#دیالوگهای_خالی
آدرس: لواسان، قلعهی حیوانات
عارف، بچهمحل و همکلاسیِ دورهی دبیرستانم بود. چندوقتپیش، بعد از سالها زنگ زد و از اوضاعم پرسید و پیشنهاد کار داد. آدرس داد. رفتم. دربِ ورودی شهرکی در لواسان آمد دنبالم.
***
عارف با آرنج زد به پهلویم و گفت: ببین، دختره داره میاد اینوری. گفتم که از اولِ شب داره نگات میکنه! خیلی خرشانسی! یه دوری بزنم چک کنم چیزی کموکسر نباشه. ببینم چیکار میکنیا!
وقتی از انتهای سالن نزدیکم میشد نگاهش میکردم. روبرویم ایستاد. خیلی بچهسال بود. آرایش غلیظی کرده بود که سنش را بالاتر نشان بدهد. مثل سنگ بود چهرهاش. چشمهایش دو تکه یخ بود انگار. مور مورم شد. یک جرعه از مشروبش خورد و با صدای مستِ خشداری گفت: برو.
گفتم: بله!؟
گفت: اینجا نفرینشدهاس. هر کی میاد توی اینکار، به سال نرسیده خودکشی میکنه. به عارف نگو اینارو بِهِت گفتم.
بعد هم برگشت و رفت. رفتم پیش عارف. مشغول سرکشی به میزها بود. حواسم بود که از اول مهمانی، او و چندتا زن و مردِ دیگر، انگار اصرار داشتند آدمهای مهمانی را با هم آشنا کنند. پرسید: دختره چی گفت بهت؟
گفتم: پرت و پلا. متوجه نشدم راستش.
گفت: لابد یه چیزی زده بوده. کون لقش! ببین میخوای اون پیرهن قرمزه که اون گوشه وایساده رو واست ردیف کنم!؟
گفتم: بیخیالِ من شو. من واسه کار اومدم، نه تفریح. واقعا الان نه اوضاع روحیم و نه وضعیت مالیم جوری نیست که با کسی وارد رابطه بشم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد بلند بلند خندید. خندههایش که تمام شد گفت: اسکل! فکر کردی قراره فردا با گل و شیرینی بری خواستگاریش!؟ رابطه چیه!؟ اینجا آخر شب هرکی دست یکی رو میگیره میره یه گوشهی باغ یا ویلا، دمدمای صبح هم هرکی زودتر بیدار بشه لباسشو میپوشه و میره تا هفتهی بعد.
گفتم: هفتهی بعد چی میشه؟
گفت: هیچی. بُر میخوره! همیشه چندنفر نمیان. چندنفر جدید میان. همینجوری میچرخه دیگه.
گفتم: اینجا واسه کیه؟ هزینهی این مهمونیا رو کی میده؟ کار من چیه؟
گفت: یه پیرمردهاس. حالا میبینیش. آخر شب که همه مست و نشئه به همدیگه پیچیدن، توی باغ و گوشههای ویلا میچرخه و نگاهشون میکنه. آزاری نداره. فقط نگاه میکنه. اونم یهجور مریضه دیگه!
گفتم: چرا اینجا همهچی یهجوریه؟ چرا همه شبیهِ همدیگه هستن؟
پکی به سیگارش زد و گفت: کار ما آوردنِ ایناست. آدمایی که تایپِ فانتزیِ پیرمرده هستن رو پیدا میکنیم میاریم اینجا. دخترای کمسنِ لاغر. مردای میانسالِ هیکلی.
گفتم: از کجا میاریم؟
گفت: آسونه. چندتا باشگاه ثبتنام میکنی، با مردهای میانسال رفیق میشی. بعد از یه مدت اگه دیدی آدمحسابی و امن هستن، دعوت میکنی اینجا. باقیشم با ماست.
احساس کردم دلپیچه دارم. گفتم: دخترا رو از کجا میاری؟
گفت: اونا رو یه تیمِ دیگه میارن.
گفتم: پیشنهاد کارِت اینه؟ پاانداز بشم؟
با دلخوری نگاهم کرد و گفت: دستت درد نکنه دیگه. پاانداز یعنی چی؟ دخترها ساپورت مالی میشن. مردها یه سکس مجانی گیرشون میاد. پیرمرده هم کارش راه میفته. ما هم مزد برگزاری پارتی رو میگیریم. از هر طرف نگاه کنی بُرده.
احساس کردم بغض دارم. گفتم: من نیستم. حالم خوب نیست. میخوام برم خونه.
کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد با ناراحتی گفت: باشه. یهدقیقه وایسا.
شمارهای را گرفت. چندبار زنگ خورد. زیر لب گفت: حالا اگه این سگافغانی جواب داد! حتما داره میکُنه! پفیوز ششتا بچه داره توی اون یه اتاق!.. الو! چرا جواب نمیدی امانالله؟ بیا یکی از بچهها رو برسون خونهاش.
عارف تا درب سرایداری همراهم آمد. جوانِ چشمبادامیای با چشمهای خوابآلود آمد بیرون. بدو رفت سمت پارکینگ و ماشین را آورد. سوار شدم.
چندتا خیابان که دور شدیم کارتی را از جیبش درآورد و بیمقدمه گفت: نگاه کنید. گواهینامهام هست. عکسم روشه. ایرانی هستم. اهل تایبادم.
با تعجب گفتم: من که چیزی نگفتم.
گفت: بله، نگفتید. ولی حتما این آقا عارف بِهِتان گفته من افغانی هستم. به همه میگه. حسادت میکنه که من زن و بچه دارم و خودش تنهاست.
جانِ حرف زدن نداشتم. سرم را گذاشتم روی داشبورد. چندبار صدایش را صاف کرد که چیزی بگوید ولی انگار پشیمان شد. همانجوری که سرم روی داشبورد بود چرخیدم سمت شیشه و خودم را توی شیشه نگاه کردم. هیچوقت چهرهام را انقدر غمگین ندیده بودم. بیهوا زدم زیر گریه.
امانالله دستش را آرام گذاشت روی شانهام و گفت: آقا ببخشیدا. از همان اول که آمدی تا دیدمت فهمیدم تا آخر شب دوام نمیاری. هفتهای حداقل یهنفر مثل شما حالش بد میشه. دوام آوردنِ اینهمه بیناموسی کار هر کسی نیست. میدونی دخترا رو از دبیرستانهای جنوبشهر میارن؟ همه بدبخت بیچارهان. حیف شما نیست با اینا میگردی؟ اینا انسان نیستن. اینا حیوانن...
بعد انگار که با خودش حرف میزند زیر لب گفت: آخ اگه زمینمون خشک نشده بود... آخ اگه زمینمون خشک نشده بود...
@RadioLoo حمید باقرلو