Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
RadioLoo avatar

RadioLoo

@hamidbagherloo1 حمید باقرلو هستم
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verified
Trust
Not trusted
Location
LanguageOther
Channel creation dateDec 13, 2017
Added to TGlist
Apr 02, 2025

Records

12.04.202523:59
2.2KSubscribers
01.04.202515:17
200Citation index
02.04.202523:59
620Average views per post
09.03.202505:37
529Average views per ad post
03.04.202523:59
14.12%ER
02.04.202523:59
28.19%ERR
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
MAR '25MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

Popular posts RadioLoo

02.04.202512:59
#دیالوگهای_خالی

آدرس: لواسان، قلعه‌ی حیوانات

عارف، بچه‌محل و هم‌کلاسیِ دوره‌ی دبیرستانم بود. چندوقت‌پیش، بعد از سالها زنگ زد و از اوضاعم پرسید و پیشنهاد کار داد. آدرس داد. رفتم. دربِ ورودی شهرکی در لواسان آمد دنبالم.

***

عارف با آرنج زد به پهلویم و گفت: ببین، دختره داره میاد اینوری. گفتم که از اولِ شب داره نگات میکنه! خیلی خرشانسی! یه دوری بزنم چک کنم چیزی کم‌وکسر نباشه. ببینم چیکار میکنیا!

وقتی از انتهای سالن نزدیکم میشد نگاهش میکردم. روبرویم ایستاد. خیلی بچه‌سال بود. آرایش غلیظی کرده بود که سنش را بالاتر نشان بدهد. مثل سنگ بود چهره‌اش. چشمهایش دو تکه یخ بود انگار. مور مورم شد. یک جرعه از مشروبش خورد و با صدای مستِ خش‌داری گفت: برو.

گفتم: بله!؟

گفت: اینجا نفرین‌شده‌اس. هر کی میاد توی این‌کار، به سال نرسیده خودکشی میکنه. به عارف نگو اینارو بِهِت گفتم.

بعد هم برگشت و رفت. رفتم پیش عارف. مشغول سرکشی به میزها بود. حواسم بود که از اول مهمانی، او و چندتا زن و مردِ دیگر، انگار اصرار داشتند آدمهای مهمانی را با هم آشنا کنند. پرسید: دختره چی گفت بهت؟

گفتم: پرت و پلا. متوجه نشدم راستش.

گفت: لابد یه‌ چیزی زده بوده. کون لقش! ببین میخوای اون پیرهن قرمزه که اون گوشه وایساده رو واست ردیف کنم!؟

گفتم: بیخیالِ من شو. من واسه کار اومدم، نه تفریح. واقعا الان نه اوضاع روحیم و نه وضعیت مالیم جوری نیست که با کسی وارد رابطه بشم.

چند لحظه نگاهم کرد و بعد بلند بلند خندید. خنده‌هایش که تمام شد گفت: اسکل! فکر کردی قراره فردا با گل و شیرینی بری خواستگاریش!؟ رابطه چیه!؟ اینجا آخر شب هرکی دست یکی رو میگیره میره یه گوشه‌ی باغ یا ویلا، دم‌دمای صبح هم هرکی زودتر بیدار بشه لباسشو میپوشه و میره تا هفته‌ی بعد.

گفتم: هفته‌ی بعد چی میشه؟

گفت: هیچی. بُر میخوره! همیشه چندنفر نمیان. چندنفر جدید میان. همینجوری میچرخه دیگه.

گفتم: اینجا واسه کیه؟ هزینه‌ی این مهمونیا رو کی میده؟ کار من چیه؟

گفت: یه پیرمرده‌اس. حالا میبینیش. آخر شب که همه مست و نشئه به همدیگه پیچیدن، توی باغ و گوشه‌های ویلا میچرخه و نگاهشون میکنه. آزاری نداره. فقط نگاه میکنه. اونم یه‌جور مریضه دیگه!

گفتم: چرا اینجا همه‌چی یه‌جوریه؟ چرا همه شبیهِ همدیگه هستن؟

پکی به سیگارش زد و گفت: کار ما آوردنِ ایناست. آدمایی که تایپِ فانتزیِ پیرمرده هستن رو پیدا میکنیم میاریم اینجا. دخترای کم‌سنِ لاغر. مردای میانسالِ هیکلی.

گفتم: از کجا میاریم؟

گفت: آسونه. چندتا باشگاه ثبت‌نام میکنی، با مردهای میانسال رفیق میشی. بعد از یه مدت اگه دیدی آدم‌حسابی و امن هستن، دعوت میکنی اینجا. باقیشم با ماست.

احساس کردم دلپیچه دارم. گفتم: دخترا رو از کجا میاری؟

گفت: اونا رو یه تیمِ دیگه میارن.

گفتم: پیشنهاد کارِت اینه؟ پاانداز بشم؟

با دلخوری نگاهم کرد و گفت: دستت درد نکنه دیگه. پاانداز یعنی چی؟ دخترها ساپورت مالی میشن. مردها یه سکس مجانی گیرشون میاد. پیرمرده هم کارش راه میفته. ما هم مزد برگزاری پارتی رو میگیریم. از هر طرف نگاه کنی بُرده.

احساس کردم بغض دارم. گفتم: من نیستم. حالم خوب نیست. میخوام برم خونه.

کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد با ناراحتی گفت: باشه. یه‌دقیقه وایسا.

شماره‌ای را گرفت. چندبار زنگ خورد. زیر لب گفت: حالا اگه این سگ‌افغانی جواب داد! حتما داره میکُنه! پفیوز شش‌تا بچه داره توی اون یه اتاق!.. الو! چرا جواب نمیدی امان‌الله؟ بیا یکی از بچه‌ها رو برسون خونه‌اش.

عارف تا درب سرایداری همراهم آمد. جوانِ چشم‌بادامی‌ای با چشمهای خواب‌آلود آمد بیرون. بدو رفت سمت پارکینگ و ماشین را آورد. سوار شدم.

چندتا خیابان که دور شدیم کارتی را از جیبش درآورد و بی‌مقدمه گفت: نگاه کنید. گواهینامه‌ام هست. عکسم روشه. ایرانی هستم. اهل تایبادم.

با تعجب گفتم: من که چیزی نگفتم.

گفت: بله، نگفتید. ولی حتما این آقا عارف بِهِتان گفته من افغانی هستم. به همه میگه. حسادت میکنه که من زن و بچه دارم و خودش تنهاست.

جانِ حرف زدن نداشتم. سرم را گذاشتم روی داشبورد. چندبار صدایش را صاف کرد که چیزی بگوید ولی انگار پشیمان شد. همان‌جوری که سرم روی داشبورد بود چرخیدم سمت شیشه و خودم را توی شیشه نگاه کردم. هیچ‌وقت چهره‌ام را انقدر غمگین ندیده بودم. بی‌هوا زدم زیر گریه.

امان‌الله دستش را آرام گذاشت روی شانه‌ام و گفت: آقا ببخشیدا. از همان اول که آمدی تا دیدمت فهمیدم تا آخر شب دوام نمیاری. هفته‌ای حداقل یه‌نفر مثل شما حالش بد میشه. دوام آوردنِ اینهمه بی‌ناموسی کار هر کسی نیست. میدونی دخترا رو از دبیرستان‌های جنوب‌شهر میارن؟ همه بدبخت بیچاره‌ان. حیف شما نیست با اینا میگردی؟ اینا انسان نیستن. اینا حیوانن...

بعد انگار که با خودش حرف میزند زیر لب گفت: آخ اگه زمینمون خشک نشده بود... آخ اگه زمینمون خشک نشده بود...

@RadioLoo حمید باقرلو
06.04.202512:40
از مهارت‌‌های زندگی یکی هم کنار نشستن و تماشای محو شدن ناچیزهای جهانه، رها کردن هر چیزی که قدر و قیمتی نداره، بدرقه آرام و بدون نگرانی بی‌اهمیت‌ها، باز کردن مشت‌‌هاییه که مدت طولانی سکه‌های بی‌ارزش را نگه داشتن.
28.03.202513:28
گفت: آخه لامصب! مگه قراره چندبار زندگی کنی که یه‌بارش رو داری اینجوری هدر میدی!؟ پاشو حقت رو از زندگی بگیر خب.

گفتم: انگیزشی!؟ خب شاید حقم همینه!

گفت: این زندگی‌ای که تو داری حق هیچکس نیست.

گفتم: ببین، بخدا خودمم میدونم به‌قول "احمد رنجه"، "سگ بِه از من زندگی میکنه"، ولی واقعا نمیدونم چه گلی به سرم بگیرم. انگار جادو شدم. به‌طرز عجیبی زندگیم سر سوزنی برام مهم نیست.

گفت: اون‌روزی که بفهمی زندگیت واسه هیچکس مهم نیست، واسه خودت مهم میشه.

گفتم: خب اینو که خیلی‌وقته میدونم!

گفت: دانستن کافی نیست. باید فهم کنی. مشکلِ تو اینه که خیلی میدونی ولی هیچی نمیفهمی.

@RadioLoo حمید باقرلو
23.03.202521:46
معجزه‌ لزوما مثل فیلمها توی عکسهای رادیولوژی نیست. گاهی شفا اینجوری‌ست که بعد از یک گریه‌ی حسابی، بی‌هوا کلامی بر لبت مینشیند، از آنهایی که از هزارتا یکیش همانست و نمیدانی کدام. و بعد، جوابِ سوالی که مدتها آزارت میداده پیش چشمت آشکار میشود.

مثل اینست که در جنگلی گم شده باشی که تقدیرش زمستان است و فقط از یک در به بیرون راه دارد. دری که رمزش را نمیدانی. سالها، هر شماره‌ای که خیال میکرده‌ای همانست را امتحان کرده‌ای و باز نشده. و درست وقتی که دست از تلاش برداشته‌ای، ناامید بر زمین نشسته‌ای، دستهای سرمازده‌ات را جلوی صورتت گرفته‌ای و هق‌هقِ گریه‌ات توی جنگل پیچیده، بی‌هیچ فکری زیر لب بگویی "حَسْبُنا الله و نِعْم‌َ الوکیل" و تنت بلرزد که این چه بود که بر زبانت آمد. بعد برای اولین‌بار حواست به صدای ضربه‌های دارکوبی جلب شود که از همان روزی که در این جنگل گم شدی یک ضربِ تکراری را میزده... ضربه‌ها را بشماری، دستت روی عددهای رمز برقصد، و بعد با آخرین ضربه‌ی دارکوب، جنگل در سکوت فرو رود... و در باز شود...

خدای جنگلها، دارکوب‌ها و ذکرهای بی‌هوا، شکرت بابت جوابِ سوالی که خیلی‌وقت بود رنجم میداد.

@RadioLoo حمید باقرلو
01.04.202521:37
.
08.04.202500:21
میترسم از روزی که بپرسند زلالیِ روحت را به کدام گناه کشتی و از پاسخش شرم داشته باشم.
Log in to unlock more functionality.