
𝒎𝒐𝒐𝒏'𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆<𝟯
J'erre dans la galaxie de tes yeux, comme un pissenlit dansant dans la main du vent♡.
@Moonlittlestars_bot بـرای هـمصحـبتـی
@Moonlittlestars_bot بـرای هـمصحـبتـی
频道变更历史
登录以解锁更多功能。
عطر دیدار
کاخ سفید در سکوت شب میدرخشید، گویی خودش هم میدانست قرار است قصهای عاشقانه در دلش رقم بخورد. مه نرمی بر زمین نشسته بود و صدای دور موتور ، آرام آرام نزدیک میشد . ماشین کلاسیک مشکی، با خطوطی براق و اصیل، در برابر پلههای ورودی ایستاد؛ آرام ، باوقار ، درست مثل مردی که از آن پیاده شد.
او با کتوشلوار مشکی با پیراهنی سفید، شبیه به شب و روزی که در هم آمیختهاند، گامهایش را با طمأنینه به سمت در ورودی برداشت. در دستش، تنها یک شاخه گل رز سفید بود؛ نه برای تجمل، که برای گفتن چیزی که زبان از آن قاصر است: دلتنگی، وفاداری، و عشقی که با گذر سالها هم از یاد نرفت.
هوای اطراف پر بود از عطر شیرینی که با نسیم شب مخلوط شده بود؛ نه آنقدر تند که فریاد بزند، نه آنقدر محو که گم شود—دقیقاً مثل حضوری که ناگهان قلب کاخ را لرزاند.
او آمده بود… نه برای فتح، نه برای نمایش، بلکه برای دیدن نگاهی که روزی جهانش را دگرگون کرده بود.
و در آن شب بیپایان، کاخ دیگر فقط سنگ و تاریخ نبود؛ قلبی شده بود که دوباره میتپید.
حرفهاش رو توی ذهنش مرور میکرد و مدام گوشهی ناخنش رو میجوید، وقتی مرد وارد خونه شد، کت و کیفش رو داخل کمد گذاشت و خودش رو روی مبل پرت کرد، اروم کنارش رفت و بهش نگاه کرد.
نگاه خیرهی مرد هم بهش دوخته شد، همه چیزی که میخواست بگه از ذهش پر کشید و دستپاچه زمزمه کرد...