𓂃 @Lullaby_Bluesea
میدونم! از یک جایی به بعد من دیگه بهت زنگ نزدم؛ نامهای نفرستادم و هر بعدازظهر از پنجره به میدون شهر خیره نشدم شاید با یک کالسکه به سمتم بیای اما تو چرا برنگشتی؟ درست مثل خورشید تو قلبم غروب کردی و پشت کوههای غم، پنهان شدی چون میدونستی قد من به اندازهٔ اونها بلند نیست و بهت نمیرسم. من سکوت کردم؛ زخمهام رو بلعیدم و به غمهام اجازه دادم روی روحم خونریزی کنن و از بیرون لبخند زدم اما تو چرا نپرسیدی اون چشمهای روشن، چرا دیگه برق نمیزنن؟ تو چشمهام رو بلد بودی؛ میدونستی وقتی بلند حرف میزنم درواقع میخوام غمم رو پنهان کنم و وقتی بلند میخندم به دنبال یک اتاق تاریک برای گریه کردنم اما تصمیم گرفتی باهام غریبه بشی. این شهر و من رو با هم تنها گذاشتی و لبخندهام رو به بادی سپردی که زمانی، موهامون رو نوازش میکرد. نارنگیها، گربهها، ماهی قرمزها و کیکهای آلبالویی رو برای من به یادگار گذاشتی و خودت باهام غریبه شدی! غریبهتر از وقتی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم و شناختیم و حالا هر گره آشنایی که ما رو بهم متصل میکرد و هر خاطره شیرینی که با هم داشتیم تلختر از تلخ و یک زهر کُشنده شده.