Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
سهم من از جهان avatar

سهم من از جهان

[آنچه یک ماهی در دریای خروشان زندگی‌ش تجربه می‌کند و در آستانه‌ی کوچ به اقیانوس دیگری‌ست.]
می‌تونی ماهی صدام کنی
در تلاش برای آدمِ بهتری شدن.
📚
.
TGlist reytingi
0
0
TuriOmmaviy
Tekshirish
Tekshirilmagan
Ishonchnoma
Shubhali
Joylashuv
TilBoshqa
Kanal yaratilgan sanaЛют 26, 2022
TGlist-ga qo'shildi
Бер 06, 2025
Muxrlangan guruh

"سهم من از جهان" guruhidagi so'nggi postlar

حوصله‌ی خیلی چیزها را، خیلی از بحث‌ها را ندارم. نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه از سر فرسودگی. مثلاً آن روز در اتاق اساتید، مردی از «قید» می‌گفت و از «بی‌قیدی دختران» و از اینکه چنین دخترانی بعدها از شوهرشان حساب نمی‌برند. حرف‌هایش لابه‌لای کلیشه‌های کهنه می‌دویدند، بی‌وقفه، بی‌درنگ. من سکوت کردم. در صف خرید، مردی با لحن شوخی و خنده می‌پرسید: «این‌همه زن توی خیابون چی کار می‌کنن؟ پس بچه‌ها رو کی بزرگ می‌کنه؟» باز هم سکوت کردم. وقتی درباره‌ی رفتار زن‌ستیزانه‌ی بعضی از کارفرماها صحبت می‌کردم و دانشجویی با اطمینان گفت این رفتار زن‌ستیزانه نیست، در حالیکه بود—باز هم سکوت کردم. نه اینکه مطمئن باشم طرز فکر من بی‌نقص است، نه. فقط خسته‌ام از گفت‌وگو با دیوارهایی که پنجره نمی‌شوند. خسته‌ام از اثبات بدیهیاتی که هر روز از نو باید فریادشان زد. و شاید گاهی، سکوت، انتخابی‌ست برای حفظ تکه‌ای از خودم.
ساعت حوالی دوازده ظهر بود. مدیر مدرسه، خسته و خمیده از بار روز، بی‌مقدمه برگشت و با صدایی که انگار از تهِ جانش می‌آمد، گفت:
«کاش هیچ‌کاره بودم.»
ما که دور میز، چای در دست و خرما به دندان نشسته بودیم، انگار در زمان متوقف شدیم. خرما در دهان‌مان ماسید، چای در گلو جا ماند. نیروی خدماتی، دستمال به دست، همان‌جا میان دو میز خشکش زد. مدیر نشست. اشک از چشم‌هایش چکید. گفت: «از پس این همه دغدغه برنمیام. خسته‌م.» و من، با خودم فکر می‌کردم که حتی آن کسی که سال‌هاست میان صدای کودکانه و هیاهوی مدرسه، قد کشیده، گاهی فرو می‌ریزد. برای من هم روزهایی هست که همه‌چیز سنگین شود. آدمی‌ست دیگر، گاه تاب نمی‌آورد و باز، از نو برمی‌خیزد.
نگران نوسان قیمت آیلتس هم نباشید ها. می‌دونم شرایط سخته و خیلی‌ها ممکنه تصمیم بگیرن امتحانشون رو کنسل کنن، اما این یکی از اون مانع‌های مهاجرته؛ ازش می‌شه عبور کرد، هرچند به سختی. یا می‌تونید کمی صبر کنید و زمان آزمون رو به تعویق بندازید (که سر موقع و با جیب پر آزمون بدید)، یا اگه امکانش هست، سریع‌تر برنامه‌ریزی کنید و امتحان رو بدید. در هر صورت، مهم اینه که نذارید این مانع، جلوی مسیرتون رو بگیره.
توی اولین پست‌ها خودم رو با #bio معرفی کرده بودم که اتفاقی دیدمش و آپدیتش کردم. تعجب کردم که این‌قدر تغییر اتفاق افتاده. جالبه که زمان که می‌گذره، با خودش پیشرفت و تغییر هم میاره. به نظرم آدمی هرچقدر هم یک‌جا نشین باشه، هیچ‌وقت راکد نمی‌مونه. حتی اگه فکر کنه جلو نمی‌ره و درجا می‌زنه.
تمام صبح یک برگه‌ی خیالی درست کرده بودم و روبروی چشم‌هام گذاشتم؛ نوشته بودم: «غم و غصه رو ول کن، اسم‌ت کنار یکی از خوب‌های جهانی گردشگری توی یه مقاله‌ست. بیش باد.»🥲
امروز که از جلسه اومدم بیرون، یک‌ساعت وقت داشتم به تدریسم برسم. خسته بودم. سردرد تنشی داشتم. گرسنگی اذیتم می‌کرد و دنبال کافه می‌گشتم. به خودم اومدم و دیدم کلاس که دیر برگزار می‌شه، دانش‌جوها که اکثراً اون ساعت خسته‌ن، من هم خسته‌م، چرا باید به زور چیزی رو انجام داد که مقدمه‌ی درستی نداره؟ توی روابط دانش‌جو-معلمی، اگر هردو خسته باشن و بی‌انرژی، کی جو کلاس رو زنده نگه داره؟ کلاس رو کنسل کردم. رسیدم خونه. استراحت کردم. و حالا باید برای تدریس بعدی آماده بشم.
بارون‌های بهار به دل‌گیری بارون‌های پاییز و زمستون نیست.
یکی از معلم‌های ریاضی و علوم، از اونایی بود که وقتی وارد کلاس می‌شد، همه یک‌دفعه ساکت می‌شدن. نه به خاطر ترس، به‌خاطر یک‌جور ابهت خاصی که داشت. صدای محکم، نگاه جدی. همه ازش حساب می‌بردن. مدرسه هم هرسال معرفیش می‌کرد به‌عنوان «معلم نمونه». همه باور کرده بودیم که واقعاً نمونه‌ست. ولی امسال یک چیزهایی عوض شد. بچه‌های ششم شروع کردن به گله‌کردن. والدین‌شون می‌گفتن نمره‌هاشون بالاست ولی درست‌وحسابی یاد نگرفتن. مدیر رفت سراغ ورقه‌های امتحانی، دوباره تصحیحشون کرد. اوضاع خوب نبود. نمره‌ها از سر لطف و ارفاق بالا بودن، نه از سر یادگیری. شبیه یه کارآگاه، سراغ برگه‌های امتحانی سال‌های قبل هم رفت، دید همون آشه و همون کاسه. همه‌ی اون چیزهایی که فکر می‌کردیم واقعیه، زیر سوال رفت. مدیره حس کرد فریب خورده. همه‌ی اون خاطرات خوب، یکهو فرو ریخت. انگار همه‌چی یک بازی بوده؛ یک تصویر قشنگ که حالا ترک خورده و افتاده زمین. اون‌همه نمره، اون‌همه تشویق، شد یک‌مشت عدد بی‌معنا.
گرچه زمان همیشه همه‌چیز رو روشن می‌کنه و هیچ چیزی تا همیشه زیر فرش نمی‌مونه. اما اگر اعتراض نمی‌کردن، ابن روند باطل مدت‌های زیادی ادامه پیدا می‌کرد. آموزش، شوخی نیست. بازی با نمره‌ها، بازی با آینده‌ست. بعضی اشتباهات، حتی اگه از سر محبت باشه، ممکنه آینده‌ی بعضی‌ها رو متزلزل کنه.
با اینکه پالم داری ولی بعد از ۸ ساعت جلسه، نجات‌دهنده بودی.
من هیچ‌وقت طرفدار عروسی‌های پر زرق‌وبرق و تشریفاتی نبوده‌م. همیشه گفته‌م که عروسی برای من فقط یک جشن نیست؛ فرصتیه برای جمع‌کردن آدم‌هایی که دوست‌شون دارم، تا خوشحالیم رو با اون‌ها، توی فضای گرم و واقعی، تقسیم کنم. ولی راستش نمی‌شه به انتخاب‌ آدم‌ها خرده گرفت. بالاخره مدیا مسیر رو به یه سمتی برده که آدم‌ها می‌بینن، جذب می‌شن، ایده می‌گیرن، و اگه به دل و جیبشون بخوره، پیاده‌ش می‌کنن.
اون چیزی که مورد توجه‌م قرار می‌گیره این نیست که چرا کسی ساده می‌گیره یا باشکوه؛ در عوض این که اون انتخاب، از کجا اومده بیشتر توجه‌م رو جلب می‌کنه. از یه «باید» بیرونی؟ یا از یه خواستن درونی؟ گاهی زرق و برق خوشحال‌مون می‌کنه، گاهی سادگی. مهم اینه که اون انتخابه با حال واقعی‌ من هماهنگ باشه. همین‌جا آدم با خودش، با لحظه، صادقه.
داشتیم با یکی از کارآفرین‌های گردشگری مصاحبه می‌کردیم که حرف جالبی زد. می‌گفت تیمی که باهاش کار می‌کنه یه اصل ساده ولی عمیق رو پذیرفته: هر روزی که کسی میاد سر کار، فرض رو بر این می‌ذارن که ممکنه حالش خوب نباشه. اگه رفتار غیرمنتظره‌ای از کسی سر زد، اول از همه یادشون میاد که شاید اون روز، روزِ راحتی براش نبوده. این‌طوری به جای قضاوت یا ناراحتی، صبوری می‌کنن. اگر هم چیزی ناراحتشون کرد، سعی می‌کنن همون لحظه واکنش نشون ندن. می‌ذارن بگذره، بعداً وقتی فضا آروم‌تره درباره‌ش صحبت می‌کنن.
داشتم فکر می‌کردم این نوع پذیرش چقدر ارزشمنده. انگار قبل از هر مهارتی، به انسان‌بودن همدیگه احترام می‌ذارن. تو دنیایی که همه از هم توقع کارایی و بهره‌وری دارن، اینکه اول حال آدم‌ها مهم باشه، خودش می‌تونه یه انقلاب کوچیک توی فرهنگ کاری باشه. شاید اگه یاد بگیریم اول آدم‌ها رو ببینیم، بعد نقش‌هاشون رو، خیلی چیزها ساده‌تر و انسانی‌تر بشه.
جدی چه هم‌دردیم همه. 💔
Repost qilingan:
Homa's life avatar
Homa's life
عه اینجای ابروت تاج نداره نمی‌خوای میکروفاکینگ‌فلیدینگ کنی؟ نمی‌خوای لیفت کنی؟ وای خیلی خوب می‌شه‌ها!

آره چون خودم تا الان کور بودم و ندیدم که اینجای ابروم تاج نداره.

قشنگ از کمبود اعتماد به نفس‌ آدما سواستفاده می‌شه برای فروختن خدمات زیبایی. طرف خودش بخواد میاد وقت می‌گیره لازم نیست تو هی بگی بیا اینکارو بکن، اون کارو بکن.

اون سری طرف درومده به من می‌گه الان به نظرت این رنگ مویی که داری قشنگه؟
با قیافه‌ی اینطوری »» 🥴
به تو چه آخه واقعا تو کاری که ازت خواستم رو بکن. چیکار به رنگ موم داری.
Repost qilingan:
از آنِ ما! avatar
از آنِ ما!
اون روزی که یاد بگیریم وقتی کسی داره توی فضای مجازی تولید محتوا می‌کنه، به این معنی نیست که ما می‌تونیم هر چیزی دلمون خواست بهش بگیم، عیدِ منه.
چند روز پیش تو یوتیوب ویدیو گذاشتم، یکی برام کامنت گذاشت: «دماغت گرفته.»
(اگه از قدیمی‌های اینجا باشید، می‌دونید که من سرطان داشتم و صدام حالت سرماخورده داشته. البته خودم همیشه این‌طور فکر می‌کردم.)
ولی سوال اصلی اینه: چرا اون شخص فکر کرد من خودم نمی‌دونم دماغم گرفته؟ چرا فکر کرد حتماً باید اینو تایپ کنه؟
حیف وقت ارزشمندش نیست؟
باور کنید من از این مدل پیام‌ها ناراحت نمی‌شم. ولی همیشه برام سواله که این نوشتن چه کمکی به خود اون فرد کرده؟
اگه صدای من آزارت می‌ده، رد شو برو. همین.
آیا من واقعاً از ظاهرم و ویژگی‌هاش بی‌اطلاع‌ام، که تو باید وقت بذاری و بیای به من اطلاع بدی؟

باور کنید وقت شما بسیاررر ارزشمنده، بسیااار.
اون روزی که بفهمن در مورد ظاهرت نظر بی مورد ندن و پیشنهادهاشون مثل عمل بینی چون خیر و صلاحت رو میخواییم بزارن تو جیب خودشون، آزادی این ملته:)

Rekordlar

13.04.202513:51
1.8KObunachilar
14.02.202523:59
0Iqtiboslar indeksi
11.04.202523:59
609Bitta post qamrovi
20.02.202512:21
311Reklama posti qamrovi
20.03.202516:02
10.95%ER
11.04.202523:59
35.30%ERR

Rivojlanish

Obunachilar
Iqtibos indeksi
1 ta post qamrovi
Reklama posti qamrovi
ER
ERR
БЕР '25КВІТ '25

سهم من از جهان mashhur postlari

06.04.202516:29
اگه روزی برسه که مهاجرت کنم و کاروبارم به جایی برسه که خیالم از آینده‌ام راحت بشه، مطمئناً توی دنیای آشپزی قدم می‌زنم. می‌خوام توی رسپی‌ها غرق بشم، طعم‌ها رو جابه‌جا کنم، ادویه‌ها رو به شیوه‌ای خاص ترکیب کنم و از دل هر ترکیب، طعمی منحصربه‌فرد خلق کنم. طعمی که هویت من، امضای من باشه و هر کسی با اولین لقمه، بفهمه که این طعم از آنِ من‌ه.
20.04.202517:36
ساعت حوالی دوازده ظهر بود. مدیر مدرسه، خسته و خمیده از بار روز، بی‌مقدمه برگشت و با صدایی که انگار از تهِ جانش می‌آمد، گفت:
«کاش هیچ‌کاره بودم.»
ما که دور میز، چای در دست و خرما به دندان نشسته بودیم، انگار در زمان متوقف شدیم. خرما در دهان‌مان ماسید، چای در گلو جا ماند. نیروی خدماتی، دستمال به دست، همان‌جا میان دو میز خشکش زد. مدیر نشست. اشک از چشم‌هایش چکید. گفت: «از پس این همه دغدغه برنمیام. خسته‌م.» و من، با خودم فکر می‌کردم که حتی آن کسی که سال‌هاست میان صدای کودکانه و هیاهوی مدرسه، قد کشیده، گاهی فرو می‌ریزد. برای من هم روزهایی هست که همه‌چیز سنگین شود. آدمی‌ست دیگر، گاه تاب نمی‌آورد و باز، از نو برمی‌خیزد.
22.04.202509:00
حوصله‌ی خیلی چیزها را، خیلی از بحث‌ها را ندارم. نه از سر بی‌تفاوتی، بلکه از سر فرسودگی. مثلاً آن روز در اتاق اساتید، مردی از «قید» می‌گفت و از «بی‌قیدی دختران» و از اینکه چنین دخترانی بعدها از شوهرشان حساب نمی‌برند. حرف‌هایش لابه‌لای کلیشه‌های کهنه می‌دویدند، بی‌وقفه، بی‌درنگ. من سکوت کردم. در صف خرید، مردی با لحن شوخی و خنده می‌پرسید: «این‌همه زن توی خیابون چی کار می‌کنن؟ پس بچه‌ها رو کی بزرگ می‌کنه؟» باز هم سکوت کردم. وقتی درباره‌ی رفتار زن‌ستیزانه‌ی بعضی از کارفرماها صحبت می‌کردم و دانشجویی با اطمینان گفت این رفتار زن‌ستیزانه نیست، در حالیکه بود—باز هم سکوت کردم. نه اینکه مطمئن باشم طرز فکر من بی‌نقص است، نه. فقط خسته‌ام از گفت‌وگو با دیوارهایی که پنجره نمی‌شوند. خسته‌ام از اثبات بدیهیاتی که هر روز از نو باید فریادشان زد. و شاید گاهی، سکوت، انتخابی‌ست برای حفظ تکه‌ای از خودم.
06.04.202515:45
اون روز توی مترو که بودم، دو نفر چینی اومده بودن. وقتی چشم‌م بهشون خورد، ناخودآگاه لبخند زدم. یاد اون روزها افتادم که توریست‌ها از کشورهای مختلف می‌اومدن و اساتیدمون بهمون پیشنهاد می‌کردن که هروقت دیدیمشون، جلو بریم. یاد این موضوع که افتادم، لبخندم عمیق‌تر شد. چینی‌ها دیدن و لبخند زدن. سلام کردم و دست تکون دادن. درگیر پیدا کردن آدرس بودن، پرسیدم کمک می‌خوان؟ گفتن نه، از روی نقشه پیدا می‌کنن. رد شدم و به راه‌م ادامه دادم.
حس می‌کنم همون‌طور که اون‌ها از روی نقشه می‌خواستن مقصدشون رو پیدا کنن، ما هم در جستجوی چیزی گم شده‌یم، شاید نه توی نقشه‌ها، بلکه توی همون لبخندهای ساده و بی‌واسطه‌ای که فراموش کرده‌یم.
16.04.202510:50
نگران نوسان قیمت آیلتس هم نباشید ها. می‌دونم شرایط سخته و خیلی‌ها ممکنه تصمیم بگیرن امتحانشون رو کنسل کنن، اما این یکی از اون مانع‌های مهاجرته؛ ازش می‌شه عبور کرد، هرچند به سختی. یا می‌تونید کمی صبر کنید و زمان آزمون رو به تعویق بندازید (که سر موقع و با جیب پر آزمون بدید)، یا اگه امکانش هست، سریع‌تر برنامه‌ریزی کنید و امتحان رو بدید. در هر صورت، مهم اینه که نذارید این مانع، جلوی مسیرتون رو بگیره.
نمی‌دونم اعتقاد به کارما رو باید خرافات دونست یا نه، اما من بهش ایمان دارم. ترم ششم کارشناسی، درست همون لحظه که توی دانشکده، یکی از هم‌دانشکده‌ای‌ها از پله‌ها سُر خورد و من بی‌اختیار خندیدم و پنج دقیقه بعدش، خودم پله‌های محوطه رو دوتا یکی کردم و با زانو زمین خوردم، همون‌جا فهمیدم که کارما شوخی نداره! دیشب هم با استادم حرف می‌زدم، احساساتم غلیان کرد از این‌که چقدر خوشحالم تحت راهنمایی چنین انسانی رشد کرده‌م. براش نوشتم: «قدردان راهنمایی‌ها و زحمات‌تان هستم». حالا، دانشجوی خودم چنین پیامی برام فرستاده. ذوق کردم؟ قطعاً! حقیقت اینه که حتی اگه هزار سال هم از تدریسم بگذره، باز هم همین که کسی انرژی‌ای رو که برای آموزش می‌ذارم، ببینه و ازش استفاده کنه، برام کافیه تا سر ذوق بیام.
14.04.202515:06
یکی از معلم‌های ریاضی و علوم، از اونایی بود که وقتی وارد کلاس می‌شد، همه یک‌دفعه ساکت می‌شدن. نه به خاطر ترس، به‌خاطر یک‌جور ابهت خاصی که داشت. صدای محکم، نگاه جدی. همه ازش حساب می‌بردن. مدرسه هم هرسال معرفیش می‌کرد به‌عنوان «معلم نمونه». همه باور کرده بودیم که واقعاً نمونه‌ست. ولی امسال یک چیزهایی عوض شد. بچه‌های ششم شروع کردن به گله‌کردن. والدین‌شون می‌گفتن نمره‌هاشون بالاست ولی درست‌وحسابی یاد نگرفتن. مدیر رفت سراغ ورقه‌های امتحانی، دوباره تصحیحشون کرد. اوضاع خوب نبود. نمره‌ها از سر لطف و ارفاق بالا بودن، نه از سر یادگیری. شبیه یه کارآگاه، سراغ برگه‌های امتحانی سال‌های قبل هم رفت، دید همون آشه و همون کاسه. همه‌ی اون چیزهایی که فکر می‌کردیم واقعیه، زیر سوال رفت. مدیره حس کرد فریب خورده. همه‌ی اون خاطرات خوب، یکهو فرو ریخت. انگار همه‌چی یک بازی بوده؛ یک تصویر قشنگ که حالا ترک خورده و افتاده زمین. اون‌همه نمره، اون‌همه تشویق، شد یک‌مشت عدد بی‌معنا.
گرچه زمان همیشه همه‌چیز رو روشن می‌کنه و هیچ چیزی تا همیشه زیر فرش نمی‌مونه. اما اگر اعتراض نمی‌کردن، ابن روند باطل مدت‌های زیادی ادامه پیدا می‌کرد. آموزش، شوخی نیست. بازی با نمره‌ها، بازی با آینده‌ست. بعضی اشتباهات، حتی اگه از سر محبت باشه، ممکنه آینده‌ی بعضی‌ها رو متزلزل کنه.
با اینکه پالم داری ولی بعد از ۸ ساعت جلسه، نجات‌دهنده بودی.
24.03.202514:00
و به راستی که «هرگونه رشدی نیازمند وداع است؛ وداع با ارزش‌های سابق، رفتار سابق، عشق‌های سابق و هویت سابق‌تان. از این‌رو، رشد، گاهی با چاشنی اندوه همراه است.»
-مارک منسن
23.03.202511:57
نصیحت امروز:
«از آنچه می‌بینی نیمش را باور کن،
و از آنچه می‌شنوی هیچ باور نکن!
»
22.03.202508:40
به‌نظرم یکی از سخت‌ترین کارهایی که انجام می‌دم، اینه که وقتی کسی درددل می‌کنه و از مسائلی می‌گه که از نظر من کم‌اهمیت یا پیش‌پاافتاده‌ن، تلاش کنم اون دغدغه رو از نگاه خودش ببینم. توی تدریس هم، گاهی وقتی مطلبی رو توضیح می‌دم و دانشجو/دانش‌آموز متوجه نمی‌شه، تعجب می‌کنم و با خودم می‌گم: «این که خیلی ساده‌ست!» اما دوباره به راهی فکر می‌کنم که بتونم موضوع رو ساده‌تر بگم تا درکش براشون آسون‌تر بشه.
24.03.202514:00
رشد رو اغلب با پیشرفت، موفقیت و دستاوردهای تازه تصور می‌کنیم، اما اون‌چه که کمتر بهش پرداخته می‌شه، چیزهاییه که توی این مسیر از دست می‌دیم. یکی از جنبه‌های کمتر درک‌شده‌ی رشد، وداعه. هر تغییری، حتی اگه توی مسیر بهترشدن باشه، چیزی رو پشت سر می‌ذاره. ارزش‌هایی که زمانی برامون مقدس بودن، شاید دیگه کارایی نداشته باشن. رفتارهایی که روزی بخشی از هویت ما بودن، شاید توی مسیر جدید جایی نداشته باشن. حتی افرادی که یک وقتی گرمای زندگی‌مون بودن، ممکنه با ما هم‌مسیر نمونن. این جدایی‌ها، هرچند ناگزیر، دردناک‌ن. رشد، گاهی اندوهناکه؛ اندوه خداحافظی با نسخه‌های پیشین خودمون. گاهی، حسرت گذشته رو می‌خوریم، حتی اگه بدونیم آینده‌ی بهتری در انتظارمونه. این همون احساسیه که وقتی از یک شهر، یک رابطه یا یک سبک زندگی قدیمی جدا می‌شیم، تجربه می‌کنیم. اما حقیقت تلخ اینه که رشد بدون رها کردن ممکن نیست. مثل درختی که برای قد کشیدن، برگ‌های کهنه‌ش رو می‌ریزه، ما هم برای پیشرفت، باید اجازه بدیم چیزهایی از گذشته توی جای خودشون باقی بمونن.
23.03.202516:17
بهم گفت: «چرا هنوز موندی؟ هرچی سن‌ت بالاتر بره، رفتن سخت‌تر می‌شه.» نگاه‌ش کردم و گفتم: «اینجا، زن بودن همیشه دلیلی برای رفتنه، قوی‌تر از هر دلیل دیگه‌ای.»
Repost qilingan:
EL vIsiOn avatar
EL vIsiOn
03.04.202511:43
نسل قدیم و حتی جدیدی که اصرار به این دارن کلید دستیابی به همه‌چیز اراده و تلاشه، یک انکار پنهان نسبت به نابرابری‌ها و ناعدالتی‌های شدید موجود لااقل توی این کشور دارن… عمیقا دارن یک واقعیت گنده‌ و تعیین‌کننده رو انکار می‌کنن و برای ادامه‌ی این انکار حاضرن دست به هرچیزی بزنن مثل قربانی نکوهی، خود گول‌زنی، نصیحت، افسانه‌سازی، قضاوت، جو دادن و هزار و یک مورد مشابه!

واقعیت اینه؛
ما توی دنیا و به خصوص مملکتی داریم زندگی می‌کنیم که تلاش تضمین دستیابی به هرچیزی نیست و نابرابری بیداد می‌کنه و در بسیاری مواقع دو دوتا اصلا چهارتا نمی‌شه، که هرچیزی در ثانیه ممکنه نابود بشه؛ حالا تو می‌خوای قبول کن کنترلی نداری و نمی‌تونی همه‌چیز رو قابل پیش‌بینی کنی یا با همچین رفتارها و صحبت‌ها و باورهای افراطی‌ای به تلاش، سعی کن خودتو گول بزنی و سِر کنی!
Repost qilingan:
گلبو avatar
گلبو
07.04.202521:13
باد بگیر وقتی میری حمام فقط به حمام کردن فکر کن. وقتی رانندگی میکنی فقط به جاده فکر کن. وقتی داری غذا میپزی فقط به غذا فکر کن. وقتی داری درس میخونی فقط به درس فکر کن. وقتی با دوستت صحبت میکنی فقط به همون لحظه فکر کن.
یاد بگیر در «اکنون» زندگی کنی.
مثل گربه‌ باش.
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.