جنایت در شهرستان نقده و قتل عام خانواده استوار شکوهی در منزل در ۳۱ فروردین سال ۱۳۵۸
استوار غلامحسین شکوهی از ترکان استان خراسان شمالی و باز نشسته ارتش از لشکر 64 اورمیه و پادگان قوشچی بود . سرنوشتی با طول و تفسیر زیاد استوار شکوهی را کشانده و آورده و شریک زندگی خویش را از نقده انتخاب کرده بود وی با دختر مرحوم محمود علیزاده حاج باغلویی ازدواج کرده و از این زندگی صاحب دو دختر و دو پسر شده بود و یک پسر و یک دختر نیز از دیگر همسرش داشت که جمعا 6 بچه داشتند سالهای 52. 1353 استوار شکوهی بازنشسته شده و در روستای عظیم خانلو در سولدوز مسکن گزید و شروع کرد همچون روستائیان به دامداری سنتی و همچنین مرغداری کوچکی بصورت خانگی نیز راه انداخت چندی گذشت زندگی در روستا با روحیاتش سازگار نشد در خود نقده در خیابان چیانه زمین مسکونی خریده خانه ساخت و از سال 1356 و در شهر ساکن شد. فرزند بزرگ استوار شکوهی بنام محمود شکوهی از سالی که وارد روستا شدند با هم سن و سال بودیم با هم دوست شدیم و در تمام اوقات فراغت با هم بودیم. سال 1358 سال سوم دبیرستان بودیم من در دبیرستان رازی و ایشان در دبیرستان نظامی درس میخواندیم . تمام روزهای اول انقلاب را با هم بودیم آخر بهمن ماه بود بدلیل نگرانی های داخل شهر پی آمدهای اول انقلاب, نگرانی های حوزه اطراف شهر, تردد مسلح محصلین به مدرسه, سبب شد مدارس تق و لق گردد. هر کس بدور از غوغاهای داخل شهر در محیط خود مشغول کار زندگی خویش بود اوایل روزهای اسفندماه 57 بود یک روز تفریحی و بیشتر برای درد دل کردن رفتیم کوه. همانجا تصمیم گرفتیم بعد از سه روز با هم برویم تهران. اما سه روز بعد من رفتم ترمینال بلیط تهیه کردم ولی محمود نیامد من با پسر دایی ام به اتفاق هم رفتیم تهران تا روز یکم اردیبهشت 1358 تهران بودیم اخبار جنگ و درگیری نقده راعصر در میدان شهیاد آنروزی شنیدیم و همان شب حرکت کردیم و صبح ساعت 10 در نقده بودیم آشفتگی شهر تمام آرامش ما را به هم ریخته بود من تنها مشغولیت فکریم این بود که هرچه سریع تر محمود را ببینم و اخبار و اطلاعات شهر را از وی بگیرم. خانه یکی از اقوام ما چهار راه فتوحی پشت شهربانی بود من سری به آنجا زدم مادر و عمه ام در خانه نشسته گریه می کردند پرسیدم چی شده گفتند پدر و پسر عمویت را کردها گروگان گرفته و برده اند. اوضاع روحیم دیگر بدتر شد. برگشتم بروم محمود ببینم سر چهار راه یکی از دوستانم را دیدم اوضاع را پرسیدم گفت خانواده استوار شکوهی را قتل عام کردند. پرسیدم کسی کشته شده؟ گفت آری محمود و یک نفر مهمانشان کشته شده اند. واقعا أن لحظه برایم قابل تحمل نبود خواستم به منزلشان سری بزنم گفتند جنازه ها را امروز تخلیه کردند و بردند شیرخورشید. رفتم شیر خورشید اجساد زیادی تل انبار شده بود با نشانی هایی که گرفتم دیگر جای شبهه نمانده بود محمود همان کت چرمی که در همان آخرین دیدارمان تازه خریده بود تنش بود شکاف تیری که از شکمش خورده و از پشتش بیرون أمده بود همانند جگر پاره پاره اش دل هر انسانی را پاره میکرد. من تمام حرفهای نزده ام در دلم حبس شد زبانم از درد بند آمده بود. و دیگر بار سالها این صحبت و راز با کسی باز نشد. استوار شکوهی چند روز بعد از جنگ خانواده خود را برداشت با مقداری اساس برای همیشه از نقده رفت به ولایت خودشان. این راز در دلم 40 سال بود سنگینی میکرد تا اینکه سال 1398 برادر خانم شکوهی و دایی محمود بنام زیاد علیزاده در نقده مرحوم شد توسط یکی از دوستان اطلاع یافتم که مادر و برادر محمود قراراست برای مجلس ترحیم بیایند نقده و خودم را آماده کردم با آنها مصاحبه کنم. با زحمت یکی از دوستان این ماموریت انجام گرفت و راز سنگین این جنایت که 40 سال بود بر روی دلم سنگینی میکرد باز شد. با مادر محمود و هم برادرش و هم پسر خاله مادرش که أنروز در کنار محمود بودند با هر سه نفر مصاحبه کردم .
این مطلب که بیان می شود تلفیقی از صحبت سه نفر (خانم نجیبه مادر و آقای مقصود برادر محمود و شیرزاد صادقی پسرخاله مادر محمود که در واقع آن روز همراه محمود بوده است.
بعد از گذشت چهل سال با تمام سنگینی غمی که در دل خود احساس میکردم به سراغ دیدار مادر و برادر عزیزترین دوست دوران کودکی و نوجوانی جوانیم که چهل چهار سال پیش با شقی ترین اعمال انسانی از ما جدا شده بود رفتم.
مادر پیری که موقع بیان چگونگی فاجعه لبانش می لرزید و اشگ از رخش چون سیلابی جاری می شد و تنها چیزی که از فرزند ارشد خانه اش برایش یادگار مانده بود نام محمود بود که سر هرکلمه بر زبان می آورد. پرسیدم مادر چی شد؟. آنروز چه اتفاقی افتاد؟
با هزار آه جانکاه شروع می کند و واقعه را تعریف می کند.🥀🥀
این روایت گفتار تلفیقی از صحبت سه نفر (خانم نجیبه مادر و آقای مقصود برادر محمود و شیرزاد است.