بهار از راهرسیده است، و فصلِ عاشقشدن آغاز شدهاست. جنگلِ تاریکِ بیروح قلب، حالا درکنارِ تو و با تو بوی شبنمهای تازه روییدهرا برخود گرفتهاست. زیباییات در قلب فریادی به راه انداختهاست که در آن فریاد بهار آمدهاست در تمامیِ سلولهایم شنیده میشود.برایت در شبیتاریک، میانِ تنهاییِ منو تو در زمانِ ما شدنمان درکنارِ گوشت برایت زمزمه خواهمکرد که قسمبه عطرِ تنت دوستت دارم. قبلاز به پرواز درآمدنِ خورشید و روشنشدنِ اتاق به تو خواهم گفت قسم به رنگِ چشمانت عاشقتهستم. بهتو میگویم آنقدر که "دریا برایعشق به ماسه میمیرد دوستتدارم." با شروعِ هرفصل برایت میگویم که آن قدر دوستتدارم، طبیعترا برای اثباتِ عشق به تو برایت مثال میزنم. بهار، شکوفهزدنِ گلرا به عشقِ تو برروی درختِ پیرشده ی قلبم مثال میزنم. تابستان، زیباییِ انعکاس خورشید برروی آبرا برای اثباتِ درخششِ عشقت برروی قلبم برایت مثال میزنم. پاییز، صدای ضربههای شلاقمانند بارانبرروی برگهارا برای اثباتِ تنشِ گرم عشقتبرروی قلبم مثال میزنم. زمستان، سفیدیِ برفرا برروی سطحِ زمینِ بیحسرا برای اثباتِ پاکیِ عشقتبرروی قلبم مثال میزنم. تمامیِ طبیعترا در قیاس با وجودت در ذهن میسازم.گلهای گلایلِ سفید را، در زمانِ بو کشیدنِ عطر تنت به یاد میآورم با خود میگویم؛
_کاش میتوانستم این دو قدم فاصلهء میانمان را رد کنم و تو را در آغوش بکشم، چشمانم را ببندم و روحم را به دستانت بسپارم و تو انگار که 'تنِ سربازِ از جنگ بازگشتهای' را به آغوش کشیدهای؛ روی زخمهایم مرهمِ بوسه بکاری.(:
_کاش میتوانستم این دو قدم فاصلهء میانمان را رد کنم و تو را در آغوش بکشم، چشمانم را ببندم و روحم را به دستانت بسپارم و تو انگار که 'تنِ سربازِ از جنگ بازگشتهای' را به آغوش کشیدهای؛ روی زخمهایم مرهمِ بوسه بکاری.(: