22.04.202509:00
حوصلهی خیلی چیزها را، خیلی از بحثها را ندارم. نه از سر بیتفاوتی، بلکه از سر فرسودگی. مثلاً آن روز در اتاق اساتید، مردی از «قید» میگفت و از «بیقیدی دختران» و از اینکه چنین دخترانی بعدها از شوهرشان حساب نمیبرند. حرفهایش لابهلای کلیشههای کهنه میدویدند، بیوقفه، بیدرنگ. من سکوت کردم. در صف خرید، مردی با لحن شوخی و خنده میپرسید: «اینهمه زن توی خیابون چی کار میکنن؟ پس بچهها رو کی بزرگ میکنه؟» باز هم سکوت کردم. وقتی دربارهی رفتار زنستیزانهی بعضی از کارفرماها صحبت میکردم و دانشجویی با اطمینان گفت این رفتار زنستیزانه نیست، در حالیکه بود—باز هم سکوت کردم. نه اینکه مطمئن باشم طرز فکر من بینقص است، نه. فقط خستهام از گفتوگو با دیوارهایی که پنجره نمیشوند. خستهام از اثبات بدیهیاتی که هر روز از نو باید فریادشان زد. و شاید گاهی، سکوت، انتخابیست برای حفظ تکهای از خودم.
15.04.202511:38
تمام صبح یک برگهی خیالی درست کرده بودم و روبروی چشمهام گذاشتم؛ نوشته بودم: «غم و غصه رو ول کن، اسمت کنار یکی از خوبهای جهانی گردشگری توی یه مقالهست. بیش باد.»🥲


14.04.202510:19
با اینکه پالم داری ولی بعد از ۸ ساعت جلسه، نجاتدهنده بودی.
Қайта жіберілді:
Homa's life

09.04.202518:43
عه اینجای ابروت تاج نداره نمیخوای میکروفاکینگفلیدینگ کنی؟ نمیخوای لیفت کنی؟ وای خیلی خوب میشهها!
آره چون خودم تا الان کور بودم و ندیدم که اینجای ابروم تاج نداره.
قشنگ از کمبود اعتماد به نفس آدما سواستفاده میشه برای فروختن خدمات زیبایی. طرف خودش بخواد میاد وقت میگیره لازم نیست تو هی بگی بیا اینکارو بکن، اون کارو بکن.
اون سری طرف درومده به من میگه الان به نظرت این رنگ مویی که داری قشنگه؟
با قیافهی اینطوری »» 🥴
به تو چه آخه واقعا تو کاری که ازت خواستم رو بکن. چیکار به رنگ موم داری.
آره چون خودم تا الان کور بودم و ندیدم که اینجای ابروم تاج نداره.
قشنگ از کمبود اعتماد به نفس آدما سواستفاده میشه برای فروختن خدمات زیبایی. طرف خودش بخواد میاد وقت میگیره لازم نیست تو هی بگی بیا اینکارو بکن، اون کارو بکن.
اون سری طرف درومده به من میگه الان به نظرت این رنگ مویی که داری قشنگه؟
با قیافهی اینطوری »» 🥴
به تو چه آخه واقعا تو کاری که ازت خواستم رو بکن. چیکار به رنگ موم داری.
09.04.202517:05
ما با آدمها در امتداد زمان گره خوردهایم؛ با نگاه، با حرف، با خاطره. بعضی از این پیوندها مثل برگهای پاییزی، آروم و آگاهانه از شاخهی دلمون جدا میشن. ما خودمون، با دستهایی محکم یا لرزان، رهاشون میکنیم؛ شاید به حکم عقل، شاید به فرمان درد. اما بعضی رابطهها، بدون اینکه بفهمیم، توی سکوتی تدریجی رنگ میبازن مثل شمعی که گوشهای خاموش میشه بدون اینکه کسی متوجه دود آخرش بشه.
در اون فقدانهای آگاهانه، تلخی تصمیم هست، ردّی از تردید و تاسف. اما توی خاموشیهای ناآگاهانه، غباری از حسرت میمونه. حسرت اینکه چرا نفهمیدیم کِی فاصله افتاد، کِی دلها از هم لغزید. انگار ناگهان به خودت میآی و میبینی آدمی که روزی جهان کوچکت رو معنا میکرد، حالا فقط اسمیه در خاطرهای غبارآلود. و زندگی، با تمام سادگیش، گاهی بیرحمانه آدمها رو از هم عبور میده. بدون اینکه بدرقهای، یا حتی یک خداحافظی ساده، ردّی بر دلها بذاره.
در اون فقدانهای آگاهانه، تلخی تصمیم هست، ردّی از تردید و تاسف. اما توی خاموشیهای ناآگاهانه، غباری از حسرت میمونه. حسرت اینکه چرا نفهمیدیم کِی فاصله افتاد، کِی دلها از هم لغزید. انگار ناگهان به خودت میآی و میبینی آدمی که روزی جهان کوچکت رو معنا میکرد، حالا فقط اسمیه در خاطرهای غبارآلود. و زندگی، با تمام سادگیش، گاهی بیرحمانه آدمها رو از هم عبور میده. بدون اینکه بدرقهای، یا حتی یک خداحافظی ساده، ردّی بر دلها بذاره.
07.04.202516:11
گاهی وقتها که با خودم تنها میشم، فکر میکنم که با ادامه دادن هرروزه هیچ مشکلی ندارم، در واقع همین بوده که باعث شده به جلو برم. خستگی هم همیشه هست، بالاخره چه کاری توی این دنیا هست که هر روز و هر لحظه انجام بدی و ازش خسته نشی؟ اما همین الان، حس میکنم جایی که باید باشم، همونجا هستم. هرچقدر درجا زدم، هرچقدر نادیده گرفته شدم. شاید گاهی قدمهایی به عقب برداشتهم و حتی بردارم، شاید اشتباه کنم و نیاز باشه از یه مسیر فرعی رد بشم تا دوباره به جادهی اصلی برگردم. ولی مهم اینه که هدف بزرگتر رو فراموش نکنم، که مسیر رو بشناسم و دقیقاً بدونم کجا ایستادم.
20.04.202517:36
ساعت حوالی دوازده ظهر بود. مدیر مدرسه، خسته و خمیده از بار روز، بیمقدمه برگشت و با صدایی که انگار از تهِ جانش میآمد، گفت:
«کاش هیچکاره بودم.»
ما که دور میز، چای در دست و خرما به دندان نشسته بودیم، انگار در زمان متوقف شدیم. خرما در دهانمان ماسید، چای در گلو جا ماند. نیروی خدماتی، دستمال به دست، همانجا میان دو میز خشکش زد. مدیر نشست. اشک از چشمهایش چکید. گفت: «از پس این همه دغدغه برنمیام. خستهم.» و من، با خودم فکر میکردم که حتی آن کسی که سالهاست میان صدای کودکانه و هیاهوی مدرسه، قد کشیده، گاهی فرو میریزد. برای من هم روزهایی هست که همهچیز سنگین شود. آدمیست دیگر، گاه تاب نمیآورد و باز، از نو برمیخیزد.
«کاش هیچکاره بودم.»
ما که دور میز، چای در دست و خرما به دندان نشسته بودیم، انگار در زمان متوقف شدیم. خرما در دهانمان ماسید، چای در گلو جا ماند. نیروی خدماتی، دستمال به دست، همانجا میان دو میز خشکش زد. مدیر نشست. اشک از چشمهایش چکید. گفت: «از پس این همه دغدغه برنمیام. خستهم.» و من، با خودم فکر میکردم که حتی آن کسی که سالهاست میان صدای کودکانه و هیاهوی مدرسه، قد کشیده، گاهی فرو میریزد. برای من هم روزهایی هست که همهچیز سنگین شود. آدمیست دیگر، گاه تاب نمیآورد و باز، از نو برمیخیزد.
14.04.202516:17
امروز که از جلسه اومدم بیرون، یکساعت وقت داشتم به تدریسم برسم. خسته بودم. سردرد تنشی داشتم. گرسنگی اذیتم میکرد و دنبال کافه میگشتم. به خودم اومدم و دیدم کلاس که دیر برگزار میشه، دانشجوها که اکثراً اون ساعت خستهن، من هم خستهم، چرا باید به زور چیزی رو انجام داد که مقدمهی درستی نداره؟ توی روابط دانشجو-معلمی، اگر هردو خسته باشن و بیانرژی، کی جو کلاس رو زنده نگه داره؟ کلاس رو کنسل کردم. رسیدم خونه. استراحت کردم. و حالا باید برای تدریس بعدی آماده بشم.
10.04.202520:52
من هیچوقت طرفدار عروسیهای پر زرقوبرق و تشریفاتی نبودهم. همیشه گفتهم که عروسی برای من فقط یک جشن نیست؛ فرصتیه برای جمعکردن آدمهایی که دوستشون دارم، تا خوشحالیم رو با اونها، توی فضای گرم و واقعی، تقسیم کنم. ولی راستش نمیشه به انتخاب آدمها خرده گرفت. بالاخره مدیا مسیر رو به یه سمتی برده که آدمها میبینن، جذب میشن، ایده میگیرن، و اگه به دل و جیبشون بخوره، پیادهش میکنن.
اون چیزی که مورد توجهم قرار میگیره این نیست که چرا کسی ساده میگیره یا باشکوه؛ در عوض این که اون انتخاب، از کجا اومده بیشتر توجهم رو جلب میکنه. از یه «باید» بیرونی؟ یا از یه خواستن درونی؟ گاهی زرق و برق خوشحالمون میکنه، گاهی سادگی. مهم اینه که اون انتخابه با حال واقعی من هماهنگ باشه. همینجا آدم با خودش، با لحظه، صادقه.
اون چیزی که مورد توجهم قرار میگیره این نیست که چرا کسی ساده میگیره یا باشکوه؛ در عوض این که اون انتخاب، از کجا اومده بیشتر توجهم رو جلب میکنه. از یه «باید» بیرونی؟ یا از یه خواستن درونی؟ گاهی زرق و برق خوشحالمون میکنه، گاهی سادگی. مهم اینه که اون انتخابه با حال واقعی من هماهنگ باشه. همینجا آدم با خودش، با لحظه، صادقه.
Қайта жіберілді:
از آنِ ما!

09.04.202518:32
اون روزی که یاد بگیریم وقتی کسی داره توی فضای مجازی تولید محتوا میکنه، به این معنی نیست که ما میتونیم هر چیزی دلمون خواست بهش بگیم، عیدِ منه.
چند روز پیش تو یوتیوب ویدیو گذاشتم، یکی برام کامنت گذاشت: «دماغت گرفته.»
(اگه از قدیمیهای اینجا باشید، میدونید که من سرطان داشتم و صدام حالت سرماخورده داشته. البته خودم همیشه اینطور فکر میکردم.)
ولی سوال اصلی اینه: چرا اون شخص فکر کرد من خودم نمیدونم دماغم گرفته؟ چرا فکر کرد حتماً باید اینو تایپ کنه؟
حیف وقت ارزشمندش نیست؟
باور کنید من از این مدل پیامها ناراحت نمیشم. ولی همیشه برام سواله که این نوشتن چه کمکی به خود اون فرد کرده؟
اگه صدای من آزارت میده، رد شو برو. همین.
آیا من واقعاً از ظاهرم و ویژگیهاش بیاطلاعام، که تو باید وقت بذاری و بیای به من اطلاع بدی؟
باور کنید وقت شما بسیاررر ارزشمنده، بسیااار.
چند روز پیش تو یوتیوب ویدیو گذاشتم، یکی برام کامنت گذاشت: «دماغت گرفته.»
(اگه از قدیمیهای اینجا باشید، میدونید که من سرطان داشتم و صدام حالت سرماخورده داشته. البته خودم همیشه اینطور فکر میکردم.)
ولی سوال اصلی اینه: چرا اون شخص فکر کرد من خودم نمیدونم دماغم گرفته؟ چرا فکر کرد حتماً باید اینو تایپ کنه؟
حیف وقت ارزشمندش نیست؟
باور کنید من از این مدل پیامها ناراحت نمیشم. ولی همیشه برام سواله که این نوشتن چه کمکی به خود اون فرد کرده؟
اگه صدای من آزارت میده، رد شو برو. همین.
آیا من واقعاً از ظاهرم و ویژگیهاش بیاطلاعام، که تو باید وقت بذاری و بیای به من اطلاع بدی؟
باور کنید وقت شما بسیاررر ارزشمنده، بسیااار.
Қайта жіберілді:
گلبو

07.04.202521:13
باد بگیر وقتی میری حمام فقط به حمام کردن فکر کن. وقتی رانندگی میکنی فقط به جاده فکر کن. وقتی داری غذا میپزی فقط به غذا فکر کن. وقتی داری درس میخونی فقط به درس فکر کن. وقتی با دوستت صحبت میکنی فقط به همون لحظه فکر کن.
یاد بگیر در «اکنون» زندگی کنی.
مثل گربه باش.
یاد بگیر در «اکنون» زندگی کنی.
مثل گربه باش.
07.04.202515:20
داشتم غُر میزدم که کاش تعطیلات ادامهدار بود، که کی توی بهار کار میکنه، کی میشینه پشت سیستم و یکبند میخونه و مینویسه، که یکدفعه گفت: «اگه سال دیگه همین بهونهها رو هم برای زندگی نداشتی، چی؟» و ترسیدم، نه از کار، نه از خوندن و نوشتن بیوقفه، که از نبودنِ چیزی برای غُر زدن. از روزهایی که شاید دیگه تقویمشون تعطیلی نداشته باشه، یا اگه هم داشته باشه، دل و دماغی برای شاد شدن از تعطیلی نباشه. ترسیدم از وقتی که بهار بیاد و من نفهمم، چون چیزی درونم جوونه نمیزنه. ترسیدم از سکوتی که پشتِ نبودنِ بهونههاست. از روزی که دیگه نگم «حوصلهاش رو ندارم»، چون چیزی برای داشتنِ حوصله نیست. از روزی که کار کردن آرزو بشه و نوشتن حسرت. همونجا نشستم، سیستم رو روشن کردم، و نوشتم چون هنوز چیزی در درونم بود که نمیخواد خاموش بشه، حتی اگه بهونهای برای ننوشتن پیدا کنم.
16.04.202510:50
نگران نوسان قیمت آیلتس هم نباشید ها. میدونم شرایط سخته و خیلیها ممکنه تصمیم بگیرن امتحانشون رو کنسل کنن، اما این یکی از اون مانعهای مهاجرته؛ ازش میشه عبور کرد، هرچند به سختی. یا میتونید کمی صبر کنید و زمان آزمون رو به تعویق بندازید (که سر موقع و با جیب پر آزمون بدید)، یا اگه امکانش هست، سریعتر برنامهریزی کنید و امتحان رو بدید. در هر صورت، مهم اینه که نذارید این مانع، جلوی مسیرتون رو بگیره.
14.04.202515:29
بارونهای بهار به دلگیری بارونهای پاییز و زمستون نیست.
10.04.202518:55
داشتیم با یکی از کارآفرینهای گردشگری مصاحبه میکردیم که حرف جالبی زد. میگفت تیمی که باهاش کار میکنه یه اصل ساده ولی عمیق رو پذیرفته: هر روزی که کسی میاد سر کار، فرض رو بر این میذارن که ممکنه حالش خوب نباشه. اگه رفتار غیرمنتظرهای از کسی سر زد، اول از همه یادشون میاد که شاید اون روز، روزِ راحتی براش نبوده. اینطوری به جای قضاوت یا ناراحتی، صبوری میکنن. اگر هم چیزی ناراحتشون کرد، سعی میکنن همون لحظه واکنش نشون ندن. میذارن بگذره، بعداً وقتی فضا آرومتره دربارهش صحبت میکنن.
داشتم فکر میکردم این نوع پذیرش چقدر ارزشمنده. انگار قبل از هر مهارتی، به انسانبودن همدیگه احترام میذارن. تو دنیایی که همه از هم توقع کارایی و بهرهوری دارن، اینکه اول حال آدمها مهم باشه، خودش میتونه یه انقلاب کوچیک توی فرهنگ کاری باشه. شاید اگه یاد بگیریم اول آدمها رو ببینیم، بعد نقشهاشون رو، خیلی چیزها سادهتر و انسانیتر بشه.
داشتم فکر میکردم این نوع پذیرش چقدر ارزشمنده. انگار قبل از هر مهارتی، به انسانبودن همدیگه احترام میذارن. تو دنیایی که همه از هم توقع کارایی و بهرهوری دارن، اینکه اول حال آدمها مهم باشه، خودش میتونه یه انقلاب کوچیک توی فرهنگ کاری باشه. شاید اگه یاد بگیریم اول آدمها رو ببینیم، بعد نقشهاشون رو، خیلی چیزها سادهتر و انسانیتر بشه.
09.04.202518:18
اون روزی که بفهمن در مورد ظاهرت نظر بی مورد ندن و پیشنهادهاشون مثل عمل بینی چون خیر و صلاحت رو میخواییم بزارن تو جیب خودشون، آزادی این ملته:)
07.04.202518:23
قبلتر گاهی اتفاق میافتاد که خودم رو با همکلاسیهام، فارغالتحصیلهایی که میشناسم، یا حتی سال پایینیهام مقایسه کنم. چطور؟ با شخمزدن گوگلاسکالرشون. نتیجه؟ جا موندن از کار و زندگی. الان فکر میکنم که حالا آقای ایکس یا خانم ایگرگ ۸۵۶۷۷تا مقاله داره، برای خودش داره. من کجای کارم؟ چه میتونم بکنم؟ چه نکنم؟ هرکسی داره راه خودش رو میره. راه خودت رو برو و تا میتونی از منابعت استفاده کن.
07.04.202508:17
کلاس امروز خیلی بیانرژی و کسل بود؛ یکی در میون سرما خورده بودن، حوصلهی صحبت نداشتن. انرژیم رو گرفتن خلاصه.
15.04.202512:19
توی اولین پستها خودم رو با #bio معرفی کرده بودم که اتفاقی دیدمش و آپدیتش کردم. تعجب کردم که اینقدر تغییر اتفاق افتاده. جالبه که زمان که میگذره، با خودش پیشرفت و تغییر هم میاره. به نظرم آدمی هرچقدر هم یکجا نشین باشه، هیچوقت راکد نمیمونه. حتی اگه فکر کنه جلو نمیره و درجا میزنه.
14.04.202515:06
یکی از معلمهای ریاضی و علوم، از اونایی بود که وقتی وارد کلاس میشد، همه یکدفعه ساکت میشدن. نه به خاطر ترس، بهخاطر یکجور ابهت خاصی که داشت. صدای محکم، نگاه جدی. همه ازش حساب میبردن. مدرسه هم هرسال معرفیش میکرد بهعنوان «معلم نمونه». همه باور کرده بودیم که واقعاً نمونهست. ولی امسال یک چیزهایی عوض شد. بچههای ششم شروع کردن به گلهکردن. والدینشون میگفتن نمرههاشون بالاست ولی درستوحسابی یاد نگرفتن. مدیر رفت سراغ ورقههای امتحانی، دوباره تصحیحشون کرد. اوضاع خوب نبود. نمرهها از سر لطف و ارفاق بالا بودن، نه از سر یادگیری. شبیه یه کارآگاه، سراغ برگههای امتحانی سالهای قبل هم رفت، دید همون آشه و همون کاسه. همهی اون چیزهایی که فکر میکردیم واقعیه، زیر سوال رفت. مدیره حس کرد فریب خورده. همهی اون خاطرات خوب، یکهو فرو ریخت. انگار همهچی یک بازی بوده؛ یک تصویر قشنگ که حالا ترک خورده و افتاده زمین. اونهمه نمره، اونهمه تشویق، شد یکمشت عدد بیمعنا.
گرچه زمان همیشه همهچیز رو روشن میکنه و هیچ چیزی تا همیشه زیر فرش نمیمونه. اما اگر اعتراض نمیکردن، ابن روند باطل مدتهای زیادی ادامه پیدا میکرد. آموزش، شوخی نیست. بازی با نمرهها، بازی با آیندهست. بعضی اشتباهات، حتی اگه از سر محبت باشه، ممکنه آیندهی بعضیها رو متزلزل کنه.
گرچه زمان همیشه همهچیز رو روشن میکنه و هیچ چیزی تا همیشه زیر فرش نمیمونه. اما اگر اعتراض نمیکردن، ابن روند باطل مدتهای زیادی ادامه پیدا میکرد. آموزش، شوخی نیست. بازی با نمرهها، بازی با آیندهست. بعضی اشتباهات، حتی اگه از سر محبت باشه، ممکنه آیندهی بعضیها رو متزلزل کنه.
09.04.202518:44
جدی چه همدردیم همه. 💔
09.04.202517:49
اونروزی که آرایشگرها متوجه بشن ایراد گرفتن از موی سر مشتری، روش مناسبی برای بازاریابی و فروش خدمت نیست، عید منه.
Қайта жіберілді:
EL vIsiOn

07.04.202517:33
اینو خوندم باعث شد به یه چیزی فکر کنم که شاید خیلی هم ربطی نداشته باشه؛
چندوقتیه حس حسرت به هیچی رو ندارم. حس میکنم همهچیز همونجوریه که باید میبود. نه که احتمالات و حالات بهتر نمیشد باشه ها؛ نه. ولی یه صدایی میگه تو چه میدونی اگه حتی میتونستی فلان قضیه رو تغییر بدی یا فلان موضوع از ازل فرق داشت، به چه چیزهای دیگهای منتهی میشد؟ چه تضمینی هست در برایند وزن زخمها فرق میکرد؟
یه جور صلح با خودم با تمام زخمها؛ که لااقل هرچی که شد و میشه رسیده به اینی که هستم. و من خیلی وقته از این آدم راضیام چون تصمیم گرفت مسئولیت خودشو قبول کنه و به نجات خودش بیاد. چون اینی که هستم شاید در گرو همهی اونهاییه که باید میشد و نشد و یا برعکس. ای کاشها زیاده و اصلا انکارشون نمیکنم و گاهی هنوزم از مرورش ناراضی و خشمگین میشم. ولی این نزدیکی به من باعث شده انقدر برای خودم عزیز شم که دیگه هیچ حسرتی زورش به نزدیکی با خودم نچربه. حس خوبیه پذیرش گذشته. و مُردم و دوباره متولد شدم تا بهش رسیدم و هنوزم توی این مسیرِ از نو زاده شدنم!
چندوقتیه حس حسرت به هیچی رو ندارم. حس میکنم همهچیز همونجوریه که باید میبود. نه که احتمالات و حالات بهتر نمیشد باشه ها؛ نه. ولی یه صدایی میگه تو چه میدونی اگه حتی میتونستی فلان قضیه رو تغییر بدی یا فلان موضوع از ازل فرق داشت، به چه چیزهای دیگهای منتهی میشد؟ چه تضمینی هست در برایند وزن زخمها فرق میکرد؟
یه جور صلح با خودم با تمام زخمها؛ که لااقل هرچی که شد و میشه رسیده به اینی که هستم. و من خیلی وقته از این آدم راضیام چون تصمیم گرفت مسئولیت خودشو قبول کنه و به نجات خودش بیاد. چون اینی که هستم شاید در گرو همهی اونهاییه که باید میشد و نشد و یا برعکس. ای کاشها زیاده و اصلا انکارشون نمیکنم و گاهی هنوزم از مرورش ناراضی و خشمگین میشم. ولی این نزدیکی به من باعث شده انقدر برای خودم عزیز شم که دیگه هیچ حسرتی زورش به نزدیکی با خودم نچربه. حس خوبیه پذیرش گذشته. و مُردم و دوباره متولد شدم تا بهش رسیدم و هنوزم توی این مسیرِ از نو زاده شدنم!
06.04.202516:29
اگه روزی برسه که مهاجرت کنم و کاروبارم به جایی برسه که خیالم از آیندهام راحت بشه، مطمئناً توی دنیای آشپزی قدم میزنم. میخوام توی رسپیها غرق بشم، طعمها رو جابهجا کنم، ادویهها رو به شیوهای خاص ترکیب کنم و از دل هر ترکیب، طعمی منحصربهفرد خلق کنم. طعمی که هویت من، امضای من باشه و هر کسی با اولین لقمه، بفهمه که این طعم از آنِ منه.
Көрсетілген 1 - 24 арасынан 93
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.