نه چیزی میخوردم، نه با کسی حرف میزدم. هر بار همین کار را میکردم، و از مشاور و روانکاو هم کاری ساخته نبود. کمکم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور میشد به آنها بفهمانم؟! اما حالا خوشحالم، چون با شوهرم همان زندگیای را دارم که از دوازدهسالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا میداند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.
پایان.
@Fiction_12
📻 تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks
نوشتۀ #م_سرخوش
شوهرم دیگر به این کارم عادت کرده است؛ بعد از ازدواج تقریباً هر شب دستهای بزرگ و زمختش را میگیرم و مینشانمش جلو پنجرهای که رو به باغ باز میشود، و برایش تندتند حرف میزنم. او با آن موهای جوگندمی و صورت ریشو مینشیند، و وقتی دست به سینۀ پُر از موهای فرفریاش میکشم، نگاهم میکند. فقط نگاه میکند. هر شب همان داستان را میگویم. تعریف میکنم که پدر و مادرم من را برای تماشای مراسم اعدام برده بودند، چون فکر میکردند اگر ببینم که وحید به سزایِ کارش رسیده است، دلم آرام میشود.
برایش میگویم که من دوازده سال داشتم و وحید، باغبانِ میانسالِ ویلای ییلاقیمان بود. آخرِ هفتهها اغلب میرفتیم ویلا. وحید تکوتنها همان جا زندگی میکرد. آخرِ باغ اتاقکی داشت. وقتی پدرم ویلا را خرید، صاحب قبلی خیلی از کارِ وحید تعریف کرد، و پدر اجازه داد همانجا بمانَد. فکرش را که میکنم، میبینم وحید برای ما با دیوار و درختهای باغ، یا نهایتاً بولداگمان، تفاوتی نداشت؛ بهخصوص که کرولال و کمی خلوضع بود، و زمانی که با او حرف میزدی فقط نگاهت میکرد. عادت کرده بودم با او حرف بزنم. نمیدانم، شاید چون خیالم راحت بود که نمیتواند حرفهایم را برای کسی بگوید، تمام رازهای مگویم را برایش تعریف میکردم. کنارش مینشستم و به دستهای بزرگ و زمختش، به موهای جوگندمیاش، به موهای پُرپُشت و فرفریِ سینهاش که از لای یقۀ پیراهنش بیرون زده بود و تا صورت ریشویش امتداد داشت، نگاه میکردم و تندتند حرف میزدم. او هم نگاهم میکرد.
یکی از روزهای گرمِ تابستان، سرِ ظهر بود. پدر و مادرم در ویلا خواب بودند. من با مایوی دوتکه در استخر شنا میکردم، که دیدم وحید دارد سیب میچیند. حوصلهام سر رفته بود. از آب بیرون آمدم و یواش رفتم طرفش. میخواستم بترسانمش و کمی بخندم. پشتِ بوتهای پنهان شدم و سنگ کوچکی به سمتش پرت کردم. خورد به کمرش. برگشت و دوروبرش را نگاه کرد. حواسش که پرت شد، دوباره سنگش زدم. اینبار دورِ خودش چرخید و بالای درختها را تماشا کرد. معلوم بود گیج شده است. با سنگِ سوم، خودم را لو دادم. راه افتاد و آرام به طرف بوتهای که پشتش پنهان شده بودم آمد. دو قدم مانده بود که به مخفیگاهم برسد، جیغ زدم و بیرون پریدم. انتظار داشتم بترسد، ولی وقتی من را دید، ماتش برد. چند ثانیه خیره نگاهم کرد، بعد برگشت و با عجله به سوی اتاقکش دوید. نمیتوانستم بفهمم چرا فرار کرد، اما قیافهاش به نظرم خیلی احمقانه و خندهدار بود. رفتم به آخرِ باغ و از پنجرۀ اتاقک نگاه کردم. دیدم روی تختش دمر افتاده است. در باز بود. رفتم داخل و گفتم چه مرگت شد؟! سرش را در بالش فرو کرده بود. میدانستم نمیشنود. رفتم جلو و با دست به پشتش زدم. بلند شد. چشمهایش خیس بود و لبهایش میلرزید. سر تا پایم را نگاه کرد. بعد دستهایش را انداخت دور کمرم و بدنِ خیسم را محکم بغل کرد. تنش بوی برگ درختها و علف و آفتاب میداد...
وقتی وحید را با طنابی که به گردنش بسته بودند از زمین بلند کردند، نگاهش میکردم. کمی دستوپا زد، بعد آرام گرفت و ما برگشتیم خانه. خانه و ویلا را فروختند. من مدتی با هیچکس حرف نمیزدم. پدر و مادرم احساس میکردند وقتی ازدواج کنم حالم خوب خواهد شد. اما حتی سالها بعد که دختر بزرگی شده بودم، هروقت حرفِ خواستگاری پیش میآمد، خودم را توی اتاقم زندانی میکردم و چند روز نه چیزی میخوردم، نه با کسی حرف میزدم. هر بار همین کار را میکردم، و از مشاور و روانکاو هم کاری ساخته نبود. کمکم دیگر صحبتی از ازدواجم نشد. تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم ازدواج نکردم. آخر چطور میشد به آنها بفهمانم؟! اما حالا خوشحالم، چون با شوهرم همان زندگیای را دارم که از دوازدهسالگی به بعد آرزویش را داشتم. خدا میداند چقدر در مراکز بهزیستی گشتم، تا کَسی مثلِ او را پیدا کنم.
پایان.
@Fiction_12
📻 تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
@AziNilooreadbooks
10.04.202508:56
داستان کوتاه #صوتی
✒️ @Fiction_12
تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks
✒️ @Fiction_12
تهیهکنندۀ فایل صوتیِ داستان:
🎙 @AziNilooreadbooks
17.04.202518:31
🌱به فرهنگ باشد روان تندرست
🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱
🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌳دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌳رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌳بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌳انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌳رمانهای صوتی بهار
🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🌳حافظ // خیام ( صوتی )
🌳خوشنویسی قدما
🌳خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌳سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌳حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌳شاهنامه کودک هما
🌳مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌳گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌳کتاب گویای ژیگ
🌳سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌳ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌳کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🌳تاریخ روایی ایران
🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌳کتاب و حکمت
🌳دکتر مهدی محبتی
🌳تاریخ میانه
🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌳خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌱کانال میهمان:
🌳نقش بر آب ( یادداشتهای ادبی و تاریخی دکتر حامد خاتمیپور )
🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌱
🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌱@Arash_Kamangiiir
🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکیها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنیاند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمیخورد.
🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گسترهیِ گستردهیِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین میکوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.
🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱
🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).
🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).
🌳دکتر محمّدعلی اسلامینُدوشن
🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)
🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).
🌳رازها و نمادها و آموزههای شاهنامه
🌳بهترین داستانهای کوتاه جهان
🌳انجمن شاهنامهخوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).
🌳رمانهای صوتی بهار
🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ
🌳حافظ // خیام ( صوتی )
🌳خوشنویسی قدما
🌳خردسرای فردوسی
(آینهای برای پژواک جلوههای دانش و فرهنگ ایران زمین).
🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس).
🌳سرو سایـهفکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).
🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری
🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)
🌳حافظخوانی با محمدرضاکاکائی
🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان
🌳بوستان سعدی با امیر اثنی عشری
🌳شاهنامه کودک هما
🌳مأدبهی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).
🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)
🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین
🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).
🌳گاهگفـت
(دُرُستخوانیِ شعرِ کُهَن).
🌳کتاب گویای ژیگ
🌳سفر به ادبیات
(مرزباننامه و گلستان، تکبیتهای کاربردی )
🌳ملیگرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی
🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)
🌳کانون پژوهشهای شاهنامه
(معرفی کتابها و مقالات و یادداشتها پیرامون شاهنامه).
🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)
🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بومداری
🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).
🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسههای ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).
🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار
🌳تاریخ روایی ایران
🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).
🌳کتاب و حکمت
🌳دکتر مهدی محبتی
🌳تاریخ میانه
🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبانها و فرهنگها).
🌳خواندن و شرح تاریخ عالمآرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).
🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).
🌱کانال میهمان:
🌳نقش بر آب ( یادداشتهای ادبی و تاریخی دکتر حامد خاتمیپور )
🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم.🌱
🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل
🌱@Arash_Kamangiiir
Увайдзіце, каб разблакаваць больш функцый.