همگی در نهایت در جایی جدا از یکدیگریم.
شاید هم این من بودم که جدا افتادم، یا خودم را جدا کردم. آنکه شبها را با او صبح میکردم، در تاریکیِ خاطرات محو شده است. دیگری که با او در کوچهپسکوچههای چهارباغ دود میگرفتیم، دیگر نسخِ آن روزها نمیشود. و آنکه با او در پستوهای خلوتِ خاقانی، عشق را میان سایهها و نجواها قسمت کردیم، راه میان ما مانند همان شبها به خاموشی و سیاهی سپرده شده است.
زمان، آدمها را با خود میبرد و فاصلهها را، بیآنکه بخواهیم، میانمان میکشد. انگار همهی نزدیکان، دورند؛ نه از سر فراموشی، که از سر جبرِ مسیرهایی که هرکداممان در آن افتادهایم. گاهی میبینمشان، در خاطراتی که از پشت شیشهی گذشته به آنها نگاه میکنم. گاهی نامشان را بر زبان میآورم، بیآنکه پاسخی از سکوت بگیرم.