Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Bukharamag avatar

Bukharamag

TGlist рейтинг
0
0
ТипАчык
Текшерүү
Текшерилбеген
Ишенимдүүлүк
Ишенимсиз
Орду
ТилиБашка
Канал түзүлгөн датаDec 15, 2015
TGlistке кошулган дата
Jan 06, 2025

Рекорддор

21.04.202523:59
16.1KКатталгандар
07.04.202523:59
200Цитация индекси
05.04.202523:59
3.5K1 посттун көрүүлөрү
10.04.202517:05
2.2K1 жарнама посттун көрүүлөрү
21.03.202515:04
12.32%ER
05.04.202523:59
21.78%ERR
Катталуучулар
Citation индекси
Бир посттун көрүүсү
Жарнамалык посттун көрүүсү
ER
ERR
DEC '24JAN '25FEB '25MAR '25APR '25

Bukharamag популярдуу жазуулары

«رابطه‌ی من با ايران، رابطه‌ی آدمی است که از مادرش دلخور است. نمی‌تواند از مادرش ببرد چون شديداً وابسته است به او و در ضمن ازش دلخور است ديگر. حالا چيز بيشتری نگويم. شايد بد نباشد يادآوری بکنم حرف «توماس مان» را، مثل اين‌که مربوط به دوره‌ی تبعيدش از آلمان است. وقتی از او می‌پرسند که وطن تو کجاست؛ می‌گويد: وطن من زبان آلمانی است... وطن من اين است، اين فرهنگ است، فرهنگ ايران است. اگرچه خيلی از جنبه‌هايش را نمي‌پسندم. ولی درآن زندگی مي کنم.
و در دوره‌ای که در فرنگ هستم بیش از دوره‌ای که در ايران بودم در فرهنگ ايران به سر می‌برم. درمورد زندگي شخصی هم خيلی بستگي دارد به
سرنوشت. راستش حتی يک ماه ديگر را هم نمی‌دانم. تا ببينم چه می‌شود.»

شاهرخ مسکوب


علی دهباشی به همراه شاهرخ مسکوب، مصطفی فرزانه و همسرش خانم خواجه نوری در منزل پاریس
19.04.202509:37
02.04.202516:43
«یاد ایران در غربت»

سرودۀ زنده‌یاد دکتر خسرو فرشیدورد



این خانه قشنگ است ولی خانۀ من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست

آن دخترِ چشم‌آبیِ گیسوی‌طلایی
طناز و سیه‌چشم، چو معشوقۀ من نیست

آن کشور نو، آن وطنِ دانش و صنعت
هرگز به دل‌انگیزیِ ایران کهن نیست

در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگری و نیس و پکن نیست

در دامنِ بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گل‌های دلاویز شمیران
عطری است که در نافۀ آهوی خُتن نیست

آواره‌ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست

آوارگی و خانه‌به‌دوشی چه بلاییست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هر کس که زَنَد طعنه به ایرانی و ایران
بی‌شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هرچند که سرسبز بُوَد دامنۀ آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست

این کوه بلند است، ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست، ولی رود تجن نیست

این شهر عظیم است، ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است، ولی خانۀ من نیست
16.04.202509:13
شب معنای زندگی از دیدگاه فلاسفه بزرگ

به مناسبت انتشار کتاب «معنای زندگی از دیدگاه فلاسفه بزرگ» ویراسته‌ی استیون لیچ و جیمز تارتا گلیا، با ترجمه‌ی صبا ثابتی که از سوی انتشارات ققنوس منتشر شده است، هشتصد و سی و دومین شب از سلسله‌شب‌های مجله‌ی بخارا، به بررسی این کتاب اختصاص یافته است. در این نشست که با همکاری انتشارات ققنوس در ساعت چهار بعد از ظهر پنج‌شنبه بیست و هشتم فروردین‌ماه ۱۴۰۴ در تالار گفت‌وگوی ققنوس برگزار می‌شود، استاد مصطفی ملکیان، ثبا صابتی و علی دهباشی سخنرانی خواهند کرد.

کتاب «معنای زندگی» شامل مباحثی گسترده است از‌جمله: «کنفوسیوس و معنای زندگی»، «بودا و معنای زندگی»،... و همچنین دربرگیرنده‌ی نظریات فلاسفه‌ای چون سقراط، افلاطون، دیوژن، ارسطو، اپیکور، ابوعلی‌سینا، دکارت، اسپینوزا، کانت، شوپنهاور، کی‌یرکگور، مارکس، نیچه، ویتگنشتاین، هایدگر، سارتر، کامو و فانون و...... درباره‌ی معنای زندگی است. در این مجموعه مقالاتی کم‌نظیر و درخشان درباره‌ی گفت‌وگوی بزرگ‌ترین فیلسوفان اروپایی، هندی و چینی پیرامون پرسش معنای زندگی آمده است.

تالار گفت‌وگوی ققنوس: خیابان انقلاب، خیابان دوازدهم فروردین، خیابان شهید نظیری، نبش کوچه‌ی جاوید ۲، پلاک ۲
20.04.202522:03
04.04.202509:37
24.03.202512:21
* فردا پنجم فروردین‌ماه مصادف است با یازدهمین سالروز درگذشت استاد فقید محمد ابراهیم باستانی پاریزی*

با هم مرور میکنیم یادداشتی از ایشان را درباره نوروز و هویت ایرانی

*شمع هویت نوروزی*
ما می‌دانیم که در تمام ترکیه، خصوصاً نواحی کردنشین، رسم نوروز یکی از مهمترین مراسمی است که هویت ایرانی را طی قرن‌ها و هزاره‌ها مجسم ساخته است، تا جائی که در همین سال‌ها دولت ترکیه، قانوناً عید نوروز را به رسمیت شناخت و اجازۀ تعطیل داد. با همه این‌ها یاد نوروز و مراسم نوروز از سیحون تا مدیترانه باقی است، که در تاجیکستان نوروز را *«آفتاب ترازو»* می گویند و سال پیش ترکیه در ساحل اسکندرون این روز را تعطیل رسمی شناخت، رشته قطع نمی شود.

*کشد درازی این رشته تا به روز نشور*
*اگر تو رشتۀ خورشید را نگه داری*

این نوروز در حکم آن دانه های کافور، یا ذرات موم شیرین است که رشته فتیله شمع هویت ایرانی را روشن می دارد ـ از نوع آن موادی که فتیله شمع چهل منی را در سال ۲۰۲ ه / ۸۱۷ م. در مجلس ازدواج پوران دخت، دخترحسن بن سهل سرخسی با مأمون خلیفه عباسی ـ روشن کردند، و این شمع چهل من وزن داشت، و در فم الصلح، کنار دجله روشن شد که تا دوردست‌ها را روشن می کرد. و لابد عنبر نیز در آن به کار رفته بود. طولی نکشید که با همین مقدمات، نوروز در دربار خلافت معتضد جای پا باز کرد و نوروز معتضدی مبنائی برای تاریخ خلافت عباسی شد.

شاید این تشبیه که من کرده‌ام: رشته باریک شمع هویت، که باعث روشنی هویت است ـ تابناک ترین تشبیهی باشد که تا کنون شده است ـ با توجه به اینکه هویت، مجموعه حالاتی است که یک جامعه دارد ـ و البته در یک مقطع خاص از تاریخ، و همین هویت، او را از همسایگان ممتاز می کند و چون یک امر تاریخی است، پس تقدس هم ندارد و بالنتیجه قابل تغییر هم هست.
من خصوصاً این شمع را در طوفان‌های خاورمیانه همیشه در معرض خطر دیده‌ام و درواقع شمعی است در رهگذر باد.

اما *شمع همویت ایرانی، در واقع شمع الله است که قرنها و هزاره ها هم چنان روشن مانده است.*

*رشته عمرم به مقراض غمت ببریده شد*
*هم چنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع*

📚منبع: باستانی پاریزی، محمد ابراهیم، شمعی در طوفان، نشر علم، چاپ دوم ۱۳۸۳، صفحه ۴۰۵
10.04.202514:41
محسن آزموده

زنده باشی آقای دهباشی


چند شب پیش شنیدم كه آقای دهباشی بستری شده. گفتند عمل جراحی در پیش دارد. جرات نكردم با او تماسی بگیرم. حدس می‌زدم خودش نمی‌تواند صحبت كند. صبح فردا سر كار یكی از همكاران گفت كه با یكی از دوستان آقای دهباشی تماس گرفته، حالش را بپرسد، گفته چرا به خودش زنگ نزدی؟ جواب می‌دهد، همان‌طور روی تخت بیمارستان. باز جرات نكردم زنگ بزنم. فاطمه با او تماس گرفت. گوشی را برداشته و گفته بود: «خیلی درد كشیدم. سنگ كلیه دارم، هیچ‌وقت در زندگی این‌طور درد نكشیدم.» اینها را که تعریف می‌كرد، صورتش در هم می‌شد. من هم طاقت شنیدن نداشتم. گفت: یك زنگ به آقای دهباشی بزن، خیلی سلام رساند و گفت: دلم تنگ شده، چرا نمی‌آیید به دیدن من؟! شرمنده شدم. چه كار باید می‌كردم. بالاخره بر خجالت و شرمندگی‌ام غلبه كردم و شماره‌اش را گرفتم. بعد از یكی، دو تا بوق برداشت. خودش بود، با صدای رنجور و گرفته. گفت: آزموده كجایی؟ چرا نمیای ببینمت؟ گفتم: خدا بد نده آقای دهباشی، چطورید؟ همان حرف‌های فاطمه را تكرار كرد. لحن صدایش دردناك بود. گفت: تا دیر نشده بیا. گفتم: زنده باشید آقای دهباشی. برایش آرزوی سلامتی كردم. گفتم: «شما رو به خدا استراحت كنید.»

می‌دانم گوش نمی‌كند و این نگران‌كننده است. علی دهباشی در شصت و هفت سالگی، یك‌تنه به اندازه یك اداره یا نهاد فرهنگی با بیش از شصت و هفت كارمند و كاركن كار می‌كند. شب‌های پر و پیمان با انبوه مخاطبان برگزار می‌كند. مجله چاپ می‌كند. اسباب ارتباط و دیدار اهل فرهنگ و هنر و ادبیات و سینما و موسیقی و ... می‌شود. به ایران خدمت می‌كند. بدون اغراق هیچ ایرانی‌ای به اندازه او در برگزاری یادبود و نكوداشت دوستداران ایران، خواه آنها كه فرمان یافته‌اند و به دیار باقی شتافته‌اند و خواه آنها كه در قید حیات هستند، تلاش نكرده. دهباشی برای وجوه گوناگون و متكثر و متنوع فرهنگ و سیاست و جامعه و طبیعت و جغرافیا و تاریخ ایران شب برگزار كرده و در هر مورد از برجسته‌ترین چهره‌ها دعوت كرده تا دقیق‌ترین و جامع‌ترین چیزها را بگویند. او باید باشد. باید سالم و تندرست باشد. به همین خاطر باید استراحت كند. كمی هم به خودش برسد. چشم خیلی‌ها به شماست آقای دهباشی. مواظب خودتان باشید. با امید.


نقل از: روزنامۀ اعتماد، شمارۀ ۶۰۱۵، پنج‌شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۴
25.03.202509:14
یادگاری از دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی
هفتم دی‌ماه ۱۳۸۷
16.04.202517:19
شب مرقع بهار مولانا

با حضور و سخنرانی استادان و پژوهشگران: محمد شهبازی، مجید فدائیان، حمیدرضا قلیچ‌خانی، علی‌اصغر میرزایی مهر، هومن يوسفدهى، حسن محمدی و علی دهباشی


جمعه بیست و دوم فروردین‌ماه ۱۴۰۴
مؤسسه کتاب‌آرایی ایرانی، نگارخانه لاجورد
07.04.202521:57

‌بیستم فروردین‌ماه نهمین سالروز درگذشت استاد منوچهر ستوده است. یاد و خاطرۀ ایشان را گرامی می‌داریم.

«سخنان استاد منوچهر ستوده دربارۀ مجلۀ بخارا و علی دهباشی»

برگرفته از فیلم مستند «وقایع‌نگاری بخارا»
تهیه‌کننده: پرویز پرستویی
کارگردان: فرامرز اسدی
تاریخ ۱۵ آبان‌ماه ۱۳۸۷
14.04.202513:38
یادداشت علی بدر نویسندۀ عراقی
به مناسبت درگذشت ماریا بارگاس یوسا


ترجمۀ دکتر عظیم طهماسبی



ماریو بارگاس یوسا در بغداد: میان چای و ویرانی
ماریو بارگاس یوسا چند روز پس از اشغال آمریکا به بغداد رفت، نه از سر کنجکاوی یک جهانگرد، بلکه با ایمانی راسخ به توانایی دموکراسی در التیام ملت‌ها از بیماری استبداد. دخترش مورگانا که در آن زمان با هیئت سازمان ملل متحد همکاری می‌کرد، او را همراهی می‌نمود. ورود او به شهر از دریچه سیاست بود، اما گشت‌وگذارش در آن، چهره‌ای دیگر را برایش نمایان ساخت؛ چهره‌ای که نه در گزارش‌ها می‌خوانید و نه از شبکه‌های خبری می‌شنوید: چهره بغداد به مثابه موجودی رنجور که بر لبه‌های تمدن خویش گام برمی‌دارد.
هنگامی که به خیابان‌ها قدم گذاشت، در جستجوی صحنه‌های قهرمانی نبود، بلکه به جزئیات کوچک توجه نمود:
حمالانی را دید که گاری‌هایشان را در میان آوار پیاده‌روها می‌کشیدند، نانوایانی که در سایه غیبت دولت به تنورهایشان بازگشته بودند، کودکانی که روزنامه‌های غارت‌شده از دفاتر حزب بعث را می‌فروختند.
در بازار، مدتی طولانی در مقابل یک کتابفروش توقف کرد، که عناوین قدیمی – نیچه، طه حسین، ارسطو – را همچون جامه‌های کهنه بر زمین گسترده بود. فروشنده از او پرسید که آیا نسخه‌ای از "هزار و یک شب" می‌خواهد، یوسا لبخندی زد و گفت: "من به شهری آمده‌ام که این شب‌ها در آن نگاشته شده‌اند، و هزاران خاطره در آن به آتش کشیده شده است."
سپس به خیابان المتنبی رفت، گویی آیینی فرهنگی را به جای می‌آورد که نمی‌توان از آن چشم پوشید.
در کافه شابندر نشست، جایی که تصاویر کهنه دیوارها را پوشانده و جوهر هنوز بر میزهای خوانندگان تازه بود. چای با هل سفارش داد، دفترش را گشود و شروع به نوشتن کرد. او تنها ثبت نمی‌کرد، بلکه مقایسه می‌نمود، تحلیل می‌کرد، و میان بغداد و "لیما"، میان ارتش آمریکا و ژنرال‌های پرو، میان حزب بعث و نظام فوجیموری، میان دولت پنهان در آمریکای لاتین و آن دولتی که در کالبد عراق جا خوش کرده بود، قیاس می‌نمود.
او در کتابی که بعدها با عنوان "Diario de Irak" (خاطرات عراق) منتشر ساخت، نوشت:
"عراق همچون پرو است هنگامی که حافظه‌اش را از دست می‌دهد... اما چیزی دارد که آمریکای لاتین فاقد آن است: حافظه یک امپراتوری. و از همین رو، سقوط آن رساتر و درد آن عمیق‌تر است."
او شادمان بود، آری، در لحظه‌ای از خوش‌بینی به سر می‌برد. از اشغال پشیمان نبود، بلکه آن را ضرورتی تاریخی و تیغ جراحی می‌دانست که ستمگران را از پیکر دولت‌ها بیرون می‌کشد. او باور داشت که دموکراسی از میان گل‌ها سر برنمی‌آورد، بلکه از خاکستر برمی‌خیزد، و آنچه بر عراق رفت، بهای طبیعی رهایی بود، هرچند که زمان برداشت محصول به درازا بکشد.
اما او درباره سربازان اشغالگر به زبان رؤیابینان ننوشت. در آنان جهل تمدنی، غرور امپریالیستی و ناتوانی در درک روح عراقی را مشاهده کرد. نگاشت:
"آمریکایی‌ها در پیروزی در جنگ‌ها ماهرند، اما از چگونگی بازسازی ملت‌ها بی‌خبرند."
او از بغداد خارج شد، در حالی که کیفش مملو از یادداشت‌ها و دفتری سیاه در دست داشت که بر آن نوشته شده بود:
"در عراق بیش از آنچه می‌خواستم ببینم، دیدم، اما از دیدن پشیمان نیستم."



- این یادداشت، امروز به زبان عربی، در صفحۀ فیس‌بوک علی بدر منتشر شد.
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.