
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

علی صاحب الحواشی
TGlist rating
0
0
TypePublic
Verification
Not verifiedTrust
Not trustedLocation
LanguageOther
Channel creation dateApr 01, 2024
Added to TGlist
Nov 12, 2024Records
22.04.202512:46
5.2KSubscribers29.03.202523:59
350Citation index06.02.202517:37
5.4KAverage views per post06.02.202517:38
5.4KAverage views per ad post02.04.202523:59
19.01%ER06.02.202517:37
114.67%ERRGrowth
Subscribers
Citation index
Avg views per post
Avg views per ad post
ER
ERR
25.03.202510:54
تأملی در روانشناسی تکاملی
➕آذرخش مکری
در بخشی از سخنرانی دکتر مکری به نظریهای در زیستشناسی و روانشناسی تکاملی اشاره دارند که بیان میکند رشد جنینی "Ontogeny" در برخی موارد مسیر تکامل گونه "Phylogeny" را تکرار میکند. اما پرسش اصلی اینجاست؛ آیا این تکرار فقط در سطح زیستی اتفاق میافتد، یا ذهن و روان انسان نیز مسیر تکاملی اجدادش را طی میکند؟
☆○════════════════○☆
از "دانشمند" تا "اندیشمند"
✍#علیصاحبالحواشی
"دانشمندی" یک امر است، "اندیشمندی" امر بکلی دیگریست. دانشگاههای دنیا پُرند از دانشمندان، که معلمی میکنند دانشجویان را؛ شغلی سخت شریف و بهغایت مغتنم، آنقدر که بدون آنها کار اجتماع لنگ میشود. اما چه نسبتی از این دانشمندانِ خواه دانشگاهی یا بیرون از دانشگاه، نظریهپردازانِ خطشکنِ فکری و پارادایمبرانداز و بنیانگذار میشوند؟ قطعا کسر بسیار ناچیزی! اینها "اندیشمندان"اند.
دانشمند شدن خوبخواندن و عشق فهمیدن داشتن میخواهد؛ اندیشمندی علاوه بر این، جسارت و جربزه ساختارشکنی و فرهمندیفکر لازم دارد. اینکاریست که دکتر آذرخش مکری به دانشجویان یاد میدهد: "جور دیگر دیدن" و تفکر نقاد داشتن، این که چگونه میشود در اندیشه بنیانبرانداز و بنیانگذار شد!
ما در تاریخ اندیشه خودمان دانشمند داشتهایم، لااقل تا قرن هفتم هجری کم نداشتهایم، اما "اندیشمند" بسیار کمشمار داشتهایم؛ حتی از صفویان به اینسو، بجز از صدرالدینشیرازی و در پارهای جزئیات محمدحسینطباطبایی، اندیشمند نداشتهایم. در علوم طبیعی که بعد از ابوریحان و بوعلیسینا هیچ نداشتهایم؛ در ریاضیات دانشمند داشتهایم مثل خوارزمی، اندکشمارانی اندیشمند هم در همان ششقرن اول هجری داشتهایم. بعد از قرن هشتم هجری که هیچ!
همواره به دانشآموزان و دانشجویان گفته شده و همچنان میشود که "ره چنان رو که رهروان رفتند"! این یعنی که اسبعصاری باش!
همه "اندیشمندی" به گسستن از طریقتِ رهروان است! به راههای نرفته رفتن است! "اندیشمند" نباشد، کار اجتماع لنگ نمیماند، تمدن است که در گِل میماند! مثل تمدنهای هند و چین و ایران که تا بامداد تجددهاشان بکلی در گِل مانده بودند. تجدد هم که رسید، چون یاد نگرفته بودند "بیندیشند"، در بهترینصورت دانشمندانی پروراندند که کپیکنندگان بودند و هستند: چین از هوش مصنوعی گرفته تا جنگنده نسل ششم را از روی دست آمریکا کپی میکند، خودش خطشکن ندارد، خطشکنی بلد نیست! معروف است که شرکت تویوتا فنآوری را از خودروهای BMW کپی میکند. با آن سامان متصلب "فرهنگ" که دارند معلول از تولید اندیشمند لازم برای خطشکنیاند!
از ژاپن طی نیمقرنی که اقتصاد دوم جهان پس از ایالات متحده بود، نام چند اندیشمند تراز جهانیِ را در علوم طبیعی یا علوم انسانی و فلسفه و ریاضیات شنیدهاید؟! من که نشنیدهام! نشنیدن من و امثال من، دلیل نبودن نیست، اما حجتی بر بسیار کم بودن هست!
تربیت اندیشمند، تکریم "آزادی" و بزرگداشت ساختارشکنی و آفرین به نوآوریِ فکری گفتن میخواهد. در جوامعی که او ساختارهای ستبر "فرهنگ" حاکم است، "اندیشمند" بهبار نمیآید، جوانه "اندیشمندی" را در نطفه خفه میکنند، که "فضولی موقوف!"
فضولی را باید یاد داد و بالوپرش داد! انسانی که فضول و کنجکاو و جسور فکری نباشد "ره چنان میرود که رهروان رفتند"! تا به هیچجایی نرسد که دیگران پیش از او نرسیده بوده باشند.
سنتگرایی، مرجعیتمداری، و فروتنیفکری، قاتلانِ اندیشمندپروریاند. اندیشمند نداشته باشیم، مصرفکننده فکر دیگران خواهیم بود تا در بهترین صورت "دانشمند" داشته باشیم.
"تولید علم" به دادن مقالات صدمن یکقاز پر از تقلب و سرقت علمی نیست که وزارتعلوم شرط "ارتقای اساتید" کرده است. تولید علم به اندیشمندپروری است! وزارت علوم معلمهای خوب را که حاضر نمیشوند مقالاتچرند از برای ارتقاء بدهند اخراج میکند! به کجا چنین شتابان..؟!
کانال نویسنده
➕آذرخش مکری
در بخشی از سخنرانی دکتر مکری به نظریهای در زیستشناسی و روانشناسی تکاملی اشاره دارند که بیان میکند رشد جنینی "Ontogeny" در برخی موارد مسیر تکامل گونه "Phylogeny" را تکرار میکند. اما پرسش اصلی اینجاست؛ آیا این تکرار فقط در سطح زیستی اتفاق میافتد، یا ذهن و روان انسان نیز مسیر تکاملی اجدادش را طی میکند؟
☆○════════════════○☆
از "دانشمند" تا "اندیشمند"
✍#علیصاحبالحواشی
"دانشمندی" یک امر است، "اندیشمندی" امر بکلی دیگریست. دانشگاههای دنیا پُرند از دانشمندان، که معلمی میکنند دانشجویان را؛ شغلی سخت شریف و بهغایت مغتنم، آنقدر که بدون آنها کار اجتماع لنگ میشود. اما چه نسبتی از این دانشمندانِ خواه دانشگاهی یا بیرون از دانشگاه، نظریهپردازانِ خطشکنِ فکری و پارادایمبرانداز و بنیانگذار میشوند؟ قطعا کسر بسیار ناچیزی! اینها "اندیشمندان"اند.
دانشمند شدن خوبخواندن و عشق فهمیدن داشتن میخواهد؛ اندیشمندی علاوه بر این، جسارت و جربزه ساختارشکنی و فرهمندیفکر لازم دارد. اینکاریست که دکتر آذرخش مکری به دانشجویان یاد میدهد: "جور دیگر دیدن" و تفکر نقاد داشتن، این که چگونه میشود در اندیشه بنیانبرانداز و بنیانگذار شد!
ما در تاریخ اندیشه خودمان دانشمند داشتهایم، لااقل تا قرن هفتم هجری کم نداشتهایم، اما "اندیشمند" بسیار کمشمار داشتهایم؛ حتی از صفویان به اینسو، بجز از صدرالدینشیرازی و در پارهای جزئیات محمدحسینطباطبایی، اندیشمند نداشتهایم. در علوم طبیعی که بعد از ابوریحان و بوعلیسینا هیچ نداشتهایم؛ در ریاضیات دانشمند داشتهایم مثل خوارزمی، اندکشمارانی اندیشمند هم در همان ششقرن اول هجری داشتهایم. بعد از قرن هشتم هجری که هیچ!
همواره به دانشآموزان و دانشجویان گفته شده و همچنان میشود که "ره چنان رو که رهروان رفتند"! این یعنی که اسبعصاری باش!
همه "اندیشمندی" به گسستن از طریقتِ رهروان است! به راههای نرفته رفتن است! "اندیشمند" نباشد، کار اجتماع لنگ نمیماند، تمدن است که در گِل میماند! مثل تمدنهای هند و چین و ایران که تا بامداد تجددهاشان بکلی در گِل مانده بودند. تجدد هم که رسید، چون یاد نگرفته بودند "بیندیشند"، در بهترینصورت دانشمندانی پروراندند که کپیکنندگان بودند و هستند: چین از هوش مصنوعی گرفته تا جنگنده نسل ششم را از روی دست آمریکا کپی میکند، خودش خطشکن ندارد، خطشکنی بلد نیست! معروف است که شرکت تویوتا فنآوری را از خودروهای BMW کپی میکند. با آن سامان متصلب "فرهنگ" که دارند معلول از تولید اندیشمند لازم برای خطشکنیاند!
از ژاپن طی نیمقرنی که اقتصاد دوم جهان پس از ایالات متحده بود، نام چند اندیشمند تراز جهانیِ را در علوم طبیعی یا علوم انسانی و فلسفه و ریاضیات شنیدهاید؟! من که نشنیدهام! نشنیدن من و امثال من، دلیل نبودن نیست، اما حجتی بر بسیار کم بودن هست!
تربیت اندیشمند، تکریم "آزادی" و بزرگداشت ساختارشکنی و آفرین به نوآوریِ فکری گفتن میخواهد. در جوامعی که او ساختارهای ستبر "فرهنگ" حاکم است، "اندیشمند" بهبار نمیآید، جوانه "اندیشمندی" را در نطفه خفه میکنند، که "فضولی موقوف!"
فضولی را باید یاد داد و بالوپرش داد! انسانی که فضول و کنجکاو و جسور فکری نباشد "ره چنان میرود که رهروان رفتند"! تا به هیچجایی نرسد که دیگران پیش از او نرسیده بوده باشند.
سنتگرایی، مرجعیتمداری، و فروتنیفکری، قاتلانِ اندیشمندپروریاند. اندیشمند نداشته باشیم، مصرفکننده فکر دیگران خواهیم بود تا در بهترین صورت "دانشمند" داشته باشیم.
"تولید علم" به دادن مقالات صدمن یکقاز پر از تقلب و سرقت علمی نیست که وزارتعلوم شرط "ارتقای اساتید" کرده است. تولید علم به اندیشمندپروری است! وزارت علوم معلمهای خوب را که حاضر نمیشوند مقالاتچرند از برای ارتقاء بدهند اخراج میکند! به کجا چنین شتابان..؟!
کانال نویسنده
28.03.202515:38
بنمایه هیجانی امر سیاست
✍#علیصاحبالحواشی
زیباکلام کاملا درست روایت میکند. نکته اینجاست که "سیاست" در میدان کنش(اجتماعی) ابدا پدیده "عُقلائی" نیست، بیشتر هیجانی است؛ در "انقلابها" که تماموکمال هیجانی است، بیکمترین رشحهای از عقلانیت! این قاعده فارغ از زمان و مکان حاکم است. حتی در شرایط ثباتاجتماعی، گفتگوهای ظاهراً معقولی که در "پارلمانها" میشود، بازهم به ژرفا واجد عنصر هیجانی، یا حداقل سویههای "ناعقلانی" عمدهای است که از مقوله خیرعمومی به مصلحت گروهی متمایل میشود، درحالیکه قرار نبود چنین باشند: راستگرا و چپگرا بودن، اولویت علائق شخصی و گروهی، پشت این و آن گروه را بهخاک مالیدن، امتیاز دادن به حامیها، و این قبیل.
امروزها طعنه بر "پنجاهوهفتیها" میزنند که کشور را به این مغاک فلاکت رساندند، که درست هم هست. اما طعنهزنندگان خواه علاقمندان خاندان پهلوی یا دیگران، نمیدانند و متوجه هم نیستند که ذوقشان به این و آن شخص و گروه، چقدر ناعقلایی و هیجانی است؛ هیچیک از عیوب افراد موردنظرشان را نمیبینند و بهجایش همه حُسن و خوبی میبینند. همینها اگر بهقدرت برسند و گندها ببار آرند، نسلهای بعدی به نادانیشان طعنهها خواهند زد!
این حرفها دعوت به مخالفت با دمکراسی و میزان بودن رای مردم در اداره حکومت نیست، بلکه نور متمرکز افکندن بر این واقعیت است که سرشت کُنشسیاسی همین است و جز این نیست! وقتی هم عرصه سیاست ملتهب میشود، چنانکه در جنبشهای اجتماعی و آستانه انقلابها، سخن عقلانی اصلا شنیده نمیشود، زندهباد و مردهباد شنیده میشود!
همین نکته بود که افلاطون را، بویژه بعد از مشاهده هیجانهای نامعقولی که در دادگاه، رای به اعدام سقراط دادند، بیش از پیش از "دمکراسی" منزجر کرد. اما افلاطون اشتباه میکرد، چون بدیل آرمانی او "فیلسوفشاه"، هزاربار فاجعهبارتر است، چون دستآخر میشود همین ولایتفقیه! کی تعیین میکند که "فیلسوف" کیست، و اگر هست لیاقت سروری عام دارد که "شاه" بشود؟ آخرش میشود: دوچه، فورر، "رهبر" خودخوانده یا دیگریخوانده و بزودی هم سر آن "دیگری" را زیر آب میکند تا ولینعمت نداشته باشد!
همین توجه بود که کارل پوپر را واداشت که بگوید "دمکراسی بهترین شیوه سیاستورزی نیست، اما بهترینِ موجود است". در دایره قسمتِ بشری، اوضاع چنین باشد، غیر از این هم نباشد! این را باید پذیرفت، و به سرشت بالذات غیرعُقلائی کنشِ سیاسی باید تمکین کرد. لااقل آن است که در بستر دمکراسی، گرایشات متخالف، که همگی هیجانیاند و عقلانیتها نحیفاند، همدیگر را میتوانند "تعدیل" بکنند.
البته گاهی هم تعدیل نمیکنند و میشود آلمان ۱۹۳۹ که ملتی با اکثریت آرای دمکراتیک رفتند به آدولف هیتلر رای دادند و محکم هم پشتش را گرفتند تا او هم خاک بر سرشان کرد! یا میشویم اکثریت ما ایرانیان در ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که نعره میزدیم: "او فرستاده صاحبزمان است، آیتالله خمینی!" تا به چنین فلاکت و بدبختی و قتلوغارتمان کشید. هیچکس هم نپرسید از کجا معلوم فرستاده صاحبزمان است؟! خود صاحبزمان گفت؟! تلگراف زده بود؟! از کجا معلوم ابلیسلعین یا فرستاده او نباشد؟! از این حرفها اگر میزدی دهانت را خرد میکردند!
در دمکراسیها، تنها استثنائاً هیتلر بالا میآید و فاجعه رخ میدهد، ولی در الگوی فیلسوفشاه افلاطون، پدیدارشدن هیولای خونآشام ردخور ندارد!
در ۴۵۰ پیش از میلاد که افلاطون کتاب "جمهوریت" را نوشت، هنوز عقلعملیاش به اینجا قد نداده بود! بگذریم از اینکه افلاطون اصولاً هم بیشتر در آسمان خیال پرواز میکرد تا بر زمین واقعیت راه برود.
نقضغرض است تا فحاشان کفکرده این دوران گذار را که برای ناجیهایِ اینبار کراواتپوشیده ادکلنزده سینه میزنند دعوت به آرامش و نرمش کنم، که نشده و نمیشود و نخواهد شد. اما خوب است توجه به سرشت عمدتاً ناعقلانی کنش سیاسی را جایی در پستوی ذهن نگهداریم تا اگر فردا تق هیجاناتمان درآمد زیاده خود را سرزنش نکنیم.
همهچیز به کنار من هم بهجد معتقدم که سوای تجزیهایران و جنگداخلی، هر گزینه دیگری بهتر از این کثافتِ فعلی است.
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
زیباکلام کاملا درست روایت میکند. نکته اینجاست که "سیاست" در میدان کنش(اجتماعی) ابدا پدیده "عُقلائی" نیست، بیشتر هیجانی است؛ در "انقلابها" که تماموکمال هیجانی است، بیکمترین رشحهای از عقلانیت! این قاعده فارغ از زمان و مکان حاکم است. حتی در شرایط ثباتاجتماعی، گفتگوهای ظاهراً معقولی که در "پارلمانها" میشود، بازهم به ژرفا واجد عنصر هیجانی، یا حداقل سویههای "ناعقلانی" عمدهای است که از مقوله خیرعمومی به مصلحت گروهی متمایل میشود، درحالیکه قرار نبود چنین باشند: راستگرا و چپگرا بودن، اولویت علائق شخصی و گروهی، پشت این و آن گروه را بهخاک مالیدن، امتیاز دادن به حامیها، و این قبیل.
امروزها طعنه بر "پنجاهوهفتیها" میزنند که کشور را به این مغاک فلاکت رساندند، که درست هم هست. اما طعنهزنندگان خواه علاقمندان خاندان پهلوی یا دیگران، نمیدانند و متوجه هم نیستند که ذوقشان به این و آن شخص و گروه، چقدر ناعقلایی و هیجانی است؛ هیچیک از عیوب افراد موردنظرشان را نمیبینند و بهجایش همه حُسن و خوبی میبینند. همینها اگر بهقدرت برسند و گندها ببار آرند، نسلهای بعدی به نادانیشان طعنهها خواهند زد!
این حرفها دعوت به مخالفت با دمکراسی و میزان بودن رای مردم در اداره حکومت نیست، بلکه نور متمرکز افکندن بر این واقعیت است که سرشت کُنشسیاسی همین است و جز این نیست! وقتی هم عرصه سیاست ملتهب میشود، چنانکه در جنبشهای اجتماعی و آستانه انقلابها، سخن عقلانی اصلا شنیده نمیشود، زندهباد و مردهباد شنیده میشود!
همین نکته بود که افلاطون را، بویژه بعد از مشاهده هیجانهای نامعقولی که در دادگاه، رای به اعدام سقراط دادند، بیش از پیش از "دمکراسی" منزجر کرد. اما افلاطون اشتباه میکرد، چون بدیل آرمانی او "فیلسوفشاه"، هزاربار فاجعهبارتر است، چون دستآخر میشود همین ولایتفقیه! کی تعیین میکند که "فیلسوف" کیست، و اگر هست لیاقت سروری عام دارد که "شاه" بشود؟ آخرش میشود: دوچه، فورر، "رهبر" خودخوانده یا دیگریخوانده و بزودی هم سر آن "دیگری" را زیر آب میکند تا ولینعمت نداشته باشد!
همین توجه بود که کارل پوپر را واداشت که بگوید "دمکراسی بهترین شیوه سیاستورزی نیست، اما بهترینِ موجود است". در دایره قسمتِ بشری، اوضاع چنین باشد، غیر از این هم نباشد! این را باید پذیرفت، و به سرشت بالذات غیرعُقلائی کنشِ سیاسی باید تمکین کرد. لااقل آن است که در بستر دمکراسی، گرایشات متخالف، که همگی هیجانیاند و عقلانیتها نحیفاند، همدیگر را میتوانند "تعدیل" بکنند.
البته گاهی هم تعدیل نمیکنند و میشود آلمان ۱۹۳۹ که ملتی با اکثریت آرای دمکراتیک رفتند به آدولف هیتلر رای دادند و محکم هم پشتش را گرفتند تا او هم خاک بر سرشان کرد! یا میشویم اکثریت ما ایرانیان در ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ که نعره میزدیم: "او فرستاده صاحبزمان است، آیتالله خمینی!" تا به چنین فلاکت و بدبختی و قتلوغارتمان کشید. هیچکس هم نپرسید از کجا معلوم فرستاده صاحبزمان است؟! خود صاحبزمان گفت؟! تلگراف زده بود؟! از کجا معلوم ابلیسلعین یا فرستاده او نباشد؟! از این حرفها اگر میزدی دهانت را خرد میکردند!
در دمکراسیها، تنها استثنائاً هیتلر بالا میآید و فاجعه رخ میدهد، ولی در الگوی فیلسوفشاه افلاطون، پدیدارشدن هیولای خونآشام ردخور ندارد!
در ۴۵۰ پیش از میلاد که افلاطون کتاب "جمهوریت" را نوشت، هنوز عقلعملیاش به اینجا قد نداده بود! بگذریم از اینکه افلاطون اصولاً هم بیشتر در آسمان خیال پرواز میکرد تا بر زمین واقعیت راه برود.
نقضغرض است تا فحاشان کفکرده این دوران گذار را که برای ناجیهایِ اینبار کراواتپوشیده ادکلنزده سینه میزنند دعوت به آرامش و نرمش کنم، که نشده و نمیشود و نخواهد شد. اما خوب است توجه به سرشت عمدتاً ناعقلانی کنش سیاسی را جایی در پستوی ذهن نگهداریم تا اگر فردا تق هیجاناتمان درآمد زیاده خود را سرزنش نکنیم.
همهچیز به کنار من هم بهجد معتقدم که سوای تجزیهایران و جنگداخلی، هر گزینه دیگری بهتر از این کثافتِ فعلی است.
کانال نویسنده
08.04.202518:52
سید کمال حیدری درباره جعل روایات سخن میگوید.
✍#علیصاحبالحواشی
اهلسنت انگیزه چندانی برای جعل احادیث نداشتند. اما شیعهی بنیهاشم که بازمانده از "قدرت" و شکستخورده ستیز قبایلی - نخست از بنیامیه و سپس از تیره بنیعباس - بود، در موضع اقلیتِ مطرودِ "امتاکثری" قرار گرفت و برای موجهنماییِ الهیاتی "نیاز مبرم" به جعل احادیث یافت تا در ابعادی عظیم دست به اینکار زد.
بیپروایی امامیه در این "جعل"، پس از رسمیت یافتن در حکومتصفویان، سر به جهنم زد که حاصلش "بحارالانوار" مجلسی شد؛ اما در این حد نیز نایستاد بلکه بعداً در امثال میرزاآقای دربندی ابعاد بکلی نویی یافت.
همین مرز مفتضح را مَشرَب اَخباری "شیخیه" به وادی جنون راند تا در "اسرارالحِکَم" سیدکاظم رشتی، و مکتوبات "سرکار آقا"ی کرمانی به اراجیفِ مطلق رسید.
نهضت بابیه از این بستر ترهات شیخیه رویید، و پس از سرکوب شدید در عصر ناصری و اعدام باب، بیسروصدا به جناح محافظهکار و ترسخورده "بهائیه" متحول گردید.
آن بقیهالسیف بابیه که به زعامت "صبحازل" به "بهائیه" نپیوستند، پس از درگیریهای خونینِ درونی، مهجور و منقرض گشتند تا امروز دیگر بابیِازلی وجود ندارد.
✍#علیصاحبالحواشی
اهلسنت انگیزه چندانی برای جعل احادیث نداشتند. اما شیعهی بنیهاشم که بازمانده از "قدرت" و شکستخورده ستیز قبایلی - نخست از بنیامیه و سپس از تیره بنیعباس - بود، در موضع اقلیتِ مطرودِ "امتاکثری" قرار گرفت و برای موجهنماییِ الهیاتی "نیاز مبرم" به جعل احادیث یافت تا در ابعادی عظیم دست به اینکار زد.
بیپروایی امامیه در این "جعل"، پس از رسمیت یافتن در حکومتصفویان، سر به جهنم زد که حاصلش "بحارالانوار" مجلسی شد؛ اما در این حد نیز نایستاد بلکه بعداً در امثال میرزاآقای دربندی ابعاد بکلی نویی یافت.
همین مرز مفتضح را مَشرَب اَخباری "شیخیه" به وادی جنون راند تا در "اسرارالحِکَم" سیدکاظم رشتی، و مکتوبات "سرکار آقا"ی کرمانی به اراجیفِ مطلق رسید.
نهضت بابیه از این بستر ترهات شیخیه رویید، و پس از سرکوب شدید در عصر ناصری و اعدام باب، بیسروصدا به جناح محافظهکار و ترسخورده "بهائیه" متحول گردید.
آن بقیهالسیف بابیه که به زعامت "صبحازل" به "بهائیه" نپیوستند، پس از درگیریهای خونینِ درونی، مهجور و منقرض گشتند تا امروز دیگر بابیِازلی وجود ندارد.


30.03.202508:22
هیچ دین ابراهیمی - خواه یهودیت یا مسیحیت، و البته اسلام در هر دو فریقین شیعه و سنی - هرگز از این "ناپرهیزیها" نکنند، چنانکه نکردند؛ مسیحیتهای گنوستیکی میکردند و اهل تصوف از مسلمانها نیز اصلاً اینکاره بودهاند!
آن "نوشته بود به زر" را جدی نگیرید؛ بوالحسنها اعتنایی به زر و گوهر نداشتند. این کجطبعی را بعدیها کردند که گمان نمودند به زر نویسی، حرمت دهی!
زهی کوردلی و کجباطنی!
آن "نوشته بود به زر" را جدی نگیرید؛ بوالحسنها اعتنایی به زر و گوهر نداشتند. این کجطبعی را بعدیها کردند که گمان نمودند به زر نویسی، حرمت دهی!
زهی کوردلی و کجباطنی!
27.03.202514:18
آنچه دیگر گزینه نیست!
✍#علیصاحبالحواشی
زیر پست این عزیز، سرد و زمخت پرسیده:
فلجی؟
نه! فلج نیست، "مهرطلب" است! دوست دارد "گربه ملوس" باشد تا صاحبش مدام تیمارش کند. رابطه متوازن نمیخواهد، جستوخیز در "زیردستیِ عشق" را به توازن رابطه ترجیح میدهد. همهمان اعم از زن یا مرد، همین را "میپسندیم"، اما نمیدانیم که بسا این سرشتی نیست، آموزشی است که "فرهنگ" بهما داده است، هم به زن و هم به مرد.
این آموزشِ فرهنگ از هزار مجرا بر ما ریزش کرده است، از همانندسازیمان با پدر و مادر، تا ادبیات کلاسیکمان، تا هنجارهای مسلط در جامعهای که آن را نیز فرهنگ تقریر و محقَق کردهاست. راست میگفت سیمون دوبوار که "زن، زن بهدنیا نمیآید، او زن میشود!"
زن شدنِ زن و مرد شدنِ مرد را، بنمایه مردسالاری که در همه فرهنگها هست، صورت داده است. ما چون مومی در دست "فرهنگ"ایم و ما را به شکل مطلوبِ خودش درمیآورد. خودمان گمان میکنیم که چنینشدنمان "اقتضای سرشتیمان است"؛ اقتضا نیست، شکلداده شدن است!
این شکل دادهشدن، بسیار زیرپوستی و پنهان است. به نقلقولی که در پست پشین از شمسالدین تبریزی کردم، توجه کنید:
شاهدی بجوی تا عاشق شوی! و اگر عاشق تمام نشدی به این شاهد، شاهد دیگر. جمالهای لطیف زیر چادر بسیار است. هست دگر دلربا که بندهشوی بیاسایی!
این خطاب به مرد است! اصلا همه ادبیات کلاسیک ما خطاب به مرد است. مردان برای مردان گفتند و نوشتند. فرهنگ ما به هیچ زنی جواز چنین "غلطکردنهایی" را نمیدهد که شاهدی بجوید تا عاشقاش شود! چه برسد به اینکه بخواهد همچو غلطی را به زنی تجویز هم بکند! زن باید بنشیند تا مردی عاشقش بشود! زن غلط بکند خودش عاشق بشود!
تازه مرد اگر عاشق تمام نشد به این زن، تجویز میشود که پی زن دیگری برود! زنِ همسردار اگر بخواهد چون عاشق تمام نشده به مردش، پی مرد دیگری برود، میشود "لکاته حشری"! زیاده دست از پا خطا بکند سنگسارش میکنند! میبینید که فرهنگ به چه حال و روز عجیبالخلقهای درآورده است ما را...!
در همین عجیبالخلقگی است که ادبیات تولید میکنیم و از غرقگی در آن ذوقها میبریم: "دستم اندر ساعدِ ساقیِ سیمینساق بود!" این را فقط مرد مجاز است بگوید که اوج ادبی تلقی بشود و تحسین گردد، که تحسین هم دارد. اما توجه نمیکنیم در زیر این ذوق، چهمایه فروکوفتگیِ ضداخلاقیِ نیمی از مردم هست. نیمی از انسانها را درهمکوبیدهایم تا نیمدیگر تَذوّقات بکنند، فَلیَتنافَسِ المُتنافِسون...! [گرایندگان و خوشداران، بگرایند و خوش بدارند]
برای راضی کردن وجدان نیمهبرونشده از افسونِ فرهنگمان میگوییم: اصلا زن و مرد اینجوریند! از کجا معلوم که اینجوری نباشند و اینجوری شده باشند! مثل پاهای دختربچههای چینی که از کودکی در قالب چوبی میگذاشتند تا وقتی بزرگ شدند پاهای کوچک داشته باشند، چون مردهای چینی پاهای کوچک را در زنان میپسندیدند!
راست گفت سهراب که "چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید!"
این "جور دیگر دیدنها" امروز دیگر گزینهای برای انتخاب نیست، ناگزیریِ بلوغ تمدنی است! باید بتوانی وسعتنظر داشته باشی، بیرون از چارچوبها سرک بکشی، نگاه کنی، بیندیشی!
اگر دیروز متعصبِ کوردل ماندن "رویه" بود، امروز دیگر حتی انتخاب هم نیست! مجبوری پرسشگری بکنی والا به پرسش گرفته میشوی، جواب معقول نداشته باشی، انگ میخوری، به حاشیه رانده میشوی، اعتنایی نمیشوی!
این "داروینیسمِ" مدرنیته است!
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
زیر پست این عزیز، سرد و زمخت پرسیده:
فلجی؟
نه! فلج نیست، "مهرطلب" است! دوست دارد "گربه ملوس" باشد تا صاحبش مدام تیمارش کند. رابطه متوازن نمیخواهد، جستوخیز در "زیردستیِ عشق" را به توازن رابطه ترجیح میدهد. همهمان اعم از زن یا مرد، همین را "میپسندیم"، اما نمیدانیم که بسا این سرشتی نیست، آموزشی است که "فرهنگ" بهما داده است، هم به زن و هم به مرد.
این آموزشِ فرهنگ از هزار مجرا بر ما ریزش کرده است، از همانندسازیمان با پدر و مادر، تا ادبیات کلاسیکمان، تا هنجارهای مسلط در جامعهای که آن را نیز فرهنگ تقریر و محقَق کردهاست. راست میگفت سیمون دوبوار که "زن، زن بهدنیا نمیآید، او زن میشود!"
زن شدنِ زن و مرد شدنِ مرد را، بنمایه مردسالاری که در همه فرهنگها هست، صورت داده است. ما چون مومی در دست "فرهنگ"ایم و ما را به شکل مطلوبِ خودش درمیآورد. خودمان گمان میکنیم که چنینشدنمان "اقتضای سرشتیمان است"؛ اقتضا نیست، شکلداده شدن است!
این شکل دادهشدن، بسیار زیرپوستی و پنهان است. به نقلقولی که در پست پشین از شمسالدین تبریزی کردم، توجه کنید:
شاهدی بجوی تا عاشق شوی! و اگر عاشق تمام نشدی به این شاهد، شاهد دیگر. جمالهای لطیف زیر چادر بسیار است. هست دگر دلربا که بندهشوی بیاسایی!
این خطاب به مرد است! اصلا همه ادبیات کلاسیک ما خطاب به مرد است. مردان برای مردان گفتند و نوشتند. فرهنگ ما به هیچ زنی جواز چنین "غلطکردنهایی" را نمیدهد که شاهدی بجوید تا عاشقاش شود! چه برسد به اینکه بخواهد همچو غلطی را به زنی تجویز هم بکند! زن باید بنشیند تا مردی عاشقش بشود! زن غلط بکند خودش عاشق بشود!
تازه مرد اگر عاشق تمام نشد به این زن، تجویز میشود که پی زن دیگری برود! زنِ همسردار اگر بخواهد چون عاشق تمام نشده به مردش، پی مرد دیگری برود، میشود "لکاته حشری"! زیاده دست از پا خطا بکند سنگسارش میکنند! میبینید که فرهنگ به چه حال و روز عجیبالخلقهای درآورده است ما را...!
در همین عجیبالخلقگی است که ادبیات تولید میکنیم و از غرقگی در آن ذوقها میبریم: "دستم اندر ساعدِ ساقیِ سیمینساق بود!" این را فقط مرد مجاز است بگوید که اوج ادبی تلقی بشود و تحسین گردد، که تحسین هم دارد. اما توجه نمیکنیم در زیر این ذوق، چهمایه فروکوفتگیِ ضداخلاقیِ نیمی از مردم هست. نیمی از انسانها را درهمکوبیدهایم تا نیمدیگر تَذوّقات بکنند، فَلیَتنافَسِ المُتنافِسون...! [گرایندگان و خوشداران، بگرایند و خوش بدارند]
برای راضی کردن وجدان نیمهبرونشده از افسونِ فرهنگمان میگوییم: اصلا زن و مرد اینجوریند! از کجا معلوم که اینجوری نباشند و اینجوری شده باشند! مثل پاهای دختربچههای چینی که از کودکی در قالب چوبی میگذاشتند تا وقتی بزرگ شدند پاهای کوچک داشته باشند، چون مردهای چینی پاهای کوچک را در زنان میپسندیدند!
راست گفت سهراب که "چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید!"
این "جور دیگر دیدنها" امروز دیگر گزینهای برای انتخاب نیست، ناگزیریِ بلوغ تمدنی است! باید بتوانی وسعتنظر داشته باشی، بیرون از چارچوبها سرک بکشی، نگاه کنی، بیندیشی!
اگر دیروز متعصبِ کوردل ماندن "رویه" بود، امروز دیگر حتی انتخاب هم نیست! مجبوری پرسشگری بکنی والا به پرسش گرفته میشوی، جواب معقول نداشته باشی، انگ میخوری، به حاشیه رانده میشوی، اعتنایی نمیشوی!
این "داروینیسمِ" مدرنیته است!
کانال نویسنده
09.04.202509:12
مستند «مستشرق» و نقد و بررسی آن - دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ هانری کربن
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
میخواهم با وامگیریِ تعبیر "جریانشناسی" از دکتر آذرخش مکری، توجهها را به چند "جریان" فکری تمدنی متاخر در غرب جلب کنم، تا برسم به واکاوی "هانری کوربن". بهرحال پدیدههای انسانی "بیختاریخی" و تبارشناسی دارند؛ بدون دانستن آن بیخ و تبار، تنها فهمی بسیار سطحی از پدیده میتوان داشت، و لاغیر.
دوره اصلیِ موردنظر من در این نوشتار، از میانه قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم است، یعنی دورانی حدود یکصدوپنجاه ساله. اما برای آنکه بتوانم حسی از "جریانشناسی" در معنای تمدنی را به دست دهم، ناگزیرم اشاراتی به "کلانجریانهای فکری" ادوار بین قرن چهاردهم تا هجدهم میلادی نیز بکنم تا برسم به دورهاصلی بحث خودم، و آنگاه درباره چیستی و کیستی و رگوریشههای فکری هانریکوربن توضیح بدهم.
☆☆☆
اگر برشی طولی از اهلنظر درسخوانده آغاز چهاردهم تا پایان قرنپانزدهم بدهیم تا ببینیم کدام موضوع(ها) در کانون "دغدغهفکری" اندیشمندانِ اروپایی بودهاند، با دو "جریانِ" ناهمپوشان مواجه میشویم: نومینالیسم و نهضت پروتستانت.
نومینالیسم واکنشی به ارسطوگراییِ اسکولاستیسیسم متاخر بود که توسط توماسآکویناس کارگذاشته شد و بهزودی بدل به رویکرد رسمی فلسفی در الاهیات کاتولیک گردید. تا پیش از آکویناس، بافتار فلسفی الاهیات کاتولیک، "نوافلاطونی" بود.
شورش نومینالیستی علیه این ارسطوگرایی آکویناس، از انگلستان شروع شد و اصلیترین پرچمدارش ویلیام اوکامی بود هرچند معاصر او داناسکوتوس هم کمابیش این مشرب را داشت. نومینالیسم و پیامدهای فلسفی/الهیاتی/روانی/علمیاش از میانه قرن چهاردهم تا پیدایی نهضت پروتستان، نفیاً یا اثباتاً در کانونِ دغدغههای هر آدم اهلفکری در اروپا بود. خود مارتینلوتر متاثر از نومینالیسم بود، آنقدر که گزاف نخواهد بود اگر ادعا شود [کمابیش] آن مشرب را داشت.
اما پروژه لوتر پرداختن یا تفصیلِ نومینالیسم نبود، او کارِ بکلی دیگری درپیش داشت که ابعادش از اول هم بر خودش روشننبود، جلوتر که رفت گستره کارهایی که باید میکرد، تا بنِ تاریخیِ مسیحیت رسید!
از زمان لوتر تا میانه قرن هفدهم، پروتستانتیسم و دامنه فراخ دلالتهای الاهیاتی/اعتقادی/اجتماعی آن دلمشغولی محوری اکثریتقاطع اندیشمندان اروپایی گردید.
با پایان رسمی جنگهای کاتولیکپروتستانت در پیمان وستفالی (سال ۱۶۴۸)، جریان فکری پروتستانتیسم از اولویت فکرها بیرون شد، و کاتولیکها و پروتستانتها هریک بهراه خود رفتند: اولی همچنان در سراشیب زوال فکری/تاریخی ماند، هرچند که خواست با "نهضت ضداصلاحگری" (counter-reformation) تعدیلهایی در الاهیاتش صورت دهد، که داد ولی افاقه چندانی در سیر زوال تاریخیاش نکرد. اما پروتستانتها در شمال اروپا و بریتانیا و قارهجدید تمدنساز شدند و در بنیانگذاری ایالاتمتحده آمریکا نقش زیرساختاری ایفا نمودند.
پس از پیمان وستفالی، فقط این نبود که جنگهای مذهبی تمام شد، بلکه "دولتملت"ها بر ویرانهی دوکنشینهای فئودالیِ محلی تاسیس شدند؛ اروپا هم شروع به شناسایی تمدنهای دیگر نمود:
ژزوئیتهایی که جهت تبلیغ مسیحیت به چین رفته بودند، تمدن چینی را به اروپا شناساندند که امواج بزرگی از اندیشه الاهیاتی/فلسفی را در هردو شاخه کاتولیک و پروتستانت برانگیخت، زیرا حُجّیتِ دواعی آفرینشِ تورات را اساسی به زیر پرسشهای خردکننده میگرفت؛ کشف تمدنهای بینالنهرین، در کنار توجه و شناساییِ بیش از پیش و فزاینده تمدن مصرباستان نیز بر لهیبِ چالشهای چینیِ حُجیت تورات بنزین ریخت، آنقدر که از میانه قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم ضمن رویگردانیِ تلویحی از چشماندازهای "کتابمقدس"، اینک "جهان" و "طبیعت" بدل به دغدغه اصلی فکر اروپایی گردید.
آن رویگردانی و این سوگردانی، هرچه به قرنهجدهم نزدیک میشویم بیشتر شده و مقوله "طبیعت" و آزمودنِ آن (برای معرفتیافتن بدان) هرچه جدیتر گردید. طی این مدت، از دکارت و گاسندی، از ویکو تا لایبنیتس، و دهها اندیشمند تاثیرگذار دیگر که همگی هنوز [کمابیش و گاهی بهشدت] متدین بودند، به "خودِ طبیعت" بیش از متنمقدس عنایتِ معرفتی یافتند؛ اینک "متنمقدس" براساس "فهم از طبیعت" بازتفسیر میشد، نهکه طبیعت را بخواهند بر اساس متنمقدس فهم کنند!
درست در اینجاست که میتوان برای اولینبار در تاریخ اروپا، "میکروکریستالهای" مدرنیته را در دوران پساقرونوسطی به چشم غیرمسلح تمیز داد!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
میخواهم با وامگیریِ تعبیر "جریانشناسی" از دکتر آذرخش مکری، توجهها را به چند "جریان" فکری تمدنی متاخر در غرب جلب کنم، تا برسم به واکاوی "هانری کوربن". بهرحال پدیدههای انسانی "بیختاریخی" و تبارشناسی دارند؛ بدون دانستن آن بیخ و تبار، تنها فهمی بسیار سطحی از پدیده میتوان داشت، و لاغیر.
دوره اصلیِ موردنظر من در این نوشتار، از میانه قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم است، یعنی دورانی حدود یکصدوپنجاه ساله. اما برای آنکه بتوانم حسی از "جریانشناسی" در معنای تمدنی را به دست دهم، ناگزیرم اشاراتی به "کلانجریانهای فکری" ادوار بین قرن چهاردهم تا هجدهم میلادی نیز بکنم تا برسم به دورهاصلی بحث خودم، و آنگاه درباره چیستی و کیستی و رگوریشههای فکری هانریکوربن توضیح بدهم.
☆☆☆
اگر برشی طولی از اهلنظر درسخوانده آغاز چهاردهم تا پایان قرنپانزدهم بدهیم تا ببینیم کدام موضوع(ها) در کانون "دغدغهفکری" اندیشمندانِ اروپایی بودهاند، با دو "جریانِ" ناهمپوشان مواجه میشویم: نومینالیسم و نهضت پروتستانت.
نومینالیسم واکنشی به ارسطوگراییِ اسکولاستیسیسم متاخر بود که توسط توماسآکویناس کارگذاشته شد و بهزودی بدل به رویکرد رسمی فلسفی در الاهیات کاتولیک گردید. تا پیش از آکویناس، بافتار فلسفی الاهیات کاتولیک، "نوافلاطونی" بود.
شورش نومینالیستی علیه این ارسطوگرایی آکویناس، از انگلستان شروع شد و اصلیترین پرچمدارش ویلیام اوکامی بود هرچند معاصر او داناسکوتوس هم کمابیش این مشرب را داشت. نومینالیسم و پیامدهای فلسفی/الهیاتی/روانی/علمیاش از میانه قرن چهاردهم تا پیدایی نهضت پروتستان، نفیاً یا اثباتاً در کانونِ دغدغههای هر آدم اهلفکری در اروپا بود. خود مارتینلوتر متاثر از نومینالیسم بود، آنقدر که گزاف نخواهد بود اگر ادعا شود [کمابیش] آن مشرب را داشت.
اما پروژه لوتر پرداختن یا تفصیلِ نومینالیسم نبود، او کارِ بکلی دیگری درپیش داشت که ابعادش از اول هم بر خودش روشننبود، جلوتر که رفت گستره کارهایی که باید میکرد، تا بنِ تاریخیِ مسیحیت رسید!
از زمان لوتر تا میانه قرن هفدهم، پروتستانتیسم و دامنه فراخ دلالتهای الاهیاتی/اعتقادی/اجتماعی آن دلمشغولی محوری اکثریتقاطع اندیشمندان اروپایی گردید.
با پایان رسمی جنگهای کاتولیکپروتستانت در پیمان وستفالی (سال ۱۶۴۸)، جریان فکری پروتستانتیسم از اولویت فکرها بیرون شد، و کاتولیکها و پروتستانتها هریک بهراه خود رفتند: اولی همچنان در سراشیب زوال فکری/تاریخی ماند، هرچند که خواست با "نهضت ضداصلاحگری" (counter-reformation) تعدیلهایی در الاهیاتش صورت دهد، که داد ولی افاقه چندانی در سیر زوال تاریخیاش نکرد. اما پروتستانتها در شمال اروپا و بریتانیا و قارهجدید تمدنساز شدند و در بنیانگذاری ایالاتمتحده آمریکا نقش زیرساختاری ایفا نمودند.
پس از پیمان وستفالی، فقط این نبود که جنگهای مذهبی تمام شد، بلکه "دولتملت"ها بر ویرانهی دوکنشینهای فئودالیِ محلی تاسیس شدند؛ اروپا هم شروع به شناسایی تمدنهای دیگر نمود:
ژزوئیتهایی که جهت تبلیغ مسیحیت به چین رفته بودند، تمدن چینی را به اروپا شناساندند که امواج بزرگی از اندیشه الاهیاتی/فلسفی را در هردو شاخه کاتولیک و پروتستانت برانگیخت، زیرا حُجّیتِ دواعی آفرینشِ تورات را اساسی به زیر پرسشهای خردکننده میگرفت؛ کشف تمدنهای بینالنهرین، در کنار توجه و شناساییِ بیش از پیش و فزاینده تمدن مصرباستان نیز بر لهیبِ چالشهای چینیِ حُجیت تورات بنزین ریخت، آنقدر که از میانه قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم ضمن رویگردانیِ تلویحی از چشماندازهای "کتابمقدس"، اینک "جهان" و "طبیعت" بدل به دغدغه اصلی فکر اروپایی گردید.
آن رویگردانی و این سوگردانی، هرچه به قرنهجدهم نزدیک میشویم بیشتر شده و مقوله "طبیعت" و آزمودنِ آن (برای معرفتیافتن بدان) هرچه جدیتر گردید. طی این مدت، از دکارت و گاسندی، از ویکو تا لایبنیتس، و دهها اندیشمند تاثیرگذار دیگر که همگی هنوز [کمابیش و گاهی بهشدت] متدین بودند، به "خودِ طبیعت" بیش از متنمقدس عنایتِ معرفتی یافتند؛ اینک "متنمقدس" براساس "فهم از طبیعت" بازتفسیر میشد، نهکه طبیعت را بخواهند بر اساس متنمقدس فهم کنند!
درست در اینجاست که میتوان برای اولینبار در تاریخ اروپا، "میکروکریستالهای" مدرنیته را در دوران پساقرونوسطی به چشم غیرمسلح تمیز داد!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
07.04.202507:48
💢 کشف بقایای باغ محل دفن عیسی مسیح در اورشلیم؛ روایت انجیل پس از ۲ هزار سال تایید شد
باستانشناسان در جریان حفاریهای زیر کلیسای مقبره مقدس در اورشلیم، موفق به کشف بقایای باغی باستانی شدند که با توصیفات کتاب مقدس درباره محل دفن عیسی مسیح مطابقت دارد.
کلیسای مقبره مقدس که به باور بسیاری از مسیحیان محل دفن عیسی مسیح است، یکی از مقدسترین اماکن زیارتی در جهان مسیحیت به شمار میرود.
اکنون کشف درختان زیتون و تاکهای انگور ۲ هزار ساله در این منطقه، توجه پژوهشگران در دانشگاه ساپینزا رم را به خود جلب کرده است؛ کشفی که با آنچه در انجیل یوحنا ذکر شده، همخوانی دارد.
☆○═══════════════○☆
"دین" در "تاریخ" نیست، در خیال انسان است!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
این خبر پیوستی یورونیوز را که دیدم و حکایت از جستجوی باستانشناسان ایتالیایی از روایت تصلیب عیسی میکرد، یاد آن بیت سعدی افتادم که بر صدر مطلب آوردم، و این مرا به فکرِ "خیالِ" انسان انداخت؛ خیالی که برمیانگیزاند و "شیفته" میکند؛ خواه به زنی یا که مردی، یا فکری و عقیدهای، یا داعیهی بهگمانِ "از بالاآمدهای"، تا "میدود چندانکه بیمایه شود" و در برهوت حیرانیها سرانجام بفهمد یا نفهمد که چهها در پای آن "خیال" سوخت!
باشگاه پرغوغای خدایان یونانباستان از حوالی هشتصد پیش از میلاد تا قدری پس از چهارصد میلادی در "خیال" بخشهای بزرگی از مردم اروپا دوام آورد. چه بناها که برایش برآوردند: پانتئون در رُم، بزرگترین و حیرتانگیزترین سازه همچنان برپای باستانی اروپا با عمری بیش از دوهزارسال است، برای آن خدایان خیالین و پرشمار و بوالهوس ساختهشد؛ چه منظومهها برای آن خدایان سرودند، چه تندیسها تراشیدند، و چه، و چه...
خلاف گفته رایج، "بیهودهسخنها" بسی به درازا توانند کشید! آنقدر که بنیانهای عظیمی از فکر و هنر، و تمدن بر بنیانشان برپا گردند. در حق مسیحیت، از زاهدانِ ستوننشین بیابانهای شام تا عابدانِ مقصورههای کوهکنده در کاپادوکیه آناتولی، تا مناجاتهای شورانگیز سنکاترینها، تا قساوتهای دیندارانه سنسیریلها و آتاناسیوسهای فتنهگرِ مفسدهانگیز، تا خطابههای پرسوز مایستر اکهارت به زبان آلمانیِ همولایتیهای عامیاش که در آنها از کسوت فاخرِ لاتینیِ فاضلِ و درسخواندهاش بیمحابا بیرون میشد و بیرون از ریلهای ارتودوکسی در "ملکوت پدر" به پرواز "خیال" درمیآمد، آنقدر که پاپ احضارش نمود و انذارش داد! تا برسیم به جامعهای سربهفلک کشیده و پرشمار گوتیک و نگارههای مومنانه امثال الگرکوها، و کانتاتهای مخلصانه باخ و "مِسایایِ" هَندل و بس بیشتر از اینها! چه خبر است در این "بیهودهسخنهای خیالانگیز"؟!
چه باک که عیسایناصرهای بود یا نبود، خیالِ "مسیح" که بود! آن نجاتبخش از رنجها و مرارتهای زمینِ نفرینشده. مسیحیان گنوستیک، این نکته را بهفراست دریافتهبودند که عیسایناصره بهچیزی نبود که گوشت و پوستی بیارج و اینجهانی بود، مسیح است که اصل است! اصل رهایی! همان "خضرِ دستگیر" که در خیال حافظ آمد:
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو!
که مستحق کرامت، گناهکارانند!
"دین" در تاریخ نیست، در "خیال" انسان است! مشغولش میشود و "جهان" را بههیچ میشمرد:
تَرَکتُ لِلنّاس دُنیاهُم و دینُهم
شُغلاً لِذِکرِکَ یا دینی و دنیای
[دنیا و دینشان به مردم وانهادم که تا گرمِ یاد تو باشم، ای دین و دنیای من!]
در آتشبارِ شوربختِ سوانح اینجهان، دین گریز به جانپناهی است که در او بیمعناها، معناهای فربه مییابند، کلانمعناهایی که بودوباشِ اینجهانی را خاک، و کمتر از خاک میکنند تا دلهای رمیده از باختنها آرام گیرند به نگاه در چشماندازِ بیکرانگی:
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه! که از خاک کمتریم!
انسان "قصه" میسازد و بارِ خود به درون قصهاش میکشد تا ساکن شهر قصهها شود و در آن متن پرهیاهوی خیالین، بازیگری کند، به فسانههای خیال! این اندرونیِ قصهشدن، همان زیستن در "زیستجهانِ" فرهنگ است.
حالا میشود فهمید که بیداری از این رویا چرا تنشزا و شوراننده و عصبیتبرانگیز میشود؛ و چرا مردم برای برپاماندن این "رویا"، دست بههمهکار میزنند! از "باهتوهم" تا "قاتلوهم"...!
اما سرنوشت انسان رو به بیداری است؛ "بصیرتبهنفس"، تقدیر انسان است. این است که از آینده هراسان و گریزانند، آیندهای که خانمانبراندازِ خیالهای زیستجهانی است! حسرت جانپناههایِ سپریشدهی "گذشته" از اینروست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
باستانشناسان در جریان حفاریهای زیر کلیسای مقبره مقدس در اورشلیم، موفق به کشف بقایای باغی باستانی شدند که با توصیفات کتاب مقدس درباره محل دفن عیسی مسیح مطابقت دارد.
کلیسای مقبره مقدس که به باور بسیاری از مسیحیان محل دفن عیسی مسیح است، یکی از مقدسترین اماکن زیارتی در جهان مسیحیت به شمار میرود.
اکنون کشف درختان زیتون و تاکهای انگور ۲ هزار ساله در این منطقه، توجه پژوهشگران در دانشگاه ساپینزا رم را به خود جلب کرده است؛ کشفی که با آنچه در انجیل یوحنا ذکر شده، همخوانی دارد.
☆○═══════════════○☆
"دین" در "تاریخ" نیست، در خیال انسان است!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
این خبر پیوستی یورونیوز را که دیدم و حکایت از جستجوی باستانشناسان ایتالیایی از روایت تصلیب عیسی میکرد، یاد آن بیت سعدی افتادم که بر صدر مطلب آوردم، و این مرا به فکرِ "خیالِ" انسان انداخت؛ خیالی که برمیانگیزاند و "شیفته" میکند؛ خواه به زنی یا که مردی، یا فکری و عقیدهای، یا داعیهی بهگمانِ "از بالاآمدهای"، تا "میدود چندانکه بیمایه شود" و در برهوت حیرانیها سرانجام بفهمد یا نفهمد که چهها در پای آن "خیال" سوخت!
باشگاه پرغوغای خدایان یونانباستان از حوالی هشتصد پیش از میلاد تا قدری پس از چهارصد میلادی در "خیال" بخشهای بزرگی از مردم اروپا دوام آورد. چه بناها که برایش برآوردند: پانتئون در رُم، بزرگترین و حیرتانگیزترین سازه همچنان برپای باستانی اروپا با عمری بیش از دوهزارسال است، برای آن خدایان خیالین و پرشمار و بوالهوس ساختهشد؛ چه منظومهها برای آن خدایان سرودند، چه تندیسها تراشیدند، و چه، و چه...
خلاف گفته رایج، "بیهودهسخنها" بسی به درازا توانند کشید! آنقدر که بنیانهای عظیمی از فکر و هنر، و تمدن بر بنیانشان برپا گردند. در حق مسیحیت، از زاهدانِ ستوننشین بیابانهای شام تا عابدانِ مقصورههای کوهکنده در کاپادوکیه آناتولی، تا مناجاتهای شورانگیز سنکاترینها، تا قساوتهای دیندارانه سنسیریلها و آتاناسیوسهای فتنهگرِ مفسدهانگیز، تا خطابههای پرسوز مایستر اکهارت به زبان آلمانیِ همولایتیهای عامیاش که در آنها از کسوت فاخرِ لاتینیِ فاضلِ و درسخواندهاش بیمحابا بیرون میشد و بیرون از ریلهای ارتودوکسی در "ملکوت پدر" به پرواز "خیال" درمیآمد، آنقدر که پاپ احضارش نمود و انذارش داد! تا برسیم به جامعهای سربهفلک کشیده و پرشمار گوتیک و نگارههای مومنانه امثال الگرکوها، و کانتاتهای مخلصانه باخ و "مِسایایِ" هَندل و بس بیشتر از اینها! چه خبر است در این "بیهودهسخنهای خیالانگیز"؟!
چه باک که عیسایناصرهای بود یا نبود، خیالِ "مسیح" که بود! آن نجاتبخش از رنجها و مرارتهای زمینِ نفرینشده. مسیحیان گنوستیک، این نکته را بهفراست دریافتهبودند که عیسایناصره بهچیزی نبود که گوشت و پوستی بیارج و اینجهانی بود، مسیح است که اصل است! اصل رهایی! همان "خضرِ دستگیر" که در خیال حافظ آمد:
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو!
که مستحق کرامت، گناهکارانند!
"دین" در تاریخ نیست، در "خیال" انسان است! مشغولش میشود و "جهان" را بههیچ میشمرد:
تَرَکتُ لِلنّاس دُنیاهُم و دینُهم
شُغلاً لِذِکرِکَ یا دینی و دنیای
[دنیا و دینشان به مردم وانهادم که تا گرمِ یاد تو باشم، ای دین و دنیای من!]
در آتشبارِ شوربختِ سوانح اینجهان، دین گریز به جانپناهی است که در او بیمعناها، معناهای فربه مییابند، کلانمعناهایی که بودوباشِ اینجهانی را خاک، و کمتر از خاک میکنند تا دلهای رمیده از باختنها آرام گیرند به نگاه در چشماندازِ بیکرانگی:
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه! که از خاک کمتریم!
انسان "قصه" میسازد و بارِ خود به درون قصهاش میکشد تا ساکن شهر قصهها شود و در آن متن پرهیاهوی خیالین، بازیگری کند، به فسانههای خیال! این اندرونیِ قصهشدن، همان زیستن در "زیستجهانِ" فرهنگ است.
حالا میشود فهمید که بیداری از این رویا چرا تنشزا و شوراننده و عصبیتبرانگیز میشود؛ و چرا مردم برای برپاماندن این "رویا"، دست بههمهکار میزنند! از "باهتوهم" تا "قاتلوهم"...!
اما سرنوشت انسان رو به بیداری است؛ "بصیرتبهنفس"، تقدیر انسان است. این است که از آینده هراسان و گریزانند، آیندهای که خانمانبراندازِ خیالهای زیستجهانی است! حسرت جانپناههایِ سپریشدهی "گذشته" از اینروست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
02.04.202511:03
به "جامعه" نمیشود هشدار داد و توصیه نمود!
✍#علیصاحبالحواشی
هشدار به مردم بیفایده است، حتی بیفایدهتر از هشدار به رهبری! زیرا مردم با هشدار "طور دیگر" رفتار نخواهند کرد. این تصور که با هشدار، "جمعانسانی" متاثر میشود، از مغلطه انتساب هویتفردی به جمعانسانی برمیخیزد. رفتار جمعانسانی بسیار متفاوت از رفتار افراد انسانی است. افراد را میشود هشدار داد، متنبه نمود، ترساند، شوراند و به حرکت درآورد؛ این کارها را با جمعانسانی نمیشود کرد. جمعانسانی، گردهمآمده صرفِ افراد نیست، حیثیتی از خود دارد که در تکتک افراد، آن حیثیت نیست. خصلتهای آب، هیچ سنخیتی با خصلتهای اکسیژن و هیدروژن ندارد، هرچند چیزی جز ایندو گاز نیست! اجتماعانسانی هم چنین است، شاید نه به عنیفیِ بیربطیِ آب به آن دو گاز.
اینجاست که شأنیت "جامعهشناسی" بهعنوان یک علم مستقل معلوم میشود. رو به جامعه نمیشود نصیحت کرد! میشود، ولی تحویل گرفته نمیشود، مثل نصیحت کردن دیوار و پارهآجر است! سامانهای "تحویلِ" جامعه در سطحی دیگر و از طورِ دیگری هستند!
مثلا ما ایرانیان نتوانستهایم به لزوم "تحزب" و "تشکل" دست بیابیم، امری که مثلا ترکان آناتولی با وجود آنکه کسری از سابقه تمدنی ما ایرانیان را دارند، بدان رسیدهاند. آرایشهایی در مولفههای درونی ملت لازم است تا "جامعه" بتواند اینقبیل خصوصیتها را کسب کند، با توصیه و نصیحت نمیشود. آن "کسبکردن" نیز فراگرد تاریخی میطلبد، یکشبه نمیشود.
پنجاه سال پیش نمیشد تباهی دستگاه روحانیت و سازه حکومتاسلامی را به جامعه ایران فهماند، همانکه امروز بدل به "وجداناجتماعی" ایرانیان شده است و ماندگار خواهد بود. "جمعانسانی" در فراگرد تاریخ تجربه میاندوزد، اندوختنی که به رغم شباهت لفظی هیچ ربط و نسبتی با تجربه اندوختن تکتک آدمهای منفرد در زندگی ندارد؛ مالِ "جمعانسانی" در سطح و مقامی دیگر واقع میشود. اینجاست که تعبیر "بلوغاجتماعی" معنا پیدا میکند.
ملتها بالغ میشوند، و ملتها به قهقرا رفته و زایل هم میشوند. آن بلوغ و این زوال در سطحی واقع میشود که ربطی به بلوغ و بیماری افراد ندارد. ملتایران در این نیمقرن راه بسیار طولانی را در بلوغتاریخی طی کرده است. هیچ طور دیگری نمیشد این راه را رفت! کوهی از کتاب و سخنرانی و منبر هم اگر در حلقوم ایرانیان میکردی، نمیشد یک متر از این صدها کیلومتری را که در این نیمقرن پیمودیم، بهجلو هل دادهشویم. به توصیه ونصیحت نیست، به سوختن و گداختن است!
کانال نویسنده
🖊حامد آئینهوند (عضو همبستگی جمهوری خواهان ایران)
بهجای انذار بیفایده به رهبری به مردم هشدار بدهید!
✍#علیصاحبالحواشی
هشدار به مردم بیفایده است، حتی بیفایدهتر از هشدار به رهبری! زیرا مردم با هشدار "طور دیگر" رفتار نخواهند کرد. این تصور که با هشدار، "جمعانسانی" متاثر میشود، از مغلطه انتساب هویتفردی به جمعانسانی برمیخیزد. رفتار جمعانسانی بسیار متفاوت از رفتار افراد انسانی است. افراد را میشود هشدار داد، متنبه نمود، ترساند، شوراند و به حرکت درآورد؛ این کارها را با جمعانسانی نمیشود کرد. جمعانسانی، گردهمآمده صرفِ افراد نیست، حیثیتی از خود دارد که در تکتک افراد، آن حیثیت نیست. خصلتهای آب، هیچ سنخیتی با خصلتهای اکسیژن و هیدروژن ندارد، هرچند چیزی جز ایندو گاز نیست! اجتماعانسانی هم چنین است، شاید نه به عنیفیِ بیربطیِ آب به آن دو گاز.
اینجاست که شأنیت "جامعهشناسی" بهعنوان یک علم مستقل معلوم میشود. رو به جامعه نمیشود نصیحت کرد! میشود، ولی تحویل گرفته نمیشود، مثل نصیحت کردن دیوار و پارهآجر است! سامانهای "تحویلِ" جامعه در سطحی دیگر و از طورِ دیگری هستند!
مثلا ما ایرانیان نتوانستهایم به لزوم "تحزب" و "تشکل" دست بیابیم، امری که مثلا ترکان آناتولی با وجود آنکه کسری از سابقه تمدنی ما ایرانیان را دارند، بدان رسیدهاند. آرایشهایی در مولفههای درونی ملت لازم است تا "جامعه" بتواند اینقبیل خصوصیتها را کسب کند، با توصیه و نصیحت نمیشود. آن "کسبکردن" نیز فراگرد تاریخی میطلبد، یکشبه نمیشود.
پنجاه سال پیش نمیشد تباهی دستگاه روحانیت و سازه حکومتاسلامی را به جامعه ایران فهماند، همانکه امروز بدل به "وجداناجتماعی" ایرانیان شده است و ماندگار خواهد بود. "جمعانسانی" در فراگرد تاریخ تجربه میاندوزد، اندوختنی که به رغم شباهت لفظی هیچ ربط و نسبتی با تجربه اندوختن تکتک آدمهای منفرد در زندگی ندارد؛ مالِ "جمعانسانی" در سطح و مقامی دیگر واقع میشود. اینجاست که تعبیر "بلوغاجتماعی" معنا پیدا میکند.
ملتها بالغ میشوند، و ملتها به قهقرا رفته و زایل هم میشوند. آن بلوغ و این زوال در سطحی واقع میشود که ربطی به بلوغ و بیماری افراد ندارد. ملتایران در این نیمقرن راه بسیار طولانی را در بلوغتاریخی طی کرده است. هیچ طور دیگری نمیشد این راه را رفت! کوهی از کتاب و سخنرانی و منبر هم اگر در حلقوم ایرانیان میکردی، نمیشد یک متر از این صدها کیلومتری را که در این نیمقرن پیمودیم، بهجلو هل دادهشویم. به توصیه ونصیحت نیست، به سوختن و گداختن است!
کانال نویسنده
🖊حامد آئینهوند (عضو همبستگی جمهوری خواهان ایران)
بهجای انذار بیفایده به رهبری به مردم هشدار بدهید!


16.04.202504:46
جمع آوری بنرهای حزب الله در بیروت
برخی رسانه ها با انتشار تصاویری اعلام کردند دولت جدید لبنان تصاویر، پرچم و نشانه های حزبالله را از سطح شهر بیروت جمع آوری و بنرهایی با نام "عهد جدید لبنان" جایگزین شده است.
☆○═════════════○☆
✍#علیصاحبالحواشی
سرانجام لبنان دارد خودش را از بختک "حزبالله" رها میکند؛ بختکی که برای لبنان جنگ و بیثباتی، ترور و تبهکاری، و فساد حکمرانان، و تجارت موادمخدر، و ورشکستگی اقتصادی، و بهحاشیهراندگی جهانی را به ارمغان آورد.
وفاق ملی لبنانیها علیه حزبالله وجود داشت، زیرا میدیدند حزبالله کشورشان را به چه چاهی افکنده است. ضربههای کاریِ اسرائیل با شکستن کمر حزبالله آن وفاق ملی را از تهدید و مهار اینان رهانمود تا باقی افکندن یوغ ایشان از گُرده را خود مردم لبنان انجام دهند.
اسلامگرایان جایی گام ننهادند مگر آنکه مرگ و ویرانی و تباهی آوردند. آنها استادان ویرانگری و بکلی ناتوانان از ساختناند. چرا چنین بودند؟!
بنیادگراییاسلامی به آخرخط تاریخیاش رسیده است. بیگمان این پیروزی بزرگی برای همه بشریت است. برای ملتهای غربآسیا و شمال آفریقا البته بسی بیش از پیروزی است!
+
برخی رسانه ها با انتشار تصاویری اعلام کردند دولت جدید لبنان تصاویر، پرچم و نشانه های حزبالله را از سطح شهر بیروت جمع آوری و بنرهایی با نام "عهد جدید لبنان" جایگزین شده است.
☆○═════════════○☆
✍#علیصاحبالحواشی
سرانجام لبنان دارد خودش را از بختک "حزبالله" رها میکند؛ بختکی که برای لبنان جنگ و بیثباتی، ترور و تبهکاری، و فساد حکمرانان، و تجارت موادمخدر، و ورشکستگی اقتصادی، و بهحاشیهراندگی جهانی را به ارمغان آورد.
وفاق ملی لبنانیها علیه حزبالله وجود داشت، زیرا میدیدند حزبالله کشورشان را به چه چاهی افکنده است. ضربههای کاریِ اسرائیل با شکستن کمر حزبالله آن وفاق ملی را از تهدید و مهار اینان رهانمود تا باقی افکندن یوغ ایشان از گُرده را خود مردم لبنان انجام دهند.
اسلامگرایان جایی گام ننهادند مگر آنکه مرگ و ویرانی و تباهی آوردند. آنها استادان ویرانگری و بکلی ناتوانان از ساختناند. چرا چنین بودند؟!
بنیادگراییاسلامی به آخرخط تاریخیاش رسیده است. بیگمان این پیروزی بزرگی برای همه بشریت است. برای ملتهای غربآسیا و شمال آفریقا البته بسی بیش از پیروزی است!
+
01.04.202507:38
اکرم شریفی در فارس : "سفیر و نماینده ایران در سازمان ملل در نامهای به شورای امنیت نسبت به هرگونه ماجراجویی نظامی هشدار جدی داد و اعلام کرد که ایران به هرگونه اقدام تجاوزکارانه یا حملهای از سوی آمریکا یا عامل نیابتی آن اسرائیل، علیه حاکمیت، تمامیت ارضی یا منافع ملی خود، به سرعت و قاطعانه پاسخ خواهد داد." | فارس
☆○════════════════○☆
وضعیت خطرخیز منطقهای
✍#علیصاحبالحواشی
این واقعیت که به رغم تهدیدات مکرر ترامپ، در صحنه بینالمللی هیچ ندایی در مخالفت یا ناخرسندی از این تهدیدها بلند نشد، را نمیشود چندان به حساب آن گذاشت که جهان ترامپ را جدی نمیگیرد، بلکه بیشتر بدان معناست که یک "همدلیِ ناگفته" برای یکسره کردن کار حکومتی که از بدو تاسیس جز "دردسر" برای منطقه و جهان نیافریده، حاصل آمده است. بهرحال یادمان هست که جهان درباره سخنان جنجالی ترامپ از ماجرای گرینلند تا کانادا تا همسویی با پوتین چندان هم ساکت نبوده است، و در حق جنگ پوتین با اوکراین، اساسی صدای اتحادیه اروپا را نیز درآورد.
در شرایط حاصلآمده که بازوهای جمهوریاسلامی در منطقه ناکار شدهاند، و وقایع سال ۱۴۰۱ ژرفای شکاف حکومت و مردم ایران را برملاساخته است، "موقعیتطلایی" برای این جراحی سیاسی تعریف شده است. اگر این را در کنار جراحی حماس توسط اسرائیل بگذاریم که چشمانداز یک راهحل پایدار، هرچند نه قطعی و همیشگی، را برای مسئله فلسطین گشوده است، این "موقعیتطلایی" برجستهتر هم میشود؛ بهویژه که همه متوجه آن هستند مادامی که "جمهوریاسلامی" هست، هیچگونه حلوفصل مقطعی مسئله فلسطین جنبه "میانمدت" نخواهد یافت، چه برسد به "پایدار".
حالا اگر این را در منظر آن واقعیت بگذاریم که مجموعه اتمی/موشکی جمهوریاسلامی دارد از بالقوگی به بالفعلی میرسد، این احتمال که یک "کرهشمالیِ اسلامی" درحال تکوین در بحرانیترین موضع ژئواستراتژیک کرهزمین باشد و قطعا از آنجا، منطقه و جهان را مدام در تهدید عظمتطلبیهای بنیادگرایانه آخرالزمانیاش خواهد گرفت، میتوان اضطرارِ شرایط را نهفقط برای "غرب"، که حتی برای چین نیز دریافت.
سخنان دیروز خامنهای اگر نگوییم "ستیزهجویانه" بود، لااقل نشانهای از "صلحجویی" نیز نداشت. امروز هم منتشر شده که علیلاریجانی گفته هیچ مذاکره درجریانی وجود ندارد و فقط نامهای آمده و جوابی داده شده است، نشانه تصمیم ساختار رهبری جمهوریاسلامی برای عقب ننشستن است. آن هم که خامنهای گفت احتمال حمله را زیاد نمیداند، اگر اشتباه محاسبه نباشد، لااقل جهت دلداری به نیروهای وفادارِ کمیتاقسمتی ترسیده بود؛ بهویژه که نگاه اینان به او بهمثابه "کشتیبانِ چون نوح" را تقویت میکند! هرگز نباید افسونزدگی دینی را دستکم گرفت!
من معتقدم آن "مهلت دوماهه" که ترامپ برای پاسخدهی به جمهوریاسلامی داد، در واقع مهلتدادن به ایالات متحده بود تا آرایش تهاجمی لازمش را تدارک کند. نقلوانتقالات بیسابقه نظامی ایالاتمتحده در منطقه تا اقیانوس هند، شاهد آن است که ترامپ مهلت دوماهه را به جمهوریاسلامی نداد، به پنتاگون داد!
در این میان، آرام نگهداشتن روسیه در قبال جراحیِ جمهوریاسلامی، نیاز به دادنِ یک امتیاز اساسی به پوتین داشت که ترامپ این امتیاز را با اوکراین به او داد. بنابراین در حالی که روسیه هیچ تحرک زبانی نکرد، بهاغلب احتمال کوچکترین اقدام عملی درجهت حمایت از جمهوریاسلامی نیز نخواهد کرد.
این "بازی بزرگ" برای ایالاتمتحده بطور خاص، و برای "غرب" در برابر چین بهطور عام، سوای حذف یک رژیم دردسرساز بیآبروشده نزد افکارعمومی جهانیان که میرود تهدیدجدی منطقهای/جهانی شود، و سوای ممانعت از "پیداییِ یک "کرهشمالیاسلامیِ" مدام گروکش در منطقه، و سوای شکستن قفل مسئله فلسطین، این "جایزه" را هم دارد که فرصتهای عظیمی برای بسط کسبوکار دستگاه جهانی اقتصاد غرب را فراهم میآورد که کشوری ویرانشده با مردمی "کشتهمرده غرب" را از بیخوبن ساخته و پس از نقطهکوچک سرزمینی اسرائیل، برای خودشان بدل به بزرگترین، پرمایهترین، سکولارترین و پیشتازترین متحد پروپاقرص منطقهای نمایند که در او دیگر رشحهای غربستیزی وجود ندارد و تا آینده قابلپیشبینی هم وجود نخواهد داشت.
حالا که شاهدیم نماینده جمهوریاسلامی، چنین نامهای در شورای امنیت منتشر میکند، این را باید بهعنوان "ادراک خطر واقعی" از جانب رهبری، در پس نقابِ "نوحوارِ" بیترسِاش گرفت. بهنظر میرسد که جمهوریاسلامی تهاجم نظامی ایالات متحده را قریبالوقوع و با احتمال بالا ارزیابی میکند، من هم با این ارزیابی موافقم.
نکته آخر خصلت "بچهپرروی" نظام است که وقتی خطر بزرگ را جدی میبیند، "بدجوری جامیزند"! ممکن است در آخرین لحظات قریبالوقوعی جنگ، خامنهای "همهچیز" را واگذار کند و نظام هم اصلا به روی مبارک نیاورد!
کانال نویسنده
☆○════════════════○☆
وضعیت خطرخیز منطقهای
✍#علیصاحبالحواشی
این واقعیت که به رغم تهدیدات مکرر ترامپ، در صحنه بینالمللی هیچ ندایی در مخالفت یا ناخرسندی از این تهدیدها بلند نشد، را نمیشود چندان به حساب آن گذاشت که جهان ترامپ را جدی نمیگیرد، بلکه بیشتر بدان معناست که یک "همدلیِ ناگفته" برای یکسره کردن کار حکومتی که از بدو تاسیس جز "دردسر" برای منطقه و جهان نیافریده، حاصل آمده است. بهرحال یادمان هست که جهان درباره سخنان جنجالی ترامپ از ماجرای گرینلند تا کانادا تا همسویی با پوتین چندان هم ساکت نبوده است، و در حق جنگ پوتین با اوکراین، اساسی صدای اتحادیه اروپا را نیز درآورد.
در شرایط حاصلآمده که بازوهای جمهوریاسلامی در منطقه ناکار شدهاند، و وقایع سال ۱۴۰۱ ژرفای شکاف حکومت و مردم ایران را برملاساخته است، "موقعیتطلایی" برای این جراحی سیاسی تعریف شده است. اگر این را در کنار جراحی حماس توسط اسرائیل بگذاریم که چشمانداز یک راهحل پایدار، هرچند نه قطعی و همیشگی، را برای مسئله فلسطین گشوده است، این "موقعیتطلایی" برجستهتر هم میشود؛ بهویژه که همه متوجه آن هستند مادامی که "جمهوریاسلامی" هست، هیچگونه حلوفصل مقطعی مسئله فلسطین جنبه "میانمدت" نخواهد یافت، چه برسد به "پایدار".
حالا اگر این را در منظر آن واقعیت بگذاریم که مجموعه اتمی/موشکی جمهوریاسلامی دارد از بالقوگی به بالفعلی میرسد، این احتمال که یک "کرهشمالیِ اسلامی" درحال تکوین در بحرانیترین موضع ژئواستراتژیک کرهزمین باشد و قطعا از آنجا، منطقه و جهان را مدام در تهدید عظمتطلبیهای بنیادگرایانه آخرالزمانیاش خواهد گرفت، میتوان اضطرارِ شرایط را نهفقط برای "غرب"، که حتی برای چین نیز دریافت.
سخنان دیروز خامنهای اگر نگوییم "ستیزهجویانه" بود، لااقل نشانهای از "صلحجویی" نیز نداشت. امروز هم منتشر شده که علیلاریجانی گفته هیچ مذاکره درجریانی وجود ندارد و فقط نامهای آمده و جوابی داده شده است، نشانه تصمیم ساختار رهبری جمهوریاسلامی برای عقب ننشستن است. آن هم که خامنهای گفت احتمال حمله را زیاد نمیداند، اگر اشتباه محاسبه نباشد، لااقل جهت دلداری به نیروهای وفادارِ کمیتاقسمتی ترسیده بود؛ بهویژه که نگاه اینان به او بهمثابه "کشتیبانِ چون نوح" را تقویت میکند! هرگز نباید افسونزدگی دینی را دستکم گرفت!
من معتقدم آن "مهلت دوماهه" که ترامپ برای پاسخدهی به جمهوریاسلامی داد، در واقع مهلتدادن به ایالات متحده بود تا آرایش تهاجمی لازمش را تدارک کند. نقلوانتقالات بیسابقه نظامی ایالاتمتحده در منطقه تا اقیانوس هند، شاهد آن است که ترامپ مهلت دوماهه را به جمهوریاسلامی نداد، به پنتاگون داد!
در این میان، آرام نگهداشتن روسیه در قبال جراحیِ جمهوریاسلامی، نیاز به دادنِ یک امتیاز اساسی به پوتین داشت که ترامپ این امتیاز را با اوکراین به او داد. بنابراین در حالی که روسیه هیچ تحرک زبانی نکرد، بهاغلب احتمال کوچکترین اقدام عملی درجهت حمایت از جمهوریاسلامی نیز نخواهد کرد.
این "بازی بزرگ" برای ایالاتمتحده بطور خاص، و برای "غرب" در برابر چین بهطور عام، سوای حذف یک رژیم دردسرساز بیآبروشده نزد افکارعمومی جهانیان که میرود تهدیدجدی منطقهای/جهانی شود، و سوای ممانعت از "پیداییِ یک "کرهشمالیاسلامیِ" مدام گروکش در منطقه، و سوای شکستن قفل مسئله فلسطین، این "جایزه" را هم دارد که فرصتهای عظیمی برای بسط کسبوکار دستگاه جهانی اقتصاد غرب را فراهم میآورد که کشوری ویرانشده با مردمی "کشتهمرده غرب" را از بیخوبن ساخته و پس از نقطهکوچک سرزمینی اسرائیل، برای خودشان بدل به بزرگترین، پرمایهترین، سکولارترین و پیشتازترین متحد پروپاقرص منطقهای نمایند که در او دیگر رشحهای غربستیزی وجود ندارد و تا آینده قابلپیشبینی هم وجود نخواهد داشت.
حالا که شاهدیم نماینده جمهوریاسلامی، چنین نامهای در شورای امنیت منتشر میکند، این را باید بهعنوان "ادراک خطر واقعی" از جانب رهبری، در پس نقابِ "نوحوارِ" بیترسِاش گرفت. بهنظر میرسد که جمهوریاسلامی تهاجم نظامی ایالات متحده را قریبالوقوع و با احتمال بالا ارزیابی میکند، من هم با این ارزیابی موافقم.
نکته آخر خصلت "بچهپرروی" نظام است که وقتی خطر بزرگ را جدی میبیند، "بدجوری جامیزند"! ممکن است در آخرین لحظات قریبالوقوعی جنگ، خامنهای "همهچیز" را واگذار کند و نظام هم اصلا به روی مبارک نیاورد!
کانال نویسنده
31.03.202509:32
ملیگرایی، که دستاویز ما برای نجاتِ "ایران" است
✍#علیصاحبالحواشی
انگاره "ملیگرایی" که با تجدد به ایران آمد و در نهضت مشروطیت تثبیت شد، طیِ سلطنت پهلوی اول تقویت اساسی گردید و در وجدانجمعی ایرانیان نهادینه گشت. امروز شاهدیم که این ملیگراییِ نهادینه شده ایرانیان از خمودی بیرونشده و رو به اعتلایی بیسابقه دارد که حتی مرزهای اوج دوران پهلوی اول را دارد پشتسر مینهد.
این اعتلا، یک علت اصلی و یک زمینه حاشیهای دارد. این دومی، زوال مارکسیسمِ مدعیِ "انترناسیونالیسم" از یکسو، و تطهیر ذهنیت ایرانیان از لوث بنیادگرایی اسلامی است، که نهفقط خودش "امتگرا" و بیاعتنا به ایران بود، بلکه نسخه التقاطی علیشریعتیِ آن نیز "انترناسیونالیسم" را از مارکسیسم وام کرده در آن درج نموده بود. هر دوی اینها تمامشدند.
اما سهم اصلی و عظیم اعتلای ملیگرایی در ایرانِ امروز، از "وجدانشدنِ" خطر از دسترفتنِ "فضای زیستی ایرانیان" در نتیجه افتضاحاتِ حکمرانی و خیانتها و جنایتهای اسلامیان در حق "ایران" و ایرانیان است.
در واقع طی یکدهه اخیر و پس از چهاردهه، ایرانیان هرچه بیشتر دچار نگرانی و دغدغه آن شدند که نظام ولایتفقیه ممکن است همانطور که زندگیهای آنان را به قهقرا تا فلاکتِ تمامعیار رسانده است، سرزمینِ زیستگاهِ آنان را نیز دچار قهقرایی تمدنی نموده و بدل برهوتی غیرقابل سکونت کند.
حاصل این "وجدانشدن"، یک نفی و یک اثبات شد: نفیاش دامن اسلام گرفت تا امروز اکثریت قاطع ایرانیان واجد عاطفه اسلامگریزی تا اسلامستیزی شدهاند؛ سویه اثباتی، همان "ملیگرایی" رو به اعتلای پرشتابِ ایرانیان است که درشتترین تجلی آن "باستانگراییِ" یکدهه اخیر مردم ایران است. این باستانگرایی که توجهویژه به میراث پیشااسلامی ایران دارد، واجد هم ملیگرایی و هم اسلامگریزی است.
ناگفته پیداست که برای صیانت از حیاتجمعی ایرانیان، این ملیگرایی فوقالعاده مغتنم است. آنقدر که ایرانیان متدینِ منزجر از این حکومتاسلامی، که با اسلامستیزیِ قهراً حاصلآمده ناهمسویند، باید بکوشند "فهمِ همدلانه"ی وضعیتِ حاصلآمده را کنند و حتی اگر بتوانند از سویه اَنگخورده "هویتاسلامی" ایرانیان قدری ننگزدایی کنند. بهرحال این واقعیتی است که نهمیتوان، نه رواست، و نه اصلاً معنایی دارد تا بخواهیم از بوعلی تا حافظ و مولانا و مسجدشاه اصفهان و کتیبههای قرآنی بایسنقرمیرزا و بسیاران دیگرِ برون از شمار مواریث دوران اسلامی ایران دست بشوییم؛ هرچقدر هم که از اسلام گریزان یا متنفر باشیم، نباید این تجلیاتِ ادوار اسلامی ایران را "لوث و ننگ" بگیریم؛ اینها بخش عظیمی از مواریث ملی و جزءِ لاینفکِ داروندارِ تاریخفرهنگ مایند! "ایران" بدون آنها قابلتصور نیست!
تکوین ملیگراییِ ایرانیان، میتواند و "باید" محورِ وفاقِ همه ایرانیان در عبور از این فصل ننگین و ویرانگر تاریخمان باشد.
در این وفاقملی (که هزارالبته ربطی به تلبیسِ منبری پزشکیانِ عبدالطاغوت، و اصلاحطلبانِ حکومتی، و نابخردانِ "روزنهگشا" ندارد، زیرا که بکلی بیرون از بنیادگرایی است) "لازم است" از هرگونه جناحبندیِ ستیزنده پرهیز کرده و با آن مبارزه نیز بکنیم.
اینجاست که فحاشیها و هرزهدراییها و اوباشیگریهایی که عمدتاً از یک جناح طلوع میکند، را باید مصداق "بازیخوردگی" از ولایتفقیه گرفت؛ قطعا بسیاری از آنها نیز حاصل مساعی لشکر سایبری نظام در راستای تفرقهافکنیِ ضداطلاعاتی در صفوف ملی ماست.
بهرحال چه جنگ ضداطلاعاتی نظام، چه بازیخوردگی، یا که احمقی، باید با هرگونه دامنزدن به شقاق در این وفاقِ ملیگراییِ روبه اعتلا بهجد مبارزه کرد. یادمان باشد چنانکه خانم بهاره هدایت بهفراست دریافته و بیان نمودند، این "ملیگرایی"، تنها دستیازِ نجات ما از ننگ و نکبت حکومتاسلامی است که حیات جمعیمان را در تهدید وجودی گرفته است.
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
انگاره "ملیگرایی" که با تجدد به ایران آمد و در نهضت مشروطیت تثبیت شد، طیِ سلطنت پهلوی اول تقویت اساسی گردید و در وجدانجمعی ایرانیان نهادینه گشت. امروز شاهدیم که این ملیگراییِ نهادینه شده ایرانیان از خمودی بیرونشده و رو به اعتلایی بیسابقه دارد که حتی مرزهای اوج دوران پهلوی اول را دارد پشتسر مینهد.
این اعتلا، یک علت اصلی و یک زمینه حاشیهای دارد. این دومی، زوال مارکسیسمِ مدعیِ "انترناسیونالیسم" از یکسو، و تطهیر ذهنیت ایرانیان از لوث بنیادگرایی اسلامی است، که نهفقط خودش "امتگرا" و بیاعتنا به ایران بود، بلکه نسخه التقاطی علیشریعتیِ آن نیز "انترناسیونالیسم" را از مارکسیسم وام کرده در آن درج نموده بود. هر دوی اینها تمامشدند.
اما سهم اصلی و عظیم اعتلای ملیگرایی در ایرانِ امروز، از "وجدانشدنِ" خطر از دسترفتنِ "فضای زیستی ایرانیان" در نتیجه افتضاحاتِ حکمرانی و خیانتها و جنایتهای اسلامیان در حق "ایران" و ایرانیان است.
در واقع طی یکدهه اخیر و پس از چهاردهه، ایرانیان هرچه بیشتر دچار نگرانی و دغدغه آن شدند که نظام ولایتفقیه ممکن است همانطور که زندگیهای آنان را به قهقرا تا فلاکتِ تمامعیار رسانده است، سرزمینِ زیستگاهِ آنان را نیز دچار قهقرایی تمدنی نموده و بدل برهوتی غیرقابل سکونت کند.
حاصل این "وجدانشدن"، یک نفی و یک اثبات شد: نفیاش دامن اسلام گرفت تا امروز اکثریت قاطع ایرانیان واجد عاطفه اسلامگریزی تا اسلامستیزی شدهاند؛ سویه اثباتی، همان "ملیگرایی" رو به اعتلای پرشتابِ ایرانیان است که درشتترین تجلی آن "باستانگراییِ" یکدهه اخیر مردم ایران است. این باستانگرایی که توجهویژه به میراث پیشااسلامی ایران دارد، واجد هم ملیگرایی و هم اسلامگریزی است.
ناگفته پیداست که برای صیانت از حیاتجمعی ایرانیان، این ملیگرایی فوقالعاده مغتنم است. آنقدر که ایرانیان متدینِ منزجر از این حکومتاسلامی، که با اسلامستیزیِ قهراً حاصلآمده ناهمسویند، باید بکوشند "فهمِ همدلانه"ی وضعیتِ حاصلآمده را کنند و حتی اگر بتوانند از سویه اَنگخورده "هویتاسلامی" ایرانیان قدری ننگزدایی کنند. بهرحال این واقعیتی است که نهمیتوان، نه رواست، و نه اصلاً معنایی دارد تا بخواهیم از بوعلی تا حافظ و مولانا و مسجدشاه اصفهان و کتیبههای قرآنی بایسنقرمیرزا و بسیاران دیگرِ برون از شمار مواریث دوران اسلامی ایران دست بشوییم؛ هرچقدر هم که از اسلام گریزان یا متنفر باشیم، نباید این تجلیاتِ ادوار اسلامی ایران را "لوث و ننگ" بگیریم؛ اینها بخش عظیمی از مواریث ملی و جزءِ لاینفکِ داروندارِ تاریخفرهنگ مایند! "ایران" بدون آنها قابلتصور نیست!
تکوین ملیگراییِ ایرانیان، میتواند و "باید" محورِ وفاقِ همه ایرانیان در عبور از این فصل ننگین و ویرانگر تاریخمان باشد.
در این وفاقملی (که هزارالبته ربطی به تلبیسِ منبری پزشکیانِ عبدالطاغوت، و اصلاحطلبانِ حکومتی، و نابخردانِ "روزنهگشا" ندارد، زیرا که بکلی بیرون از بنیادگرایی است) "لازم است" از هرگونه جناحبندیِ ستیزنده پرهیز کرده و با آن مبارزه نیز بکنیم.
اینجاست که فحاشیها و هرزهدراییها و اوباشیگریهایی که عمدتاً از یک جناح طلوع میکند، را باید مصداق "بازیخوردگی" از ولایتفقیه گرفت؛ قطعا بسیاری از آنها نیز حاصل مساعی لشکر سایبری نظام در راستای تفرقهافکنیِ ضداطلاعاتی در صفوف ملی ماست.
بهرحال چه جنگ ضداطلاعاتی نظام، چه بازیخوردگی، یا که احمقی، باید با هرگونه دامنزدن به شقاق در این وفاقِ ملیگراییِ روبه اعتلا بهجد مبارزه کرد. یادمان باشد چنانکه خانم بهاره هدایت بهفراست دریافته و بیان نمودند، این "ملیگرایی"، تنها دستیازِ نجات ما از ننگ و نکبت حکومتاسلامی است که حیات جمعیمان را در تهدید وجودی گرفته است.
کانال نویسنده
26.03.202509:03
پلکانِ آرمانهای ناکجاآبادیِ "عروج انسان"
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
بخت بزرگی که پدیده اتحاد شوروی داشت، داشتنِ ملتی مبتلایِ "درماندگیِ آموخته" بود! منظورم چیست؟
جامعه روسیه تا پایان قرن نوزدهم متشکل از دهقانان بود که اکثریت آنان "سِرف" بودند، یعنی تنها اندکی برتر از مقام بردگی. این بدنهی تقریباً هشتاد درصدی ملت روس، عملاً در قرونوسطی میزیستند: فقیر، بیسواد، متدینِ بشدت عوامی و فریبخورده مراجع نوعاً فاسد مسیحیتارتودوکس روسی، و تمکینکنندگان به فلاکتِ موجودشان.
الکلیسم در میان مردان این دهقانان بیداد میکرد و موجب مرگ زودرس ایشان میشد. با مرگ سرپرست خانوارِ دهقانی، اهل و عیال او غالباً به گدایی میافتادند چون بخش عمده نیروی کار خانواده از دست رفته بود و غالب اربابان حاضر به پذیرش بار زنوبچههای بجامانده دهقان درگذشته نبودند و آنان را از خانه و زمین بیرون میکردند.
بخش عمدهای از وسعت و شدت فلاکت هولناکی که لئو تولستوی در نوانخانههای مسکو دید و در "چه باید کرد" روایت نمود، ناشی از پناه آوردن این خانوادههای دهقانِ بیسرپرست گشته به شهرها، جهت گدایی و گهگاه فحشا بود. آن فقره ویرانگرِ "جنایتومکافات" داستایفسکی، که در آن راسکولنیکف در برابر "رنجهای" دختر جوانی که برای معاش خواهران و برادرانش در فاحشهخانه تنمیفروخت، به تقدیس زانو زد، بیان همین فاجعه خانوادههای دهقان سرپرست از دست داده بود.
همه آنچه "رنسانس قرننوزدهمی روسیه"اش خواندهام، در آن بیست درصد جامعه بورژوازی شهریِ روسیه رخداد، که ثروت انباشته از تاراج دهقانان هشتاد درصدی روسیه توسط وحشیترین فئودالیسمِ شاید همه تاریخ، تدارکش دیده بود: از مشروطهخواهی افسران دسامبریست در اوایل قرن نوزدهم که همگی اعدام شدند، تا گوگول و پوشکین و لرمانتف، تا از گلینکا و چایکوفسکی گرفته تا بورودین و موسورسکی، و از مندلیف تا پاولف، از روشنفکران معترض سوسیالدمکرات مثل خانواده لنین گرفته تا اینتلیجنسیای دستبهقلمی چون تورگنیف و داستایفسکی، تا برسیم به ملغمه فئودال/بورژواهایِ حواشی خاندان سلطنت و البته خودِ رومانفهای حاکم.
بولشویکها در پیگیریِ "آیندهگراییِ" آرمانیشان، بزودی این رنسانس روسی را که خودِ آنها را بهبار آورده بود نابود کردند، تا بر خاک آن "هومو سویتیکوس" را برآورند. "مهندسیاجتماعی" روشکارشان بود، روشی که یک سرش در کشتارگاههای انسانی و سر دیگرش در پروپاگاندا و سرکوب هرگونه دگراندیشی بود. در دوران استالین، مدیریت اولی را لاورنتی بِریا برعهده داشت، و سرکرده دومی یوری ژدانف بود.
در ابتدای دهه ۱۹۶۰، ارسال اسپوتنیک به فضا را میتوان اوجِ استعاری آیندهگرایی بولشویکی دانست؛ پس از آن، بیدرنگ فرود بلکه سقوط آرمان بولشویکی شروع شد.
داستان این سقوط، قصه فساد عنانگسیخته حکمرانیِ آرمانباخته بود که حالا فقط به سرپا ماندنش میاندیشید، آن هم زیر سایه کگب و بمباتمی و ارتش سرخ مسلح بهجنگافزارهای تراز جهانی. حاصل این فساد عنانگسیخته، تکوینِ اقسام "مافیاها" در او بود که تغدیه بازار سیاههای متعدد را میکردند تا حکمرانی ناکارآمد را به زمینگیریِ تمامعیارش رساندند. پدرخواندههای این مافیاها، همگی در باشگاه سرانوسلاطین اتحاد شوروی عضو بودند؛ و چنین شد که چاقو دسته خودش را نبرید، بلکه زنگ زد و پوسید و از درون پاشید! آشنا بهنظر نمیرسد؟!
در آن ساعت هفت شب ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، چرخش قلم میخائیل گورباچف، چرخش تاریخ بود! چرخشی که جهان را وارد فصل نوینی از ضدآرمانگرایی نمود. اینرسی عظیم این چرخشگاه تاریخ است که اینک جهان را به عربدهجویی راستگرایی افراطی کشیده است؛ این نیز بگذرد!
اما "انسان" میماند، نه که عبرت گیرد بلکه تجربهتاریخیِ جهانی میاندوزد و گامی بهسوی خودآگاهی برمیدارد. افتوخیزِ آزمونوخطا، تنها شیوه عروجانسان است، همان دیالکتیکتاریخ که هگل میگفت!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
بخت بزرگی که پدیده اتحاد شوروی داشت، داشتنِ ملتی مبتلایِ "درماندگیِ آموخته" بود! منظورم چیست؟
جامعه روسیه تا پایان قرن نوزدهم متشکل از دهقانان بود که اکثریت آنان "سِرف" بودند، یعنی تنها اندکی برتر از مقام بردگی. این بدنهی تقریباً هشتاد درصدی ملت روس، عملاً در قرونوسطی میزیستند: فقیر، بیسواد، متدینِ بشدت عوامی و فریبخورده مراجع نوعاً فاسد مسیحیتارتودوکس روسی، و تمکینکنندگان به فلاکتِ موجودشان.
الکلیسم در میان مردان این دهقانان بیداد میکرد و موجب مرگ زودرس ایشان میشد. با مرگ سرپرست خانوارِ دهقانی، اهل و عیال او غالباً به گدایی میافتادند چون بخش عمده نیروی کار خانواده از دست رفته بود و غالب اربابان حاضر به پذیرش بار زنوبچههای بجامانده دهقان درگذشته نبودند و آنان را از خانه و زمین بیرون میکردند.
بخش عمدهای از وسعت و شدت فلاکت هولناکی که لئو تولستوی در نوانخانههای مسکو دید و در "چه باید کرد" روایت نمود، ناشی از پناه آوردن این خانوادههای دهقانِ بیسرپرست گشته به شهرها، جهت گدایی و گهگاه فحشا بود. آن فقره ویرانگرِ "جنایتومکافات" داستایفسکی، که در آن راسکولنیکف در برابر "رنجهای" دختر جوانی که برای معاش خواهران و برادرانش در فاحشهخانه تنمیفروخت، به تقدیس زانو زد، بیان همین فاجعه خانوادههای دهقان سرپرست از دست داده بود.
همه آنچه "رنسانس قرننوزدهمی روسیه"اش خواندهام، در آن بیست درصد جامعه بورژوازی شهریِ روسیه رخداد، که ثروت انباشته از تاراج دهقانان هشتاد درصدی روسیه توسط وحشیترین فئودالیسمِ شاید همه تاریخ، تدارکش دیده بود: از مشروطهخواهی افسران دسامبریست در اوایل قرن نوزدهم که همگی اعدام شدند، تا گوگول و پوشکین و لرمانتف، تا از گلینکا و چایکوفسکی گرفته تا بورودین و موسورسکی، و از مندلیف تا پاولف، از روشنفکران معترض سوسیالدمکرات مثل خانواده لنین گرفته تا اینتلیجنسیای دستبهقلمی چون تورگنیف و داستایفسکی، تا برسیم به ملغمه فئودال/بورژواهایِ حواشی خاندان سلطنت و البته خودِ رومانفهای حاکم.
بولشویکها در پیگیریِ "آیندهگراییِ" آرمانیشان، بزودی این رنسانس روسی را که خودِ آنها را بهبار آورده بود نابود کردند، تا بر خاک آن "هومو سویتیکوس" را برآورند. "مهندسیاجتماعی" روشکارشان بود، روشی که یک سرش در کشتارگاههای انسانی و سر دیگرش در پروپاگاندا و سرکوب هرگونه دگراندیشی بود. در دوران استالین، مدیریت اولی را لاورنتی بِریا برعهده داشت، و سرکرده دومی یوری ژدانف بود.
در ابتدای دهه ۱۹۶۰، ارسال اسپوتنیک به فضا را میتوان اوجِ استعاری آیندهگرایی بولشویکی دانست؛ پس از آن، بیدرنگ فرود بلکه سقوط آرمان بولشویکی شروع شد.
داستان این سقوط، قصه فساد عنانگسیخته حکمرانیِ آرمانباخته بود که حالا فقط به سرپا ماندنش میاندیشید، آن هم زیر سایه کگب و بمباتمی و ارتش سرخ مسلح بهجنگافزارهای تراز جهانی. حاصل این فساد عنانگسیخته، تکوینِ اقسام "مافیاها" در او بود که تغدیه بازار سیاههای متعدد را میکردند تا حکمرانی ناکارآمد را به زمینگیریِ تمامعیارش رساندند. پدرخواندههای این مافیاها، همگی در باشگاه سرانوسلاطین اتحاد شوروی عضو بودند؛ و چنین شد که چاقو دسته خودش را نبرید، بلکه زنگ زد و پوسید و از درون پاشید! آشنا بهنظر نمیرسد؟!
در آن ساعت هفت شب ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱، چرخش قلم میخائیل گورباچف، چرخش تاریخ بود! چرخشی که جهان را وارد فصل نوینی از ضدآرمانگرایی نمود. اینرسی عظیم این چرخشگاه تاریخ است که اینک جهان را به عربدهجویی راستگرایی افراطی کشیده است؛ این نیز بگذرد!
اما "انسان" میماند، نه که عبرت گیرد بلکه تجربهتاریخیِ جهانی میاندوزد و گامی بهسوی خودآگاهی برمیدارد. افتوخیزِ آزمونوخطا، تنها شیوه عروجانسان است، همان دیالکتیکتاریخ که هگل میگفت!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
29.03.202512:33
✍#علیصاحبالحواشی
استدلالهای این شیخ در "حرمتی" که اسلام به زنان نهاده، الحق موجب حیرت است! از آن حیرتانگیزتر، آرامشی است که این فضاحتها را بیان میکند: کمترین تنشی در وجناتاش پیدا نیست، زیرا کاملاً متقاعد شده است که "زن حیوانی بیش نیست".
پس وقتی میبیند احکام فقهی (همه آنچه میگوید در قرآن نیست) تا این درجه ملاحظه "این حیوان" را کرده است، دچار رقتقلب میگردد از بزرگواری این دین درحق موجودی که انساننیست، حیوان است.
میخواهم توجه بدهم به قدرت اثرگذاری "فرهنگ" در معوجکردن فهم و ادراکات ما آدمها؛ و اینکه افسونِ القائیِ "فرهنگ"، چگونه میتواند "بدیهیات" و عواطف طبیعیِ انسانی را مخدوش و مُنکسر نماید.
این شیخ، فقط زنهایش را "حیوان" نمیداند، بلکه مادرش را هم چنین میداند، خواهرش را، که بسا رهین محبتهایش بوده باشد، نیز جز "حیوان" نمیشناسد، چیزی مثل محبتی که مثلا سگش به او کرده است!
این توجهها گزافهکاری نیست، بیان واقعیتِ شاکله معوج ذهنیتهای شکلدادهشده ما توسط یک فرهنگ مردسالار است؛ و درحال این ویژگی اسلام هم نیست! در جهان، فرهنگ غیرمردسالار نداریم، الا اینکه در این خصلت مراتب دارند.
استدلالهای این شیخ در "حرمتی" که اسلام به زنان نهاده، الحق موجب حیرت است! از آن حیرتانگیزتر، آرامشی است که این فضاحتها را بیان میکند: کمترین تنشی در وجناتاش پیدا نیست، زیرا کاملاً متقاعد شده است که "زن حیوانی بیش نیست".
پس وقتی میبیند احکام فقهی (همه آنچه میگوید در قرآن نیست) تا این درجه ملاحظه "این حیوان" را کرده است، دچار رقتقلب میگردد از بزرگواری این دین درحق موجودی که انساننیست، حیوان است.
میخواهم توجه بدهم به قدرت اثرگذاری "فرهنگ" در معوجکردن فهم و ادراکات ما آدمها؛ و اینکه افسونِ القائیِ "فرهنگ"، چگونه میتواند "بدیهیات" و عواطف طبیعیِ انسانی را مخدوش و مُنکسر نماید.
این شیخ، فقط زنهایش را "حیوان" نمیداند، بلکه مادرش را هم چنین میداند، خواهرش را، که بسا رهین محبتهایش بوده باشد، نیز جز "حیوان" نمیشناسد، چیزی مثل محبتی که مثلا سگش به او کرده است!
این توجهها گزافهکاری نیست، بیان واقعیتِ شاکله معوج ذهنیتهای شکلدادهشده ما توسط یک فرهنگ مردسالار است؛ و درحال این ویژگی اسلام هم نیست! در جهان، فرهنگ غیرمردسالار نداریم، الا اینکه در این خصلت مراتب دارند.


05.04.202504:44
✍#علیصاحبالحواشی
فحاشی به اینجور آدمها را "میفهمم" اما روا نمیدانم، پس روی فحاشی را مخدوش نمودم.
"فهمیدنم" به غلظت نامردمیهاست که این طایفه نادان و کمبهره از هوش و خردمندی در ایننیمقرن بر سر ایرانیان آوردند، تا چنین منفور و مطعون گشتند.
اتفاقاً پدر این آدم، که هرزهدرایی بالا به ایشان بود، دو سه پله از این فرزندش فهیمتر بود؛ لااقل در طایفه اکثراً ضایع روحانیت طوری شد که برنتافتندش و آزردند تا "ز مدرسه آمد به دانشگاه و بشکست عهد صحبت آن طریق را". اما این پسر بزرگش، آیتی در کجاندیشی و کورفهمیِ بنیادگراست؛ برادر کوچکترش آدم متوازنتر و متینتری است.
اعدام سابّالنبی هیچ مبنای قرآنی ندارد، قرائن سیرهای دارد که البته ننگین است. منتها طبایع قبیلگیِ فقها و این جور آدمها، بقدری آکنده از عصبیتهای کورند که متوجه نیستند اعلانِ عام این حرفها، هتکِ فراتری به قامتِ نقداً ملکوکگشته دین است.
حقا "اسلام" که دوستانی چون ایشان دارد، نیاز به دشمن ندارد! همینها بودند که"اسلام" را میان ایرانیان چنین منفور نمودند.
آن نسبت کمهوشی و نابخردی که دادم، شاهدش همین عجز آن جماعت و این شخص در چنین فهمهایی است.
+
فحاشی به اینجور آدمها را "میفهمم" اما روا نمیدانم، پس روی فحاشی را مخدوش نمودم.
"فهمیدنم" به غلظت نامردمیهاست که این طایفه نادان و کمبهره از هوش و خردمندی در ایننیمقرن بر سر ایرانیان آوردند، تا چنین منفور و مطعون گشتند.
اتفاقاً پدر این آدم، که هرزهدرایی بالا به ایشان بود، دو سه پله از این فرزندش فهیمتر بود؛ لااقل در طایفه اکثراً ضایع روحانیت طوری شد که برنتافتندش و آزردند تا "ز مدرسه آمد به دانشگاه و بشکست عهد صحبت آن طریق را". اما این پسر بزرگش، آیتی در کجاندیشی و کورفهمیِ بنیادگراست؛ برادر کوچکترش آدم متوازنتر و متینتری است.
اعدام سابّالنبی هیچ مبنای قرآنی ندارد، قرائن سیرهای دارد که البته ننگین است. منتها طبایع قبیلگیِ فقها و این جور آدمها، بقدری آکنده از عصبیتهای کورند که متوجه نیستند اعلانِ عام این حرفها، هتکِ فراتری به قامتِ نقداً ملکوکگشته دین است.
حقا "اسلام" که دوستانی چون ایشان دارد، نیاز به دشمن ندارد! همینها بودند که"اسلام" را میان ایرانیان چنین منفور نمودند.
آن نسبت کمهوشی و نابخردی که دادم، شاهدش همین عجز آن جماعت و این شخص در چنین فهمهایی است.
+
24.03.202506:35
دومین خیزش باستانگرایی ایرانیان
✍#علیصاحبالحواشی
اینکه گمان کنیم "قهرمانها" تاریخ را رقم میزنند، فکر سادهای مبتنی بر دریافتهای بلافصل ماست (توطئهاندیشی هم چنین فهمِ ساده و عوامانهای است). اما اینکه گمان کنیم "جریانها" قهرمانها را بهبار میآورند، فکر پیچیدهای است، چون خودِ تعبیر "جریان" نیازمند توضیحی میشود که آسان نخواهد بود. حق بهجانبِ این صورتبندی پیچیده است!
فلسفهنظری تاریخ را، که باور به "جریانها" در تاریخ داشت، هگل نساخت؛ این نظریه در قرن هجدهم بهبار آمده بود، هگل صورت منقح و تفصیل فلسفی بدان داد.
حالا بگذارید همین مقدمه را به بهانه مکتوب آقای پارسی، بیازماییم. غالباً چنین تصور میشود که "باستانگرایی" را رضاشاه پهلوی رواج داد. این درست نیست! حق آنست که باستانگراییِ رایجشده در اواخرِ پرهرجومرج سلطنت احمدشاه بود که ذهن رضاشاه را شکل داد تا پس از رسیدن به تاجوتخت در ترویج همین باستانگرایی کوشید.
شاهدم بر ادعای تقدم "جریانِ" باستانگرایی به آغاز سلطنت پهلوی، آدمهایی چون عارفقزوینی، ایرجمیرزا، شیخابراهیم زنجانی، ادیبالممالک فراهانی، شیخ محمدخیابانی و ملکالشعرای بهارِ متقدم، و بسیارانی دیگرند که باستانگرایی از آثارشان پیداست، آن هم در زمانیکه حتی طلیعه سلطنتپهلوی هم پیدا نبود!
حالا میتوان پرسید علت رواج باستانگرایی پیش از سلطنت پهلوی چه بود؟
آیا از پیامدهای مشروطیت بود؟
آیا بسط ملیگراییهای درحال اوجِ اروپایی در آنزمان بود، که امواجش به ایران هم رسید؟
آیا واکنش وجدانملی ایرانیان به چشمانداز انحلال "ایران" در ازهمگسیختگی حکمرانی اواخر قاجاریه بود؟
آیا واکنشی به اسلامگراییِ مشروعهخواهانِ بیاعتنا به "ملیت" بود؟
احتمالاً همه این عوامل در کار بودند، و تعیین وزن هریک نیز کار آسانی نیست، تازه اگر ممکن باشد. من شخصا احساس آن را دارم که چشمانداز انحلال "ایران" نقش برجستهتری داشت؛ اما این صرفا نظری است؛ برایش استدلال محکمی ندارم.
اما کاری که باستانگرایی در آن مقطع خطیر کرد، تکوین "حس ملی نیرومندی" میان ایرانیان بود که رضاشاه توانست با دستیازی به اهرمِ آن، همه نیروهای گریزنده از "ایران" را خنثی سازد و یکپارچگی سرزمینی را تامین نماید، والا خوزستان قطعاً از دست میرفت، گیلان و کردستان و آذربایجان هم در خطر بود.
امروزها شاهد دومین موج باستانگرایی ایرانیان هستیم، که برخلاف موج نخست، علتش کاملا روشن و بدیهی است: بیاعتنایی مطلق جمهوریاسلامی به "ایران" که در اینفصل پایانی، مبتلای افراطیگری "امتگرایانِ" جبهه پایداری هم شده است. اینک ایرانیان از نو دچار هراس از خطر انحلال وطنشان در فضاحت حکمرانی جاری و بیعاطفگی مطلق حاکمان به "ایرانیت" شدهاند، تا رو به باستانگرایی و ملیگرایی ستیهنده نمودهاند، همانکه تجلیات برجستهاش را در ایننوروز دیدیم که حکومت نهایت تلاشاش را کرد تا خاکِ عزای علیابنابیطالب بر آن بپاشد، و نتوانست.
من پیشتر درباره دوگانگی سویههای ملی و اسلامیِ هویت ایرانیان نوشته بودم. سوانح نیمقرن اخیر هویتاسلامی ایرانیان را فقط نفرسود، بلکه موجب بروز حسی از نفرت هم گشت که آب به آسیاب ملیگرایی باستانگرای ایشان ریخت! سالهاست که شاهد این بودهایم و امسال بیشتر هم نمود یافت. آنقدر که حکومتاسلامی اقدام به دستگیری مردم بهجرم ابراز شادی در جشنهای نوروزی نمود! وقایع اخیر اورمیه، شاهدی از تلاش حکومتاسلامی برای دریدنِ "ایران"ای است که مال او نباشد! مردم این را فهمیدهاند که رو به باستانگرایی صیانتکننده از "ایران" نمودهاند.
اسلامگرایان حاکم به "غریزه" کُنش میکنند نه به خِرَد. همیشه و در همهکار چنین بودهاند، امروز هم در منظر پاکباختگی تاریخی که با آن مواجهاند، چنیناند. والا از بازداشت مردم بهجرم شادی عید، چه طرفی توانند بست جز تیزتر کردن آتش پرلهیب انزجار مردم از خودشان؟
ما بهسرعت دستخوش جدایی، بین دو وجه ایرانی و اسلامی هویتِ ایرانیان شدهایم. از زمان صفویان تا پیش از انقلاب، امامیه در هویتایرانی مندرج بود. این اندراج درحال گسست و وارفتن است. درستتر آنست که بگوییم "گسست" واقع شده است!
نسلهای سالمندتر از پنجاه هنوز واجد این درجشدگیِ اسلامامامیه در هویتشان هستند؛ در بعدتریهایِ هنوز متدین، "اسلام" دین خصوصی شده است که چندان تجاهر بدان نیز نمیکنند، از بس که "انگدار" شدست. اما اغلب نسلهای جوانتر اعتنایی به اسلام ندارند، اگر منزجر از آن نباشند!
معنای "پایان پروژه صفویه" همین است. این آبجوی، برگشتنی هم نیست؛ زیرا تجربه هولناک این نیمقرن، همچون یکقرن حکومت ایلخانیان، در خاطره جمعی ایرانیان ماندگار خواهد بود تا ننگ ونفرتی که بر مغولان هست، بر اسلامیان نیز باشد.
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
اینکه گمان کنیم "قهرمانها" تاریخ را رقم میزنند، فکر سادهای مبتنی بر دریافتهای بلافصل ماست (توطئهاندیشی هم چنین فهمِ ساده و عوامانهای است). اما اینکه گمان کنیم "جریانها" قهرمانها را بهبار میآورند، فکر پیچیدهای است، چون خودِ تعبیر "جریان" نیازمند توضیحی میشود که آسان نخواهد بود. حق بهجانبِ این صورتبندی پیچیده است!
فلسفهنظری تاریخ را، که باور به "جریانها" در تاریخ داشت، هگل نساخت؛ این نظریه در قرن هجدهم بهبار آمده بود، هگل صورت منقح و تفصیل فلسفی بدان داد.
حالا بگذارید همین مقدمه را به بهانه مکتوب آقای پارسی، بیازماییم. غالباً چنین تصور میشود که "باستانگرایی" را رضاشاه پهلوی رواج داد. این درست نیست! حق آنست که باستانگراییِ رایجشده در اواخرِ پرهرجومرج سلطنت احمدشاه بود که ذهن رضاشاه را شکل داد تا پس از رسیدن به تاجوتخت در ترویج همین باستانگرایی کوشید.
شاهدم بر ادعای تقدم "جریانِ" باستانگرایی به آغاز سلطنت پهلوی، آدمهایی چون عارفقزوینی، ایرجمیرزا، شیخابراهیم زنجانی، ادیبالممالک فراهانی، شیخ محمدخیابانی و ملکالشعرای بهارِ متقدم، و بسیارانی دیگرند که باستانگرایی از آثارشان پیداست، آن هم در زمانیکه حتی طلیعه سلطنتپهلوی هم پیدا نبود!
حالا میتوان پرسید علت رواج باستانگرایی پیش از سلطنت پهلوی چه بود؟
آیا از پیامدهای مشروطیت بود؟
آیا بسط ملیگراییهای درحال اوجِ اروپایی در آنزمان بود، که امواجش به ایران هم رسید؟
آیا واکنش وجدانملی ایرانیان به چشمانداز انحلال "ایران" در ازهمگسیختگی حکمرانی اواخر قاجاریه بود؟
آیا واکنشی به اسلامگراییِ مشروعهخواهانِ بیاعتنا به "ملیت" بود؟
احتمالاً همه این عوامل در کار بودند، و تعیین وزن هریک نیز کار آسانی نیست، تازه اگر ممکن باشد. من شخصا احساس آن را دارم که چشمانداز انحلال "ایران" نقش برجستهتری داشت؛ اما این صرفا نظری است؛ برایش استدلال محکمی ندارم.
اما کاری که باستانگرایی در آن مقطع خطیر کرد، تکوین "حس ملی نیرومندی" میان ایرانیان بود که رضاشاه توانست با دستیازی به اهرمِ آن، همه نیروهای گریزنده از "ایران" را خنثی سازد و یکپارچگی سرزمینی را تامین نماید، والا خوزستان قطعاً از دست میرفت، گیلان و کردستان و آذربایجان هم در خطر بود.
امروزها شاهد دومین موج باستانگرایی ایرانیان هستیم، که برخلاف موج نخست، علتش کاملا روشن و بدیهی است: بیاعتنایی مطلق جمهوریاسلامی به "ایران" که در اینفصل پایانی، مبتلای افراطیگری "امتگرایانِ" جبهه پایداری هم شده است. اینک ایرانیان از نو دچار هراس از خطر انحلال وطنشان در فضاحت حکمرانی جاری و بیعاطفگی مطلق حاکمان به "ایرانیت" شدهاند، تا رو به باستانگرایی و ملیگرایی ستیهنده نمودهاند، همانکه تجلیات برجستهاش را در ایننوروز دیدیم که حکومت نهایت تلاشاش را کرد تا خاکِ عزای علیابنابیطالب بر آن بپاشد، و نتوانست.
من پیشتر درباره دوگانگی سویههای ملی و اسلامیِ هویت ایرانیان نوشته بودم. سوانح نیمقرن اخیر هویتاسلامی ایرانیان را فقط نفرسود، بلکه موجب بروز حسی از نفرت هم گشت که آب به آسیاب ملیگرایی باستانگرای ایشان ریخت! سالهاست که شاهد این بودهایم و امسال بیشتر هم نمود یافت. آنقدر که حکومتاسلامی اقدام به دستگیری مردم بهجرم ابراز شادی در جشنهای نوروزی نمود! وقایع اخیر اورمیه، شاهدی از تلاش حکومتاسلامی برای دریدنِ "ایران"ای است که مال او نباشد! مردم این را فهمیدهاند که رو به باستانگرایی صیانتکننده از "ایران" نمودهاند.
اسلامگرایان حاکم به "غریزه" کُنش میکنند نه به خِرَد. همیشه و در همهکار چنین بودهاند، امروز هم در منظر پاکباختگی تاریخی که با آن مواجهاند، چنیناند. والا از بازداشت مردم بهجرم شادی عید، چه طرفی توانند بست جز تیزتر کردن آتش پرلهیب انزجار مردم از خودشان؟
ما بهسرعت دستخوش جدایی، بین دو وجه ایرانی و اسلامی هویتِ ایرانیان شدهایم. از زمان صفویان تا پیش از انقلاب، امامیه در هویتایرانی مندرج بود. این اندراج درحال گسست و وارفتن است. درستتر آنست که بگوییم "گسست" واقع شده است!
نسلهای سالمندتر از پنجاه هنوز واجد این درجشدگیِ اسلامامامیه در هویتشان هستند؛ در بعدتریهایِ هنوز متدین، "اسلام" دین خصوصی شده است که چندان تجاهر بدان نیز نمیکنند، از بس که "انگدار" شدست. اما اغلب نسلهای جوانتر اعتنایی به اسلام ندارند، اگر منزجر از آن نباشند!
معنای "پایان پروژه صفویه" همین است. این آبجوی، برگشتنی هم نیست؛ زیرا تجربه هولناک این نیمقرن، همچون یکقرن حکومت ایلخانیان، در خاطره جمعی ایرانیان ماندگار خواهد بود تا ننگ ونفرتی که بر مغولان هست، بر اسلامیان نیز باشد.
کانال نویسنده
Log in to unlock more functionality.