نوشتنِ سیصد و شصت و پنج روزی که از هزار و چهارصد و سه گذشت زمان زیادی میخواد.دقیقا مثل تمام این روزها و ماه ها که فکر میکردم چقدر بعضی از اونها دارن به سرعت میگذرن و بعضی هاشون چقدر کند و خسته کننده.فکر به این که چقدر تضاد بین دیروز و امروزم بود.هرساعت از روزم با یک ساعت قبلش متفاوت میگذشت.چه برسد به ماه ها و فصل ها.تقریبا چیزی یکسان و ثابت نبود و گاهی دوام خوشی ها کم بود و گاهی غمها.یه وقتا اشک از روی صورتم خشک نمیشد و یه وقتا خنده محو نمیشد.به هرحال زمان شاید همیشه همینطور بوده ولی یه وقتایی از بین این سیصد و شصت و پنج روز، با خودم میگفتم که کاش این شکلی نمیگذشت و کاش زمان توی همین دقیقه میایستاد که من میتونستم بیشتر زندگی رو زندگی کنم.ای کاش همین میشد اما دریغ که زمان،هیچ وقت رفیقِ باوفای کسی نمیشه.پس هیچ وقت هم رفیق من نشد،رقیب شد.چه توی خنده هام چه گریه هام،سعی کرد بامن رقابت کنه و منم هیچ وقت حریفش نشدم.
انتظار؛من تمام روزها منتظر بودم،منتظر روزی که بشود اسمش رو روز خوب گذاشت و یا چنان یک روز برایم خوب بود که فردای اون روز منتظر حتی یه روزِ بهتر از دیروز بودم.اما،گاهی توان من هم تمام میشد.تمامِ این انتظار ها میشد.با خودم میگفتم فایده ی این همه انتظار برای یک روز خوب چیه وقتی قرار نیست اتفاق بیفته.با این حال،اینها هم گذشت اما هنوز هم نمیتوانم منکر این شوم که زمان را نبخشیدم.چون نبخشیدم و تا روزی که باهم بی حساب شویم باز هم منتظر میمونم..
از تمام اینها که بگذریم، البته که تمام اینها هنوز نیمی هم از سال هزار و چهارصد و سه نشده اما میشه گفت همه اش توی همین چند خط خلاصه شده..از تمام اینها که گذر کنیم،کمی دیگر هزار و چهارصد و چهار است..