МС
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
ТУ
Труха⚡️Україна
ЛХ
Лёха в Short’ах Long’ует
ТУ
Труха⚡️Україна
ЛХ
Лёха в Short’ах Long’ует
РВ
Реальна Війна

𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕

𝖯𝖾𝗈𝗉𝗅𝖾 𝗅𝗂𝗄𝖾 𝗎𝗌 𝗄𝗇𝗈𝗐 𝗁𝗈𝗐 𝗍𝗈 𝗌𝗎𝗋𝗏𝗂𝗏𝖾
𝖳𝗁𝖾𝗋𝖾'𝗌 𝗇𝗈 𝗉𝗈𝗂𝗇𝗍 𝗂𝗇 𝗅𝗂𝗏𝗂𝗇𝗀 𝗂𝖿 𝗒𝗈𝗎 𝖼𝖺𝗇'𝗍 𝖿𝖾𝖾𝗅 𝖺𝗅𝗂𝗏𝖾.
݈ ݈ @madrigxl
TGlist рейтингі
0
0.9
ТүріҚоғамдық
Растау
Расталмаған
Сенімділік
Сенімсіз
Орналасқан жері
ТілБасқа
Канал құрылған күніAug 27, 2024
TGlist-ке қосылған күні
Oct 14, 2024

Telegram арнасы 𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕 статистикасы

Жазылушылар

221

24 сағат00%Апта
5
2.4%Ай
12
5.8%
02.04.2025
0-

Дәйексөз индексі

0

Ескертулер0Каналдарда қайта жазылу0Каналдарда ескерту0
02.04.2025
0-

1 жазбаның орташа қамтуы

20

12 сағат16
30.1%
24 сағат20
3.5%
48 сағат20
4.9%
02.04.2025
0-

Қатысу деңгейі (ER)

9.09%

Қайта жазылды0Пікірлер0Реакциялар0
02.04.2025
0%-

Қамту бойынша қатысу деңгейі (ERR)

9.05%

24 сағат0%Апта
1.03%
Ай0%
02.04.2025
0%-

1 жарнамалық жазбаның қамтуы

31

1 сағат619.35%1 – 4 сағат00%4 - 24 сағат00%
02.04.2025
0-
Каналға біздің ботымызды қосып, осы каналдың аудиториясын біліңіз.
24 сағаттағы жазбалар саны
12
Динамика
5

"𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕" тобындағы соңғы жазбалар

Sl

ㅤ🫐ㅤ 𝖠 𝗅𝗂𝗍𝗍𝖾 𝖲𝗍𝖺𝗋 #Soobin
ㅤㅤㅤ𝗂𝗇 𝗍𝗁𝖾 #TXT 's 𝖲𝗄𝗒
post sticker
ساحل مکان مورد علاقه‌اش بود.
قدم زدن پابرهنه روی شن‌های نرم ساحل باعث میشد حس خوبی داشته باشه.
هوای خنک و آفتابی که تازه طلوع کرده بود، براش دلنشین بود.
روی نیمکت چوبیِ لب ساحل نشست و به منظره‌ی روبه‌روش خیره شد
آسمون طلایی‌تر از همیشه بود و پرتو های گرم خورشید از لابه‌لای ابرا به سطح دریا می‌تابیدن.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
خیلی وقت بود که این حسو نداشت.
چند دقیقه‌ای تو همون حالت گذشت تا اینکه جسم کوچیک و نرمی رو کنار دستش حس کرد.
سرشو برگردوند و به گربه کوچولوی نارنجی رنگِ کنار دستش نگاه کرد.
لبخندی زد، گربه کوچولو رو بلند کرد و روی پاهاش نشوند و شروع کرد به نوازش کردنش.
پنجه‌های کوچولوشو توی دستش گرفت، اطرافشو نگاه کرد و با لحن مهربونی گفت:

_"تنهایی اومدی اینجا؟ مامانت نگرانت نمیشه نارنجی کوچولو؟"

بخاطر واکنش های ناز گربه خندید.

_"حالا که اومدی پیشم و منو از تنهایی در آوردی، دوست داری حرفامو بشنوی؟"

گربه‌ی نارنجی رنگ رو جا‌به‌جا کرد و دستشو روی سرش گذاشت طوری که اذیت نشه.

_"نارنجی کوچولو تاحالا عاشق شدی؟"

بعد از‌جمله‌ای که گفت با لبخند به جسم نارنجیِ توی بغلش خیره شد.

_"تجربه‌ی عشق واقعا شیرینه.. تصورشو بکن، یه روز صبح چشماتو باز میکنی و خیلی عادی به زندگی‌ تکراری و خسته کننده‌ات ادامه میدی؛ اما یهو یه کسی جلوی راهت سبز میشه.. با لبخند دلربا و درخشانش میاد سمتت و زندگیت رو زیر و رو میکنه و طوری بهش معنا می‌بخشه که وقتی به قبلا فکر میکنی، حتی نمیدونی چجوری قبل از دیدنش توی این زندگی دووم آوردی.
اون برات میشه خاص ترین و ارزشمندترین چیزی که میتونی تو این دنیا داشته باشی..
وقتی انحنای لب‌هاش به سمت بالا هدایت میشه، قلبت تندتر از همیشه توی سینه‌ات می‌تپه..
وقتی باهات حرف میزنه، هیچی نمیشنوی و فقط خیره میشی به لب‌های سرخش و به این فکر میکنی که چقدر دلت میخواد ببوسیش.
وقتی بهت نگاه میکنه محو چشمای قهوه‌ایش میشی و غرق میشی تو قهوه‌ی اعتیاد آور چشماش.
وقتی دستاتو توی دستش قفل میکنه، ضربان قلبت اوج میگیره و گوش‌هاتو کر میکنه.
اون باعث میشه احساسات مرده‌ی درونت زنده بشن، گردوغبار روی قلبت رو کنار میزنه و ازش محافظت میکنه.
کنار اون.. حتی تلخی‌های زندگی شیرین‌تره.
اون میشه آدم امنِ تو.. میشه یه پناهگاه توی روز های بارونی و دلگیرت.
زخماتو می‌بوسه و یه آغوش گرم تحویلت میده."

با نوک انگشت اشاره‌اش آروم به بینیِ صورتی گربه کوچولو زد.

_"میدونی.. مهربونیش از جنس لطافت بال فرشته‌هاس."

به موج‌های دریا خیره شد.

_"موهاش.. موهاش مثل موج‌های دریاعه.. هربار که لمس‌شون میکنم، حس میکنم که غرق میشم.. هرچیزی راجب اون بی‌نقص و زیباست."

نفس عمیقی کشید و به آسمون طلایی رنگ بالاسرش خیره شد.

_"میدونی کوچولو.. وقتی یکی دوستت داره همه چی فرق میکنه.
انگار آسمون آبی‌تره، ماه و ستاره‌ها توی آسمون شب درخشان‌ترن، صدای برخورد امواج دریا به ساحل قشنگتره.
انگار همه بهت لبخند میزنن..
بارون لطافت داره، گل ها خوشبو و زیباترن، وقتی عشق باشه همه‌چی قشنگتره، حتی اینجا نشستن و صحبت کردن با تو."

با وول‌ وول خوردن گربه‌ی توی بغلش حرفاشو قطع کرد.

_" با حرفام خسته‌ات کردم؟ حق داری با اخم بهم نگاه کنی، تو هنوز واسه تجربه کردن اینا خیلی کوچولویی مگه نه‌؟"

آروم خندید، دستشو روی بدن نرم گربه حرکت داد.
حالا دوتاشون تو سکوت به دریا خیره شده بودن.

_"یه روز میارمش اینجا تا توهم ببینیش نارنجی."
تـجـربـه‌ی شـیـریـن‌ِ عـشـق                      
باعثِ خوشحالیه، من رو امیدوار می‌کنه این تعریف.
با اینکه درآخر به رهاییِ مردِ کریستوفر کشید ولی باز هم انگار به نحوی به همدیگه زنجیر شده بودند، شاید روحشون؟
حتی برای یک لحظه‌ ریتم را از دست ندادند.
نمی‌دانستند چندساعت است که بی‌وقفه می‌رقصند ولی کریستوفر نمی‌خواست به آن پایان بدهد. می‌دانست مینهو بهترین رقصنده‌‌‌ی اطراف کلیساست و به‌خاطر همین می‌خواست بیشتر از هرکسی با او برقصد، می‌خواست آن‌قدر به این حرکات خاص ادامه بدهند تا پسرک، تا ابد از او به عنوان بهترین همکار و همراه یاد کند و هروقت که به سراغ رقصی که روزی برایش لذت‌بخش بوده برود چهره‌ی مرد جلوی چشمانش نقش ببندد.
- خونه‌ات رو یادته؟
کریستوفر به آرامی کنار گوش پسرک زمزمه کرد و پسرک دوباره برای لحظه‌ای با حس نفس داغ مردش، به خود لرزید.
- خیلی وقته که اون‌جا نرفتم..
نمی‌توانست برود، او با بهانه‌ی عشق و طمع حبس شده بود.
- سعی کن دکور خونه‌رو به یاد بیاری، چه وسایلی اون‌جا بودن مینهو؟
- مبل‌های آبی‌رنگ، تلوزيون، پوستر‌های روی دیوار..
- خوبه. به چشم‌هام نگاه کن و همین کلمات رو تکرار کن.
مینهو با چشمانی که از خستگی و شهوت خمار شده بودند و گیج شده از شنیدن درخواست کریس با یادآوری چیدمانِ خانه‌اش کلمات را برایش تکرار می‌کرد
- دیوار خونه‌ چه رنگی داشت؟
- کریستوفر.. مگه ما چندین شب رو باهم اون‌جا نگذرونده بودیم؟ اون‌جارو یادت -
حرفش با بوسه‌ی عمیقِ مرد که روی خط فک‌اش کاشت نصفه‌نیمه‌ ماند
- بهت اجازه ندادم کنجکاوی کنی و سؤال بپرسی مینهو.
پسر با خجالت سرش را پایین انداخت و امیدوار بود نگاه خیره‌ی کریستوفر تمام بدنش را ذوب نکند.
- دیوار‌های خونه‌ هم آبی‌ بود..
- تکرارش کن.
به اطاعت از حرفش دوباره رنگ را به زبان آورد.
- دوباره.
- آبی..
- دوست‌هایی هم داشتی؟
- داشتم.. جیسونگ و فلیکس
- به من نگاه کن و اسم‌هاشون رو چندین‌بار به زبون بیار.
هنوز هم دلیل کارهایش را نمی‌فهمید ولی مطیعانه تکرار می‌کرد. ساعت‌ها گذشت و آن‌دو همزمان با رقصیدن و عوض‌کردن نوار‌های کاست و به زبان آوردن کلماتی از جانب پسر کوچک‌تر به صبح نزدیک می‌شدند.
گاه‌‌‌گاهی بوسه‌هایی از طرف مرد بر تن مینهو می‌نشست و پوستش به دندان گرفته می‌شد و این کم‌رنگیِ عاشقیِ کریس روی تنش او را به مرز جنون می‌برد، بیشتر می‌خواست ولی می‌دانست که کریستوفر امشب نمی‌خواهد او را به طور کامل به اسارت خودش درآورد.
بالأخره نوارهای کاست ته‌کشیدند و آخرین موسیقی به اتمام رسید. کریستوفر حلقه‌ی دستانش که دور کمرِ باریک و ظریف پسر بودند را از بین برد و کمی از او فاصله گرفت.
روی پاهای ضعیف و لاغر مینهو زخم‌هایی نقش بسته‌‌بودند، ولی او هیچ اهمیتی به سوزش‌ زخم نمی‌داد، هنوز هم خسته نشده بود! او کریستوفر را می‌خواست. می‌توانست تا ابد خواهان توجه مردش باشد و هیچ‌گاه سیر نشود، ولی حالا مرد از او فاصله گرفته بود و می‌خواست چیزی به زبان بیاورد که انگار اصلاً برای گفتنش تردیدی ندارد..
- می‌تونی برگردی خونه‌‌ات.
چندماه، یا چندسال گذشته بود که مینهو از آن خانه با تهدیدِ شکسته‌شدن پاهایش توسط کریستوفر بیرون نرفته بود، ولی حالا خود مرد می‌خواست او را بدرقه کند؟ اما چرا؟ همین سؤال را با دلهره و تعجب زمزمه کرد.
-‌ چرا؟.. باهم قراره بریم اون‌جا؟
- نه مینهو، فقط تو می‌ری.
- داری...داری ترکم می‌کنی؟
جوابش تنها سکوت و نگاه خیره‌ی مرد بود.
- کریستوفر.. اوه خدای من. تو.. تو نمی‌تونی من رو تنها بذاری، من.. نمی‌تونم.. نمی‌تونم بدون تو دووم بیارم‌. چرا؟ چرا این‌کار رو باهام می‌کنی؟ من از هیچ دستوری سرپیچی نکردم، به اندازه کافی جذاب نبودم؟ قشنگ نرقصیدم؟ لطفاً.. لطفاً کریستوفر تو نمی‌تونی آزادم کنی، من اون بیرون می‌میرم‌، بیرون قفسِ منه، می‌خوام بمونم. مگه من پسر تو نيستم؟.. بذار پسرت بمونم. لطفاً‌.‌‌..
و دوباره همان بوسه‌های مسخ‌کننده‌ی کریس که پسرک را وادار به ساکت شدن می‌کرد، می‌خواست ادامه بدهد و برای دوباره پیچیدن عطرش در خانه‌ی کریستوفر التماس کند، ولی تهِ دلش حدس می‌زد که احتمالاً این قرار است آخرین بوسه‌ی آن‌دو باشد. پس تا توانست همراهی کرد تا حسِ لب‌های مرد که بیشتر اوقات مماس بر لب‌های خودش بود را فراموش نکند، هرچند که کریستوفر فکرِ این‌جا را کرده بود. آن‌قدر پسرکش را بوسیده بود که تا زمانی که گلوی پسر از داشتن اکسیژن محروم نشود بوسه‌هایش را از یاد نبرد و در آخرین شب از او خواست که با خیره شدن به چشم‌های خالی شده از احساسش تمام چیزهایی که قرار است از این بعد ببیند را تکرار کند، تا بعدا با دیدن هرچیزی یادِ «کریستوفر بنگ» بیفتد.
دیگر از تسلط بر نخ‌های وصل شده به عروسک رقصنده‌اش خسته شده بود،
اما کریستوفر، هیچ‌وقت نباید در ذهن نفرین‌شده‌ی مینهو به فراموشی سپرده می‌شد.
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ دیوار‌های آبی، آبی، آبی... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
ممنونم بابت نظرتون.
Қайта жіберілді:
قاصـدڪِ خـاڪستـری avatar
قاصـدڪِ خـاڪستـری
‌‌‌‌‌
ོ ‌پسـرڪے را به خاطـر دارم ڪه در گـوشـه‌ای از خـاطـرات سـیاه رنگـِ قـلب بـےفـروغـم تنـها، سـاڪت و خـاموش جای گـرفتـه؛ گـویی ڪه پسـرڪ صـاحـب آن قلـبِ تاریڪ باشد و مـن...
مـن تنهـا انسـانـے باشـم ڪه او و خـاطـراتـش را با خـود حـمـل می‌ڪنـد‌‌.
、 ذࢪه ذࢪه خون ࢪگ‌ـهایش گࢪم بودㅤ
ؤ آماده براي آغوش گرفتن تن سࢪد ؤ بي جانم ׁ
باعث افتخاره..
ممنونم از شما.

Рекордтар

28.03.202523:59
221Жазылушылар
13.10.202423:59
0Дәйексөз индексі
30.10.202423:59
451 жазбаның қамтуы
19.10.202423:59
41Жарнамалық жазбаның қамтуы
14.03.202523:59
9.09%ER
14.10.202423:59
46.59%ERR
Жазылушылар
Цитата индексі
1 хабарламаның қаралымы
Жарнамалық хабарлама қаралымы
ER
ERR
NOV '24DEC '24JAN '25FEB '25MAR '25APR '25

𝗕𝗲𝗹𝗶𝗻𝗮𝘆.🆕 танымал жазбалары

25.03.202522:22
این پیام رو فوروارد کنید..

تا بهتون بگم وایبِ چه ستاره‌ای رو می‌دید و یه بی‌کلامِ شبونه هم تقدیمتون کنم.
29.03.202521:33
بشدت قلمتون > انقدر که حتی تیکه‌ای ازش رو کوت نکردم و تمامش رو دوست داشتم.
13.03.202500:07
کاش بی توضیح، فقط زنجیرت می‌کردم و حتی التماس هم فایده‌ای نداشت.
Қайта жіберілді:
coffee. avatar
coffee.
15.03.202511:28
″دلم برای بویِ تنت تنگ شده.
برایِ من زندگی از لحظه ای آغاز شد که چشماتو دیدم. برایِ من دلتنگی از وقتی به‌وجود اومد که دلم خواست کنارت باشه و ببوستت. برایِ من ″ای‌کاش‌ها″ وقتی سرچشمه گرفت که دلم خواست برای همیشه تو ″مالِ من″ باشی.
از زمانی لبخند زدم که لبخندت رو دیدم، زمانی خندیدم که خندتو دیدم، وقتی گریه کردم که صدای گریتو شنیدم. از زمانی قلبمو پیشت جا گذاشتم که دلم می‌خواست برایِ همیشه در آغوشت بگیرم. از زمانی قلبم تپید که هر شب صداتو تویِ گوشم به آرومی نجوا کردی.
ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که بجایِ مخدرِ سیگارم، تو دردامو تسکین دادی؛ ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که بجایِ هق‌هق های شبانم آغوشتو تصور کردم. ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که قلبم رو به زیباییِ چالِ لپ و چشمای درخشانت باختم. ازونجایی فهمیدم عاشقتم که دیگه نتونستم یک روز از زندگیِ سیاهمو بدونِ روشنیِ تو بگذرونم.
روزی فهمیدم تو عشق هستی که دردامو تسکین دادی. روزی فهمیدم تو عشق هستی که جای پاشیدن نمک روی زخمام اونارو لابه‌لایِ دستایِ گرمت قایم کردی. روزی فهمیدم تو عشق هستی که دلم برایِ طعم بوسه ای که تا حالا نچشیده بودمش تنگ شد. روزی فهمیدم تو عشق هستی که هرجارو نگاه کردم یادِ تو افتادم. روزی فهمیدم تو عشق هستی که بینِ نوشته های گُمشدم پیدات کردم. روزی فهمیدم تو عشق هستی که قلبم فقط بخاطر یک دلیل به اسمِ تو میتپید.
برایِ من از اون روز به بعد زندگی تنها یک زیبایی به اسمِ ″لی‌مینهو″ داشت. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط برایِ یک نفر بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط کنارِ تو بودن بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی فقط بوسیدنِ گونه هات بود. برایِ من از اون روز به بعد زندگی تنها دلیلِ متصل بودنِ من به تو بود.
حالا که نگاه میکنم میبینم که تمامِ عمر و جونم برایِ تو، زندگیم برایِ تو، خوشبختی های مُحالم برایِ تو، عشقم برای تو اما، تو یك نفر فقط برایِ من؛ تو با تمامیِ نقص ها و زیبایی ها، با تمامِ اشک ها و فریاد ها، با تمامِ دونستن ها و ندونستن ها برایِ من.. منِ عاشقِ دیوونه‌ ای که درمونده تویِ عشق تو رویِ این زمینِ خاکی غلت میزنه.
- ۱۴ مارس ۲۰۲۵؛ هوانگ هیون‌جین.
12.03.202518:05
15.03.202511:30
ازونجایی فهمیدم دوستت دارم که بجایِ مخدرِ سیگارم، تو دردامو تسکین دادی؛

نوشته‌یِ ساده و بی آلایشی بود که قلب رو لمس می‌کرد.
15.03.202500:34
عجیب‌ترین و خاص‌ترین پستی که این مدت دیدم. وایبِ فیلم‌هایِ دوره‌یِ ۱۳۵۰ رو می‌ده که توی سینماها برای دیدنش می‌رفتن.
15.03.202500:30
:)
28.03.202516:28
پکش بشدت وایبِ هیونجین ورژنِ " Versace Prince " رو می‌ده. انگار اومدن اکسسوریاش رو چیدن اینجا.
14.03.202520:49
ㅤ💋ㅤ 𝖠 𝗅𝗂𝗍𝗍𝖾 𝖲𝗍𝖺𝗋 #Han
ㅤㅤㅤㅤ𝗂𝗇 𝗍𝗁𝖾 #Starykids 's 𝖲𝗄𝗒
01.04.202521:14
01.04.202512:33
Sl

ㅤ🫐ㅤ 𝖠 𝗅𝗂𝗍𝗍𝖾 𝖲𝗍𝖺𝗋 #Soobin
ㅤㅤㅤ𝗂𝗇 𝗍𝗁𝖾 #TXT 's 𝖲𝗄𝗒
01.04.202512:33
01.04.202512:26
post sticker
01.04.202512:26
ساحل مکان مورد علاقه‌اش بود.
قدم زدن پابرهنه روی شن‌های نرم ساحل باعث میشد حس خوبی داشته باشه.
هوای خنک و آفتابی که تازه طلوع کرده بود، براش دلنشین بود.
روی نیمکت چوبیِ لب ساحل نشست و به منظره‌ی روبه‌روش خیره شد
آسمون طلایی‌تر از همیشه بود و پرتو های گرم خورشید از لابه‌لای ابرا به سطح دریا می‌تابیدن.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
خیلی وقت بود که این حسو نداشت.
چند دقیقه‌ای تو همون حالت گذشت تا اینکه جسم کوچیک و نرمی رو کنار دستش حس کرد.
سرشو برگردوند و به گربه کوچولوی نارنجی رنگِ کنار دستش نگاه کرد.
لبخندی زد، گربه کوچولو رو بلند کرد و روی پاهاش نشوند و شروع کرد به نوازش کردنش.
پنجه‌های کوچولوشو توی دستش گرفت، اطرافشو نگاه کرد و با لحن مهربونی گفت:

_"تنهایی اومدی اینجا؟ مامانت نگرانت نمیشه نارنجی کوچولو؟"

بخاطر واکنش های ناز گربه خندید.

_"حالا که اومدی پیشم و منو از تنهایی در آوردی، دوست داری حرفامو بشنوی؟"

گربه‌ی نارنجی رنگ رو جا‌به‌جا کرد و دستشو روی سرش گذاشت طوری که اذیت نشه.

_"نارنجی کوچولو تاحالا عاشق شدی؟"

بعد از‌جمله‌ای که گفت با لبخند به جسم نارنجیِ توی بغلش خیره شد.

_"تجربه‌ی عشق واقعا شیرینه.. تصورشو بکن، یه روز صبح چشماتو باز میکنی و خیلی عادی به زندگی‌ تکراری و خسته کننده‌ات ادامه میدی؛ اما یهو یه کسی جلوی راهت سبز میشه.. با لبخند دلربا و درخشانش میاد سمتت و زندگیت رو زیر و رو میکنه و طوری بهش معنا می‌بخشه که وقتی به قبلا فکر میکنی، حتی نمیدونی چجوری قبل از دیدنش توی این زندگی دووم آوردی.
اون برات میشه خاص ترین و ارزشمندترین چیزی که میتونی تو این دنیا داشته باشی..
وقتی انحنای لب‌هاش به سمت بالا هدایت میشه، قلبت تندتر از همیشه توی سینه‌ات می‌تپه..
وقتی باهات حرف میزنه، هیچی نمیشنوی و فقط خیره میشی به لب‌های سرخش و به این فکر میکنی که چقدر دلت میخواد ببوسیش.
وقتی بهت نگاه میکنه محو چشمای قهوه‌ایش میشی و غرق میشی تو قهوه‌ی اعتیاد آور چشماش.
وقتی دستاتو توی دستش قفل میکنه، ضربان قلبت اوج میگیره و گوش‌هاتو کر میکنه.
اون باعث میشه احساسات مرده‌ی درونت زنده بشن، گردوغبار روی قلبت رو کنار میزنه و ازش محافظت میکنه.
کنار اون.. حتی تلخی‌های زندگی شیرین‌تره.
اون میشه آدم امنِ تو.. میشه یه پناهگاه توی روز های بارونی و دلگیرت.
زخماتو می‌بوسه و یه آغوش گرم تحویلت میده."

با نوک انگشت اشاره‌اش آروم به بینیِ صورتی گربه کوچولو زد.

_"میدونی.. مهربونیش از جنس لطافت بال فرشته‌هاس."

به موج‌های دریا خیره شد.

_"موهاش.. موهاش مثل موج‌های دریاعه.. هربار که لمس‌شون میکنم، حس میکنم که غرق میشم.. هرچیزی راجب اون بی‌نقص و زیباست."

نفس عمیقی کشید و به آسمون طلایی رنگ بالاسرش خیره شد.

_"میدونی کوچولو.. وقتی یکی دوستت داره همه چی فرق میکنه.
انگار آسمون آبی‌تره، ماه و ستاره‌ها توی آسمون شب درخشان‌ترن، صدای برخورد امواج دریا به ساحل قشنگتره.
انگار همه بهت لبخند میزنن..
بارون لطافت داره، گل ها خوشبو و زیباترن، وقتی عشق باشه همه‌چی قشنگتره، حتی اینجا نشستن و صحبت کردن با تو."

با وول‌ وول خوردن گربه‌ی توی بغلش حرفاشو قطع کرد.

_" با حرفام خسته‌ات کردم؟ حق داری با اخم بهم نگاه کنی، تو هنوز واسه تجربه کردن اینا خیلی کوچولویی مگه نه‌؟"

آروم خندید، دستشو روی بدن نرم گربه حرکت داد.
حالا دوتاشون تو سکوت به دریا خیره شده بودن.

_"یه روز میارمش اینجا تا توهم ببینیش نارنجی."
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.
Cookie

Браузинг тәжірибеңізді жақсарту үшін біз cookie файлдарын пайдаланамыз. «Барлығын қабылдау» түймесін басу арқылы сіз cookie файлдарын пайдалануға келісесіз.