#داستان_کوتاه
دستان تو، داستان من
نوشتۀ #م_سرخوش
نسیمی که از لای پنجره میوزد سوز دارد. لابد پری حالا لباس گرم پوشیدهاست. دلم میخواهد پنجره باز باشد. پنجره که باز است، صدا و بوی زندگی میریزد توی اتاق. صدای مداومِ رفتوآمدِ ماشینها، صدای قارقار کلاغها از دور و جیکجیک گنجشکها از نزدیکتر، بوی نانِ تازه، صدای گُنگِ سخنرانیِ ناظمِ مدرسه - یعنی که صبح شدهاست - هیاهوی شادِ زنگ تفریح، صدای هواپیمایی که در آسمانِ آبی میدرخشد و لابد خطی سفید پشتسرش باقی میگذارد، بوی خاکِ خیس و صدای باران که گاهی نمنم و گاهی تند میشود، صدای باد که لای شاخههای در حالِ لختشدن میپیچد، بوی آبِ ماندۀ حوضِ خانۀ همسایه - همسایهای که از چند ماه پیش صدای دعواکردنشان میآمد، تا این که یک روز خانهشان ساکتِ ساکت شد و حالا از صدای قورباغهها و جیرجیرکهای حیاطشان میفهمم که غروب شدهاست - صدای خشخشِ برگها زیر پای آدمهایی که از کوچه میگذرند، بوی پوسیدنِ تدریجیِ برگهای پاییزی، صدای ترمزِ اتوبوس در ایستگاه. صدای عابری که آواز میخواند، و بینهایت بو و صدای دیگر. عجالتاً زندگیام یعنی همینها.
سعی میکنم پری را در خیالم مجسم کنم. میدانم نباید این را بگویم، اما حقیقت این است که بعد از این مدت، تصویرش هر روز دارد کمرنگتر میشود. دیروز میگفت موهایش را رنگِ خرماییِ تیره کرده است. تا جایی که یادم مانده، همیشه از رنگهای روشن استفاده میکرد. حالا میگوید تیره روی سفیدیها را بهتر میپوشاند و سنش را کمتر نشان میدهد. سر همین قضیه کمی با هم بحث کردیم. گفتم کاش به من نمیگفتی. گفتم تا وقتی کوتاهشان نکنی برایم فرقی نمیکند، ولی حالا که گفتی، تصویرت خراب میشود.
توقع ندارم درک کند. همین باز گذاشتنِ پنجره را هم گرچه بارها برایش گفتهام، هنوز خوب نفهمیده است. حالا هم که شروع کرده به لجبازی و میگوید اینها را نمینویسد. میگوید نباید من را قاطیِ داستانت بکنی، خوب نمیشود، اصلاً این که داستان نیست.
جواب میدهم داستان بودن یا نبودنش به خودم مربوط است. دوست دارم همینها را بنویسم، تو هم اگر هنوز سرِ قولت هستی، باید بنویسی.
گریه میکند. تقصیر خودش است. نباید سربهسرم بگذارد. دلم میخواهد همین کلماتِ خودم را بنویسم. بگذار دیگران بگویند داستان نیست. من به نظرِ دیگران چهکار دارم؟ مگر آنها توی دنیای من زندگی میکنند که بخواهند بفهمند این داستان یعنی چه؟
بالاخره راضی میشود که ادامه بدهیم، به شرطی که پنجره بسته باشد. میگوید سردش است و دستهایش وقتِ نوشتن میلرزد. موقتاً قبول میکنم. فقط تا وقتی که کارِ نوشتن تمام شود. میگویم خب، حالا بنویس که چهار سال و دو ماه و پنج روز قبل، من و پری داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. من خسته بودم و پری چون عجله داشت که به عروسیِ دخترداییاش برسد...
صدایش را میشنوم؛ بهجای نوشتن دوباره دارد گریه میکند. سکوت میکنم. میگوید آخر چرا عذابم میدهی؟
ولی نمیخواهم عذابش بدهم. فقط میخواهم داستانم را بنویسم، همین! میگویم پری جان، پریِ مهربانم، اشتباه نکن. قصدم آزردن وجدان تو نیست. گمان نکنی تو را مقصر میدانم. این همه تروخشکم کردی و هرچه گفتم نوشتی، از بس صدای فکر کردنم را شنیدهای همیشه احساس میکنم پیش تو سر تا پا لختم. یک عمر با چشمها و دستهای خودم داستانِ دیگران را نوشتم، حالا مجبورم با چشمها و دستهای تو داستانِ خودم را بنویسم، لطفاً جا نزن. بنویس جانم، بنویس.
بینیاش را بالا میکشد. میخندد و میگوید حالا بینی بالا کشیدن من را هم حتماً باید بیاوری توی داستانت؟
میگویم صداها، وقتی نتوانی منبعشان را ببینی، شکل و معنای دیگری پیدا میکنند.
میگوید میخواهی بقیه را خودم بنویسم؟
سکوت میکنم. میفهمد. میگوید ببخشید، خودت بگو... بگو دیگر، ناز نکن.
ادامه میدهم: بنویس که پری میخواست زودتر به عروسی برسد و مجبورم کرد شبانه بزنیم به جاده. هر چه گفتم چشمهایم در شب تار میبیند، به خرجَش نرفت و راه افتادیم. چه کنم که خاطرش عزیز بود و هنوز هم هست. بعد هم آن جادۀ دوطرفۀ باریک و نور شدیدِ چراغ کامیون و خوابآلودگی و دره و کما و آخرِ داستان هم فلج از گردن به پایین و نابیناییِ کاملِ من، و شکستنِ دستِ پری.
خودکار را روی دفتر میاندازد و بلند میشود. بغلم میکند. موهایش صورتم را نوازش میکند؛ همان موهای بوری که حالا باید تصور کنم با رنگ تیره چه شکلی شدهاست! صورتم را که میبوسد، غرق در اشکهایش میشوم. تصویرش شاید کمکم رنگ ببازد، اما بوی تن و عطر نفسهایش هنوز همان است که بود؛ البته تازگیها متوجه شدهام که هر دومان کمی بوی پیری گرفتهایم...
میگویم بنویس پری جانم، همینها را هم بنویس، بنویس که وقتِ زیادی نداریم.
پایان.
@Fiction_12