Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
⋆ لـالـایـی‌ِآبـی࣪𓏲ּ avatar
⋆ لـالـایـی‌ِآبـی࣪𓏲ּ
⋆ لـالـایـی‌ِآبـی࣪𓏲ּ avatar
⋆ لـالـایـی‌ِآبـی࣪𓏲ּ
06.04.202517:29
تو احتمالا آخرین
شانس من هستی.
25.03.202513:59
بیخیال خودت هم می‌دونی تظاهر می‌کنم فراموش کردمت.
22.03.202520:26
وقت همگی بخیر دوستان، نیاز هست درباره چندتا موضوع دوباره اطلاع بدم.


اول: چنل لالایی آبی، جایی برای انتشار نوشته‌های بنده، به‌اشتراک گذاشتن علایق و غیره هست.
دوم: نوشته‌ها به دو دسته تقسیم می‌شن. نوشته‌هایی که اسم بنده ذکر شده. نوشته‌هایی که در ارتباط با نویسنده‌ها، شاعر، دیالوگ سریال و فیلم، بخشی از کتاب و غیره هست که باز هم ذکر شده.
سوم: پست‌ و نوشته‌هایی که شامل دیالوگ و یا تک جمله و کوتاه هست و گاهی بدون اسم به‌اشتراک گذاشته می‌شه که باز هم متعلق به بنده و چنلم هست، مگر اینکه نشانی و اسمی از صاحب اثر ذکر شده باشه.

نوشتن برای من مقدس و ارزشمنده مثل هرکسی که دستی به قلم داره؛ پس لطفاً نوشته‌هام رو با ذکر اسم بنده به‌اشتراک بگذارید.
27.02.202518:22
من تورو واسه چیزی بخشیدم که اگه همون و من انجام میدادم، تو ازم متنفر می‌شدی.
25.02.202518:42
«‏عشق آن‌ شب به دیدنم آمد
دسته‌ای یاس داشت در دستش
قبل هر کار دیگری آمد
دست من ‌را گذاشت در دستش

دست من‌ را گرفت یخ کردم
خانه لبریز عطر یاسش بود
گنگ بودم، توهمی بودم
او ولی کاملاً حواسش بود

گفتم اینجا چه می‌کنی دختر
یخ زدی، برف را نمی‌بینی؟
به گلویش اشاره کرد، تو چه؟
این‌ همه حرف را نمی‌بینی؟

ساده و بی‌اجازه آمد تو
بعد با پشت پایش در را بست
با همان لحن بی‌نظیرش گفت
«بد نگاهم نکن همینه که هست.»

مثل هربار باز خندیدم
ناخودآگاه سر تکان دادم
چاره‌ای غیر خنده بود مگر؟
رخت‌آویز را نشان دادم

رخت‌آویز دست‌هایش را
باز می‌کرد تا بغل بکند
شال او‌ را که بی‌گمان می‌رفت
خانه را غرق در غزل بکند

شال بر موی لخت سر می‌خورد
صحنه‌ای دیدنی رقم می‌زد
موج موهای مشکی‌اش آن شب
بی‌محابا به صخره‌ام می‌زد.

عطر، آن عطرِ گرم و شیرینش
از تنش می‌دوید تا بدنم
ردِ بو را به چشم می‌دیدیم
می‌نشیند به روی پیرهنم

چشم‌ها، چشم‌ها نمی‌دانی
آه با من چه ها نکرد آن شب
از زیادی آهِ حسرت من
گرم شد دست‌های سرد آن شب

لب او آه، آه از لب او
از خطوط لب مرتب او
سرخ با صورتی مرکب او
آه از خاطرات آن شب او

در خیالات مبهمم بودم
یک نفر داشت چای دم می‌کرد
عاشق چای بود مثل خودم
چای ما را شبیه هم می‌کرد

قندها با تواضع بسیار
به لبانش سلام می‌کردند
سبز یا سرخ هر چه او می‌گفت
استکان‌ها قیام می‌کردند

چای در دست سمت من آمد
غرق آرامشی تماشایی
بودنش توی خانه انگاری
تیر می‌زد به قلب تنهایی

استکان را به دست من داد و
یاس‌ها را درون آب گذاشت
گفت اول تو بشنوی یا من؟
خوب شد حق انتخاب گذاشت

گفتم اول من از تو می‌شنوم
بنشین پیش من ترانه بخوان
لطف کن از خودت بگو زیبا
لطف کن شعر عاشقانه بخوان

شعر جاری شد از لبان تَرش
سعدی از عجز داشت دق می‌کرد
مولوی در سماع می‌رقصید
حافظ مست هق و هق می‌کرد

واژه‌ها بال در می‌آوردند
تا دهانش به حرف وا می‌شد
سر هر دفعه گفتن شینش
روح من از تنم جدا می‌شد

چشم می‌شد نگاه می‌کردم
واژه می‌شد سکوت می‌کرد
مثل حوا هوایی‌ام می‌کرد
مثل آدم سقوط می‌کردم

هدفش از تمام شعر فقط
به همین جا کشاندن من بود
ناگهان در سکوت غرق شدیم
نوبت شعر خواندن من بود

کاش می‌شد که حرف‌هایم را
روبه‌روی تو مو به مو بزنم
تا که آزرده خاطرت نکنم
باز باید به شعر رو بزنم

شعر دنياى كوچكى كه در آن
تو براى هميشه مال منى
من جواب سکوت مبهم تو
و تو زیباترین سوال منی

بنشین شعر تازه دم کردم
باز هم تشنه‌ی شنیدن باش
روی یک قلّه رو به آغوشم
باش و آماد‌ه‌ی پریدن باش

گريه می‌كرد و شعر می‌خواندم
شعر می‌خواند و گريه می‌كردم
شعر می‌شد هر آنچه می‌گفتم
اشک می‌شد هر آنچه می‌کردم

ساز برداشتم سخن گفتم
عود آلوده کرد بویش را
کاش می‌شد دو تار مویش را
بنوازم کمی گلویش را

روی دوشم فرشته‌ها با هم
به لبانش اشاره می‌کردند
دخترک‌های توی نقاشی
همه ما را نظاره می‌کردند

روی لب‌هاش طعم‌ وسوسه و
توی چشمش پر از تمنّا بود
من که یوسف نبودم از اول
او ولی کاملاً زلیخا بود

دست بردم به لمس لب‌هایش
مردمک‌ها عمیق‌تر می‌شد
هر چه حسم دقیق‌تر می‌شد
رنگ لب‌ها رقیق‌تر می‌شد

دست بردم به هیچ انگاری
پنجه‌ام در فضای خالی رفت
توی ذهنم زنی خیالی بود
توی ذهنم زنی خیالی رفت

رفت با کوله‌باری از حسرت
ماند از او خاطرات لعنتی‌اش
من به دنیای سرد خود رفتم
او به دنیای جیغ و صورتی‌اش

بگذريم از گذشته‌ها ديگر
هر چه كه بوده دوستش دارم
دوستش دارم و نمي‌داند
و چه بيهوده دوستش دارم

ناگهان در جهان بی‌روحم
دختری را غریق غم دیدم
دختری که درون چشمانش
تکه‌ای کوچک از خودم دیدم

پیش پایم نشست و دستم را
با سرانگشت‌ها نوازش کرد
با همان چشم آشنا خندید
با همان خنده‌هاش خواهش کرد

چشم در چشم‌های خیسم گفت
باز داری چه می‌کنی بابا
من کنار توام، نمی‌بینی؟
پس چرا گریه می‌کنی بابا

عشق هم مثل هر چه داشتمش
بازی عمر بود و باختمش
پیر مردی درون آینه بود
که من اصلاً نمی‌شناختمش...»
سید تقی سیدی
24.02.202517:28
آمدم تا بگم لالاییِ‌آبی سه ساله شد~
30.03.202520:20
«این‌دفعه نوبت توئه که نشون بدی توی زندگیم هنوز هستی.»
25.03.202513:33
زندگی یه بازیه، یا بردی یا یاد گرفتی.
27.02.202518:21
به نظرم قشنگ ترین شکلی که میشه به کسی دوست داشتنمون رو نشون بدیم اینه که بهش ثابت کنیم اون آدم کافیه، برای خوشحالی، برای عشق، برای آرامش، برای تکیه کردن، برای پا به پای هم تلاش کردن. برای همه‌ی اینا کافیه.
«از اولین شبی که غمت رو پنهان می‌کنی، تنهایی تو هم شروع می‌شه.»
23.02.202511:14
«انگشتانم را در دریا زدم، آبی شدند.
کلماتم را در دریا ریختم، آبی شدند.»
25.03.202520:57
فکر میکنم این دیو تنهایی که بسیار هم بزرگ و بی‌رحم‌ هست، دست کم یک بار هم که شده همه‌ی ما را اسیر خودش کرده باشد. حالا بعضی‌ها از اسارت نجات پیدا میکنند و بعضی دیگر همانجا در دخمه می‌پوسند.
23.03.202522:08
«شاید هیچ‌وقت فراموشت نکنم، ولی حتی اگه فراموشت کردم باز برمی‌گردم به صفحه‌ی اول... مهم نیست چی بشه، تو کسی هستی که بیشتر از همه عاشقش بودم.»
Jack & Joker: U Steal My Heart
16.03.202513:53
نوشته رو چندین بار خوندم و هربار هم لابه‌لای «بعد احساس کردم غمی را قورت داده‌ام.» گیر کردم...
27.02.202517:05
«تو آخرین بودی؛
آخرین شعر یک شاعر قبل از مرگ
آخرین برگ از درخت
آخرین صفحه از یک کتاب
آخرین نگاه قبل از جدایی
آخرین لبخند از یک دیدار
آخرین موسیقی قبل از خواب
آخرین ستاره قبل از انفجار
آخرین بوسه قبل از مرگ
آخرین آغوش قبل از فرار
آخرین گلوله قبل از شکست
آخرین قطره‌ی باران
آخرین نفس در وطن
آخرین فنجان قهوه بعد از یک روز سخت
تو آخرین بودی و دیگر تکرار نخواهی شد...»
آخرین‌ها؛ نـیـد
25.02.202514:09
برای @Lullaby_Bluesea
عزیز از طرف کـآلبدِسبز؛
22.02.202518:29
Feeling like a castaway
Stranded here alone, no place feels like home
Feeling like for from home
You don't belong too me, I know, not anymore
In this darkness, search for a light
Hoping someday I'll find my way back to life

#music
25.03.202515:52
چطور آدم می‌تونه اینقدر بَد و مزخرف باشه که همه ازش دوری کنن؟!
𓂃 @Lullaby_Bluesea

می‌دونم! از یک جایی به بعد من دیگه بهت زنگ نزدم؛ نامه‌ای نفرستادم و هر بعدازظهر از پنجره به میدون شهر خیره نشدم شاید با یک کالسکه به سمتم بیای اما تو چرا برنگشتی؟ درست مثل خورشید تو قلبم غروب کردی و پشت کوه‌های غم، پنهان شدی چون می‌دونستی قد من به اندازهٔ اون‌ها بلند نیست و بهت نمی‌رسم. من سکوت کردم؛ زخم‌هام رو بلعیدم و به غم‌هام اجازه دادم روی روحم خون‌ریزی کنن و از بیرون لبخند زدم اما تو چرا نپرسیدی اون چشم‌های روشن، چرا دیگه برق نمی‌زنن؟ تو چشم‌هام رو بلد بودی؛ می‌دونستی وقتی بلند حرف می‌زنم درواقع می‌خوام غمم رو پنهان کنم و وقتی بلند می‌خندم به دنبال یک اتاق تاریک برای گریه کردنم اما تصمیم گرفتی باهام غریبه بشی. این شهر و من رو با هم تنها گذاشتی و لبخندهام رو به بادی سپردی که زمانی، موهامون رو نوازش می‌کرد. نارنگی‌ها، گربه‌ها، ماهی قرمزها و کیک‌های آلبالویی رو برای من به یادگار گذاشتی و خودت باهام غریبه شدی! غریبه‌‌تر از وقتی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم و شناختیم و حالا هر گره آشنایی که ما رو بهم متصل می‌کرد و هر خاطره شیرینی که با هم داشتیم تلخ‌تر از تلخ و یک زهر کُشنده شده.
11.03.202512:13
برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارشِ بعد حتماً می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برفِ سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مُردند و همین «یک بار»، چه فاجعه دردناکی بود.
عباس معروفی
«چرا رفتی؟»
«بودنم رو ندیدی.»
24.02.202517:31
لالاییِ زیبای ما؛ همیشه آبی بمون!
«چرا غم؟»
«چون عمیق و زیباست.»
«بیشتر از شادی؟»
«شادی زود می‌گذره و حتی یادت نیست بابت چی شاد بودی؛ اما غم ماندگاره...»
显示 1 - 24 28
登录以解锁更多功能。