احساس ما از اول اشتباه بود، من و تو نباید هیچوقت همو می دیدیم، هیچوقت نباید وجودِ همو حس میکردیم، هیچوقت نباید تو چشمای هم نگاه میکردیم، هیچوقت نباید صدای قلبِ همو می شنیدیم، کاش زمان رو به عقب برگردونم و راهِ نیمه راه مارو جدا میکردم، تنها لطفی که میتونستیم در حق هم کنیم، دور بودن از هم بود، به گریه اینداختن همدیگه بود، گفتن دروغایی که بویِ راست بودنشون الان به مشام ما میخوره، دور بمون، ماه تو دورترین حالت زیباترینه، حتی واسه کسی درخشیدی، از دور میبینمت، ولی ایندفعه قراره سکوت کنم و صدای قلبمو نشنوم، حتی روزایِ با تو و روزایِ بدون تورو مرور نکنم.
دوست داشـتنِ من دردی برای قلـبِ تو بـود، و نفرتِ تو دردی برای قلـبِ من بـود.
انگشتهاشو اروم روی گونهی یخ زدهی پسر کشید و همزمان قطره اشکی از چشمهاش پایین چکید
-جوابمو نمیدی قلب من؟ صدامو میشنوی و جوابمو نمیدی؟ چطور..چطور دلت اومد اینکارو با قلبم، با وجودم بکنی؟
نگاهشو به چشم های بستهی پسرِ خوابیده توی بغلش داد و لبشو گزید
-مگه نگفتی کنارم میمونی؟ مگه نگفتی هر اتفاقی بیفته میشی پناه روح زخم دیدم؟ پس چرا الان بجای لبخند روی لبهات، دارم ذره ذره پر کشیدنتو جلوی چشمام میبینم؟
سرشو جلو برد و بوسهای روی پلکهای سرد و بسته شدهی پسر زد
-چرا..چرا از دردهات بهم نگفتی؟ چرا همیشه سعی داشتی حالمو خوب کنی وقتی خودت انقدر آسیب دیده بودی عزیزکم..لعنت به من که درد رو از توی چشمهات میخوندم، ولی خفه خون گرفتم و کاری برای بهتر شدنت نکردم.
دستِ سرد پسر رو توی دستهاش گرفت و تک به تک انگشت های ظریفش، که روزی روی کلاویههای پیانوی خاک خوردهی گوشه اتاق میرقصدند رو بوسید
-با نبودنت چیکار کنم شیرینکم..چطور با پر کشیدنت اونم درست جلوی چشمهام کنار بیام؟ بدون تو، منی وجود نداره پسرکم. بدون تو من یه جسم بی روحم. یه مردهی متحرک. تمام وجودم رو با خودت بردی عزیزترینم.
سرش رو روی قفسه سینهی پسر گذاشت، چشمهاش رو بست و به صدای بیصدای تپشهای قلب بیجون پسر گوش سپرد