Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
نـگاهِ خاکـسـتری avatar
نـگاهِ خاکـسـتری
نـگاهِ خاکـسـتری avatar
نـگاهِ خاکـسـتری
03.04.202508:12
03.04.202507:09
02.04.202506:52
.فور نمیبینم
01.04.202506:54
31.03.202517:29
دیگر نمیتوانست درد و سختی‌هارا تحمل کند؛ به من گفت می‌رود، اما من خندیدم، او عادت داشت فقط حرف بزند...

حرفِ ناگفته‌ی مغزم.
31.03.202508:39
He always said her feet were killing her

روی سنگ قبرم بنویسید
03.04.202508:12
میخواهم با رقص قلم به کاغذ سپید رنگِ خون هدیه کنم.
شاید با رقص قلمم روی کاغذ کمی از درد قلب و حرفای نگفته‌ی مغزم کم بشود
.

دیگر توان نوشتن ندارم، توان صحبت را که کلا در کل عمر نداشته‌ام، یا که قدرت فکر کردن؛ نمیدانم چطور اینهمه حرف‌های دفن شده و نگفته‌ام را به زبان بیاورم یا بر روی کاغذ .
دیگر ذهنِ آشفته‌ام قدرت تحمل این همه حرف‌های نگفته‌را ندارد، دیگر دردم را با کاغذ هم نمیتوانم در میان بگذارم زیرا که کاغذ خسته شده است از حرف‌های تکراری‌و دردناکم می‌گوید؛ بس است فریاد زدن‌های بی صدا و حرف‌های تکرار‌ی‌ات و قلم دگر نمینویسد... حق دارد میفهممش خسته است.


حال مثل آن طفلی‌ام که لال است؛ به همه نگاه میکنم و کلمه‌ای نمی‌توانم به‌زبان بی‌آورم.


و دستانم انگار پاره‌پاره‌اند با هر کلمه به کاغذ رنگ خون میدهند.


دیگر توان نوشتن و فکـر کردن‌های مداوم را ندارم.
برای بی پناهت زیادی بی رحم بودی عزیزکرده.
باید میدونستی وقتی دست های گرمت رو ازم دریغ کنی شعله ی هیچ آتشی نمیتونه دست های یخ زدم رو گرم نگه داره. فریب کارِ ماهری بودی و آواز قو بازتابی بود از رنگِ افسونگر چشمانت ، نقابی که روی صورتت گذاشته بودی تا خودت رو ازم پنهان کنی ما رو فرسخ ها از هم دور کرده و این بار من کسی نیستم که به دنبالت بگردم. کالبدی بی جان از من به جا گذاشتی که با تشنگی به درد در لا به لای کر کننده ترین صدا ها از نبودنت پنهان شده و در ابهامی از مرگ به ثانیه ها خیره میشه. این بار اگه داشتم سقوط میکردم دیگه دست هامو نگیر ، بهت احتیاجی ندارم.
01.04.202517:29
01.04.202506:03
من می‌دانستم که او هرگز مال من نبود، فقط می‌خواستم زنده بمانم.
31.03.202508:39
31.03.202508:38
03.04.202507:12
02.04.202508:51
ممنونم
01.04.202511:02
کسی کتاب صوتی مغازه خودکشی رو داره؟
31.03.202519:00
دیلی رامی ۵۱۰ بشه؟
عدد بزارید فور کنم
31.03.202508:39
نیمه‌شبی شد و من دیگر نفس نکشیدم...اینجا سرد است.


روی سنگ قبرم بنویسید
31.03.202506:50
زیباست..
03.04.202507:12
هیچوقت با آدم عاشق نرو تو رابطه جئــون؛ آدم عاشق هر موقع‌ای که معشوقه‌اش بی‌آید میرود پیشش.
هیچوقت عاشق آدم عاشق نـشو جئــون؛
چون او علاوه‌بر جسـمش روحـَش‌هم متعلق به معشوقه‌اش است.
02.04.202508:48
دست به قلمت پرستیدنیه، عالی بود .
01.04.202506:55
اسبش رو فروخت ده تا خر خرید برای خودش.
31.03.202517:29
31.03.202508:39
وقتی مردم رو سنگ قبرم بنویسن
UST WHISPER MY NAM IN YOUR HEART AND I WILL BE THERE
31.03.202506:47
"سرنوشت گمشده"

قصر، باشکوه و ساکت، زیر نور ماه می‌درخشید. تالارهای طویل، دیوارهایی با حکاکی‌های کهن، باغ‌هایی که عطر یاس در آن‌ها پیچیده بود همه چیز به نظر بی‌نقص می‌آمد، جز قلب شاهزاده‌ای که میان این شکوه، گرفتار عشقی ممنوعه بود.
جیمین کنار پنجره ایستاده بود. عشق در نگاهش مثل شعله‌ای بود که آرام آرام در سرمای حقیقت خاموش می‌شد. عشق به کسی که نباید… به فرمانده‌ای که در میدان جنگ بی‌رحم بود، اما در پنهان‌ترین گوشه‌های قلبش، جیمین را دوست داشت.
صدای دیالوگ‌های گذشته در ذهنش پیچید.

«جونگ کوک… تو هیچ‌وقت از چیزی نمی‌ترسی؟»

فرمانده با همان نگاه سرد و قاطع همیشگی‌اش جواب داده بود:
«ترس؟ از چه؟ احساسات؟ عشق؟ این‌ها برای کسانی است که در قصرهایشان در امنیت نشسته‌اند، نه برای جنگجویانی که هر روز با مرگ روبه‌رو می‌شوند.»
آن کلمات، جیمین را لرزانده بود. شور و اشتیاقی که برای این عشق داشت، کم‌کم رنگ می‌باخت. اما نتوانسته بود سکوت کند.
«و اگر جنگی درون من باشد؟ اگر کسی باشم که در برابرش باید بایستی؟»
لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای، نگاه جونگ کوک شکست. چیزی در چشم‌هایش لرزید، اما بلافاصله خاموش شد.
«شما شاهزاده‌اید. و من فقط یک فرمانده. عشق شما… سرنوشتی نیست که برای امثال من نوشته شده باشد.»
جیمین چشمانش را بست. انگشتانش روی نرده‌های سرد پنجره لغزید.
«اما سرنوشت… هرگز از من نپرسید که چه می‌خواهم.»
显示 1 - 24 185
登录以解锁更多功能。