نبات
فیلمبینی وصلم میکند به زندگی و انگار نوشتن از فیلمهایی که میبینم و اشتراکگذاریشان در اینجا، سادهترین اثری است که میتوانم خلق کنم، در هر حال.
دلم هوای بازیهای شهاب حسینی را میکند. میروم سراغ فهرست فیلمها و این بار نگاهم قفل میشود روی نبات. با خودم میگویم لابد اسم دخترش است و او یک بار دیگر قرار است در نقش پدری مهربان و دلسوز ظاهر شود.
فیلم از آنهایی است که آدم را به فکر فرو میبرد و حالا که کم از آن در یادم مانده، با خودم میگویم لابد فیلم سنگین و پرفشاری بوده است.
عمو میگوید که هیچ دردی بدتر از آلزایمر زندگی آدمیزاد را مختل نمیکند. من اما فکر میکنم که آلزایمر نجاتبخش است و یاد شعر سپهری میافتم که میگوید فراموشی کیمیاست.
همزمان یاد همان ترانه میافتم که میگوید، من فراموشی بگیرم، اسم تو یادم نمیره و از خودم میپرسم که واقعاً یادم نمیره؟
گاهی فکر میکنم شاید فراموشی خیلی هم بد نباشد. زندهای اما در دنیای خودت زندگی میکنی. چیزی از گذشته یادت نمیآید و هراسی از آینده نداری و کسی را نمیشناسی. کسی هم ازت انتظاری ندارد و احتمالاً حتماً یکی هست تا تماموقت مراقبت باشد تا خدای نکرده، خراباکاری نکنی و چی بهتر از این؟
حالا که جزئيات فیلمی که در دو ساعت اخیر دیدهام، به حدی از یادم رفته که اخساس میکنم نمیتوانم بیش از این دربارهاش بنویسم، با خود میگویم که نکند مثل زن توی فیلم، در جوانی آلزایمر گرفته باشم؟ هنوز اسم تو یادم نرفته است.
شهاب حسینی پدر دلسوز و مهربان نبات است. اگر حوصله کردید تماشا کنید و بعد بیایید و از احوالتان بنویسید. به فکرتان فشار می اید و احساس میکنید که استخوانهایتان در هم شکسته است؟
حالا خستهتر از آنم که بیشتر تلاش کنم. فردا بیشتر میروم در پی آفرینش میل به زندگی. آیا واقعاً میل خلقکردنی است؟
#فیلم