23.04.202507:18
"اخلاق مدرن" بهمثابه دیدهوریِ پارادایمی مدرنیته در میدان هنجارها
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
نه سعدی بختی از آن داشت که کمترین فهم همدلانهای با کافران هندوستان بیابد، نه نادرشاه افشار؛ اما اگر باری بفهمم که نادر همدلانهتر از سعدی به هندیان مینگریست، تعجب نخواهم کرد، چون نادر بیاعتنای به دین بود ولی سعدی "شیخالاسلام" بود و مسلمانیاش انبوهی مستمسکهای الاهیاتی جهت "دونانسان" انگاشتنِ "کافران" به دستاش داده بود تا آنچنانش را آنچنانتر بکند، که کرد! (نگاهکنید به قصه کشتن کاهن بتخانهاش)
پدرم از کودکیاش نقل میکرد که باری در منزلشان تعمیراتی بود، و او از چابکی بالاوپایینرفتن "عملهها" از نردبان بلندی بیثبات، ترسیده و با بزرگتری گفته و جواب شنیده بود که "جانِ عمله گروییِ معیشت اوست!" یعنی اگر افتاد و مُرد، اتفاق بدی است ولی فاجعهای رخ نداده است!!! این گفتگو نه در خانهای "اربابی"، بل در خانوادهای متوسطالحال و بشدت متدین صورت گرفته بود. این کرختی عاطفی به "دیگران" را میتوان به ویژگی فردی گوینده تحویل نمود که بسا نادرست هم نباشد؛ اما وقتی ببینیم که این "مشت، نمونهی خروار" آن زمانه بود، آنگاه باید در مختصات ذهنیات مردم گذشته نیز درنگ نمود.
آنگاه میتوان هضم نمود که استعمارگران بلژیکی کنگو در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چطور دست کارگران محلی را که کمکاری کرده یا خطایی ازیشان سرزده بود، با ساطور قطع میکردند! یا جمعی از کنگوییها را در باغوحشهای بلژیک نگهمیداشتند تا بلژیکیها "میمونِ انساننمایِ آفریقایی" ببینند! نوههای همان مردم، در ایناواخر کارزاری راه انداختند تا مجسمه فاخر لئوپولد دوم پادشاه استعمارگر بلژیک را از شهر جمعکنند وپیش از آن بارها و بارها به اقسام شیوهها به آن تندیس هتک حرمت کردهبودند.
انسان پیشامدرن موجودی زمخت و کرخت به "دیگران" بود، خصلتی که "مدرنیته" بهشدت تعدیلاش کرد و همچنان در کار سابیدن آن است!
با ساییده شدنِ این زمختی و افسونزدگی، کوهی از پرسشها از "فرهنگ" غالب پدیدار میشود، مثل اینکه چرا زنان را چنین فروکوفتهایم، و چگونه "حجابِ" زن، ابزار تحقیر و در بندِ تملکِ مردان نگهداشتنِ نیمی از بشریت در جوامع مسلمان است. و چگونه "فرهنگ" به این شقاوتِ تکاندهنده، رنگِ "تقوی" و "نجابت و حیا" زده است! رنگی که همگان به دیده تحسیناش "میستودند"، ولی احدی اصلِ شقاوتِ مستقر در زیر آن رنگ را نمیدید.
آنطرف ماجرا در "غرب" نیز، همین زن را طور دیگری فروکوفتهاند تا "ملعبهمرد"اش نمودهاند. نگاهکنید به "صنعتِ مُد" که در طراحی البسه زنانه، چگونه آنها را از "چشم هیزی مردانه" طراحی میکند ولی در طراحی لباس مردان، آن را از چشم زنان طراحی نمیکند! دیگر یادی از لعبتکان نیمهبرهنه در نمایشگاهها ایستاده برکنار کالاهای بهنمایش درآمده نمیکنم که "فمینیستها" همین اواخر این کثافتکاری را جمعاش کردند.
دیدهوری تنها به چشم نیست، چشم اسباب لازمی برای "دیدن" است، اما این "مغز" است که میبیند، نه چشم. اینکه برای ديدن، وجود پارادایمی در مغز لازم است، حتی برای تشخیصِ بصری صرف هم صادق است؛ اما اگر طی جهشی استعاری دیدن را به "فهمیدن" تحویل کنیم، نقش پارادایمِ لازم صرفاً بزرگ نمیشود، عظیم میشود!
مردم افغانستان تا پنجاهسال پیش، فقط این نبود که "توحش" مندرج در "برقع" را نمیدیدند، بلکه وحشیتِ بنیادینِ نگاهِ طالبانی به زنان را هم "نمیفهمیدند" و تحویل نمیگرفتند؛ اما امروز میفهمند. درست همانطور که شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت نقدم از "صنعت مُد" را تحویل نگرفته یا خوششان نیامده باشد. این به معنای نبودِ پارادایم ذهنی لازم در ایشان جهتِ تشخیص "سِکسیسمِ" (sexism) تحقیرکننده زنانِ حاکم بر این صنعت است.
مدرنیته در میدان هنجاری، "پارادایم"ها میسازد و در ذهنها مستقر میکند. بدینترتیب، انسانها مدام دیدهور به سویههایی از حقیقت میشوند که پیشتر کورشان بودند.
آنچه در بُنِ همه ایندست پارادایمهایِ هنجاریِ مدرنیته مستقر است، "دیگری" است. اخلاقِ مدرن، "دیگریمحور" است!
چنین است که بندناف اخلاق مدرن از "متافیزیک/الاهیات" گسست تا با "همدلی" (empathy) انسانی بپیوندد. بهلحاظ تحلیل فلسفی میشود گفت که "همدلی"، متافیزیکِ اخلاق مدرن شد و جای الاهیات را گرفت، اما این گزاره قابل مناقشه است زیرا برخلاف "متافیزیک"، همدلی "برساختهای" برای ارجاع، جهت حصول فهم نیست، بلکه نهادی سرشتی در انسان است. درستتر آن است که گفتهشود "اخلاقمدرن" بازگشتی به سرشت همدلی انسانی است. این بازگشت، همه مرزهای مینگذاریشده "فرهنگها" را در مینوردد!
آیا میتوان "مدرنیته" را سربرآوردنِ سرشتانسانی از مدفونشدگیِ دیرپایش در زیرِ رنگِ "فرهنگها" دانست؟
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
نه سعدی بختی از آن داشت که کمترین فهم همدلانهای با کافران هندوستان بیابد، نه نادرشاه افشار؛ اما اگر باری بفهمم که نادر همدلانهتر از سعدی به هندیان مینگریست، تعجب نخواهم کرد، چون نادر بیاعتنای به دین بود ولی سعدی "شیخالاسلام" بود و مسلمانیاش انبوهی مستمسکهای الاهیاتی جهت "دونانسان" انگاشتنِ "کافران" به دستاش داده بود تا آنچنانش را آنچنانتر بکند، که کرد! (نگاهکنید به قصه کشتن کاهن بتخانهاش)
پدرم از کودکیاش نقل میکرد که باری در منزلشان تعمیراتی بود، و او از چابکی بالاوپایینرفتن "عملهها" از نردبان بلندی بیثبات، ترسیده و با بزرگتری گفته و جواب شنیده بود که "جانِ عمله گروییِ معیشت اوست!" یعنی اگر افتاد و مُرد، اتفاق بدی است ولی فاجعهای رخ نداده است!!! این گفتگو نه در خانهای "اربابی"، بل در خانوادهای متوسطالحال و بشدت متدین صورت گرفته بود. این کرختی عاطفی به "دیگران" را میتوان به ویژگی فردی گوینده تحویل نمود که بسا نادرست هم نباشد؛ اما وقتی ببینیم که این "مشت، نمونهی خروار" آن زمانه بود، آنگاه باید در مختصات ذهنیات مردم گذشته نیز درنگ نمود.
آنگاه میتوان هضم نمود که استعمارگران بلژیکی کنگو در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چطور دست کارگران محلی را که کمکاری کرده یا خطایی ازیشان سرزده بود، با ساطور قطع میکردند! یا جمعی از کنگوییها را در باغوحشهای بلژیک نگهمیداشتند تا بلژیکیها "میمونِ انساننمایِ آفریقایی" ببینند! نوههای همان مردم، در ایناواخر کارزاری راه انداختند تا مجسمه فاخر لئوپولد دوم پادشاه استعمارگر بلژیک را از شهر جمعکنند وپیش از آن بارها و بارها به اقسام شیوهها به آن تندیس هتک حرمت کردهبودند.
انسان پیشامدرن موجودی زمخت و کرخت به "دیگران" بود، خصلتی که "مدرنیته" بهشدت تعدیلاش کرد و همچنان در کار سابیدن آن است!
با ساییده شدنِ این زمختی و افسونزدگی، کوهی از پرسشها از "فرهنگ" غالب پدیدار میشود، مثل اینکه چرا زنان را چنین فروکوفتهایم، و چگونه "حجابِ" زن، ابزار تحقیر و در بندِ تملکِ مردان نگهداشتنِ نیمی از بشریت در جوامع مسلمان است. و چگونه "فرهنگ" به این شقاوتِ تکاندهنده، رنگِ "تقوی" و "نجابت و حیا" زده است! رنگی که همگان به دیده تحسیناش "میستودند"، ولی احدی اصلِ شقاوتِ مستقر در زیر آن رنگ را نمیدید.
آنطرف ماجرا در "غرب" نیز، همین زن را طور دیگری فروکوفتهاند تا "ملعبهمرد"اش نمودهاند. نگاهکنید به "صنعتِ مُد" که در طراحی البسه زنانه، چگونه آنها را از "چشم هیزی مردانه" طراحی میکند ولی در طراحی لباس مردان، آن را از چشم زنان طراحی نمیکند! دیگر یادی از لعبتکان نیمهبرهنه در نمایشگاهها ایستاده برکنار کالاهای بهنمایش درآمده نمیکنم که "فمینیستها" همین اواخر این کثافتکاری را جمعاش کردند.
دیدهوری تنها به چشم نیست، چشم اسباب لازمی برای "دیدن" است، اما این "مغز" است که میبیند، نه چشم. اینکه برای ديدن، وجود پارادایمی در مغز لازم است، حتی برای تشخیصِ بصری صرف هم صادق است؛ اما اگر طی جهشی استعاری دیدن را به "فهمیدن" تحویل کنیم، نقش پارادایمِ لازم صرفاً بزرگ نمیشود، عظیم میشود!
مردم افغانستان تا پنجاهسال پیش، فقط این نبود که "توحش" مندرج در "برقع" را نمیدیدند، بلکه وحشیتِ بنیادینِ نگاهِ طالبانی به زنان را هم "نمیفهمیدند" و تحویل نمیگرفتند؛ اما امروز میفهمند. درست همانطور که شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت نقدم از "صنعت مُد" را تحویل نگرفته یا خوششان نیامده باشد. این به معنای نبودِ پارادایم ذهنی لازم در ایشان جهتِ تشخیص "سِکسیسمِ" (sexism) تحقیرکننده زنانِ حاکم بر این صنعت است.
مدرنیته در میدان هنجاری، "پارادایم"ها میسازد و در ذهنها مستقر میکند. بدینترتیب، انسانها مدام دیدهور به سویههایی از حقیقت میشوند که پیشتر کورشان بودند.
آنچه در بُنِ همه ایندست پارادایمهایِ هنجاریِ مدرنیته مستقر است، "دیگری" است. اخلاقِ مدرن، "دیگریمحور" است!
چنین است که بندناف اخلاق مدرن از "متافیزیک/الاهیات" گسست تا با "همدلی" (empathy) انسانی بپیوندد. بهلحاظ تحلیل فلسفی میشود گفت که "همدلی"، متافیزیکِ اخلاق مدرن شد و جای الاهیات را گرفت، اما این گزاره قابل مناقشه است زیرا برخلاف "متافیزیک"، همدلی "برساختهای" برای ارجاع، جهت حصول فهم نیست، بلکه نهادی سرشتی در انسان است. درستتر آن است که گفتهشود "اخلاقمدرن" بازگشتی به سرشت همدلی انسانی است. این بازگشت، همه مرزهای مینگذاریشده "فرهنگها" را در مینوردد!
آیا میتوان "مدرنیته" را سربرآوردنِ سرشتانسانی از مدفونشدگیِ دیرپایش در زیرِ رنگِ "فرهنگها" دانست؟
لینک بخش اول
کانال نویسنده
19.04.202505:34
آنچه خمینی از آن نگذشت!
✍#علیصاحبالحواشی
واقعیت آنست که خمینی وقتی پای در این راه گذاشت، عملا از همهچیز گذشت! نمیدانم خودش متوجه بود یا نبود.
در خوشبینانهترین صورت باید گفت آنقدر نادان بود که نمیدانست چه مغاکهای عملی و هنجاری/اخلاقی در پیشروست. اگر بخواهم از ادبیات دینی بهره جویم، میگویم که در بهترین صورت، او بازیخورده شیطان بود! بدترین صورتش آن میشود که او را "تجلی" خودِ شیطان بدانیم!
حتی در دستگاه فکر دینی خودِ او، اگر مورد خطاب خداوند واقع شود که "آیا من به تو گفتم که اینکارها کنی؟!" او هیچ پاسخی نمیتواند داشتهباشد، جز گفتنِ پیروی از "اجتهادِ"ش.
تازه این در بهترین صورتِ اخلاقیِ قضیه است، اغلب احتمال آن است که سودای سروری و تَشَفّیِ غیظ بزرگی که داشت او را از جا کَند، والا چرا هیچیک از همقرانانش به اجتهادی که او رسید، نرسیدند؟! چرا نظریه "ولایتفقیه" در معنای موسع حکومت فقیه در تاریخ تَفَقُّهِ هزارساله شیعه امامیه نه که مورد اجماع واقع نگشت، طرفداری هم نیافت، زیرا با اصل جائر بودن هر حاکمی در غیبتکبری در تعارض قطعی قرار میگرفت! همین بود که همه فقهای امامیه مخالفش بودند! آیا همه این فقهای سَلَف و خَلَف، از دم احمق و ترسخورده و نادان و کورشده خدا بودند، جز همین خمینیِ به خیالِ خودش طاووس علیین شده؟!!
پس نزد او، آن حُجیّتِ "اجماع" که امامیه میگویند، کجا رفت؟! آن هم برای فکرِ معطوف به اقدامی که بالقوه بیشمار خون در اوست! آن واژه حَزمِ "اَحوَط" که لَقلَقه زبانِفکر این حضرات در تقریر احکام است، کجا رفت؟! آن هم وقتی که قرار است از دریای خون بگذرند!!!
تکههای پازل خمینی را هرطور بچینیم، جز سیمای منحوس اَنانیّت و بازیخوردگیِ هوای نفس، و در قاموس دینی جز "ملعونی" بهدست نمیآید!
درست در اینجاست که سخن منتسب به حسینابنعلی درست در میآید که: "الناسُ عَبیدُالدنیا و الدّین لَعِق علی اَلسِنَتِهِم..." [مردم بندگانِ زندگی اینجهانیاند و دین تنها سخنی بر زبانهایشان است...]
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
واقعیت آنست که خمینی وقتی پای در این راه گذاشت، عملا از همهچیز گذشت! نمیدانم خودش متوجه بود یا نبود.
در خوشبینانهترین صورت باید گفت آنقدر نادان بود که نمیدانست چه مغاکهای عملی و هنجاری/اخلاقی در پیشروست. اگر بخواهم از ادبیات دینی بهره جویم، میگویم که در بهترین صورت، او بازیخورده شیطان بود! بدترین صورتش آن میشود که او را "تجلی" خودِ شیطان بدانیم!
حتی در دستگاه فکر دینی خودِ او، اگر مورد خطاب خداوند واقع شود که "آیا من به تو گفتم که اینکارها کنی؟!" او هیچ پاسخی نمیتواند داشتهباشد، جز گفتنِ پیروی از "اجتهادِ"ش.
تازه این در بهترین صورتِ اخلاقیِ قضیه است، اغلب احتمال آن است که سودای سروری و تَشَفّیِ غیظ بزرگی که داشت او را از جا کَند، والا چرا هیچیک از همقرانانش به اجتهادی که او رسید، نرسیدند؟! چرا نظریه "ولایتفقیه" در معنای موسع حکومت فقیه در تاریخ تَفَقُّهِ هزارساله شیعه امامیه نه که مورد اجماع واقع نگشت، طرفداری هم نیافت، زیرا با اصل جائر بودن هر حاکمی در غیبتکبری در تعارض قطعی قرار میگرفت! همین بود که همه فقهای امامیه مخالفش بودند! آیا همه این فقهای سَلَف و خَلَف، از دم احمق و ترسخورده و نادان و کورشده خدا بودند، جز همین خمینیِ به خیالِ خودش طاووس علیین شده؟!!
پس نزد او، آن حُجیّتِ "اجماع" که امامیه میگویند، کجا رفت؟! آن هم برای فکرِ معطوف به اقدامی که بالقوه بیشمار خون در اوست! آن واژه حَزمِ "اَحوَط" که لَقلَقه زبانِفکر این حضرات در تقریر احکام است، کجا رفت؟! آن هم وقتی که قرار است از دریای خون بگذرند!!!
تکههای پازل خمینی را هرطور بچینیم، جز سیمای منحوس اَنانیّت و بازیخوردگیِ هوای نفس، و در قاموس دینی جز "ملعونی" بهدست نمیآید!
درست در اینجاست که سخن منتسب به حسینابنعلی درست در میآید که: "الناسُ عَبیدُالدنیا و الدّین لَعِق علی اَلسِنَتِهِم..." [مردم بندگانِ زندگی اینجهانیاند و دین تنها سخنی بر زبانهایشان است...]
کانال نویسنده
17.04.202507:10
در ستایش "زندگی"
✍#علیصاحبالحواشی
این نشست ذوقی و وَجدِ زندهیاد نصرتکریمی با ساز و تصنیف طبعلطیف شریفمردی چون همایون خرم، و آن تصنیف دلانگیزش "ساغرم شکست ای ساقی"، باید مربوط به سالهای آخر جنگ باشد، همان اوقات که من در جنگ بودم.
بیگانه با این اذواق نبودم، که پدرم هم چنین محفلهای ذوقی داشت، اما در آن ایام در حالوهوای دیگری بودم.
مجاهدین خلق که با حمایت ارتش صدامحسین حمله آوردند، وصیتنامهام را نوشتم، دادم به فرماندهی قرارگاه و گفتم برای کمک به کرمانشاه میروم. گفتند سرخود نمیتوانی! گفتم بنویسید تمرد کرد و رفت!
برای "ایران" نمیجنگیدم، برای "اسلام" میجنگیدم، و هیچ کم نگذاشتم از جانفشانی. وصیتم خوشخیال نبود، کمابیش بدبینانه به اوضاع انقلاب بود، اما حتی از دوردستهای خیالم هم نمیگذشت که به چه کثافت پرشقاوتی قرار است برسیم!
حیات اجتماعی، عروتیزِ زندهباد/مردهباد نیست، "عقیده و جهاد" دروغینی هم که به حسینابنعلی بستهاند نیست، همانیست که مردمِ همهجای زمین در همه تاریخ کرده و میکنند:
گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ایبس نکتهها کاینجاست.
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهایِ گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف؛
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلورِ آب؛
بویِ عطر خاک بارانخورده در کُهسار؛
خواب گندمزارها در چشمهی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم اندازِ بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبو، تازهآبی پاک نوشیدن؛
(از منظومه "آرشکمانگیر" - سیاوش کسرایی)
"ایدئولوژیها" خیالهایی شیطانیاند، که در قعر جهنمِ خیالات رویند. مصداق "شَجَرَةُ ٱلزَّقُّومِ"اند که قرآن گوید: تَخۡرُجُ فِيٓ أَصۡلِ ٱلۡجَحِيمِ، طَلۡعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ ٱلشَّيَٰطِينِ [در بیخ دوزخ رویند، شاخههایش بهسان سر اهریمنان است!] و آنگاه به "زندگیها" هجوم میآورند، به ویرانگری و تبهکاری تا جنایت.
"ایدئولوژیِ" خمینی از این نظر هیچ کم از مالِ لنین نداشت، ما فریب ردای متدینانهاش را خوردیم! نمیدانستیم دینِ خمینی کمترین انطباقی با تصوری که ما از "دین" داشتیم نداشت. گمان میکردیم "دین" از برای "اخلاق" و بهروزی است، نمیدانستیم که دینِ خمینی هرچه بود، اخلاق نداشت، بلکه بکلی ضداخلاقی بود؛ دشنهی "هویتفرقهای" بود، آخته برای دریدنِ زندگیها...! و چنین نیز کرد.
امروز دیدم آقای امید فراغت نوشتهاند: "ملتایران حواسشان باشد یک زندگی به امثال مهسا، نیکا، سارینا، کیانپیرفلکها و ...بدهکارند!" دیگران خود دانند، اما من این دِین به گُرده دارم.
عجبم میآید از عتاب برخی اهلفضل که همچنان بر همان "هویتفرقهای" پای میفشرند، و درحال جیرهخوار ایننکبت ولایی نیز نیستند!
مسلمانی؟ باش! اما حق نداری مسلمانیات را بر سر مردمی بکوبی، که یا دیگر مسلمان نیستند یا به شیوه شما "مسلمان" نیستند! مردم حقزندگی دارند، ولو به شیوه نامسلمانی، بل کافری!
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی
از این آیینِ بیدینان، پشیمانی! پشیمانی!
چقدر برخی وجدانهای اخلاقی، خفته در خواب گراناند! و چقدر مرگ خوبست که حیات اجتماعی را مدام نو میکند. اگر مرگ نبود، طبایع متجاسر، "زندگی" را میکشتند، در خیال سروریها و حاکمیتها، به تلبیس "حیاتطیبه"!
حیاتطیبه ارزانی خودتان، بگذارید مردم "زندگی" کنند!
کانال نویسنده
✍#علیصاحبالحواشی
این نشست ذوقی و وَجدِ زندهیاد نصرتکریمی با ساز و تصنیف طبعلطیف شریفمردی چون همایون خرم، و آن تصنیف دلانگیزش "ساغرم شکست ای ساقی"، باید مربوط به سالهای آخر جنگ باشد، همان اوقات که من در جنگ بودم.
بیگانه با این اذواق نبودم، که پدرم هم چنین محفلهای ذوقی داشت، اما در آن ایام در حالوهوای دیگری بودم.
مجاهدین خلق که با حمایت ارتش صدامحسین حمله آوردند، وصیتنامهام را نوشتم، دادم به فرماندهی قرارگاه و گفتم برای کمک به کرمانشاه میروم. گفتند سرخود نمیتوانی! گفتم بنویسید تمرد کرد و رفت!
برای "ایران" نمیجنگیدم، برای "اسلام" میجنگیدم، و هیچ کم نگذاشتم از جانفشانی. وصیتم خوشخیال نبود، کمابیش بدبینانه به اوضاع انقلاب بود، اما حتی از دوردستهای خیالم هم نمیگذشت که به چه کثافت پرشقاوتی قرار است برسیم!
حیات اجتماعی، عروتیزِ زندهباد/مردهباد نیست، "عقیده و جهاد" دروغینی هم که به حسینابنعلی بستهاند نیست، همانیست که مردمِ همهجای زمین در همه تاریخ کرده و میکنند:
گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ایبس نکتهها کاینجاست.
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهایِ گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف؛
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلورِ آب؛
بویِ عطر خاک بارانخورده در کُهسار؛
خواب گندمزارها در چشمهی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم اندازِ بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛
جرعههایی از سبو، تازهآبی پاک نوشیدن؛
(از منظومه "آرشکمانگیر" - سیاوش کسرایی)
"ایدئولوژیها" خیالهایی شیطانیاند، که در قعر جهنمِ خیالات رویند. مصداق "شَجَرَةُ ٱلزَّقُّومِ"اند که قرآن گوید: تَخۡرُجُ فِيٓ أَصۡلِ ٱلۡجَحِيمِ، طَلۡعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ ٱلشَّيَٰطِينِ [در بیخ دوزخ رویند، شاخههایش بهسان سر اهریمنان است!] و آنگاه به "زندگیها" هجوم میآورند، به ویرانگری و تبهکاری تا جنایت.
"ایدئولوژیِ" خمینی از این نظر هیچ کم از مالِ لنین نداشت، ما فریب ردای متدینانهاش را خوردیم! نمیدانستیم دینِ خمینی کمترین انطباقی با تصوری که ما از "دین" داشتیم نداشت. گمان میکردیم "دین" از برای "اخلاق" و بهروزی است، نمیدانستیم که دینِ خمینی هرچه بود، اخلاق نداشت، بلکه بکلی ضداخلاقی بود؛ دشنهی "هویتفرقهای" بود، آخته برای دریدنِ زندگیها...! و چنین نیز کرد.
امروز دیدم آقای امید فراغت نوشتهاند: "ملتایران حواسشان باشد یک زندگی به امثال مهسا، نیکا، سارینا، کیانپیرفلکها و ...بدهکارند!" دیگران خود دانند، اما من این دِین به گُرده دارم.
عجبم میآید از عتاب برخی اهلفضل که همچنان بر همان "هویتفرقهای" پای میفشرند، و درحال جیرهخوار ایننکبت ولایی نیز نیستند!
مسلمانی؟ باش! اما حق نداری مسلمانیات را بر سر مردمی بکوبی، که یا دیگر مسلمان نیستند یا به شیوه شما "مسلمان" نیستند! مردم حقزندگی دارند، ولو به شیوه نامسلمانی، بل کافری!
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی
از این آیینِ بیدینان، پشیمانی! پشیمانی!
چقدر برخی وجدانهای اخلاقی، خفته در خواب گراناند! و چقدر مرگ خوبست که حیات اجتماعی را مدام نو میکند. اگر مرگ نبود، طبایع متجاسر، "زندگی" را میکشتند، در خیال سروریها و حاکمیتها، به تلبیس "حیاتطیبه"!
حیاتطیبه ارزانی خودتان، بگذارید مردم "زندگی" کنند!
کانال نویسنده
11.04.202506:31
پایان پروژه صفویه
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
تاریخ پیشرو قابل پیشبینی نیست که آیا سرنوشت ایران شبیه به گانگسترسالاری پوتین میشود، یا حکومتنظامی سرداران سپاه و اولیگارگهای وابسته به آنها، یا یک گذارِ بیرهبری به دمکراسی مثل عبور پرتغال از استبداد نظامی به دمکراسی اتفاق میافتد. مثل همه احتمالات خوب، این آخری از همه کممحتملتر است.
چیزی که هست "ملتایرانِ" دستبه انقلاب، هیچ شباهتی به مردم منفعل و توسریخورِ روس ندارند. سپاهپاسداران و سردارانش نیز اگر منفورتر از خامنهای نباشند، کمتر منفور نیستند. آستانهاتمی ایران، منطقه و بهویژه اسرائیل را بیتاب کرده است. چشمانداز توسعه بشدت عقبمانده یک سرزمین بزرگ و غنی از منابع و انرژی، علیه هرصورتی از دربسته ماندنِ "ایران" احتجاج میکند. وانگهی، ایران هرگز نصیب روسیه نخواهد شد که مردمش از روسها متنفرند و علاقمند به اروپا و غرباند. تجزیه ایران هم هرگز "گزینه" نیست که زخمناسوری در بحرانیترین جای ژئواستراتژیک جهان ایجاد میکند که مفسدهانگیزِ بیپایان میشود. بگذریم که ناسیونالیسم ایرانی متورمشده درقبال تاراج سرزمینیِ "امتگرایان"، مثل سد اسکندر جلوی هرگونه تحرک تجزیهطلبانه ایستاده است - بقول سید جواد طباطبایی - "به نام یا به ننگ!"
در این میان هرگز نمیتوان غافل از تحولات عظیم نسلی در ایران ماند که نه پذیرای جباریتی دیگر است و نه صبغه اسلامی را برمیتابند؛ حکومتمتمرکز توسعهگرا را میپذیرد، به شرطی که کاملا سکولار باشد، حتی ممکن است از آن استقبال هم بکند.
بنابراین ناگزیریم چنین گمانه زنیم که:
۱) حکومتاسلامی تمام شد، بدجوری هم تمامشد!
۲) سرداران سپاه بختی از گرفتن و نگهداشتن قدرت نخواهند داشت، ولو آنکه ریش بتراشند، کراوات بزنند یا حتی جلوی چشم مردم عرقسگی بخورند!
۳) ایران تجزیه نخواهد شد.
۴) بهاغلباحتمال دمکراسی هم نخواهد بود.
تاریخ ایران فصل عظیمی را پشتسر نهاد، که با رگوریشههای ژرفانشیناش در عمقجان اکثریت قاطع ایرانیان، به هیچ صورت دیگری قابل پشتسر نهادن نبود.
من نامی بیانگرتر از "پایان پروژه صفویه" برای این فصل سپریشده نمییابم.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
تاریخ پیشرو قابل پیشبینی نیست که آیا سرنوشت ایران شبیه به گانگسترسالاری پوتین میشود، یا حکومتنظامی سرداران سپاه و اولیگارگهای وابسته به آنها، یا یک گذارِ بیرهبری به دمکراسی مثل عبور پرتغال از استبداد نظامی به دمکراسی اتفاق میافتد. مثل همه احتمالات خوب، این آخری از همه کممحتملتر است.
چیزی که هست "ملتایرانِ" دستبه انقلاب، هیچ شباهتی به مردم منفعل و توسریخورِ روس ندارند. سپاهپاسداران و سردارانش نیز اگر منفورتر از خامنهای نباشند، کمتر منفور نیستند. آستانهاتمی ایران، منطقه و بهویژه اسرائیل را بیتاب کرده است. چشمانداز توسعه بشدت عقبمانده یک سرزمین بزرگ و غنی از منابع و انرژی، علیه هرصورتی از دربسته ماندنِ "ایران" احتجاج میکند. وانگهی، ایران هرگز نصیب روسیه نخواهد شد که مردمش از روسها متنفرند و علاقمند به اروپا و غرباند. تجزیه ایران هم هرگز "گزینه" نیست که زخمناسوری در بحرانیترین جای ژئواستراتژیک جهان ایجاد میکند که مفسدهانگیزِ بیپایان میشود. بگذریم که ناسیونالیسم ایرانی متورمشده درقبال تاراج سرزمینیِ "امتگرایان"، مثل سد اسکندر جلوی هرگونه تحرک تجزیهطلبانه ایستاده است - بقول سید جواد طباطبایی - "به نام یا به ننگ!"
در این میان هرگز نمیتوان غافل از تحولات عظیم نسلی در ایران ماند که نه پذیرای جباریتی دیگر است و نه صبغه اسلامی را برمیتابند؛ حکومتمتمرکز توسعهگرا را میپذیرد، به شرطی که کاملا سکولار باشد، حتی ممکن است از آن استقبال هم بکند.
بنابراین ناگزیریم چنین گمانه زنیم که:
۱) حکومتاسلامی تمام شد، بدجوری هم تمامشد!
۲) سرداران سپاه بختی از گرفتن و نگهداشتن قدرت نخواهند داشت، ولو آنکه ریش بتراشند، کراوات بزنند یا حتی جلوی چشم مردم عرقسگی بخورند!
۳) ایران تجزیه نخواهد شد.
۴) بهاغلباحتمال دمکراسی هم نخواهد بود.
تاریخ ایران فصل عظیمی را پشتسر نهاد، که با رگوریشههای ژرفانشیناش در عمقجان اکثریت قاطع ایرانیان، به هیچ صورت دیگری قابل پشتسر نهادن نبود.
من نامی بیانگرتر از "پایان پروژه صفویه" برای این فصل سپریشده نمییابم.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
09.04.202509:12
مستند «مستشرق» و نقد و بررسی آن - دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ هانری کربن
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش سوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۳/۳)
۱) گاهی ایننوستالژیا، خصلت سیاسی مییافت تا مثلا شاهد ناسیونالیسمهای افراطی شدیم که سودای بازگشت به "عصر پدران" را داشتند. فیشته پیغمبر همه اینها بود، فیشتهای که فیلسوف رومانتیک بود! مگر میشد جور دیگری باشد؟!
۲) گاهی این نوستالژیا، صورت علائق تحقیقتاریخی در پیشامدرنیت انسان را مییافت. اتینژیلسونهایی که در گریز از مدرنیته، در آفاق قرونوسطای اروپا پناه گرفتند و انبوهی معارف و بصائر را نسبت به آن زیستجهان برآوردند، از نمونههای بسیار ارجمند این کنارهجوییِ نوستالژیک بودند.
۳) گاه این کنارهجوییِ رومانتیک، صورت فلسفههای راستسیاسی بهخود گرفت، مثل از کارل اشمیت و کارل لویت، تا لواشتروسِ فیلسوف سیاسی. اینها میخواستند آبروی ادعای تازگیِ "مدرنیته" را بِبَرند و او را متاعی "قلابی" بنمایانند!
۴) گاهی ستیزِ کنارهجوینده از مدرنیته، میخواست تهریشهای که به درخت تنومند مدرنیته منتهی گشتهبود را در بیاورد. مارتین هایدگر یکتنه اینکاره شد و خواست بنیاد "متافیزیک" را در بامداد عصرطلایی یونان بجوید و ریشهاش را بسوزاند! همان ریشه متافیزیکی که درختش "دکارتِ" خانمانبرانداز را میوه داد! دکارتی که بنیانگذار اثباتگرایی و بنیاد علم شد و "فناوری" میوه آن میوه شد. همسویی هایدگر با نازیهایِ گروه (۲) و (۳) ابدا تصادفی نبود.
۵) گاهی این گریز از مدرنیته و ستیز با آن، صورت جریان "سنتگرایی" بهخود گرفت، از رِنهگنون تا فریتهوفشوان تا کوماراسوامی تا سیدحسیننصرِ دیروزی و امروزی، وحتی محمدعلی معزیِ امروزین که بر کرسی دانشگاهی هانری کوربن نشسته است، از این جرگهاند.
۶) گاهی هم انزجار از مدرنیته، صورتِ "سفر به شرق" بهخود گرفت. هانری کوربن در اینجاست!!
"سفر به شرق" را از عنوان داستانِ نافرجامِ هرمانهسه وامکردم، که خودش هم "مسافر شرق" بود؛ هماو که در "نارسیسوگلدموند" سفری حسرتزده و اشکبار به "شرق"(معنایی) قرون وسطای اروپا رفت، و در "سیذارتا" در هندوستانِ معنا، "بودا" را یافت و برابرش "سر بر زمین سود".
هرمانهسه تنها نبود، کوربن هم در سمت دیگر این کجاوه "سفر به سرق" نشسته بود. اینها "جریانی" از سفربهشرقِ اروپائیانِ گریزان از این قارهی روحباخته در "مدرنیته" بودند؛ از هانریماتیس نقاش، تا پرشمار نگارگران اروپایی پیشترش که انبوهی پردههای "اورینتالیستی" کشیدند و در آنها "خیالِ" گریز به شرقشان موج میزد، خواه هوسناکانه، خواه پرسشگرانه، خواه متاملانه. علاوه براین هنرمندان، محققانی چون ادوارد براون هم بودند که درباره تاریخ ایراناسلامی قیامت کرد (برای تحویلگرفتن "عاطفه" ادوارد براون به "ایران"، کتاب "یکسال در میان ایرانیان" او را بخوانید!)؛ پوپ و ریچارد فرایها هم بودند.
نکته اینجاست اینان "محققانِصرف" نبودند، "شیفتگان" بودند! و سخن من در این بحث، بر سَرِ "شیفتگیِ" آنهاست، همان شیفتگی که در هانری کوربن و استادش ماسینیون به اوج رسید.
تبارشناسی کوربن به (۴) و (۵) و (۶) میرسد. نفرت او از مدرنیته، ابتدا شیفته هایدگرش کرد، و آنگاه که چشمانداز "ایران" را یافت، از هایدگر بُرید و از راهِ شیخشهاب به "جهانایرانی" آمد و مقیماش گشت.
در اینجا من با میراث تصحیح و انتشار متون او کار ندارم؛ کار به "بنمایه عاطفی" کوربن دارم. همین بنمایه است که او را میوه درخت نهضت رومانتیک میکند، میوهای که در کالیاش هایدگری شد، و سپس میوهاش در باغجهانِ ایرانی "رسید".
همین طبع "جویایروح" در کوربن بود که در "باغجهانِ" ایران، پیِ عجیبترین و غریبترین درختان میگشت، از غرایبِ خیالاتِ نامعقولِ شیخشهاب تا اراجیفِ مطلقِ شیخیه و "سرکار آقا"! عاشق اینها میشد! مثلا کاری با مولانا نداشت. در مولانا اراجیف نمیتوان یافت! برآن بود که "روح" را در متراکمترین غلظتاش در این درختان غریب میشود یافت! احتمالا فارابی و بوعلی برایش کسلکننده میبودند، اما شاخداریِ حرفهای سیدکاظم رشتی در "شرح دعایسحر" قطعا جانش را از جامیکَند و به پرواز در ملکوتِ ناکجاآبادی میبُرد!
فراماسون شدنش هم از پیشامدرنیتش بود: ساختاری رازورز و مردسالار و مُهر بر دهاندوختگیِ رازهای مگو زدن. مریض است فکری که خیالات توطئهاندیش در این جهت او بکند؛ و متاسفم که اکثر ماها مریضِ توطئهاندیشی هستیم، مرآتی از فلاکتفکریِ زخمخوردهمان!
باری اصل سخنم را در تبارشناسی کوربن گفتم، هرچند بسی بیش از اینها هست ولی جای تفصیل فراتر نیست. به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست!
لینک بخش اول
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش سوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۳/۳)
۱) گاهی ایننوستالژیا، خصلت سیاسی مییافت تا مثلا شاهد ناسیونالیسمهای افراطی شدیم که سودای بازگشت به "عصر پدران" را داشتند. فیشته پیغمبر همه اینها بود، فیشتهای که فیلسوف رومانتیک بود! مگر میشد جور دیگری باشد؟!
۲) گاهی این نوستالژیا، صورت علائق تحقیقتاریخی در پیشامدرنیت انسان را مییافت. اتینژیلسونهایی که در گریز از مدرنیته، در آفاق قرونوسطای اروپا پناه گرفتند و انبوهی معارف و بصائر را نسبت به آن زیستجهان برآوردند، از نمونههای بسیار ارجمند این کنارهجوییِ نوستالژیک بودند.
۳) گاه این کنارهجوییِ رومانتیک، صورت فلسفههای راستسیاسی بهخود گرفت، مثل از کارل اشمیت و کارل لویت، تا لواشتروسِ فیلسوف سیاسی. اینها میخواستند آبروی ادعای تازگیِ "مدرنیته" را بِبَرند و او را متاعی "قلابی" بنمایانند!
۴) گاهی ستیزِ کنارهجوینده از مدرنیته، میخواست تهریشهای که به درخت تنومند مدرنیته منتهی گشتهبود را در بیاورد. مارتین هایدگر یکتنه اینکاره شد و خواست بنیاد "متافیزیک" را در بامداد عصرطلایی یونان بجوید و ریشهاش را بسوزاند! همان ریشه متافیزیکی که درختش "دکارتِ" خانمانبرانداز را میوه داد! دکارتی که بنیانگذار اثباتگرایی و بنیاد علم شد و "فناوری" میوه آن میوه شد. همسویی هایدگر با نازیهایِ گروه (۲) و (۳) ابدا تصادفی نبود.
۵) گاهی این گریز از مدرنیته و ستیز با آن، صورت جریان "سنتگرایی" بهخود گرفت، از رِنهگنون تا فریتهوفشوان تا کوماراسوامی تا سیدحسیننصرِ دیروزی و امروزی، وحتی محمدعلی معزیِ امروزین که بر کرسی دانشگاهی هانری کوربن نشسته است، از این جرگهاند.
۶) گاهی هم انزجار از مدرنیته، صورتِ "سفر به شرق" بهخود گرفت. هانری کوربن در اینجاست!!
"سفر به شرق" را از عنوان داستانِ نافرجامِ هرمانهسه وامکردم، که خودش هم "مسافر شرق" بود؛ هماو که در "نارسیسوگلدموند" سفری حسرتزده و اشکبار به "شرق"(معنایی) قرون وسطای اروپا رفت، و در "سیذارتا" در هندوستانِ معنا، "بودا" را یافت و برابرش "سر بر زمین سود".
هرمانهسه تنها نبود، کوربن هم در سمت دیگر این کجاوه "سفر به سرق" نشسته بود. اینها "جریانی" از سفربهشرقِ اروپائیانِ گریزان از این قارهی روحباخته در "مدرنیته" بودند؛ از هانریماتیس نقاش، تا پرشمار نگارگران اروپایی پیشترش که انبوهی پردههای "اورینتالیستی" کشیدند و در آنها "خیالِ" گریز به شرقشان موج میزد، خواه هوسناکانه، خواه پرسشگرانه، خواه متاملانه. علاوه براین هنرمندان، محققانی چون ادوارد براون هم بودند که درباره تاریخ ایراناسلامی قیامت کرد (برای تحویلگرفتن "عاطفه" ادوارد براون به "ایران"، کتاب "یکسال در میان ایرانیان" او را بخوانید!)؛ پوپ و ریچارد فرایها هم بودند.
نکته اینجاست اینان "محققانِصرف" نبودند، "شیفتگان" بودند! و سخن من در این بحث، بر سَرِ "شیفتگیِ" آنهاست، همان شیفتگی که در هانری کوربن و استادش ماسینیون به اوج رسید.
تبارشناسی کوربن به (۴) و (۵) و (۶) میرسد. نفرت او از مدرنیته، ابتدا شیفته هایدگرش کرد، و آنگاه که چشمانداز "ایران" را یافت، از هایدگر بُرید و از راهِ شیخشهاب به "جهانایرانی" آمد و مقیماش گشت.
در اینجا من با میراث تصحیح و انتشار متون او کار ندارم؛ کار به "بنمایه عاطفی" کوربن دارم. همین بنمایه است که او را میوه درخت نهضت رومانتیک میکند، میوهای که در کالیاش هایدگری شد، و سپس میوهاش در باغجهانِ ایرانی "رسید".
همین طبع "جویایروح" در کوربن بود که در "باغجهانِ" ایران، پیِ عجیبترین و غریبترین درختان میگشت، از غرایبِ خیالاتِ نامعقولِ شیخشهاب تا اراجیفِ مطلقِ شیخیه و "سرکار آقا"! عاشق اینها میشد! مثلا کاری با مولانا نداشت. در مولانا اراجیف نمیتوان یافت! برآن بود که "روح" را در متراکمترین غلظتاش در این درختان غریب میشود یافت! احتمالا فارابی و بوعلی برایش کسلکننده میبودند، اما شاخداریِ حرفهای سیدکاظم رشتی در "شرح دعایسحر" قطعا جانش را از جامیکَند و به پرواز در ملکوتِ ناکجاآبادی میبُرد!
فراماسون شدنش هم از پیشامدرنیتش بود: ساختاری رازورز و مردسالار و مُهر بر دهاندوختگیِ رازهای مگو زدن. مریض است فکری که خیالات توطئهاندیش در این جهت او بکند؛ و متاسفم که اکثر ماها مریضِ توطئهاندیشی هستیم، مرآتی از فلاکتفکریِ زخمخوردهمان!
باری اصل سخنم را در تبارشناسی کوربن گفتم، هرچند بسی بیش از اینها هست ولی جای تفصیل فراتر نیست. به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست!
لینک بخش اول
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
07.04.202507:48
💢 کشف بقایای باغ محل دفن عیسی مسیح در اورشلیم؛ روایت انجیل پس از ۲ هزار سال تایید شد
باستانشناسان در جریان حفاریهای زیر کلیسای مقبره مقدس در اورشلیم، موفق به کشف بقایای باغی باستانی شدند که با توصیفات کتاب مقدس درباره محل دفن عیسی مسیح مطابقت دارد.
کلیسای مقبره مقدس که به باور بسیاری از مسیحیان محل دفن عیسی مسیح است، یکی از مقدسترین اماکن زیارتی در جهان مسیحیت به شمار میرود.
اکنون کشف درختان زیتون و تاکهای انگور ۲ هزار ساله در این منطقه، توجه پژوهشگران در دانشگاه ساپینزا رم را به خود جلب کرده است؛ کشفی که با آنچه در انجیل یوحنا ذکر شده، همخوانی دارد.
☆○═══════════════○☆
"دین" در "تاریخ" نیست، در خیال انسان است!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
این خبر پیوستی یورونیوز را که دیدم و حکایت از جستجوی باستانشناسان ایتالیایی از روایت تصلیب عیسی میکرد، یاد آن بیت سعدی افتادم که بر صدر مطلب آوردم، و این مرا به فکرِ "خیالِ" انسان انداخت؛ خیالی که برمیانگیزاند و "شیفته" میکند؛ خواه به زنی یا که مردی، یا فکری و عقیدهای، یا داعیهی بهگمانِ "از بالاآمدهای"، تا "میدود چندانکه بیمایه شود" و در برهوت حیرانیها سرانجام بفهمد یا نفهمد که چهها در پای آن "خیال" سوخت!
باشگاه پرغوغای خدایان یونانباستان از حوالی هشتصد پیش از میلاد تا قدری پس از چهارصد میلادی در "خیال" بخشهای بزرگی از مردم اروپا دوام آورد. چه بناها که برایش برآوردند: پانتئون در رُم، بزرگترین و حیرتانگیزترین سازه همچنان برپای باستانی اروپا با عمری بیش از دوهزارسال است، برای آن خدایان خیالین و پرشمار و بوالهوس ساختهشد؛ چه منظومهها برای آن خدایان سرودند، چه تندیسها تراشیدند، و چه، و چه...
خلاف گفته رایج، "بیهودهسخنها" بسی به درازا توانند کشید! آنقدر که بنیانهای عظیمی از فکر و هنر، و تمدن بر بنیانشان برپا گردند. در حق مسیحیت، از زاهدانِ ستوننشین بیابانهای شام تا عابدانِ مقصورههای کوهکنده در کاپادوکیه آناتولی، تا مناجاتهای شورانگیز سنکاترینها، تا قساوتهای دیندارانه سنسیریلها و آتاناسیوسهای فتنهگرِ مفسدهانگیز، تا خطابههای پرسوز مایستر اکهارت به زبان آلمانیِ همولایتیهای عامیاش که در آنها از کسوت فاخرِ لاتینیِ فاضلِ و درسخواندهاش بیمحابا بیرون میشد و بیرون از ریلهای ارتودوکسی در "ملکوت پدر" به پرواز "خیال" درمیآمد، آنقدر که پاپ احضارش نمود و انذارش داد! تا برسیم به جامعهای سربهفلک کشیده و پرشمار گوتیک و نگارههای مومنانه امثال الگرکوها، و کانتاتهای مخلصانه باخ و "مِسایایِ" هَندل و بس بیشتر از اینها! چه خبر است در این "بیهودهسخنهای خیالانگیز"؟!
چه باک که عیسایناصرهای بود یا نبود، خیالِ "مسیح" که بود! آن نجاتبخش از رنجها و مرارتهای زمینِ نفرینشده. مسیحیان گنوستیک، این نکته را بهفراست دریافتهبودند که عیسایناصره بهچیزی نبود که گوشت و پوستی بیارج و اینجهانی بود، مسیح است که اصل است! اصل رهایی! همان "خضرِ دستگیر" که در خیال حافظ آمد:
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو!
که مستحق کرامت، گناهکارانند!
"دین" در تاریخ نیست، در "خیال" انسان است! مشغولش میشود و "جهان" را بههیچ میشمرد:
تَرَکتُ لِلنّاس دُنیاهُم و دینُهم
شُغلاً لِذِکرِکَ یا دینی و دنیای
[دنیا و دینشان به مردم وانهادم که تا گرمِ یاد تو باشم، ای دین و دنیای من!]
در آتشبارِ شوربختِ سوانح اینجهان، دین گریز به جانپناهی است که در او بیمعناها، معناهای فربه مییابند، کلانمعناهایی که بودوباشِ اینجهانی را خاک، و کمتر از خاک میکنند تا دلهای رمیده از باختنها آرام گیرند به نگاه در چشماندازِ بیکرانگی:
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه! که از خاک کمتریم!
انسان "قصه" میسازد و بارِ خود به درون قصهاش میکشد تا ساکن شهر قصهها شود و در آن متن پرهیاهوی خیالین، بازیگری کند، به فسانههای خیال! این اندرونیِ قصهشدن، همان زیستن در "زیستجهانِ" فرهنگ است.
حالا میشود فهمید که بیداری از این رویا چرا تنشزا و شوراننده و عصبیتبرانگیز میشود؛ و چرا مردم برای برپاماندن این "رویا"، دست بههمهکار میزنند! از "باهتوهم" تا "قاتلوهم"...!
اما سرنوشت انسان رو به بیداری است؛ "بصیرتبهنفس"، تقدیر انسان است. این است که از آینده هراسان و گریزانند، آیندهای که خانمانبراندازِ خیالهای زیستجهانی است! حسرت جانپناههایِ سپریشدهی "گذشته" از اینروست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
باستانشناسان در جریان حفاریهای زیر کلیسای مقبره مقدس در اورشلیم، موفق به کشف بقایای باغی باستانی شدند که با توصیفات کتاب مقدس درباره محل دفن عیسی مسیح مطابقت دارد.
کلیسای مقبره مقدس که به باور بسیاری از مسیحیان محل دفن عیسی مسیح است، یکی از مقدسترین اماکن زیارتی در جهان مسیحیت به شمار میرود.
اکنون کشف درختان زیتون و تاکهای انگور ۲ هزار ساله در این منطقه، توجه پژوهشگران در دانشگاه ساپینزا رم را به خود جلب کرده است؛ کشفی که با آنچه در انجیل یوحنا ذکر شده، همخوانی دارد.
☆○═══════════════○☆
"دین" در "تاریخ" نیست، در خیال انسان است!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
این خبر پیوستی یورونیوز را که دیدم و حکایت از جستجوی باستانشناسان ایتالیایی از روایت تصلیب عیسی میکرد، یاد آن بیت سعدی افتادم که بر صدر مطلب آوردم، و این مرا به فکرِ "خیالِ" انسان انداخت؛ خیالی که برمیانگیزاند و "شیفته" میکند؛ خواه به زنی یا که مردی، یا فکری و عقیدهای، یا داعیهی بهگمانِ "از بالاآمدهای"، تا "میدود چندانکه بیمایه شود" و در برهوت حیرانیها سرانجام بفهمد یا نفهمد که چهها در پای آن "خیال" سوخت!
باشگاه پرغوغای خدایان یونانباستان از حوالی هشتصد پیش از میلاد تا قدری پس از چهارصد میلادی در "خیال" بخشهای بزرگی از مردم اروپا دوام آورد. چه بناها که برایش برآوردند: پانتئون در رُم، بزرگترین و حیرتانگیزترین سازه همچنان برپای باستانی اروپا با عمری بیش از دوهزارسال است، برای آن خدایان خیالین و پرشمار و بوالهوس ساختهشد؛ چه منظومهها برای آن خدایان سرودند، چه تندیسها تراشیدند، و چه، و چه...
خلاف گفته رایج، "بیهودهسخنها" بسی به درازا توانند کشید! آنقدر که بنیانهای عظیمی از فکر و هنر، و تمدن بر بنیانشان برپا گردند. در حق مسیحیت، از زاهدانِ ستوننشین بیابانهای شام تا عابدانِ مقصورههای کوهکنده در کاپادوکیه آناتولی، تا مناجاتهای شورانگیز سنکاترینها، تا قساوتهای دیندارانه سنسیریلها و آتاناسیوسهای فتنهگرِ مفسدهانگیز، تا خطابههای پرسوز مایستر اکهارت به زبان آلمانیِ همولایتیهای عامیاش که در آنها از کسوت فاخرِ لاتینیِ فاضلِ و درسخواندهاش بیمحابا بیرون میشد و بیرون از ریلهای ارتودوکسی در "ملکوت پدر" به پرواز "خیال" درمیآمد، آنقدر که پاپ احضارش نمود و انذارش داد! تا برسیم به جامعهای سربهفلک کشیده و پرشمار گوتیک و نگارههای مومنانه امثال الگرکوها، و کانتاتهای مخلصانه باخ و "مِسایایِ" هَندل و بس بیشتر از اینها! چه خبر است در این "بیهودهسخنهای خیالانگیز"؟!
چه باک که عیسایناصرهای بود یا نبود، خیالِ "مسیح" که بود! آن نجاتبخش از رنجها و مرارتهای زمینِ نفرینشده. مسیحیان گنوستیک، این نکته را بهفراست دریافتهبودند که عیسایناصره بهچیزی نبود که گوشت و پوستی بیارج و اینجهانی بود، مسیح است که اصل است! اصل رهایی! همان "خضرِ دستگیر" که در خیال حافظ آمد:
تو دستگیر شو ای خضر پیخجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند
نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو!
که مستحق کرامت، گناهکارانند!
"دین" در تاریخ نیست، در "خیال" انسان است! مشغولش میشود و "جهان" را بههیچ میشمرد:
تَرَکتُ لِلنّاس دُنیاهُم و دینُهم
شُغلاً لِذِکرِکَ یا دینی و دنیای
[دنیا و دینشان به مردم وانهادم که تا گرمِ یاد تو باشم، ای دین و دنیای من!]
در آتشبارِ شوربختِ سوانح اینجهان، دین گریز به جانپناهی است که در او بیمعناها، معناهای فربه مییابند، کلانمعناهایی که بودوباشِ اینجهانی را خاک، و کمتر از خاک میکنند تا دلهای رمیده از باختنها آرام گیرند به نگاه در چشماندازِ بیکرانگی:
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه! که از خاک کمتریم!
انسان "قصه" میسازد و بارِ خود به درون قصهاش میکشد تا ساکن شهر قصهها شود و در آن متن پرهیاهوی خیالین، بازیگری کند، به فسانههای خیال! این اندرونیِ قصهشدن، همان زیستن در "زیستجهانِ" فرهنگ است.
حالا میشود فهمید که بیداری از این رویا چرا تنشزا و شوراننده و عصبیتبرانگیز میشود؛ و چرا مردم برای برپاماندن این "رویا"، دست بههمهکار میزنند! از "باهتوهم" تا "قاتلوهم"...!
اما سرنوشت انسان رو به بیداری است؛ "بصیرتبهنفس"، تقدیر انسان است. این است که از آینده هراسان و گریزانند، آیندهای که خانمانبراندازِ خیالهای زیستجهانی است! حسرت جانپناههایِ سپریشدهی "گذشته" از اینروست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
23.04.202507:18
"اخلاق مدرن" بهمثابه دیدهوریِ پارادایمی مدرنیته در میدان هنجارها
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
از برکات "مدرنیته" پیداییِ امکان "مقایسه" وضع خود با اوضاع غیر از خودها بود. این "خودها" در عمل، جهانهای پیرامونی اروپا بودند، و در اکثریت قاطع موارد "غیرخودی"هایی که "خود"ها با ایشان مقایسه میگشت، اروپاییها بود.
به رغم بیتوازنیِ قهری یادشده در بالا، اروپا نیز در مقایسه خود با "دیگرانِ" متکثر پیرامونی، دستخوش فهمهای سترگ و ژرفایی از چرایی و چگونگی خودش شد، چنانکه همه جهانهای پیرامونی در قیاسِ خودهاشان با اروپا و دیگرانِ دیگر، به معرفتهایی ژرفایی دستیافتند که به هیچ صورت دیگری قابل حصول نبود.
زیستجهانِ "فرهنگ"ها بدون امکان چنین مقایسهی میانفرهنگی، ایستا نمیماند ولی شتاب تحولاتش بسیار کُند میشد؛ و مهمتر از آن، خودآگاهی انسانها نسبت به چونی و چراییهای خودهاشان دستخوش رکود بزرگی میگشت.
هرجایی که سخن از مطالعات "تطبیقیِ" میانفرهنگی میرود، آنجا پایگاه "مدرنیته" است! در جهان پیشامدرن انسانها خود را با "دیگران" مقایسه نمیکردند، زیرا که "حکم" از پیش معلوم بود: آنها "دونانسان" و فقط ما انسانهایِ تامّ هستیم!
این خودپسندی و خودرایی، تقریبا هیچ استثنای درخور توجهی در آفاق پیشامدرن نداشت. انسانِ پیشامدرن موجودی بهغایت خودمحور و خودشیفته بود و همچنان هست. در نگاه او "درست" و "برحق" تنها حال و روز خودش بود هست، و لاغیر.
با پیداییِ مقایسههای میانفرهنگی، تصلب زیستجهانهایِ فرهنگ متزلزل گشت، و سپس شکافها در ایشان پدیدار شد، آنگاه حُجّیت و اعتبارِ تلقیهای بنیادینی که شیوههای زیستجهانیشان متکی و مستقر بر آنها بود، مورد تردید واقع گشت، طوری که در مسیر ابطال قرار گرفتند. آنچه از خللوفرجِ آن تزلزلها تا ابطالها روئید، "خودآگاهی" تاریخی بود!
حالا چینی و ایرلندی و هندی و مصری و اسکیمو میتوانستند به فهمی نسبت به چراییِ آنگونه بودگیِ شیوه بودوباش تا نحوه فکروتلقیِ خود دست یابند؛ امکانی که در سپهر پیشامدرن مطلقاً وجود نداشت.
برخلاف انسان پیشامدرنی که در محاکمه "دیگری" همواره تنها بهقاضی میرفت و بدون استثناء پیروزمند باز میگشت، در سپهر مدرن "انسان" دستخوش تزلزل اعتمادبهنفس شد؛ تزلزلی که همعنان پیداییِ تدریجیِ خودآگاهی بود. همین تزلزل هم بود که موجد تماشایِ خود میشد که غالبا قرین خرسندی نبود!
هم مایِ اروپایی و هم مایِ پیرامونی، در این تماشا توانستیم از اعوجاجات تا توحشهای خود آگاه بشویم، همانها که تا دیروز مطلقاً کورشان بودیم.
هیچ ادراک و فهمی به یکباره حاصل نمیشود؛ نهفقط آن "تماشا" تدریجی بود که پیدایی ناخرسندی که پژواکی از نقدخود بود، نیز به تانّی صورت بست تا برسیم به "خودآگاهی" که همعنان اینها بود و لاجرم بهکندی حاصل آمد.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
از برکات "مدرنیته" پیداییِ امکان "مقایسه" وضع خود با اوضاع غیر از خودها بود. این "خودها" در عمل، جهانهای پیرامونی اروپا بودند، و در اکثریت قاطع موارد "غیرخودی"هایی که "خود"ها با ایشان مقایسه میگشت، اروپاییها بود.
به رغم بیتوازنیِ قهری یادشده در بالا، اروپا نیز در مقایسه خود با "دیگرانِ" متکثر پیرامونی، دستخوش فهمهای سترگ و ژرفایی از چرایی و چگونگی خودش شد، چنانکه همه جهانهای پیرامونی در قیاسِ خودهاشان با اروپا و دیگرانِ دیگر، به معرفتهایی ژرفایی دستیافتند که به هیچ صورت دیگری قابل حصول نبود.
زیستجهانِ "فرهنگ"ها بدون امکان چنین مقایسهی میانفرهنگی، ایستا نمیماند ولی شتاب تحولاتش بسیار کُند میشد؛ و مهمتر از آن، خودآگاهی انسانها نسبت به چونی و چراییهای خودهاشان دستخوش رکود بزرگی میگشت.
هرجایی که سخن از مطالعات "تطبیقیِ" میانفرهنگی میرود، آنجا پایگاه "مدرنیته" است! در جهان پیشامدرن انسانها خود را با "دیگران" مقایسه نمیکردند، زیرا که "حکم" از پیش معلوم بود: آنها "دونانسان" و فقط ما انسانهایِ تامّ هستیم!
این خودپسندی و خودرایی، تقریبا هیچ استثنای درخور توجهی در آفاق پیشامدرن نداشت. انسانِ پیشامدرن موجودی بهغایت خودمحور و خودشیفته بود و همچنان هست. در نگاه او "درست" و "برحق" تنها حال و روز خودش بود هست، و لاغیر.
با پیداییِ مقایسههای میانفرهنگی، تصلب زیستجهانهایِ فرهنگ متزلزل گشت، و سپس شکافها در ایشان پدیدار شد، آنگاه حُجّیت و اعتبارِ تلقیهای بنیادینی که شیوههای زیستجهانیشان متکی و مستقر بر آنها بود، مورد تردید واقع گشت، طوری که در مسیر ابطال قرار گرفتند. آنچه از خللوفرجِ آن تزلزلها تا ابطالها روئید، "خودآگاهی" تاریخی بود!
حالا چینی و ایرلندی و هندی و مصری و اسکیمو میتوانستند به فهمی نسبت به چراییِ آنگونه بودگیِ شیوه بودوباش تا نحوه فکروتلقیِ خود دست یابند؛ امکانی که در سپهر پیشامدرن مطلقاً وجود نداشت.
برخلاف انسان پیشامدرنی که در محاکمه "دیگری" همواره تنها بهقاضی میرفت و بدون استثناء پیروزمند باز میگشت، در سپهر مدرن "انسان" دستخوش تزلزل اعتمادبهنفس شد؛ تزلزلی که همعنان پیداییِ تدریجیِ خودآگاهی بود. همین تزلزل هم بود که موجد تماشایِ خود میشد که غالبا قرین خرسندی نبود!
هم مایِ اروپایی و هم مایِ پیرامونی، در این تماشا توانستیم از اعوجاجات تا توحشهای خود آگاه بشویم، همانها که تا دیروز مطلقاً کورشان بودیم.
هیچ ادراک و فهمی به یکباره حاصل نمیشود؛ نهفقط آن "تماشا" تدریجی بود که پیدایی ناخرسندی که پژواکی از نقدخود بود، نیز به تانّی صورت بست تا برسیم به "خودآگاهی" که همعنان اینها بود و لاجرم بهکندی حاصل آمد.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
18.04.202521:26
آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستنها"
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۳)
شکاکیت در غرب (عملا) در قرن هفدهم با دکارت بدل به "جریانی" شد که بیخ پیدا کرد. از اینروست که بسیاری اهلنظر، آغاز عصر روشنگری را دکارت میگیرند، نه چون اهل تاریخ نیمه دوم قرنهجدهم.
دکارت هوشمندانه حواساش به خطر دستگاه تفتیشعقاید کلیسا بود. میفهمید که بلندکردن پرچم "شکاکیت" خطر زنده در آتش سوختن را دارد. حصر گالیله هم پیش چشماش بود. از اینرو "شکاکیت" خود را "روشی" اعلام کرد، تا کلیسا گمان نکند آن را زیاده جدی میگیرد. جابجا هم بر مومنبودن خودش تاکید میکرد، مبادا که احضار شود. اما در بین سطور اعتراف پیدرپیاش به جزمهای مسیحی، میتوان بهوضوح خلاف آن را خواند، چنان که اروپا خواند و شکاکیت دکارتی را کاملا جدی گرفت و جریان عصر روشنگری بهراه افتاد.
نکته مهم، تفاوتی است که شکاکیت دکارتی با شکاکیتهای پیش از خودش دارد. برخلاف شکاکیتهای عصر باستان، شکاکیت دکارتی در جستجوی یافتن نقطهاتکایی برای معرفت بود. اگر شکاکیتهای عصر باستان، شکاکیتهای جدلی (سوفیستها) و شکاکیتهای نومید (اپیکوری و رواقی) بودند، شکاکیت دکارتی را باید شکاکیت "جستجوگر و امیدوار" دانست.
دکارت نقطه اتکای مورد نیازش را در "من" و در "ریاضیات/منطق" یافت.
حالا اگر به این دو، تجربهگراییِ فرانسیسبیکن را هم اضافه بکنیم که آن هم بهژرفا حامل شکاکیت معرفتی بود، به اکسیر "عصر روشنگری" دست مییابیم.
این اکسیر فرایند "جستجویجهان" برای معرفتیافتن بدان را بهراه انداخت. این جستجو سرشت و بنمایهای اولاً "سکولار" و ثانیاً شکاک داشت. "سکولار"بودن این اکسیر به آن بود که دانشمندان برای "دانستنِجهان" دیگر به متنمقدس مراجعه نمیکردند، بلکه به خودِ طبیعت رجوع میکردند. حتی فراتر از این، در جستجوی جهان نیمنظری هم به متنمقدس نداشتند.
تمام قرن هفدهم میدان جدال استقرار این "رویکرد نو" بود که بسیار هم به دشواری جا افتاد؛ بههر حال، کم چیزی هم نبود زیرا متضمن تغییر اساسی "مبنا" از مقدس به نامقدس بود. حتی فراتر از این، اینک فهم مقدس طفیل معرفت نامقدس میشد! یعنی فهم ما از جهان بود که نحوه فهم ما از منطوق کتابمقدس را رقممیزد؛ درست وارونه آنچه پیش از این، از ابتدای قرونوسطا تا اواخر رنسانس بود.
هرچند که شکاکیت دکارتی "نقطهعزیمت" تحقق و استقرار این سرشت و بنمایه عصر روشنگری گشت، ولی این یک نقطه آغاز تاریخی/انگارهای صرف نماند بلکه همچون خصلت سکولارش، بهعنوان هم "استراتژی" و هم "تاکتیک" در بنیاد علم مدرن نهادینه گردید. (این چیزی است که جریان "سیانتیسم" [scientism] از آن غافل میشود).
یعنی بنیاد علم دائماً آگاه به خصلتِ "غیرقطعی" یافتهها و فهمهای خود است. از اینرو علم (برخلاف الاهیات) کمترین شرم و نگرانی از بروز خبط و خطا در داوریهایش ندارد، بلکه بروز اشتباه در فهم جزئی از "بازی علم" است! همین بیشرمی، بل روایی و رهایی از ترس خطا، است که تضمینکننده فرایند پیوسته خوداصلاحگر بنیاد علم است:
شیمی فلوژیستونی که هوا شد زلزلهای اتفاق نیفتاد! بطلان فرنولوژی که معلوم شد بهسادگی کنارش گذاشتند و گذشتند؛ نظریه الکترومغناطیسی که به "نسبیتِ" آینشتاین رسید و نادرستی بنیادِ فیزیکنیوتنی را نشان داد، فاجعهای رخنداد! روانکاوی که معروض نقدهای بزرگ شد، خونوخونریزی نشد! و از این قبیل.
اما در طول استقرار شکاکیت دکارتی در بنِ بنیاد علم یک امر دیگری هم اتفاق افتاد و آن وارفتن همه "هستیشناسی"های اساطیریی بود که در بنِ سازههای فرهنگ قرار داشتند. این با خودش انحلال ناگزیر جزمهای دینی را هم درپی آورد.
اینجاست که ما با نوپدیدی در تاریخ هوموساپینس روبرو میشویم که از انقلاب کشاورزی (دوازدههزارسال پیش) تا اواخر قرن هجدهممیلادی که بنیاد علم صورتبندی گردید، مطلقا بدیع و بیسابقه بود.
لینک بخش اول
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۳)
شکاکیت در غرب (عملا) در قرن هفدهم با دکارت بدل به "جریانی" شد که بیخ پیدا کرد. از اینروست که بسیاری اهلنظر، آغاز عصر روشنگری را دکارت میگیرند، نه چون اهل تاریخ نیمه دوم قرنهجدهم.
دکارت هوشمندانه حواساش به خطر دستگاه تفتیشعقاید کلیسا بود. میفهمید که بلندکردن پرچم "شکاکیت" خطر زنده در آتش سوختن را دارد. حصر گالیله هم پیش چشماش بود. از اینرو "شکاکیت" خود را "روشی" اعلام کرد، تا کلیسا گمان نکند آن را زیاده جدی میگیرد. جابجا هم بر مومنبودن خودش تاکید میکرد، مبادا که احضار شود. اما در بین سطور اعتراف پیدرپیاش به جزمهای مسیحی، میتوان بهوضوح خلاف آن را خواند، چنان که اروپا خواند و شکاکیت دکارتی را کاملا جدی گرفت و جریان عصر روشنگری بهراه افتاد.
نکته مهم، تفاوتی است که شکاکیت دکارتی با شکاکیتهای پیش از خودش دارد. برخلاف شکاکیتهای عصر باستان، شکاکیت دکارتی در جستجوی یافتن نقطهاتکایی برای معرفت بود. اگر شکاکیتهای عصر باستان، شکاکیتهای جدلی (سوفیستها) و شکاکیتهای نومید (اپیکوری و رواقی) بودند، شکاکیت دکارتی را باید شکاکیت "جستجوگر و امیدوار" دانست.
دکارت نقطه اتکای مورد نیازش را در "من" و در "ریاضیات/منطق" یافت.
حالا اگر به این دو، تجربهگراییِ فرانسیسبیکن را هم اضافه بکنیم که آن هم بهژرفا حامل شکاکیت معرفتی بود، به اکسیر "عصر روشنگری" دست مییابیم.
این اکسیر فرایند "جستجویجهان" برای معرفتیافتن بدان را بهراه انداخت. این جستجو سرشت و بنمایهای اولاً "سکولار" و ثانیاً شکاک داشت. "سکولار"بودن این اکسیر به آن بود که دانشمندان برای "دانستنِجهان" دیگر به متنمقدس مراجعه نمیکردند، بلکه به خودِ طبیعت رجوع میکردند. حتی فراتر از این، در جستجوی جهان نیمنظری هم به متنمقدس نداشتند.
تمام قرن هفدهم میدان جدال استقرار این "رویکرد نو" بود که بسیار هم به دشواری جا افتاد؛ بههر حال، کم چیزی هم نبود زیرا متضمن تغییر اساسی "مبنا" از مقدس به نامقدس بود. حتی فراتر از این، اینک فهم مقدس طفیل معرفت نامقدس میشد! یعنی فهم ما از جهان بود که نحوه فهم ما از منطوق کتابمقدس را رقممیزد؛ درست وارونه آنچه پیش از این، از ابتدای قرونوسطا تا اواخر رنسانس بود.
هرچند که شکاکیت دکارتی "نقطهعزیمت" تحقق و استقرار این سرشت و بنمایه عصر روشنگری گشت، ولی این یک نقطه آغاز تاریخی/انگارهای صرف نماند بلکه همچون خصلت سکولارش، بهعنوان هم "استراتژی" و هم "تاکتیک" در بنیاد علم مدرن نهادینه گردید. (این چیزی است که جریان "سیانتیسم" [scientism] از آن غافل میشود).
یعنی بنیاد علم دائماً آگاه به خصلتِ "غیرقطعی" یافتهها و فهمهای خود است. از اینرو علم (برخلاف الاهیات) کمترین شرم و نگرانی از بروز خبط و خطا در داوریهایش ندارد، بلکه بروز اشتباه در فهم جزئی از "بازی علم" است! همین بیشرمی، بل روایی و رهایی از ترس خطا، است که تضمینکننده فرایند پیوسته خوداصلاحگر بنیاد علم است:
شیمی فلوژیستونی که هوا شد زلزلهای اتفاق نیفتاد! بطلان فرنولوژی که معلوم شد بهسادگی کنارش گذاشتند و گذشتند؛ نظریه الکترومغناطیسی که به "نسبیتِ" آینشتاین رسید و نادرستی بنیادِ فیزیکنیوتنی را نشان داد، فاجعهای رخنداد! روانکاوی که معروض نقدهای بزرگ شد، خونوخونریزی نشد! و از این قبیل.
اما در طول استقرار شکاکیت دکارتی در بنِ بنیاد علم یک امر دیگری هم اتفاق افتاد و آن وارفتن همه "هستیشناسی"های اساطیریی بود که در بنِ سازههای فرهنگ قرار داشتند. این با خودش انحلال ناگزیر جزمهای دینی را هم درپی آورد.
اینجاست که ما با نوپدیدی در تاریخ هوموساپینس روبرو میشویم که از انقلاب کشاورزی (دوازدههزارسال پیش) تا اواخر قرن هجدهممیلادی که بنیاد علم صورتبندی گردید، مطلقا بدیع و بیسابقه بود.
لینک بخش اول
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
16.04.202519:29
ابتدای ۲۳ دقیقهای از اجرای تاریخی ارکستر سمفونیک بوستون به رهبری شارل مونش در ۱۹۵۹
☆○════════════════○☆
رثایی رومانتیک بر پیامدهای خونین انقلاب روشنگری
✍#علیصاحبالحواشی
انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه سطحِ سیاسیِ تحولات درازدامنی بود که بیخاش به قرن هفدهم میرسید، آنگاه که ذهن اروپایی بهتدریج از افسون مسیحیت و آن کوری و کودنی که در "فهمجهان" القا کرده بود، داشت به زحمتِ بسیار بیرون میشد. حاصل آن بیرونشدن، "عصر روشنگری" گشت.
زلزله مهیب تکتونیک ۱۷۸۹ فرانسه به این کشور محدود نماند، لرزههایش در همه اروپا ادراک شده گهگاه خطیر هم گشت. اما خودِ زمین سیاست فرانسه تا هشتاد سال بعدترش دستخوش پسلرزههای مهیب بود: برآمدن ناپلئونبناپارت و جنگهای اروپایی او، بازگشت سلطنت بوربونها، سپس انقلاب ۱۸۳۰ و سقوط مجدد بوربونها و برقراری سلطنتی دیگر؛ آنگاه انقلاب ۱۸۴۸ که زلزلهای اروپایی بود، فرانسه را هم درنوردید؛ همان که مارکس و انگلس در میان آوارهایش "مانیفست حزب کمونیست" را نوشته و منتشر کردند. آنگاه نوبت به "کمونپاریس" رسید، و سپس...
"عصر روشنگری" آنتیتزش را در آستین پرورد: رومانتیکهای شورشیِ شوریدهحالی برآمدند که علیه جهان بیروحی که روشنگری تصویر نموده بود برخاستند.
ژانژاکروسو نخستین اخگر این خیزش رومانتیک بود که افراطکاری سیاسیاش در دولتمستعجل مشتآهنینِ روبسپیر نمودار شد. پرچم سیاسیِ این "دولتِ اقتدارگرای تودهای" با قطعسر روبسپیر زیر گیوتین، درهم شکست اما اصلوبنمایه اندیشگیِ رومانتیکها طی نخستین سالهای قرننوزدهم در میادین هنر و فلسفه در اهتزاز بود. بزودی روحسیاسیِ زیر گیوتینرفته آن نیز در فلسفه یوهانگوتلیب فیشته متاخر پدیدار شد که "ناسیونالیسم" را بر ریلهای "روحملی" هگلی نظریهپردازی فلسفی کرد و طی سخنرانیهای پرشوری در دانشگاه برلین عرضه داشت.
روح رومانتیکِ در اهتزاز، به آرمانهای "اثباتگرایی" و "جهانوطنی" عصر روشنگری به چشم حقارت مینگریست، آرمان "آزادیِ" روشنگری را هم چنان وارونه تفسیر کرد که صورتِ "انقیاد ملی" به حکم "رهبر ملت" را یافت!!!
انقلاب ۱۷۸۹ پیشتر رایت "لائیسیته" را برافراشته بود که "ایدئولوژیِ" دینستیزی بود، نه که آرمان سکولاریسم به معنای "بیاعتنایی به الوهیت" در تمشیت امور جهان باشد.
روحِ "لاییسیته" جای ملکوت عبرانی مسیحیت را گرفت. تثلیت مقدس، جایخود را به خدای "دئیستیِ" آفریننده بیدخالت در کار آفریدهاش داد، که البته انگارهای برزخی بود، چندان هم نپایید تا بسیاری از نخبگان فرانسه به الحاد گرائیدند. چنین شد که در انقلاب ۱۷۸۹ کلیساها غارت شدند، گفتهمیشود هزاران کشیش سرشان به زیر گیوتین رفت! همه زمینها و املاک کلیسا به نفع "جمهوری" مصادره شدند؛ نقل هم شده که پاریسیها دختر زیبارویی را بر محراب کلیسای نوتردام بَر کرده، بهجای عیسیمسیح، در پیشپای او به پرستش "زیبایی" زانو زدند!!! یادآور بازگشت ایزدبانوی یونانی "آفرودیت"، اینبار در کلیسای مسیح!
انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه که درپی برخاستن مجدد بوربونها به تخت سلطنت فرانسه واقع شد، بسیار خونین گشت. بوربونها را پایین کشیدند و سلطنت دیگری برقرار نمودند. اوژن دلاکروا تابلویِ "آزادی پیشاپیش مردم" را برای این انقلاب کشید، که در او نمادِ "آزادی" سیمایی از همان "آفرودیتیونانی" بود که پرچم فرانسه را در میان غوغایِ خونوآتش و اجساد کشتگان انقلاب، برافراشته نگهداشته و بهپیش میتاخت. جابجایی سلطنت اینبار هم مستعجل شد، اما زخم کشتگان پرشمار، مستعجل نبود!
هکتور برلیوز "رکویمِ" خویش را در ۱۸۳۶ تقدیم کشتگان انقلاب ۱۸۳۰ کرد - آن هم در متن و بستر چرخشی ازنو رو به مسیحیتِ بهتاراجِ ۱۷۸۹ رفته - که شاهکاری شد و خوش درخشید. بیتردید پس از "میساسولمنیس" بتهوون، این دومی اثر مذهبی سترگ موسیقیایی در نهضت رومانتیک است، که نشانه "بازگشت روح" به آفاق بیروحِ مردهریگ عصر روشنگری است.
برلیوز در این رکویم سنگتمام گذاشت، ارکستری بسیار بزرگ، با مجموعه بیسابقهای از سازهای بادی برنجی و کوبهای و گروه کُری عظیم را بهکار گرفت تا تصویری کوبنده از "رستاخیزِ مردگان" و "روز داوری" را بیافریند، و قیامت کرد!
در عصر رومانتیکها "بازی فرهنگ" در قامت رستاخیز "روح"، بازگشتی به "انسان" بود؛ انسانی که خلاف ادراک عصر روشنگری صرفاً حیوانی پیشرفته نبود، خدا هم بود، خدایی تقدیرگر و قهار؛ اما نهچون خدای متعالی مسیحیت، بل خدایی انسانی، تماماً انسانی! چنانکه بعدها نیچه گفت.
کانال نویسنده
☆○════════════════○☆
رثایی رومانتیک بر پیامدهای خونین انقلاب روشنگری
✍#علیصاحبالحواشی
انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه سطحِ سیاسیِ تحولات درازدامنی بود که بیخاش به قرن هفدهم میرسید، آنگاه که ذهن اروپایی بهتدریج از افسون مسیحیت و آن کوری و کودنی که در "فهمجهان" القا کرده بود، داشت به زحمتِ بسیار بیرون میشد. حاصل آن بیرونشدن، "عصر روشنگری" گشت.
زلزله مهیب تکتونیک ۱۷۸۹ فرانسه به این کشور محدود نماند، لرزههایش در همه اروپا ادراک شده گهگاه خطیر هم گشت. اما خودِ زمین سیاست فرانسه تا هشتاد سال بعدترش دستخوش پسلرزههای مهیب بود: برآمدن ناپلئونبناپارت و جنگهای اروپایی او، بازگشت سلطنت بوربونها، سپس انقلاب ۱۸۳۰ و سقوط مجدد بوربونها و برقراری سلطنتی دیگر؛ آنگاه انقلاب ۱۸۴۸ که زلزلهای اروپایی بود، فرانسه را هم درنوردید؛ همان که مارکس و انگلس در میان آوارهایش "مانیفست حزب کمونیست" را نوشته و منتشر کردند. آنگاه نوبت به "کمونپاریس" رسید، و سپس...
"عصر روشنگری" آنتیتزش را در آستین پرورد: رومانتیکهای شورشیِ شوریدهحالی برآمدند که علیه جهان بیروحی که روشنگری تصویر نموده بود برخاستند.
ژانژاکروسو نخستین اخگر این خیزش رومانتیک بود که افراطکاری سیاسیاش در دولتمستعجل مشتآهنینِ روبسپیر نمودار شد. پرچم سیاسیِ این "دولتِ اقتدارگرای تودهای" با قطعسر روبسپیر زیر گیوتین، درهم شکست اما اصلوبنمایه اندیشگیِ رومانتیکها طی نخستین سالهای قرننوزدهم در میادین هنر و فلسفه در اهتزاز بود. بزودی روحسیاسیِ زیر گیوتینرفته آن نیز در فلسفه یوهانگوتلیب فیشته متاخر پدیدار شد که "ناسیونالیسم" را بر ریلهای "روحملی" هگلی نظریهپردازی فلسفی کرد و طی سخنرانیهای پرشوری در دانشگاه برلین عرضه داشت.
روح رومانتیکِ در اهتزاز، به آرمانهای "اثباتگرایی" و "جهانوطنی" عصر روشنگری به چشم حقارت مینگریست، آرمان "آزادیِ" روشنگری را هم چنان وارونه تفسیر کرد که صورتِ "انقیاد ملی" به حکم "رهبر ملت" را یافت!!!
انقلاب ۱۷۸۹ پیشتر رایت "لائیسیته" را برافراشته بود که "ایدئولوژیِ" دینستیزی بود، نه که آرمان سکولاریسم به معنای "بیاعتنایی به الوهیت" در تمشیت امور جهان باشد.
روحِ "لاییسیته" جای ملکوت عبرانی مسیحیت را گرفت. تثلیت مقدس، جایخود را به خدای "دئیستیِ" آفریننده بیدخالت در کار آفریدهاش داد، که البته انگارهای برزخی بود، چندان هم نپایید تا بسیاری از نخبگان فرانسه به الحاد گرائیدند. چنین شد که در انقلاب ۱۷۸۹ کلیساها غارت شدند، گفتهمیشود هزاران کشیش سرشان به زیر گیوتین رفت! همه زمینها و املاک کلیسا به نفع "جمهوری" مصادره شدند؛ نقل هم شده که پاریسیها دختر زیبارویی را بر محراب کلیسای نوتردام بَر کرده، بهجای عیسیمسیح، در پیشپای او به پرستش "زیبایی" زانو زدند!!! یادآور بازگشت ایزدبانوی یونانی "آفرودیت"، اینبار در کلیسای مسیح!
انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه که درپی برخاستن مجدد بوربونها به تخت سلطنت فرانسه واقع شد، بسیار خونین گشت. بوربونها را پایین کشیدند و سلطنت دیگری برقرار نمودند. اوژن دلاکروا تابلویِ "آزادی پیشاپیش مردم" را برای این انقلاب کشید، که در او نمادِ "آزادی" سیمایی از همان "آفرودیتیونانی" بود که پرچم فرانسه را در میان غوغایِ خونوآتش و اجساد کشتگان انقلاب، برافراشته نگهداشته و بهپیش میتاخت. جابجایی سلطنت اینبار هم مستعجل شد، اما زخم کشتگان پرشمار، مستعجل نبود!
هکتور برلیوز "رکویمِ" خویش را در ۱۸۳۶ تقدیم کشتگان انقلاب ۱۸۳۰ کرد - آن هم در متن و بستر چرخشی ازنو رو به مسیحیتِ بهتاراجِ ۱۷۸۹ رفته - که شاهکاری شد و خوش درخشید. بیتردید پس از "میساسولمنیس" بتهوون، این دومی اثر مذهبی سترگ موسیقیایی در نهضت رومانتیک است، که نشانه "بازگشت روح" به آفاق بیروحِ مردهریگ عصر روشنگری است.
برلیوز در این رکویم سنگتمام گذاشت، ارکستری بسیار بزرگ، با مجموعه بیسابقهای از سازهای بادی برنجی و کوبهای و گروه کُری عظیم را بهکار گرفت تا تصویری کوبنده از "رستاخیزِ مردگان" و "روز داوری" را بیافریند، و قیامت کرد!
در عصر رومانتیکها "بازی فرهنگ" در قامت رستاخیز "روح"، بازگشتی به "انسان" بود؛ انسانی که خلاف ادراک عصر روشنگری صرفاً حیوانی پیشرفته نبود، خدا هم بود، خدایی تقدیرگر و قهار؛ اما نهچون خدای متعالی مسیحیت، بل خدایی انسانی، تماماً انسانی! چنانکه بعدها نیچه گفت.
کانال نویسنده
11.04.202506:31
پایان پروژه صفویه
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
"ایدئولوژی" در مقام حاکمیت سیاسی از نفس میافتد. این اتفاق در شوروی با رویکار آمدن خروشچف شروع شد و در دوران طولانی برژنف ژرفایافت تا وقتی او مُرد، مارکسیسملنینیسم در اتحادشوری یک "جنازه" بود؛ گورباچف فقط دفنش کرد.
چینکمونیست با دنگشیائوپینگ از سرنوشت اتحادشوروی فرار کرد! خودش مارکسیسملنینیسم را "اُتانازی" نمود اما جسد مومیایی شدهاش را زیر شیشه نگهداشت.
علیخامنهای، مثل خمینی یک بنیادگرای سنتی نیست، او مربای علیشریعتی و یک بنیادگرای اسلامی با بافتار فکری مارکسیستی است. واژگانی چون "دشمن" و "انقلابی"، در کنار امریکاستیزی و چرخشبهشرق، و نظامیگری و حکومت مشتآهنینِ امنیتی، و ارادهمعطوف به مهندسیاجتماعی و قتل جامعهمدنی، و تدارک اقسام میلیشیای مزدور برای سرکوب ملی، و ذوقزدگی زایدالوصفاش پس از بازگشت از سفر کرهشمالی، همگی تباری مارکسیستلنینیستی دارند. همینها هم بود که برخی احمقهای توطئهاندیش را واداشت تا او را تربیتشده کگب بدانند. خامنهای تربیتشده کگب نیست، مربای علیشریعتی است!
رفسنجانی به فراست خودش که خمینی بادش هم کرده بود، غرّه شد که گمان نمود اگر خامنهای را به ولایت بگمارد، گماشتهاش میشود! از دوردستهای فکرش هم نمیگذشت که او را خواهد کشت!
او حتی شعور تمیز شریعتیسم مارکسیستیِ رفیق پنجاهسالهاش را هم نداشت، چنانکه تیزبینی مرتضیمطهری را هم نداشت تا اختلالات اخلاقی او را، از حسد و کینه و تنگنظری و قدرتدوستی را تشخیص بدهد و نخواهد او را به ولایتمطلقه برساند. کاری که کرد، تا برسرش آمد آنچه قابل تصور بود.
حکومت عملا تمامشده علیخامنهای را میتوان تحقق عملی آرمانهای علیشریعتی دانست. او بسی بیش از آنکه امتداد خمینی باشد، امتداد شریعتی است، چنانکه خصلت مارکسیستی بافتار فکرش هم از اوست. به حکومت خمینی نمیتوان خصلت "ایدئولوژیک" نسبت داد، او یک "مستبدشرقی" پدرسالارِ نمونهوار بود؛ خمینی حتی نمیدانست که "ایدئولوژی" یعنی چه؟! اما حکومت خامنهای سیمای تمامعیار یک حکومت ایدئولوژیک را یافت. هیچجای جهان نبود که در او مارکسیسم به "فاجعه" نیانجامیده باشد؛ آخرینِ شترگاوپلنگیاش ولایت خامنهای شد.
امروز نیست که آدمهای امنیتی مثل این حسامالدین آشنا "دوزاریشان افتاده است". خیلیهای دیگر درونینظام هم متوجه شدهاند که خامنهای میراث شورش هویتطلب ۱۳۵۷ ایرانیان را به چه دارالبَواری کشید.
از این نظر حالوروز باشگاهقدرت امروز "جمهوریاسلامی"، شبیهترین به سالهای آخر عمر برژنف تا فروپاشی کامل اتحاد شوروی است: ورشکستگی تام اقتصادی در عین اعتلای نظامیامنیتی، کنار جامعهای فلاکتزده و از هم پاشیده.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
"ایدئولوژی" در مقام حاکمیت سیاسی از نفس میافتد. این اتفاق در شوروی با رویکار آمدن خروشچف شروع شد و در دوران طولانی برژنف ژرفایافت تا وقتی او مُرد، مارکسیسملنینیسم در اتحادشوری یک "جنازه" بود؛ گورباچف فقط دفنش کرد.
چینکمونیست با دنگشیائوپینگ از سرنوشت اتحادشوروی فرار کرد! خودش مارکسیسملنینیسم را "اُتانازی" نمود اما جسد مومیایی شدهاش را زیر شیشه نگهداشت.
علیخامنهای، مثل خمینی یک بنیادگرای سنتی نیست، او مربای علیشریعتی و یک بنیادگرای اسلامی با بافتار فکری مارکسیستی است. واژگانی چون "دشمن" و "انقلابی"، در کنار امریکاستیزی و چرخشبهشرق، و نظامیگری و حکومت مشتآهنینِ امنیتی، و ارادهمعطوف به مهندسیاجتماعی و قتل جامعهمدنی، و تدارک اقسام میلیشیای مزدور برای سرکوب ملی، و ذوقزدگی زایدالوصفاش پس از بازگشت از سفر کرهشمالی، همگی تباری مارکسیستلنینیستی دارند. همینها هم بود که برخی احمقهای توطئهاندیش را واداشت تا او را تربیتشده کگب بدانند. خامنهای تربیتشده کگب نیست، مربای علیشریعتی است!
رفسنجانی به فراست خودش که خمینی بادش هم کرده بود، غرّه شد که گمان نمود اگر خامنهای را به ولایت بگمارد، گماشتهاش میشود! از دوردستهای فکرش هم نمیگذشت که او را خواهد کشت!
او حتی شعور تمیز شریعتیسم مارکسیستیِ رفیق پنجاهسالهاش را هم نداشت، چنانکه تیزبینی مرتضیمطهری را هم نداشت تا اختلالات اخلاقی او را، از حسد و کینه و تنگنظری و قدرتدوستی را تشخیص بدهد و نخواهد او را به ولایتمطلقه برساند. کاری که کرد، تا برسرش آمد آنچه قابل تصور بود.
حکومت عملا تمامشده علیخامنهای را میتوان تحقق عملی آرمانهای علیشریعتی دانست. او بسی بیش از آنکه امتداد خمینی باشد، امتداد شریعتی است، چنانکه خصلت مارکسیستی بافتار فکرش هم از اوست. به حکومت خمینی نمیتوان خصلت "ایدئولوژیک" نسبت داد، او یک "مستبدشرقی" پدرسالارِ نمونهوار بود؛ خمینی حتی نمیدانست که "ایدئولوژی" یعنی چه؟! اما حکومت خامنهای سیمای تمامعیار یک حکومت ایدئولوژیک را یافت. هیچجای جهان نبود که در او مارکسیسم به "فاجعه" نیانجامیده باشد؛ آخرینِ شترگاوپلنگیاش ولایت خامنهای شد.
امروز نیست که آدمهای امنیتی مثل این حسامالدین آشنا "دوزاریشان افتاده است". خیلیهای دیگر درونینظام هم متوجه شدهاند که خامنهای میراث شورش هویتطلب ۱۳۵۷ ایرانیان را به چه دارالبَواری کشید.
از این نظر حالوروز باشگاهقدرت امروز "جمهوریاسلامی"، شبیهترین به سالهای آخر عمر برژنف تا فروپاشی کامل اتحاد شوروی است: ورشکستگی تام اقتصادی در عین اعتلای نظامیامنیتی، کنار جامعهای فلاکتزده و از هم پاشیده.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
09.04.202509:12
مستند «مستشرق» و نقد و بررسی آن - دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ هانری کربن
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۳)
از نیمه قرنهجدهم تا آخر دهه نخست قرن نوزدهم را میتوان "عصرروشنگریِ محض" نامید (محض بهمعنای proper)؛ والا آغاز عصر روشنگری را از همان زمان میگیرند که بقولخودم نخستین میکروکریستالهای مدرنیته قابل مشاهده گردیدند.
ویژگی این "عصرروشنگری خاص"، اِعراض کامل از هرگونه "تقدس" در فهم جهان بود. نماد این اعراض، آن پاسخ معروف لاپلاس به ناپلئون بود که گفت: "من برای توضیح کیهان (cosmos) نیازی به فرض وجود خداوند ندارم". در این دوره دیگر بهزحمت بتوان اندیشمندِ جداً مسیحی را یافت. هیوم، کانت، ولتر و بسیارانی "دِئیست" بودند (همانخدای آفریننده بیدخالت در کار جهان)، دیدرو و لاپلاس و بسیارانِ دیگر بیاعتقاد به هرگونه الوهیت بودند.
از نیمهدوم قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم، عبور تماموکمال از "خدایابراهیمیِ" آفرینندهی معنادهنده به رستگاری تا تقدیرگری لحظهبهلحظه جهان، در میان اهلاندیشه اروپا تقریباً کاملشد. این زمانِ بسیار کوتاهی برای چنین جابجاییِ بنیادینِ "ذهنیتها" بود. همین شد که سازهی ذهنیتِ اروپایی نتوانست تحملش بکند و تَرَکخورد! این ترکخوردگی بزودی جِرخوردگی شد، تا آغاز شورشی گردید که در نگاهی پسیننگر نام "نهضت رومانتیک" بدان دادند. آیزایا برلین بهفراستتمام این جرخوردگی را "بحران در ذهنیتاروپایی" نامید.
رومانتیکها چنین تخلیه تامِ هستی و جهان از "روح، معنا، و غایت" را که عصر روشنگری برآورده بود، ابداً برنتافتند، و فصل عظیمی را رقم زدند که در او همهجا "روح و جان" دیده میشد! هگل پرچم "روح در تاریخ" را برافراشت، روحی که حامل بارهای سنگین "معنا و غایت" بود؛ "ویتالیسم" هم در همین زمان پیدا شد و رونق یافت.
نهضت رومانتیک نتوانست "عصر روشنگری" را ناکار کند. این عصر به کار شتابنده خود در پیشبرد "علومطبیعی" ادامه داد، اصول و مبانی "اثباتگرایی" را بر بنیانهای دکارتی تدوین نمود و انقلابی را در فهم طبیعت رقم زد که تا امروز هرچه از فیزیک و شیمی تا پزشکی و کیهانشناسی و... را داریم فرآورده "عصر روشنگری" و همچنان روان بر ریلهای نهادهی اوست.
رومانتیکها که دیدند در "علومطبیعی" مطلقا بختی نداشته و نتوانند داشت، به "انسان" پرداختند، نخست از ادبیات و هنرها شروع کردند و سپس دست به تاسیس "علومانسانیِ" هرمنوتیکی زدند.
در وادی علومانسانی، عصر روشنگری در باتلاق فرورفته و عملاً متوقف شده بود، آنقدر که میتوان گفت به هیچ نرسید، هرچند که در علوم طبیعی، الحق قیامت کرد. همین قیامت را رومانتیکها در "علومانسانی" کردند! تاریخ، باستانشناسی، فرهنگ و انسانشناسی، روان و روانکاوی، زبانشناسی، شرقشناسی، ادبیات تطبیقی،... "هرمنوتیک" آن راهوار تیزتاز اما چموش و سرکش و غیرقابلانتظام بود که رومانتیکها سوار بر او وادیهای درشتناک علومانسانی را پیمودند؛ طبع اثباتگرایِ عصر روشنگری، مطلقاً استعدادی برای سوارشدن به این رهوارِ دشوارِ هرمنوتیک نداشت، همین بود که تا خواست وارد علوم انسانی بشود، در باتلاق فرورفت و رهایش نمود!
رومانتیکها را "عاطفه" برانگیخت، عاطفه هراس و حسبیگانگی در جهانی که عصر روشنگری از هرگونه "روح و معنا و غایت" تهیکرده بود. اعتلای بیچون و اثباتگرایِ "بنیاد علم" و دستاوردهای محیرالعقول فناورانهاش که تا امروز همچنان بدایعِ هم معرفتی و هم کاربردی بهبار میآورد، طبایع رومانتیک را بیش از پیش میتاراند.
این تاراندهشدن رومانتیکها را میتوان در دو جبهه مشاهده نمود:
۱) جبهه معقول رومانتیکها، که بنیانگذاران علومانسانی هرمنوتیکی شدند و به طرف اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرنبیستم تلاشهای تفصیلی در به نظمونسق در آوردنِ رهوار هرمنوتیکیشان نمودند.
۲) جبهه دیگر رومانتیکها "سازندگان" (علومانسانی و تراشدهندگانِ "هرمنوتیک") نشدند، بلکه "کنارهجویان" گشتند! کنارهجویان از "مدرنیته"ای که اصل و بنیادش از عصر روشنگری میآمد و بهقول خودِ رومانتیکها حاملِ "روحِ" روشنگری بود، همان "روح" که آنان روحِ بیروحیاش میدیدند و از او میگریختند!
این "کنارهجویانِ" رومانتیک، موضوع الباقی سخن من است: هانری کوربن در این امتداد ایستاده است!
در خیل این کنارهجویان رومانتیک جریانهای متعددی بودند؛ اما سوای عاطفه کنارهجویی از مدرنیته، آنچه اینها را یککاسه میکرد، ستبرشدگیِ "نوستالژیا"ی جهانِ سپری شده بود:
ادامه دارد👇
لینک بخش اول
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۳)
از نیمه قرنهجدهم تا آخر دهه نخست قرن نوزدهم را میتوان "عصرروشنگریِ محض" نامید (محض بهمعنای proper)؛ والا آغاز عصر روشنگری را از همان زمان میگیرند که بقولخودم نخستین میکروکریستالهای مدرنیته قابل مشاهده گردیدند.
ویژگی این "عصرروشنگری خاص"، اِعراض کامل از هرگونه "تقدس" در فهم جهان بود. نماد این اعراض، آن پاسخ معروف لاپلاس به ناپلئون بود که گفت: "من برای توضیح کیهان (cosmos) نیازی به فرض وجود خداوند ندارم". در این دوره دیگر بهزحمت بتوان اندیشمندِ جداً مسیحی را یافت. هیوم، کانت، ولتر و بسیارانی "دِئیست" بودند (همانخدای آفریننده بیدخالت در کار جهان)، دیدرو و لاپلاس و بسیارانِ دیگر بیاعتقاد به هرگونه الوهیت بودند.
از نیمهدوم قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم، عبور تماموکمال از "خدایابراهیمیِ" آفرینندهی معنادهنده به رستگاری تا تقدیرگری لحظهبهلحظه جهان، در میان اهلاندیشه اروپا تقریباً کاملشد. این زمانِ بسیار کوتاهی برای چنین جابجاییِ بنیادینِ "ذهنیتها" بود. همین شد که سازهی ذهنیتِ اروپایی نتوانست تحملش بکند و تَرَکخورد! این ترکخوردگی بزودی جِرخوردگی شد، تا آغاز شورشی گردید که در نگاهی پسیننگر نام "نهضت رومانتیک" بدان دادند. آیزایا برلین بهفراستتمام این جرخوردگی را "بحران در ذهنیتاروپایی" نامید.
رومانتیکها چنین تخلیه تامِ هستی و جهان از "روح، معنا، و غایت" را که عصر روشنگری برآورده بود، ابداً برنتافتند، و فصل عظیمی را رقم زدند که در او همهجا "روح و جان" دیده میشد! هگل پرچم "روح در تاریخ" را برافراشت، روحی که حامل بارهای سنگین "معنا و غایت" بود؛ "ویتالیسم" هم در همین زمان پیدا شد و رونق یافت.
نهضت رومانتیک نتوانست "عصر روشنگری" را ناکار کند. این عصر به کار شتابنده خود در پیشبرد "علومطبیعی" ادامه داد، اصول و مبانی "اثباتگرایی" را بر بنیانهای دکارتی تدوین نمود و انقلابی را در فهم طبیعت رقم زد که تا امروز هرچه از فیزیک و شیمی تا پزشکی و کیهانشناسی و... را داریم فرآورده "عصر روشنگری" و همچنان روان بر ریلهای نهادهی اوست.
رومانتیکها که دیدند در "علومطبیعی" مطلقا بختی نداشته و نتوانند داشت، به "انسان" پرداختند، نخست از ادبیات و هنرها شروع کردند و سپس دست به تاسیس "علومانسانیِ" هرمنوتیکی زدند.
در وادی علومانسانی، عصر روشنگری در باتلاق فرورفته و عملاً متوقف شده بود، آنقدر که میتوان گفت به هیچ نرسید، هرچند که در علوم طبیعی، الحق قیامت کرد. همین قیامت را رومانتیکها در "علومانسانی" کردند! تاریخ، باستانشناسی، فرهنگ و انسانشناسی، روان و روانکاوی، زبانشناسی، شرقشناسی، ادبیات تطبیقی،... "هرمنوتیک" آن راهوار تیزتاز اما چموش و سرکش و غیرقابلانتظام بود که رومانتیکها سوار بر او وادیهای درشتناک علومانسانی را پیمودند؛ طبع اثباتگرایِ عصر روشنگری، مطلقاً استعدادی برای سوارشدن به این رهوارِ دشوارِ هرمنوتیک نداشت، همین بود که تا خواست وارد علوم انسانی بشود، در باتلاق فرورفت و رهایش نمود!
رومانتیکها را "عاطفه" برانگیخت، عاطفه هراس و حسبیگانگی در جهانی که عصر روشنگری از هرگونه "روح و معنا و غایت" تهیکرده بود. اعتلای بیچون و اثباتگرایِ "بنیاد علم" و دستاوردهای محیرالعقول فناورانهاش که تا امروز همچنان بدایعِ هم معرفتی و هم کاربردی بهبار میآورد، طبایع رومانتیک را بیش از پیش میتاراند.
این تاراندهشدن رومانتیکها را میتوان در دو جبهه مشاهده نمود:
۱) جبهه معقول رومانتیکها، که بنیانگذاران علومانسانی هرمنوتیکی شدند و به طرف اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرنبیستم تلاشهای تفصیلی در به نظمونسق در آوردنِ رهوار هرمنوتیکیشان نمودند.
۲) جبهه دیگر رومانتیکها "سازندگان" (علومانسانی و تراشدهندگانِ "هرمنوتیک") نشدند، بلکه "کنارهجویان" گشتند! کنارهجویان از "مدرنیته"ای که اصل و بنیادش از عصر روشنگری میآمد و بهقول خودِ رومانتیکها حاملِ "روحِ" روشنگری بود، همان "روح" که آنان روحِ بیروحیاش میدیدند و از او میگریختند!
این "کنارهجویانِ" رومانتیک، موضوع الباقی سخن من است: هانری کوربن در این امتداد ایستاده است!
در خیل این کنارهجویان رومانتیک جریانهای متعددی بودند؛ اما سوای عاطفه کنارهجویی از مدرنیته، آنچه اینها را یککاسه میکرد، ستبرشدگیِ "نوستالژیا"ی جهانِ سپری شده بود:
ادامه دارد👇
لینک بخش اول
لینک بخش سوم
کانال نویسنده


05.04.202504:44
✍#علیصاحبالحواشی
فحاشی به اینجور آدمها را "میفهمم" اما روا نمیدانم، پس روی فحاشی را مخدوش نمودم.
"فهمیدنم" به غلظت نامردمیهاست که این طایفه نادان و کمبهره از هوش و خردمندی در ایننیمقرن بر سر ایرانیان آوردند، تا چنین منفور و مطعون گشتند.
اتفاقاً پدر این آدم، که هرزهدرایی بالا به ایشان بود، دو سه پله از این فرزندش فهیمتر بود؛ لااقل در طایفه اکثراً ضایع روحانیت طوری شد که برنتافتندش و آزردند تا "ز مدرسه آمد به دانشگاه و بشکست عهد صحبت آن طریق را". اما این پسر بزرگش، آیتی در کجاندیشی و کورفهمیِ بنیادگراست؛ برادر کوچکترش آدم متوازنتر و متینتری است.
اعدام سابّالنبی هیچ مبنای قرآنی ندارد، قرائن سیرهای دارد که البته ننگین است. منتها طبایع قبیلگیِ فقها و این جور آدمها، بقدری آکنده از عصبیتهای کورند که متوجه نیستند اعلانِ عام این حرفها، هتکِ فراتری به قامتِ نقداً ملکوکگشته دین است.
حقا "اسلام" که دوستانی چون ایشان دارد، نیاز به دشمن ندارد! همینها بودند که"اسلام" را میان ایرانیان چنین منفور نمودند.
آن نسبت کمهوشی و نابخردی که دادم، شاهدش همین عجز آن جماعت و این شخص در چنین فهمهایی است.
+
فحاشی به اینجور آدمها را "میفهمم" اما روا نمیدانم، پس روی فحاشی را مخدوش نمودم.
"فهمیدنم" به غلظت نامردمیهاست که این طایفه نادان و کمبهره از هوش و خردمندی در ایننیمقرن بر سر ایرانیان آوردند، تا چنین منفور و مطعون گشتند.
اتفاقاً پدر این آدم، که هرزهدرایی بالا به ایشان بود، دو سه پله از این فرزندش فهیمتر بود؛ لااقل در طایفه اکثراً ضایع روحانیت طوری شد که برنتافتندش و آزردند تا "ز مدرسه آمد به دانشگاه و بشکست عهد صحبت آن طریق را". اما این پسر بزرگش، آیتی در کجاندیشی و کورفهمیِ بنیادگراست؛ برادر کوچکترش آدم متوازنتر و متینتری است.
اعدام سابّالنبی هیچ مبنای قرآنی ندارد، قرائن سیرهای دارد که البته ننگین است. منتها طبایع قبیلگیِ فقها و این جور آدمها، بقدری آکنده از عصبیتهای کورند که متوجه نیستند اعلانِ عام این حرفها، هتکِ فراتری به قامتِ نقداً ملکوکگشته دین است.
حقا "اسلام" که دوستانی چون ایشان دارد، نیاز به دشمن ندارد! همینها بودند که"اسلام" را میان ایرانیان چنین منفور نمودند.
آن نسبت کمهوشی و نابخردی که دادم، شاهدش همین عجز آن جماعت و این شخص در چنین فهمهایی است.
+
21.04.202509:37
هیچ "جباریتی" بختی از دوام ندارد، انسان در تاریخ محکوم به "آزادی" است!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
اما بیرون از توهمات الهیاتی، مسئله "هویتدینی" هم در اینجا کار میکند. لایههای اجتماعیِ بردگیجویِ ولاییِ ایرانیان، جباریتِ "ولیفقیه" را ضامن صیانت از "زیستجهان" مطلوبشان در کشور میدانند، که البته درست است.
یعنی اگر ولیفقیه نباشد، بیحجابی خواهد بود، بسا دیگر نگذارند صدای اذان مساجد را بلند کنند، پیالهفروشیها خواهد بود، آمدن و رفتنِ ماه رمضان هیچ توجهی برنخواهد انگیخت، کتابها و نشریات آزاد خواهند شد، دهاندوختگیها مرتفع خواهند گشت، و شعائر اسلام دیگر تعظیم و تکریم اجباری/القایی نخواهند شد، بلکه اسلام و باورهای بنیادینش قطعاً مورد نقدهای سنگین واقع خواهند شد و... همه اینها چشمانداز دوام "زیستجهان" مطلوب این دسته از مردم را نه فقط تهدید، بلکه بکلی ممتنع میسازد! فقط هم دوام "زیستجهانِ" تحققیافته در سپهر واقعیت نیست که در زوال میافتد، بلکه حجیت و برحقی آن نیز در ذهن فرزندانِ همین خانوادهها مورد تردید واقع میشود، تا آنان به لحاظ فکری از والدینجدا شده و لزوماً مثل والدین نیندیشند، و درنتیجه نخواهند مثل ایشان زندگی بکنند. از "دین"ای که نه تجلی بیرونی و نه چندان "مومن" داشته باشد، چه میماند؟!!!
وقتی فکری، آموزهای، جهاننگریای، برای دوامیافتن خود را ناگزیر از داشتن "وزارت ارشاد" و "شورای عالی انقلابفرهنگی" و "نمایندگیهای ولیفقیه در دانشگاهها" و "واحدهای عقیدتیسیاسی در نیروهای مسلح" و "حراست"ها در همه نهادها باشد که همگی مستظهر به محاکم قوه قضائیه و داغ و درفش بازوهای امنیتی/اجراییاند، باید حکم کرد که چنین نظامی متوجه "نامعقولی" و "غیرقابلدفاعبودگی" دواعیش هست که چنین تمهیدات لایهبهلایه جهت صیانت از فکرش برقرار نموده است. حالا دیگر فرقی نمیکند در اینجا با ولایتفقیه مواجه باشیم یا با نازیسم (۱۹۳۳-۱۹۴۵) آلمان، یا مارکسیسملنینیسم اتحادشوروی (۱۹۱۷-۱۹۹۱)، و این قبیل.
این مصداق آن استعاره آبِ سرکوه است که گزیری از جاریشدن به سمت دریا ندارد! همه آن سدها که چنان نظامهایی میسازند تا مانع جاریشدن جامعه به سوی "آزادی و کرامتافراد" شوند، در تاریخ حتی یک نمونه هم نبودهاست که در درازمدت موفق ارزیابی شود، بلکه همه نمونههای موجود منتهی به منفوریِ شدیدِ فکر و آموزه و جهاننگریای شدند که بانیِ بردهگیری فکری و جسمی انسانها شدند.
مردم علیه "دمکراسی" نمیشورند، آنان بر "دمکراسی" و آزادی خشم نمیگیرند! همه شورشها و خشمها به "جباریتها" معطوف میشود! در دمکراسی و لیبرالیسم سیاسی، جباریتی نیست که مردم علیهاش بشورند؛ مردم چرا باید علیه آزادی و حرمت خود بشورند؟!! همه شورشها علیه نیروهایی است که از انسانها سلبآزادی کرده و میکنند.
این معنای آن سخن هگل است که پویش تاریخ روبه "آزادی" است. مگر میتواند جور دیگری باشد؟!!! پریروزیها که این را نمیدیدند "کور" بودند! کور عاقله، کور فاهمه!
وفتی حافظ میگوید:
کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
دارد به زبان استعاری به اصلوبنمایه تجریدیای اشاره میکند که سخن هگل در پویش تاریخانسان به سوی آزادی، از مصادیق آن است.
انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای درازدامناش، سکندریخوردنی در تاریخ مشروطهخواهیِ پساتجدد ما بود، که هرچند قوزکپایمان را شکست، ولی به بلوغملی از ژرفانشینشدهترین "توهم ملی" پساصفویه ما انجامید: بازگشت به خویشتنِ امتمرحومهی اسلام ناب محمدی، سوارشدن بر سفینه نجاتِ حکومت عدلعلی، دستیابی به رستگاری دنیا و آخرت در زیستن مومنانهی منتظرِ فرج امامزمان و آخرالزمانِ تجلی برحقی الاهی!
این از معانی جاریشدن به سوی "ثبات" آزادی و کرامت انسانی است.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
اما بیرون از توهمات الهیاتی، مسئله "هویتدینی" هم در اینجا کار میکند. لایههای اجتماعیِ بردگیجویِ ولاییِ ایرانیان، جباریتِ "ولیفقیه" را ضامن صیانت از "زیستجهان" مطلوبشان در کشور میدانند، که البته درست است.
یعنی اگر ولیفقیه نباشد، بیحجابی خواهد بود، بسا دیگر نگذارند صدای اذان مساجد را بلند کنند، پیالهفروشیها خواهد بود، آمدن و رفتنِ ماه رمضان هیچ توجهی برنخواهد انگیخت، کتابها و نشریات آزاد خواهند شد، دهاندوختگیها مرتفع خواهند گشت، و شعائر اسلام دیگر تعظیم و تکریم اجباری/القایی نخواهند شد، بلکه اسلام و باورهای بنیادینش قطعاً مورد نقدهای سنگین واقع خواهند شد و... همه اینها چشمانداز دوام "زیستجهان" مطلوب این دسته از مردم را نه فقط تهدید، بلکه بکلی ممتنع میسازد! فقط هم دوام "زیستجهانِ" تحققیافته در سپهر واقعیت نیست که در زوال میافتد، بلکه حجیت و برحقی آن نیز در ذهن فرزندانِ همین خانوادهها مورد تردید واقع میشود، تا آنان به لحاظ فکری از والدینجدا شده و لزوماً مثل والدین نیندیشند، و درنتیجه نخواهند مثل ایشان زندگی بکنند. از "دین"ای که نه تجلی بیرونی و نه چندان "مومن" داشته باشد، چه میماند؟!!!
وقتی فکری، آموزهای، جهاننگریای، برای دوامیافتن خود را ناگزیر از داشتن "وزارت ارشاد" و "شورای عالی انقلابفرهنگی" و "نمایندگیهای ولیفقیه در دانشگاهها" و "واحدهای عقیدتیسیاسی در نیروهای مسلح" و "حراست"ها در همه نهادها باشد که همگی مستظهر به محاکم قوه قضائیه و داغ و درفش بازوهای امنیتی/اجراییاند، باید حکم کرد که چنین نظامی متوجه "نامعقولی" و "غیرقابلدفاعبودگی" دواعیش هست که چنین تمهیدات لایهبهلایه جهت صیانت از فکرش برقرار نموده است. حالا دیگر فرقی نمیکند در اینجا با ولایتفقیه مواجه باشیم یا با نازیسم (۱۹۳۳-۱۹۴۵) آلمان، یا مارکسیسملنینیسم اتحادشوروی (۱۹۱۷-۱۹۹۱)، و این قبیل.
این مصداق آن استعاره آبِ سرکوه است که گزیری از جاریشدن به سمت دریا ندارد! همه آن سدها که چنان نظامهایی میسازند تا مانع جاریشدن جامعه به سوی "آزادی و کرامتافراد" شوند، در تاریخ حتی یک نمونه هم نبودهاست که در درازمدت موفق ارزیابی شود، بلکه همه نمونههای موجود منتهی به منفوریِ شدیدِ فکر و آموزه و جهاننگریای شدند که بانیِ بردهگیری فکری و جسمی انسانها شدند.
مردم علیه "دمکراسی" نمیشورند، آنان بر "دمکراسی" و آزادی خشم نمیگیرند! همه شورشها و خشمها به "جباریتها" معطوف میشود! در دمکراسی و لیبرالیسم سیاسی، جباریتی نیست که مردم علیهاش بشورند؛ مردم چرا باید علیه آزادی و حرمت خود بشورند؟!! همه شورشها علیه نیروهایی است که از انسانها سلبآزادی کرده و میکنند.
این معنای آن سخن هگل است که پویش تاریخ روبه "آزادی" است. مگر میتواند جور دیگری باشد؟!!! پریروزیها که این را نمیدیدند "کور" بودند! کور عاقله، کور فاهمه!
وفتی حافظ میگوید:
کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
دارد به زبان استعاری به اصلوبنمایه تجریدیای اشاره میکند که سخن هگل در پویش تاریخانسان به سوی آزادی، از مصادیق آن است.
انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای درازدامناش، سکندریخوردنی در تاریخ مشروطهخواهیِ پساتجدد ما بود، که هرچند قوزکپایمان را شکست، ولی به بلوغملی از ژرفانشینشدهترین "توهم ملی" پساصفویه ما انجامید: بازگشت به خویشتنِ امتمرحومهی اسلام ناب محمدی، سوارشدن بر سفینه نجاتِ حکومت عدلعلی، دستیابی به رستگاری دنیا و آخرت در زیستن مومنانهی منتظرِ فرج امامزمان و آخرالزمانِ تجلی برحقی الاهی!
این از معانی جاریشدن به سوی "ثبات" آزادی و کرامت انسانی است.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
18.04.202521:26
آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستنها"
بخش سوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۳/۳)
از بامداد تاریخ (ابداع خط، که پس از انقلاب کشاورزی است) تا زمانه معاصر، "انسان" به زیستن در "قطعیت" خو کرده بود. او هیچ معرفت بسامانی نداشت، چه برسد به قطعیت! اما چه باک که او "خیال قطعیت" را که داشت!!! اساطیر به او این خیالقطعیت را میدادند، همان اساطیری که زیستگاه ذهنیت انسانی شده بود: از ویشنو تا روحجهان تائویی، از اورمزد و اهریمن و سوشیانت گرفته تا آتنا و پرسفون و پوسیدون، تا ملکوت عیسیمسیح تا "امامی" که هرکه او را نشناسد به مرگ جاهلی مرده باشد!
همین همبود که با برآمدن "بنیاد علم" و درخشیدنِ بیچون او و دستاوردهای عظیماش، که ضمناً حاملِ نهادینه شکاکیت نیز بود، دو واکنش اتفاق افتاد:
۱) سیانتیسم
۲) دشمنی با علم
اگر بخواهم با ادبیات روانکاوی سخن بگویم، "سیانتیسم" بهجای "خدا" نشاندن علم بود، خدایی که مرده بود و اینک باید "علم" برتختش مینشست و تاج سروری و حجیت بلامنازع او را بر سر مینهاد. این واکنش کودکانه، در سطح "خبرگان" دوام چندانی نیاورد، همان اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم مُرد، اما در سطح عوام هنوز هم هست، کم همنیست.
۲) واکنش دوم "روح رومانتیک" بود و صریحاللهجهترین سخنگوی معاصرش مارتین هایدگر گشت که از همهنظر در همان امتداد رومانتیکها مستقر بود.
بهرحال انسان برنمیتافت که در جهانی عاری از قطعیت و حتی بدون داشتنِ چشماندازی از رسیدن به قطعیت، زندگی بکند. هر دوی آن افراط و این تفریطها از همین برنتافتن برخاست.
وقتی فاینمن در این کلیپ با تصور وجود یک "کلاننظریه" که توضیحدهنده همهچیز باشد شوخی میکند، دارد رانههای رومانتیکِ جویایِ "روح" [Geist در آلمانی] را دستمیاندازد.
و آنگاه که او فقدان قطعیت و چشماندازش را چنین سهل و آسان دست میگیرد، دارد راحت بودن با شکاکیتِ مندرج در بنیاد علم را به مخاطب عام سخناش القاء میکند تا یادبگیرند که در سپهری از عدمقطعیت سَر کنند؛ نهفقط سر کنند که آن را بپذیرند؛ و نه فقط بپذیرند، که زیباییِ زیستن در عدمقطعیت را وجدان هم بکنند. این بیتردید آموزشی گرانسنگ است.
آن که در جای دیگری گفتم "عالمی و آدمی دیگر در پیش روست"، در اینجاست که یکسویه مهم معناییاش را باز مییابد. البته بشریت هنوز کار دارد تا به آن پذیرایی و وجدان اکثری برسد، ولی به رغم هایدگر پُر نفور، و به رغم سیانتیسمِ نادان و عوامانه، و حتی به رغم مغلطهافکنیهای نوسوفیستهای "پستمدرن"، داریم در امتداد درستی سیر میکنیم.
بنیاد علم بیهیاهو به راه خود میرود و جریان پیوسته و انبوه دستاوردهایش بیدریغ و بیمنت تحویل همگان میدهد، اما بیرون از او غوغاها علیه او برپاست، اینکه مبین، آنکه مپرس.
اما همین فروتنیِ سربزیر و بیجنجالِ علم در زمره فرهمندیهای اوست.
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند!
(صائبتبریزی)
لینک بخش اول
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش سوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۳/۳)
از بامداد تاریخ (ابداع خط، که پس از انقلاب کشاورزی است) تا زمانه معاصر، "انسان" به زیستن در "قطعیت" خو کرده بود. او هیچ معرفت بسامانی نداشت، چه برسد به قطعیت! اما چه باک که او "خیال قطعیت" را که داشت!!! اساطیر به او این خیالقطعیت را میدادند، همان اساطیری که زیستگاه ذهنیت انسانی شده بود: از ویشنو تا روحجهان تائویی، از اورمزد و اهریمن و سوشیانت گرفته تا آتنا و پرسفون و پوسیدون، تا ملکوت عیسیمسیح تا "امامی" که هرکه او را نشناسد به مرگ جاهلی مرده باشد!
همین همبود که با برآمدن "بنیاد علم" و درخشیدنِ بیچون او و دستاوردهای عظیماش، که ضمناً حاملِ نهادینه شکاکیت نیز بود، دو واکنش اتفاق افتاد:
۱) سیانتیسم
۲) دشمنی با علم
اگر بخواهم با ادبیات روانکاوی سخن بگویم، "سیانتیسم" بهجای "خدا" نشاندن علم بود، خدایی که مرده بود و اینک باید "علم" برتختش مینشست و تاج سروری و حجیت بلامنازع او را بر سر مینهاد. این واکنش کودکانه، در سطح "خبرگان" دوام چندانی نیاورد، همان اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم مُرد، اما در سطح عوام هنوز هم هست، کم همنیست.
۲) واکنش دوم "روح رومانتیک" بود و صریحاللهجهترین سخنگوی معاصرش مارتین هایدگر گشت که از همهنظر در همان امتداد رومانتیکها مستقر بود.
بهرحال انسان برنمیتافت که در جهانی عاری از قطعیت و حتی بدون داشتنِ چشماندازی از رسیدن به قطعیت، زندگی بکند. هر دوی آن افراط و این تفریطها از همین برنتافتن برخاست.
وقتی فاینمن در این کلیپ با تصور وجود یک "کلاننظریه" که توضیحدهنده همهچیز باشد شوخی میکند، دارد رانههای رومانتیکِ جویایِ "روح" [Geist در آلمانی] را دستمیاندازد.
و آنگاه که او فقدان قطعیت و چشماندازش را چنین سهل و آسان دست میگیرد، دارد راحت بودن با شکاکیتِ مندرج در بنیاد علم را به مخاطب عام سخناش القاء میکند تا یادبگیرند که در سپهری از عدمقطعیت سَر کنند؛ نهفقط سر کنند که آن را بپذیرند؛ و نه فقط بپذیرند، که زیباییِ زیستن در عدمقطعیت را وجدان هم بکنند. این بیتردید آموزشی گرانسنگ است.
آن که در جای دیگری گفتم "عالمی و آدمی دیگر در پیش روست"، در اینجاست که یکسویه مهم معناییاش را باز مییابد. البته بشریت هنوز کار دارد تا به آن پذیرایی و وجدان اکثری برسد، ولی به رغم هایدگر پُر نفور، و به رغم سیانتیسمِ نادان و عوامانه، و حتی به رغم مغلطهافکنیهای نوسوفیستهای "پستمدرن"، داریم در امتداد درستی سیر میکنیم.
بنیاد علم بیهیاهو به راه خود میرود و جریان پیوسته و انبوه دستاوردهایش بیدریغ و بیمنت تحویل همگان میدهد، اما بیرون از او غوغاها علیه او برپاست، اینکه مبین، آنکه مپرس.
اما همین فروتنیِ سربزیر و بیجنجالِ علم در زمره فرهمندیهای اوست.
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند!
(صائبتبریزی)
لینک بخش اول
لینک بخش دوم
کانال نویسنده


16.04.202504:46
جمع آوری بنرهای حزب الله در بیروت
برخی رسانه ها با انتشار تصاویری اعلام کردند دولت جدید لبنان تصاویر، پرچم و نشانه های حزبالله را از سطح شهر بیروت جمع آوری و بنرهایی با نام "عهد جدید لبنان" جایگزین شده است.
☆○═════════════○☆
✍#علیصاحبالحواشی
سرانجام لبنان دارد خودش را از بختک "حزبالله" رها میکند؛ بختکی که برای لبنان جنگ و بیثباتی، ترور و تبهکاری، و فساد حکمرانان، و تجارت موادمخدر، و ورشکستگی اقتصادی، و بهحاشیهراندگی جهانی را به ارمغان آورد.
وفاق ملی لبنانیها علیه حزبالله وجود داشت، زیرا میدیدند حزبالله کشورشان را به چه چاهی افکنده است. ضربههای کاریِ اسرائیل با شکستن کمر حزبالله آن وفاق ملی را از تهدید و مهار اینان رهانمود تا باقی افکندن یوغ ایشان از گُرده را خود مردم لبنان انجام دهند.
اسلامگرایان جایی گام ننهادند مگر آنکه مرگ و ویرانی و تباهی آوردند. آنها استادان ویرانگری و بکلی ناتوانان از ساختناند. چرا چنین بودند؟!
بنیادگراییاسلامی به آخرخط تاریخیاش رسیده است. بیگمان این پیروزی بزرگی برای همه بشریت است. برای ملتهای غربآسیا و شمال آفریقا البته بسی بیش از پیروزی است!
+
برخی رسانه ها با انتشار تصاویری اعلام کردند دولت جدید لبنان تصاویر، پرچم و نشانه های حزبالله را از سطح شهر بیروت جمع آوری و بنرهایی با نام "عهد جدید لبنان" جایگزین شده است.
☆○═════════════○☆
✍#علیصاحبالحواشی
سرانجام لبنان دارد خودش را از بختک "حزبالله" رها میکند؛ بختکی که برای لبنان جنگ و بیثباتی، ترور و تبهکاری، و فساد حکمرانان، و تجارت موادمخدر، و ورشکستگی اقتصادی، و بهحاشیهراندگی جهانی را به ارمغان آورد.
وفاق ملی لبنانیها علیه حزبالله وجود داشت، زیرا میدیدند حزبالله کشورشان را به چه چاهی افکنده است. ضربههای کاریِ اسرائیل با شکستن کمر حزبالله آن وفاق ملی را از تهدید و مهار اینان رهانمود تا باقی افکندن یوغ ایشان از گُرده را خود مردم لبنان انجام دهند.
اسلامگرایان جایی گام ننهادند مگر آنکه مرگ و ویرانی و تباهی آوردند. آنها استادان ویرانگری و بکلی ناتوانان از ساختناند. چرا چنین بودند؟!
بنیادگراییاسلامی به آخرخط تاریخیاش رسیده است. بیگمان این پیروزی بزرگی برای همه بشریت است. برای ملتهای غربآسیا و شمال آفریقا البته بسی بیش از پیروزی است!
+
10.04.202508:27
عالمی و آدمی دیگر در پیش روست!
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
سوای اینبحث ژرفایی و جذاب که در میدانتاریخ طرح میشود و طی آن مرزهای ربط "ایمان/عقیده" با "عمل"، بدجوری درهم و مخدوش میگردند، باید اذعان نمود که نمیتوان - یعنی معقول نیست - بخواهیم دامن یک "عقیده" را از تباهیهایی که در میدان کنشتاریخی بهبار آورد، بکلی پاک کرده بگوییم "فاختلط به نباتالارض" یعنی "هر عیب که هست از مسلمانی ماست!"
برای چنان "اذعانی"، باید بتوان بر سائقِ نیرومند و صورتبخشِ "هویتاسلامی"مان غلبه کنیم. متوجه هستم که چنینکاری به معنای "نفیِ خود" میشود که در دایره "ایمان" ممکن نیست. همین هم هست که برای سخنگفتنِ "گیرا" از ارجمندیهای اسلام، باید که از ایستارِ عاریتیِ "بیرونی" سخن گفت، ولو آنکه "درونی"اش باشیم.
اگر نشود یا نتوانیم چنین کنیم، تنها سخنگویِ "اتاقپژواک" همفکران خود خواهیم شد، بیآنکه ندایی از ما به بیرون درز کند، چه برسد که بر دلهای رمیده نشیند.
ختمکلام که حرف اولوآخرم است، آن است که در دایره عقلمدرن، "ایمان" جایی ندارد! میتوانش داشت، اما میدانی برای سخنگفتن از آن وجود ندارد، چون گوشِ هوشی برای شنیدن بالفعل و پذیرفتنِ بالقوهاش نیست، پس گفتنی نمیشود: "مر زبان را مشتری جز گوش نیست".
"ایمان" برای عقلمدرن، مثل "علتغاییِ" ارسطویی در فیزیکمدرن است: ناهمسنجِ مطلق!
بنابراین، هرسخنی درباره "دین و دینداری" که بیرون از متنِ عقلمدرن طرح شود، مصداق این بیت مولانا میشود:
من گُنگ خوابدیده و عالَم تمام کَر
من عاجز از بیان و جهان از شنیدنش!
این بهمعنای پایان پدیده تاریخی و دیرپایِ "دین" در ساحت انسانی است! مگر پدیده دیرپای "جادو" یا "کیمیاگری" تمامنشد؟! اولی بیخ چندینهزارساله دارد! البته هنوز هم هستند معتقدان به جادو، اما دیگر "جریان" نیستند، و بزودی تکافتادگان نیز نخواهند بود.
عالَمی و آدمی دیگر در پیش روست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
سوای اینبحث ژرفایی و جذاب که در میدانتاریخ طرح میشود و طی آن مرزهای ربط "ایمان/عقیده" با "عمل"، بدجوری درهم و مخدوش میگردند، باید اذعان نمود که نمیتوان - یعنی معقول نیست - بخواهیم دامن یک "عقیده" را از تباهیهایی که در میدان کنشتاریخی بهبار آورد، بکلی پاک کرده بگوییم "فاختلط به نباتالارض" یعنی "هر عیب که هست از مسلمانی ماست!"
برای چنان "اذعانی"، باید بتوان بر سائقِ نیرومند و صورتبخشِ "هویتاسلامی"مان غلبه کنیم. متوجه هستم که چنینکاری به معنای "نفیِ خود" میشود که در دایره "ایمان" ممکن نیست. همین هم هست که برای سخنگفتنِ "گیرا" از ارجمندیهای اسلام، باید که از ایستارِ عاریتیِ "بیرونی" سخن گفت، ولو آنکه "درونی"اش باشیم.
اگر نشود یا نتوانیم چنین کنیم، تنها سخنگویِ "اتاقپژواک" همفکران خود خواهیم شد، بیآنکه ندایی از ما به بیرون درز کند، چه برسد که بر دلهای رمیده نشیند.
ختمکلام که حرف اولوآخرم است، آن است که در دایره عقلمدرن، "ایمان" جایی ندارد! میتوانش داشت، اما میدانی برای سخنگفتن از آن وجود ندارد، چون گوشِ هوشی برای شنیدن بالفعل و پذیرفتنِ بالقوهاش نیست، پس گفتنی نمیشود: "مر زبان را مشتری جز گوش نیست".
"ایمان" برای عقلمدرن، مثل "علتغاییِ" ارسطویی در فیزیکمدرن است: ناهمسنجِ مطلق!
بنابراین، هرسخنی درباره "دین و دینداری" که بیرون از متنِ عقلمدرن طرح شود، مصداق این بیت مولانا میشود:
من گُنگ خوابدیده و عالَم تمام کَر
من عاجز از بیان و جهان از شنیدنش!
این بهمعنای پایان پدیده تاریخی و دیرپایِ "دین" در ساحت انسانی است! مگر پدیده دیرپای "جادو" یا "کیمیاگری" تمامنشد؟! اولی بیخ چندینهزارساله دارد! البته هنوز هم هستند معتقدان به جادو، اما دیگر "جریان" نیستند، و بزودی تکافتادگان نیز نخواهند بود.
عالَمی و آدمی دیگر در پیش روست!
لینک بخش اول
کانال نویسنده
09.04.202509:12
مستند «مستشرق» و نقد و بررسی آن - دربارهٔ زندگی و اندیشهٔ هانری کربن
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
میخواهم با وامگیریِ تعبیر "جریانشناسی" از دکتر آذرخش مکری، توجهها را به چند "جریان" فکری تمدنی متاخر در غرب جلب کنم، تا برسم به واکاوی "هانری کوربن". بهرحال پدیدههای انسانی "بیختاریخی" و تبارشناسی دارند؛ بدون دانستن آن بیخ و تبار، تنها فهمی بسیار سطحی از پدیده میتوان داشت، و لاغیر.
دوره اصلیِ موردنظر من در این نوشتار، از میانه قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم است، یعنی دورانی حدود یکصدوپنجاه ساله. اما برای آنکه بتوانم حسی از "جریانشناسی" در معنای تمدنی را به دست دهم، ناگزیرم اشاراتی به "کلانجریانهای فکری" ادوار بین قرن چهاردهم تا هجدهم میلادی نیز بکنم تا برسم به دورهاصلی بحث خودم، و آنگاه درباره چیستی و کیستی و رگوریشههای فکری هانریکوربن توضیح بدهم.
☆☆☆
اگر برشی طولی از اهلنظر درسخوانده آغاز چهاردهم تا پایان قرنپانزدهم بدهیم تا ببینیم کدام موضوع(ها) در کانون "دغدغهفکری" اندیشمندانِ اروپایی بودهاند، با دو "جریانِ" ناهمپوشان مواجه میشویم: نومینالیسم و نهضت پروتستانت.
نومینالیسم واکنشی به ارسطوگراییِ اسکولاستیسیسم متاخر بود که توسط توماسآکویناس کارگذاشته شد و بهزودی بدل به رویکرد رسمی فلسفی در الاهیات کاتولیک گردید. تا پیش از آکویناس، بافتار فلسفی الاهیات کاتولیک، "نوافلاطونی" بود.
شورش نومینالیستی علیه این ارسطوگرایی آکویناس، از انگلستان شروع شد و اصلیترین پرچمدارش ویلیام اوکامی بود هرچند معاصر او داناسکوتوس هم کمابیش این مشرب را داشت. نومینالیسم و پیامدهای فلسفی/الهیاتی/روانی/علمیاش از میانه قرن چهاردهم تا پیدایی نهضت پروتستان، نفیاً یا اثباتاً در کانونِ دغدغههای هر آدم اهلفکری در اروپا بود. خود مارتینلوتر متاثر از نومینالیسم بود، آنقدر که گزاف نخواهد بود اگر ادعا شود [کمابیش] آن مشرب را داشت.
اما پروژه لوتر پرداختن یا تفصیلِ نومینالیسم نبود، او کارِ بکلی دیگری درپیش داشت که ابعادش از اول هم بر خودش روشننبود، جلوتر که رفت گستره کارهایی که باید میکرد، تا بنِ تاریخیِ مسیحیت رسید!
از زمان لوتر تا میانه قرن هفدهم، پروتستانتیسم و دامنه فراخ دلالتهای الاهیاتی/اعتقادی/اجتماعی آن دلمشغولی محوری اکثریتقاطع اندیشمندان اروپایی گردید.
با پایان رسمی جنگهای کاتولیکپروتستانت در پیمان وستفالی (سال ۱۶۴۸)، جریان فکری پروتستانتیسم از اولویت فکرها بیرون شد، و کاتولیکها و پروتستانتها هریک بهراه خود رفتند: اولی همچنان در سراشیب زوال فکری/تاریخی ماند، هرچند که خواست با "نهضت ضداصلاحگری" (counter-reformation) تعدیلهایی در الاهیاتش صورت دهد، که داد ولی افاقه چندانی در سیر زوال تاریخیاش نکرد. اما پروتستانتها در شمال اروپا و بریتانیا و قارهجدید تمدنساز شدند و در بنیانگذاری ایالاتمتحده آمریکا نقش زیرساختاری ایفا نمودند.
پس از پیمان وستفالی، فقط این نبود که جنگهای مذهبی تمام شد، بلکه "دولتملت"ها بر ویرانهی دوکنشینهای فئودالیِ محلی تاسیس شدند؛ اروپا هم شروع به شناسایی تمدنهای دیگر نمود:
ژزوئیتهایی که جهت تبلیغ مسیحیت به چین رفته بودند، تمدن چینی را به اروپا شناساندند که امواج بزرگی از اندیشه الاهیاتی/فلسفی را در هردو شاخه کاتولیک و پروتستانت برانگیخت، زیرا حُجّیتِ دواعی آفرینشِ تورات را اساسی به زیر پرسشهای خردکننده میگرفت؛ کشف تمدنهای بینالنهرین، در کنار توجه و شناساییِ بیش از پیش و فزاینده تمدن مصرباستان نیز بر لهیبِ چالشهای چینیِ حُجیت تورات بنزین ریخت، آنقدر که از میانه قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم ضمن رویگردانیِ تلویحی از چشماندازهای "کتابمقدس"، اینک "جهان" و "طبیعت" بدل به دغدغه اصلی فکر اروپایی گردید.
آن رویگردانی و این سوگردانی، هرچه به قرنهجدهم نزدیک میشویم بیشتر شده و مقوله "طبیعت" و آزمودنِ آن (برای معرفتیافتن بدان) هرچه جدیتر گردید. طی این مدت، از دکارت و گاسندی، از ویکو تا لایبنیتس، و دهها اندیشمند تاثیرگذار دیگر که همگی هنوز [کمابیش و گاهی بهشدت] متدین بودند، به "خودِ طبیعت" بیش از متنمقدس عنایتِ معرفتی یافتند؛ اینک "متنمقدس" براساس "فهم از طبیعت" بازتفسیر میشد، نهکه طبیعت را بخواهند بر اساس متنمقدس فهم کنند!
درست در اینجاست که میتوان برای اولینبار در تاریخ اروپا، "میکروکریستالهای" مدرنیته را در دوران پساقرونوسطی به چشم غیرمسلح تمیز داد!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
اثر: مسعود طاهری
☆○════════════════○☆
تبارشناسیِ تاریخیِ اصل و بنمایه هانری کوربن
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
میخواهم با وامگیریِ تعبیر "جریانشناسی" از دکتر آذرخش مکری، توجهها را به چند "جریان" فکری تمدنی متاخر در غرب جلب کنم، تا برسم به واکاوی "هانری کوربن". بهرحال پدیدههای انسانی "بیختاریخی" و تبارشناسی دارند؛ بدون دانستن آن بیخ و تبار، تنها فهمی بسیار سطحی از پدیده میتوان داشت، و لاغیر.
دوره اصلیِ موردنظر من در این نوشتار، از میانه قرن نوزدهم تا اواخر قرن بیستم است، یعنی دورانی حدود یکصدوپنجاه ساله. اما برای آنکه بتوانم حسی از "جریانشناسی" در معنای تمدنی را به دست دهم، ناگزیرم اشاراتی به "کلانجریانهای فکری" ادوار بین قرن چهاردهم تا هجدهم میلادی نیز بکنم تا برسم به دورهاصلی بحث خودم، و آنگاه درباره چیستی و کیستی و رگوریشههای فکری هانریکوربن توضیح بدهم.
☆☆☆
اگر برشی طولی از اهلنظر درسخوانده آغاز چهاردهم تا پایان قرنپانزدهم بدهیم تا ببینیم کدام موضوع(ها) در کانون "دغدغهفکری" اندیشمندانِ اروپایی بودهاند، با دو "جریانِ" ناهمپوشان مواجه میشویم: نومینالیسم و نهضت پروتستانت.
نومینالیسم واکنشی به ارسطوگراییِ اسکولاستیسیسم متاخر بود که توسط توماسآکویناس کارگذاشته شد و بهزودی بدل به رویکرد رسمی فلسفی در الاهیات کاتولیک گردید. تا پیش از آکویناس، بافتار فلسفی الاهیات کاتولیک، "نوافلاطونی" بود.
شورش نومینالیستی علیه این ارسطوگرایی آکویناس، از انگلستان شروع شد و اصلیترین پرچمدارش ویلیام اوکامی بود هرچند معاصر او داناسکوتوس هم کمابیش این مشرب را داشت. نومینالیسم و پیامدهای فلسفی/الهیاتی/روانی/علمیاش از میانه قرن چهاردهم تا پیدایی نهضت پروتستان، نفیاً یا اثباتاً در کانونِ دغدغههای هر آدم اهلفکری در اروپا بود. خود مارتینلوتر متاثر از نومینالیسم بود، آنقدر که گزاف نخواهد بود اگر ادعا شود [کمابیش] آن مشرب را داشت.
اما پروژه لوتر پرداختن یا تفصیلِ نومینالیسم نبود، او کارِ بکلی دیگری درپیش داشت که ابعادش از اول هم بر خودش روشننبود، جلوتر که رفت گستره کارهایی که باید میکرد، تا بنِ تاریخیِ مسیحیت رسید!
از زمان لوتر تا میانه قرن هفدهم، پروتستانتیسم و دامنه فراخ دلالتهای الاهیاتی/اعتقادی/اجتماعی آن دلمشغولی محوری اکثریتقاطع اندیشمندان اروپایی گردید.
با پایان رسمی جنگهای کاتولیکپروتستانت در پیمان وستفالی (سال ۱۶۴۸)، جریان فکری پروتستانتیسم از اولویت فکرها بیرون شد، و کاتولیکها و پروتستانتها هریک بهراه خود رفتند: اولی همچنان در سراشیب زوال فکری/تاریخی ماند، هرچند که خواست با "نهضت ضداصلاحگری" (counter-reformation) تعدیلهایی در الاهیاتش صورت دهد، که داد ولی افاقه چندانی در سیر زوال تاریخیاش نکرد. اما پروتستانتها در شمال اروپا و بریتانیا و قارهجدید تمدنساز شدند و در بنیانگذاری ایالاتمتحده آمریکا نقش زیرساختاری ایفا نمودند.
پس از پیمان وستفالی، فقط این نبود که جنگهای مذهبی تمام شد، بلکه "دولتملت"ها بر ویرانهی دوکنشینهای فئودالیِ محلی تاسیس شدند؛ اروپا هم شروع به شناسایی تمدنهای دیگر نمود:
ژزوئیتهایی که جهت تبلیغ مسیحیت به چین رفته بودند، تمدن چینی را به اروپا شناساندند که امواج بزرگی از اندیشه الاهیاتی/فلسفی را در هردو شاخه کاتولیک و پروتستانت برانگیخت، زیرا حُجّیتِ دواعی آفرینشِ تورات را اساسی به زیر پرسشهای خردکننده میگرفت؛ کشف تمدنهای بینالنهرین، در کنار توجه و شناساییِ بیش از پیش و فزاینده تمدن مصرباستان نیز بر لهیبِ چالشهای چینیِ حُجیت تورات بنزین ریخت، آنقدر که از میانه قرن هفدهم تا اواخر قرنهجدهم ضمن رویگردانیِ تلویحی از چشماندازهای "کتابمقدس"، اینک "جهان" و "طبیعت" بدل به دغدغه اصلی فکر اروپایی گردید.
آن رویگردانی و این سوگردانی، هرچه به قرنهجدهم نزدیک میشویم بیشتر شده و مقوله "طبیعت" و آزمودنِ آن (برای معرفتیافتن بدان) هرچه جدیتر گردید. طی این مدت، از دکارت و گاسندی، از ویکو تا لایبنیتس، و دهها اندیشمند تاثیرگذار دیگر که همگی هنوز [کمابیش و گاهی بهشدت] متدین بودند، به "خودِ طبیعت" بیش از متنمقدس عنایتِ معرفتی یافتند؛ اینک "متنمقدس" براساس "فهم از طبیعت" بازتفسیر میشد، نهکه طبیعت را بخواهند بر اساس متنمقدس فهم کنند!
درست در اینجاست که میتوان برای اولینبار در تاریخ اروپا، "میکروکریستالهای" مدرنیته را در دوران پساقرونوسطی به چشم غیرمسلح تمیز داد!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
04.04.202511:06
پایان راه تاریخی بنیادگرایی اسلامی
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
امروز دیگر با اطمینان میتوان سخن از پایان راه "بنیادگراییاسلامی" گفت. اگر آغاز این پدیده سیاسی/هویتی را بتوان پویشهای فکری محمد عبده و رشید رضا و تاسیس "اخوانالمسلمین" گرفت، آغازِ پایانش را شاید بتوان تاسیس جمهوریاسلامی در ایران علامتزد. بسا بیراه هم نباشد که بهلحاظ نمادین، پایانِ تام بنیادگراییاسلامی را پیامدهای هفتم اکتبر در فلسطین، و نهضت "زنزندگیآزادی" در ایران بگیریم.
هشتادسال گذشته را باید دوران بیداریِ حاد، تا تاختوتاز بنیادگراییاسلامی دانست، که یک سرش ذهن هویتاندیش و غربستیز حسنالبناء و سیدقطب بود، و سر دیگرش پدیده فدائیاناسلام در ایران شد که از مردهریگ مشروعهخواهانِ منکوبشده تغذیه کردند و عَلَمِ خود را تحویل خمینی دادند.
در این میان، اعتلای قرنبیستمیِ مارکسیسملنینیسم، منحصراً بنیادگراییاسلامی شیعی را (و نه شعبه سنتیِ آخوندیاش) متاثر نمود درحالیکه هیچ اثری روی بنیادگراییاسلامی سنی ننهاد. این تفاوت عمیق، ناشی وجود دستاویزی در اسلام شیعی بود که مارکسیسم میتوانست بدان گیر کند، که در اسلام سنی مطلقاً نبود. من این تفاوتماهوی را سرشت و بنمایه گنوستیکی تشیع میدانم که حتی رشحهای از آن در اسلام اهلسنت نیست. وارد این بحث طویل و ژرفایی نمیشوم.
این واقعیت که مارکسیسم روی بنیادگرایی فدائیاناسلام تا خمینی و نهاد روحانیت اثر نداشت، به جهت پَرت از مرحله تماموکمال بودنِ اینجماعت از اندیشه جهانی بود، نه از آن روی که ساختار الهیاتشان متفاوت با مال مثلا نخشب تا شریعتی بود.
میماند نهضتآزادی که اسلامشان التقاطی با مارکسیسم نیافت، زیرا اساساً "بنیادگرا" نبودند؛ بلکه اسلام ایشان، فرهنگی و اُلفتِ زیستجهانی بود و نتوانست دچار تحول بدخیمِ ایدئولوژیک بشود، اتفاقی که در فدائیاناسلام و خمینی در صورت احساسِ "رسالتالهی" برای قبضهقدرت افتاد، و در بنیادگرایانِ شیعه متاثر از مارکسیسم صورتِ ملغمهای از "رسالتتاریخی/الهی" یافت!
بنیادگراییاسلامی در جهان اهلسنت، سوای برکناری مطلق از اثرات مارکسیسم، دچار ابهامی نیز درباره بهدستگرفتنِ قدرت سیاسی بود (که ریشههای نیمبند الاهیاتی داشت). این تذبذب را در تاریخ اخوانالمسلمین بهوضوح شاهدیم؛ اینها وقتی پای مبارزه سیاسی برای تصاحب قدرت میرسید تکلیفشان با خودشان چندان روشن نبود! استثنای این قاعده "حماس" و شاخه اردوغانی "حزب رفاه" ترکیه بودند که "قدرتسیاسی" را میخواستند، بدجوری هم میخواستند!
پدیده اسلامگرایی یکقرن اخیر، واکنشی "هویتی" به فروماندگی بل درماندگیِ تاریخی مسلمانان در برابر "تجدد"ای بود که از "غرب" میآمد و لاجرم حامل رایحه فرهنگ اروپایی هم بود، و زیستجهاناسلامی را از پیشپا میروبید. از رشیدرضا تا فضلاللهنوری دردشان این بود! اینجا از مواضعی در تاریخ است که تحلیل اقتصادی اگر بخواهد وارد شود باید که در باتلاق تکلفات نظری دستوپا بزند. اینجا ماکس وبر بهکار میآید، نه کارلمارکس!
تذبذبِ اخوانالمسلمین در قبال تصاحب قدرت سیاسی، تنها در سیدقطب قدری چرخشِ اثباتیِ سیاسی یافت که به اعدام او منجر گشت. بعد از اعدام سیدقطب، اخوانالمسلمین "کِز کردند" تا سیاسیکارترینهای آنان در انتخابات شرکت میکردند تا وارد مجالس شده روی فرایند قانونگذاری اثر بگذارند؛ الباقی به کار فرهنگی و خیرات، جهت تالیفقلوب مردم نسبت به خودشان روی آوردند.
ترور انورسادات چرخشگاه خشنشدن بنیادگراییاسلامی در جهان اهلسنت گردید، که در پی آن "القاعده" و "داعش" و "حماس" نیز پیدا شدند. تحرکات خشونتآمیزِ این ترجمانهایِ بنیادگراییاسلامی، برای کل این بنیادگرایی "بدعاقبت" گردید. زیرا سوای ناتوانی از کسب وجهه ملی، نشان دادند که چگونه قتّالان بیرحمی توانند شد! میراثِ "داعش" بهویژه از این نظر چرخشگاهی در جهان مسلمانها شد، شاهد زنندهای که بر لزوم کنارهجویی مسلمانان از اسلامگرایانِ علیالاطلاق احتجاج میکرد!
البته زخم ناسور و همچنان خونچکان "اسراییل" نمیگذاشت تا تودههای مسلمان از تصلبِ ستیزهجویانه هویتاسلامیشان دست بردارند، بهویژه که این هویت در تقرّر و تزایدِ "تجددها"، بختی بیش از "برف در آفتاب تموز" نداشت.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
امروز دیگر با اطمینان میتوان سخن از پایان راه "بنیادگراییاسلامی" گفت. اگر آغاز این پدیده سیاسی/هویتی را بتوان پویشهای فکری محمد عبده و رشید رضا و تاسیس "اخوانالمسلمین" گرفت، آغازِ پایانش را شاید بتوان تاسیس جمهوریاسلامی در ایران علامتزد. بسا بیراه هم نباشد که بهلحاظ نمادین، پایانِ تام بنیادگراییاسلامی را پیامدهای هفتم اکتبر در فلسطین، و نهضت "زنزندگیآزادی" در ایران بگیریم.
هشتادسال گذشته را باید دوران بیداریِ حاد، تا تاختوتاز بنیادگراییاسلامی دانست، که یک سرش ذهن هویتاندیش و غربستیز حسنالبناء و سیدقطب بود، و سر دیگرش پدیده فدائیاناسلام در ایران شد که از مردهریگ مشروعهخواهانِ منکوبشده تغذیه کردند و عَلَمِ خود را تحویل خمینی دادند.
در این میان، اعتلای قرنبیستمیِ مارکسیسملنینیسم، منحصراً بنیادگراییاسلامی شیعی را (و نه شعبه سنتیِ آخوندیاش) متاثر نمود درحالیکه هیچ اثری روی بنیادگراییاسلامی سنی ننهاد. این تفاوت عمیق، ناشی وجود دستاویزی در اسلام شیعی بود که مارکسیسم میتوانست بدان گیر کند، که در اسلام سنی مطلقاً نبود. من این تفاوتماهوی را سرشت و بنمایه گنوستیکی تشیع میدانم که حتی رشحهای از آن در اسلام اهلسنت نیست. وارد این بحث طویل و ژرفایی نمیشوم.
این واقعیت که مارکسیسم روی بنیادگرایی فدائیاناسلام تا خمینی و نهاد روحانیت اثر نداشت، به جهت پَرت از مرحله تماموکمال بودنِ اینجماعت از اندیشه جهانی بود، نه از آن روی که ساختار الهیاتشان متفاوت با مال مثلا نخشب تا شریعتی بود.
میماند نهضتآزادی که اسلامشان التقاطی با مارکسیسم نیافت، زیرا اساساً "بنیادگرا" نبودند؛ بلکه اسلام ایشان، فرهنگی و اُلفتِ زیستجهانی بود و نتوانست دچار تحول بدخیمِ ایدئولوژیک بشود، اتفاقی که در فدائیاناسلام و خمینی در صورت احساسِ "رسالتالهی" برای قبضهقدرت افتاد، و در بنیادگرایانِ شیعه متاثر از مارکسیسم صورتِ ملغمهای از "رسالتتاریخی/الهی" یافت!
بنیادگراییاسلامی در جهان اهلسنت، سوای برکناری مطلق از اثرات مارکسیسم، دچار ابهامی نیز درباره بهدستگرفتنِ قدرت سیاسی بود (که ریشههای نیمبند الاهیاتی داشت). این تذبذب را در تاریخ اخوانالمسلمین بهوضوح شاهدیم؛ اینها وقتی پای مبارزه سیاسی برای تصاحب قدرت میرسید تکلیفشان با خودشان چندان روشن نبود! استثنای این قاعده "حماس" و شاخه اردوغانی "حزب رفاه" ترکیه بودند که "قدرتسیاسی" را میخواستند، بدجوری هم میخواستند!
پدیده اسلامگرایی یکقرن اخیر، واکنشی "هویتی" به فروماندگی بل درماندگیِ تاریخی مسلمانان در برابر "تجدد"ای بود که از "غرب" میآمد و لاجرم حامل رایحه فرهنگ اروپایی هم بود، و زیستجهاناسلامی را از پیشپا میروبید. از رشیدرضا تا فضلاللهنوری دردشان این بود! اینجا از مواضعی در تاریخ است که تحلیل اقتصادی اگر بخواهد وارد شود باید که در باتلاق تکلفات نظری دستوپا بزند. اینجا ماکس وبر بهکار میآید، نه کارلمارکس!
تذبذبِ اخوانالمسلمین در قبال تصاحب قدرت سیاسی، تنها در سیدقطب قدری چرخشِ اثباتیِ سیاسی یافت که به اعدام او منجر گشت. بعد از اعدام سیدقطب، اخوانالمسلمین "کِز کردند" تا سیاسیکارترینهای آنان در انتخابات شرکت میکردند تا وارد مجالس شده روی فرایند قانونگذاری اثر بگذارند؛ الباقی به کار فرهنگی و خیرات، جهت تالیفقلوب مردم نسبت به خودشان روی آوردند.
ترور انورسادات چرخشگاه خشنشدن بنیادگراییاسلامی در جهان اهلسنت گردید، که در پی آن "القاعده" و "داعش" و "حماس" نیز پیدا شدند. تحرکات خشونتآمیزِ این ترجمانهایِ بنیادگراییاسلامی، برای کل این بنیادگرایی "بدعاقبت" گردید. زیرا سوای ناتوانی از کسب وجهه ملی، نشان دادند که چگونه قتّالان بیرحمی توانند شد! میراثِ "داعش" بهویژه از این نظر چرخشگاهی در جهان مسلمانها شد، شاهد زنندهای که بر لزوم کنارهجویی مسلمانان از اسلامگرایانِ علیالاطلاق احتجاج میکرد!
البته زخم ناسور و همچنان خونچکان "اسراییل" نمیگذاشت تا تودههای مسلمان از تصلبِ ستیزهجویانه هویتاسلامیشان دست بردارند، بهویژه که این هویت در تقرّر و تزایدِ "تجددها"، بختی بیش از "برف در آفتاب تموز" نداشت.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
21.04.202509:37
هیچ "جباریتی" بختی از دوام ندارد، انسان در تاریخ محکوم به "آزادی" است!
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
در "بایدِ" تصویر بالا که دوستی نوشت، لازم است درنگ و تأمل کرد. چرا این "باید" را به قانون اساسی مشروطیت و جمهوریاسلامی و عربستان و چین میتوان حمل کرد، ولی آن را به قانون اساسی هندوستان و فرانسه و انگلستان و ایالات متحده، نمیتوان حمل کرد، یا چندان نمیتوان؟!
آنچه در بُن این پرسش است و اساس پاسخ بهآن میشود، بدان میماند که بپرسیم چرا آبِ بالای کوه "جاری میشود" ولی آب دریا جاری نمیشود؟!! آب دریا به کجا جاری شود؟! دریا که آخرِ جاریشدنِ همه آبهاست!
متوجه هستم که این نگاه در بنمایه، هگلی است، ولی من فارغ از برچسبی که بتوان بر آن الصاق نمود، به درستیِ این سخن باور دارم.
در تاریخِ حیاتاجتماعیِ پساکشاورزیِ انسان، سائقهای نهادینه در او اقسام سامانهای قدرت را برآوردند که حاصل دینامیک آنها در هر مقطعی از زمان در هر جامعهای، صورتی از "سیاست" گشت که حاکم میشد.
تقدیرگرِ دستبالاییِ این صورتبخشیِ امر سیاست، یکی درجات برخورداریِ مادی، و دیگری جایگاههای منزلتی آحاد آن جامعه است. اولی همان است که امروز "اقتصاد/معیشت" خوانند و دومی "فرهنگ" است. در هر مقطعی از تاریخِ هر جامعهای، این دو در تعادلی با هم بوده و هستند.
اما نظر به "متحولبودن" ذهنیات ابنای بشر، هریک از این تعادلها قهراً ناپایدار میشوند. همین ناپایداری است که دینامیک تحولات تاریخی جوامع را رقم میزند.
سخن من آن است که همه این ناپایداریهایِ سرشتیِ تعادلهای معیشت / فرهنگ، رو به "وضعیت"ای دارند که در او تنشها آرام میگیرد. هگل این وضعیت را "آزادی" مینامید. من ترجیح میدهم آن را بدون نامیدنی "رنگدار"، بهنحو توصیفیِ محض، "ثبات"اش بنامم.
در "ثبات"، این نیست که هیچ تنشی نخواهد بود، بلکه تنشهایِ همیشه موجود، راهی براي فیصله دارند، انسدادی پیش نمیآید که موجدِ "تحولات" بزرگ گردد؛ همانکه به "جاریشدن" تعبیرش کردم. بهسانِ وضع دریاست، که در او تنشهای هیدرودینامیک هست، اما "جاریشدن" معنایی ندارد، بهجایش خیزابها بهوجود میآیند و آنگاه فیصله مییابند.
مثلاً قابل تصور نیست که مردم کشور هندوستان بر قانون اساسی موجودشان بشورند و بخواهند که فرضاً حکومت سلطنتی برقرار کنند، یا حکومت نظامی مستقر کنند. چرا قابل تصور نیست؟ برای اینکه آحاد مردم این کشور از "آزادیِ" ابراز وجود و نظر برخوردارند، چرا باید بخواهند بخشی، یا همه آن آزادی را به قدرتی متمرکز واگذارند؟! که چه بشود؟! چهکسی از فرودستبودن، از محکومبودن، از اسیر و برده بودن یا حتی از "آقابالاسر" داشتن خوشش میآید؟!
اما در مقابل، مثلا مردم ایران کاملا قابلتصور است، تحقق هم یافتهاست که میخواهند این قانوناساسی شترگاوپلنگی (در درون متناقض)، که همه آحاد ملت را بالقوه و بالفعل برده مسلوبالاختیارِ یک نفر به عنوان "ولیمطلق فقیه" کرده است را عوض بکنند. چرا نخواهند چنین کنند؟ چرا ایرانیان نخواهند "آزادیِ" ابراز وجود و "کرامتفردی" سلبشده خود را بهدست آرند؟!
ابنک میتوان پرسید، پس چرا پدران این نسلها، و اقلیتناچیزی نابرخوردار از منافع حکومتی، خواهان بردگی ولیفقیه بوده و همچنان هستند؟!
پاسخ، هرچند نابخردنماست، اما پیچیده نیست! زیرا گمان داشته و دارند که بردگی "ولیفقیه" موجب "رستگاری" (در معنای دینی آن و نیز در دلالت ملی) است! آن "رستگاری" را سازه الهیات شیعه امامیه تعریف کرده و در ذهنهای مومنانش "القاء نموده" است (همان حدیث به اغلب احتمال جعلی که "هرکه درحالی بمیرد که امام زمانش را نشناخته است، به مرگ جاهلی مرده باشد").
حصول آن "دلالت ملی" بین ۱۳۵۵ تا ۱۳۷۰در میان ایرانیان، پیچیدهتر است و عملا هم بیرون از موضوع سخن اصلی من میماند.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
در "بایدِ" تصویر بالا که دوستی نوشت، لازم است درنگ و تأمل کرد. چرا این "باید" را به قانون اساسی مشروطیت و جمهوریاسلامی و عربستان و چین میتوان حمل کرد، ولی آن را به قانون اساسی هندوستان و فرانسه و انگلستان و ایالات متحده، نمیتوان حمل کرد، یا چندان نمیتوان؟!
آنچه در بُن این پرسش است و اساس پاسخ بهآن میشود، بدان میماند که بپرسیم چرا آبِ بالای کوه "جاری میشود" ولی آب دریا جاری نمیشود؟!! آب دریا به کجا جاری شود؟! دریا که آخرِ جاریشدنِ همه آبهاست!
متوجه هستم که این نگاه در بنمایه، هگلی است، ولی من فارغ از برچسبی که بتوان بر آن الصاق نمود، به درستیِ این سخن باور دارم.
در تاریخِ حیاتاجتماعیِ پساکشاورزیِ انسان، سائقهای نهادینه در او اقسام سامانهای قدرت را برآوردند که حاصل دینامیک آنها در هر مقطعی از زمان در هر جامعهای، صورتی از "سیاست" گشت که حاکم میشد.
تقدیرگرِ دستبالاییِ این صورتبخشیِ امر سیاست، یکی درجات برخورداریِ مادی، و دیگری جایگاههای منزلتی آحاد آن جامعه است. اولی همان است که امروز "اقتصاد/معیشت" خوانند و دومی "فرهنگ" است. در هر مقطعی از تاریخِ هر جامعهای، این دو در تعادلی با هم بوده و هستند.
اما نظر به "متحولبودن" ذهنیات ابنای بشر، هریک از این تعادلها قهراً ناپایدار میشوند. همین ناپایداری است که دینامیک تحولات تاریخی جوامع را رقم میزند.
سخن من آن است که همه این ناپایداریهایِ سرشتیِ تعادلهای معیشت / فرهنگ، رو به "وضعیت"ای دارند که در او تنشها آرام میگیرد. هگل این وضعیت را "آزادی" مینامید. من ترجیح میدهم آن را بدون نامیدنی "رنگدار"، بهنحو توصیفیِ محض، "ثبات"اش بنامم.
در "ثبات"، این نیست که هیچ تنشی نخواهد بود، بلکه تنشهایِ همیشه موجود، راهی براي فیصله دارند، انسدادی پیش نمیآید که موجدِ "تحولات" بزرگ گردد؛ همانکه به "جاریشدن" تعبیرش کردم. بهسانِ وضع دریاست، که در او تنشهای هیدرودینامیک هست، اما "جاریشدن" معنایی ندارد، بهجایش خیزابها بهوجود میآیند و آنگاه فیصله مییابند.
مثلاً قابل تصور نیست که مردم کشور هندوستان بر قانون اساسی موجودشان بشورند و بخواهند که فرضاً حکومت سلطنتی برقرار کنند، یا حکومت نظامی مستقر کنند. چرا قابل تصور نیست؟ برای اینکه آحاد مردم این کشور از "آزادیِ" ابراز وجود و نظر برخوردارند، چرا باید بخواهند بخشی، یا همه آن آزادی را به قدرتی متمرکز واگذارند؟! که چه بشود؟! چهکسی از فرودستبودن، از محکومبودن، از اسیر و برده بودن یا حتی از "آقابالاسر" داشتن خوشش میآید؟!
اما در مقابل، مثلا مردم ایران کاملا قابلتصور است، تحقق هم یافتهاست که میخواهند این قانوناساسی شترگاوپلنگی (در درون متناقض)، که همه آحاد ملت را بالقوه و بالفعل برده مسلوبالاختیارِ یک نفر به عنوان "ولیمطلق فقیه" کرده است را عوض بکنند. چرا نخواهند چنین کنند؟ چرا ایرانیان نخواهند "آزادیِ" ابراز وجود و "کرامتفردی" سلبشده خود را بهدست آرند؟!
ابنک میتوان پرسید، پس چرا پدران این نسلها، و اقلیتناچیزی نابرخوردار از منافع حکومتی، خواهان بردگی ولیفقیه بوده و همچنان هستند؟!
پاسخ، هرچند نابخردنماست، اما پیچیده نیست! زیرا گمان داشته و دارند که بردگی "ولیفقیه" موجب "رستگاری" (در معنای دینی آن و نیز در دلالت ملی) است! آن "رستگاری" را سازه الهیات شیعه امامیه تعریف کرده و در ذهنهای مومنانش "القاء نموده" است (همان حدیث به اغلب احتمال جعلی که "هرکه درحالی بمیرد که امام زمانش را نشناخته است، به مرگ جاهلی مرده باشد").
حصول آن "دلالت ملی" بین ۱۳۵۵ تا ۱۳۷۰در میان ایرانیان، پیچیدهتر است و عملا هم بیرون از موضوع سخن اصلی من میماند.
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
18.04.202521:26
آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستنها"
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
ریچارد فاینمن در اینجا البته از ذوق شخصیاش میگوید ولی آنچه بیان میکند، بههیچوجه "شخصی" نیست، "روح عصر روشنگری" است!
میخواهم در این یادداشت، نور متمرکز را بر "زیستن در شکاکیت" که فاینمن میگوید بیفکنم تا رونمایی از "عاطفه" مهمی کردهباشم که به معنایی پرچم "عصر روشنگری" بود.
شکاکیت البته تبارشناسی دیرینی دارد. کهنترینی که میشناسیم، "سوفیستهای" یونان باستان بودند. اینها که آماج اصلی سقراط و افلاطون شدند، اهلفکری بودند که آموزگارانِ "فن خطابه/جدل" شدند.
سوفیستها بر آن بودند که هیچ حقیقتی "دانسته" نیست، پس "سخن" تنها بهکارِ بر کرسی نشاندنِ "اعتقادات"ای میآید که ما آدمها داریم ولی هیچیک هیچ حجت محکمی بر درستیشان نداریم.
این، ایستاری "واقعگرا" بود، زیرا میدیدند که آدمها در متنوبستر آنکه "هیچ امر دانستهی قطعی موجود نیست"، چگونه برای "برحقنمایی" مواضعشان استدلال میکنند تا حرف خود را پیش برند.
پروتاگوراس و گرگیاس از برجستهترین سوفیستهایی بودند که بهبرکت رسائل افلاطون آنان را میشناسیم؛ والا سوفیستها اهل نوشتن نبودند؛ چیزی نمیدانستند که بخواهند بنویسند! "فنخطابه/جدل" هم مهارتی عملی برای تحتتاثیر قراردادن مخاطب بود که یاد میدادند، نوشتنی نبود.
از ایننظر سوفیستها فروشندگان مهارتِ مجابکردن بودند، یعنی بیش از آنکه "اندیشمندان" باشند "صنفی از آموزگاران جدل" بودند. البته همین هم نشان میدهد که در عصرطلایی یونان، کالایِ "سخن" چقدر خواهان داشت که اینها "صنفِ" فروشندگانش شدند؛ این کم نکتهای نیست!
جریان سقراط/افلاطون توانست کار این "صنف" را با رونمایی از "مغالطهکاری" آنان از رونق بیندازد. اندکی بعدتر ارسطو "منطق" را تدوین نمود تا تعریف دقیقی از "مغلطه" به دست دهد. چنین شد که سوفیستی معنای مغلطهافکنی داد و این نسبت بر ناصیه تاریخی آنان حک شد تا صورت مُعَرَّبِاش، "سفسطه" و "سوفسطایی"، به ما نیز رسید. مثل این بیت مولانا:
از سببسازیش من شیداییام
وز سببسوزیش سوفسطاییام
در این مصرع دوم مولانا "سوفسطایی" را در معنایِ حذف شده بهقرینه معنویِ "شکاکیت" بهکار میبرد، که بسیار درست هم هست. میگوید وقتی خداوند سببهایی را که گمان میکردم کار میکنند، ناکار میکند [توجه جنبی به اشعریگری مولانا داشته باشید!] مننیز همچون سوفسطائیان در دُرستی علم خودم نسبت به سبببودن آنها دچار شکاکیت میشوم!
سوفیستها ورافتادند، اما میراث شکاکیت آنان ورنیفتاد بلکه در عصر "یونانیمآبی" (پسافتوحات اسکندر) به درجات، به اپیکوریان و رواقیون رسید. این دو گروه، اندیشمندانِ جدی بودند، "صنفِ" سخنفروش نبودند. اما نسیم شکاکیت در بُن اندیشهورزی هر دو گروه وزان بود. سرانجام مسیحیت بساط هردو گروه را برچید و طی سهقرن اول میلادی با کوبیدن میخِ "جزمهایش" بر صحیفه دلهای مردم نقطه پایانی بر اندیشهورزی یونانی نهاد: از سقراط/افلاطون/ارسطو گرفته تا اپیکوریان و رواقیون همگی روبیده شدند [درست در اینجاست که کفرِ نیچهای کف میکند و از او یک "ضدمسیح" تمامعیار میسازد!].
حق آناست که این مقطع را نقطه آغاز "قرونوسطی" بگیریم، نه آن موضع دلبخواهِ قراردادی را که اهل تاریخ برمیگیرند.
در جهان مسلمانها، "تفلسف" طی دوره یونانیمآبی گُل کرد، ولی بزودی با غلبه جزماندیشی اشعریان منکوب شد تا ما نیز وارد "قرونوسطای" خود شدیم که دیگر از آن بیرون نیامدیم، تا آغاز "تجدد". فارابی و بوعلی درباره "شکاکیت" بحث کردند ولی جدیاش نگرفتند. چنان بحثهایی نزد ایشان بیشتر وجه "آرایهای" داشت تا واقعی. میخواستند گفتهباشند که "حواسشان به شبهات شکاکان هست".
در این ميان اماممحمدغزالی طرفه "جدلی"ای بود، آنقدر که استادش، امامالحرمین جوینی، هرگاه قرار بود بحثداغی در مجلسی طرح شود، غزالی را همراه میبرد تا به جان حریفانش بیندازد! غزالی که از اینکودکصفتی "بالغ شد"، دروغ ذاتیِ "جدل" را شناخت تا از این مهارت چشمگیرش "توبه" کرد. او هم متوجه بود که در بُن خطابه/جدل "غیابحقیقت" است که مستقر است! غزالی درپی حقیقت بود.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۳)
ریچارد فاینمن در اینجا البته از ذوق شخصیاش میگوید ولی آنچه بیان میکند، بههیچوجه "شخصی" نیست، "روح عصر روشنگری" است!
میخواهم در این یادداشت، نور متمرکز را بر "زیستن در شکاکیت" که فاینمن میگوید بیفکنم تا رونمایی از "عاطفه" مهمی کردهباشم که به معنایی پرچم "عصر روشنگری" بود.
شکاکیت البته تبارشناسی دیرینی دارد. کهنترینی که میشناسیم، "سوفیستهای" یونان باستان بودند. اینها که آماج اصلی سقراط و افلاطون شدند، اهلفکری بودند که آموزگارانِ "فن خطابه/جدل" شدند.
سوفیستها بر آن بودند که هیچ حقیقتی "دانسته" نیست، پس "سخن" تنها بهکارِ بر کرسی نشاندنِ "اعتقادات"ای میآید که ما آدمها داریم ولی هیچیک هیچ حجت محکمی بر درستیشان نداریم.
این، ایستاری "واقعگرا" بود، زیرا میدیدند که آدمها در متنوبستر آنکه "هیچ امر دانستهی قطعی موجود نیست"، چگونه برای "برحقنمایی" مواضعشان استدلال میکنند تا حرف خود را پیش برند.
پروتاگوراس و گرگیاس از برجستهترین سوفیستهایی بودند که بهبرکت رسائل افلاطون آنان را میشناسیم؛ والا سوفیستها اهل نوشتن نبودند؛ چیزی نمیدانستند که بخواهند بنویسند! "فنخطابه/جدل" هم مهارتی عملی برای تحتتاثیر قراردادن مخاطب بود که یاد میدادند، نوشتنی نبود.
از ایننظر سوفیستها فروشندگان مهارتِ مجابکردن بودند، یعنی بیش از آنکه "اندیشمندان" باشند "صنفی از آموزگاران جدل" بودند. البته همین هم نشان میدهد که در عصرطلایی یونان، کالایِ "سخن" چقدر خواهان داشت که اینها "صنفِ" فروشندگانش شدند؛ این کم نکتهای نیست!
جریان سقراط/افلاطون توانست کار این "صنف" را با رونمایی از "مغالطهکاری" آنان از رونق بیندازد. اندکی بعدتر ارسطو "منطق" را تدوین نمود تا تعریف دقیقی از "مغلطه" به دست دهد. چنین شد که سوفیستی معنای مغلطهافکنی داد و این نسبت بر ناصیه تاریخی آنان حک شد تا صورت مُعَرَّبِاش، "سفسطه" و "سوفسطایی"، به ما نیز رسید. مثل این بیت مولانا:
از سببسازیش من شیداییام
وز سببسوزیش سوفسطاییام
در این مصرع دوم مولانا "سوفسطایی" را در معنایِ حذف شده بهقرینه معنویِ "شکاکیت" بهکار میبرد، که بسیار درست هم هست. میگوید وقتی خداوند سببهایی را که گمان میکردم کار میکنند، ناکار میکند [توجه جنبی به اشعریگری مولانا داشته باشید!] مننیز همچون سوفسطائیان در دُرستی علم خودم نسبت به سبببودن آنها دچار شکاکیت میشوم!
سوفیستها ورافتادند، اما میراث شکاکیت آنان ورنیفتاد بلکه در عصر "یونانیمآبی" (پسافتوحات اسکندر) به درجات، به اپیکوریان و رواقیون رسید. این دو گروه، اندیشمندانِ جدی بودند، "صنفِ" سخنفروش نبودند. اما نسیم شکاکیت در بُن اندیشهورزی هر دو گروه وزان بود. سرانجام مسیحیت بساط هردو گروه را برچید و طی سهقرن اول میلادی با کوبیدن میخِ "جزمهایش" بر صحیفه دلهای مردم نقطه پایانی بر اندیشهورزی یونانی نهاد: از سقراط/افلاطون/ارسطو گرفته تا اپیکوریان و رواقیون همگی روبیده شدند [درست در اینجاست که کفرِ نیچهای کف میکند و از او یک "ضدمسیح" تمامعیار میسازد!].
حق آناست که این مقطع را نقطه آغاز "قرونوسطی" بگیریم، نه آن موضع دلبخواهِ قراردادی را که اهل تاریخ برمیگیرند.
در جهان مسلمانها، "تفلسف" طی دوره یونانیمآبی گُل کرد، ولی بزودی با غلبه جزماندیشی اشعریان منکوب شد تا ما نیز وارد "قرونوسطای" خود شدیم که دیگر از آن بیرون نیامدیم، تا آغاز "تجدد". فارابی و بوعلی درباره "شکاکیت" بحث کردند ولی جدیاش نگرفتند. چنان بحثهایی نزد ایشان بیشتر وجه "آرایهای" داشت تا واقعی. میخواستند گفتهباشند که "حواسشان به شبهات شکاکان هست".
در این ميان اماممحمدغزالی طرفه "جدلی"ای بود، آنقدر که استادش، امامالحرمین جوینی، هرگاه قرار بود بحثداغی در مجلسی طرح شود، غزالی را همراه میبرد تا به جان حریفانش بیندازد! غزالی که از اینکودکصفتی "بالغ شد"، دروغ ذاتیِ "جدل" را شناخت تا از این مهارت چشمگیرش "توبه" کرد. او هم متوجه بود که در بُن خطابه/جدل "غیابحقیقت" است که مستقر است! غزالی درپی حقیقت بود.
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
لینک بخش سوم
کانال نویسنده


14.04.202504:14
✍#علیصاحبالحواشی
نمیدانم رحیم صفوی این حرف را گفته یا آن را در دهان این تبهکار گذاشتهاند.
فقره آخر سخناش، درزی است که از آن "خفتعقل" گوینده بیرون میزند تا احتمال درستی انتساب سخن بالا به او بیشتر شود؛ بهرحال فقط "شرارتاخلاقیِ" این جماعت که نیست؛ آنان "قوهعاقله" درستی نیز ندارند؛ نه که عقبماندههای ذهنی به معنای پزشکی کلمه باشند، نه! بلکه آنان فرزندانِ خانوادههای بهلحاظ فرهنگی بهشدت بسته و متحجر بودهاند که در حساسترین دوران رشد مغزی کودکی، محروم از چالشهای فکری مانده و دچار کاستی هوش شدهاند (سویه غیراقتصادیِ نظریه "فقر احمق میکند!").
وانگهی، نادانی به معنای بیسوادی و بیخبری نیز آنان را دور از هرگونه "تفکرنقاد" نگهداشتهاست تا ناتوان از ادراک خللهای فکرشان باشند.
اینهمه سوای کوری سیستماتیک ذهن، ناشی از "آرزوخواهیِ" ایدئولوژیاندیشِ آنان است.
"فِیظُلُمات ثَلاث" یعنی این!
والا از سالنوریِ هیچ ذهن درستاندیشی نمیتواند بگذرد که آن عبور تاریخیِ مشتمل بر دگردیسی فرهنگی که اکثریتقاطع ایرانیان از واپسین مرزهای فرهنگِ حاکمان غاصب و جائر ایران کردند، برگشتپذیر باشد.
کانال نویسنده
نمیدانم رحیم صفوی این حرف را گفته یا آن را در دهان این تبهکار گذاشتهاند.
فقره آخر سخناش، درزی است که از آن "خفتعقل" گوینده بیرون میزند تا احتمال درستی انتساب سخن بالا به او بیشتر شود؛ بهرحال فقط "شرارتاخلاقیِ" این جماعت که نیست؛ آنان "قوهعاقله" درستی نیز ندارند؛ نه که عقبماندههای ذهنی به معنای پزشکی کلمه باشند، نه! بلکه آنان فرزندانِ خانوادههای بهلحاظ فرهنگی بهشدت بسته و متحجر بودهاند که در حساسترین دوران رشد مغزی کودکی، محروم از چالشهای فکری مانده و دچار کاستی هوش شدهاند (سویه غیراقتصادیِ نظریه "فقر احمق میکند!").
وانگهی، نادانی به معنای بیسوادی و بیخبری نیز آنان را دور از هرگونه "تفکرنقاد" نگهداشتهاست تا ناتوان از ادراک خللهای فکرشان باشند.
اینهمه سوای کوری سیستماتیک ذهن، ناشی از "آرزوخواهیِ" ایدئولوژیاندیشِ آنان است.
"فِیظُلُمات ثَلاث" یعنی این!
والا از سالنوریِ هیچ ذهن درستاندیشی نمیتواند بگذرد که آن عبور تاریخیِ مشتمل بر دگردیسی فرهنگی که اکثریتقاطع ایرانیان از واپسین مرزهای فرهنگِ حاکمان غاصب و جائر ایران کردند، برگشتپذیر باشد.
کانال نویسنده
10.04.202508:27
عالمی و آدمی دیگر در پیش روست!
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
جناب آقای دکتر سروش عزیز، که من همواره حق آموزگاریتان را تکریم کرده و حرمت نهاده و پاس داشتهام:
کسی خواهان حمله کسی به "ایران" برای "حاکمشدن خودش" نیست، نه حتی شاید نابخردترین سلطنتطلبان بیچاکودهن.
استقبال کنندگان از حمله نظامی - که من از آن زمره نیستم ولی خلاف شما، ایشان را "میفهمم" - از اینرو پیشوازش میکنند که آرزو و امید آن دارند در سایه آن حمله، از یوغ دشمنترین حکومت با ایرانیان که خانمان ایشان را برباد فلاکت و ویرانی داده و چون سرطانی صدرتاذیلِ ظاهر و باطن ایران را آلوده است، خلاصی یابند.
آنچه شما را مانع میشود تا این ایستار روانیِ بسیاری از ایرانیان را "تحویل بگیرید"، و سپس خلاف عدالت و انصافی که از شما انتظار میرود، آنان را متهم به طرفداری از حمله خارجی برای حاکمشدن خودشان میکنید، آن است که شما بهرغم آسیبها که از نظام ولایتفقیه دیدهاید، دستآخر طرفدار صورتی از حکومت با صبغه غالب فرهنگاسلامی هستید. حواسم به "سکولارسیاسی" بودنتان که اعلانعام کرده بودید، هست.
البته این واقعیت در شما، نه عجب است و نه هرگز مایه ننگی است. بهرحال وجهه "هویتاسلامی" شما بسی ستبر است، و قطعاً گزاف نیست بگویم این هویتاسلامی شما بر "ایرانیتِ"تان غلبه تام دارد، طوری که "ایران" برای شما چندان معنایی بجز از سویه اسلامیاش ندارد.
درست در اینجاست که شکاف بین شما و بسیاری از نسلهای جوان ایران، آشکار میشود، نسلهایی که از "اسلام" بهنهایت درجه منزجر گشته و بدل به افرادی "لائیک" (در معنای ستیزندهی فرانسویِ این تعبیر) شدهاند. برای آنان "ایران" وطنی برای "زندگی" است، همان "زندگی" که اسلامیان در این نیمقرن جهدبلیغ در ویرانکردنش نمودند. آیا "ایران" برای شما و "ایران" برای آنان یکچیز است؟!
من و شما، میتوانیم از واقعیتِ دینستیزی حاصلآمده متأسف باشیم (من یقیناً بهقدر شما متأسف نیستم)، اما تأسف ما تغییری در واقعیتِ پدیدآمده نمیدهد. این واقعیت را باید "فهمید" و در داوریها لحاظ نمود. بهرحال قرار نیست که ما در آسمانِ "خیال" بیندیشیم؛ لاجرم ناگزیریم بر زمین واقعیت اندیشیده و سخن بگوییم.
اگر بخواهیم چنین کنیم، باید به حالوهوای این نسلهای نو توجه نماییم. دستآخر، ماحصلِ آسیبهای ژرف و عظیمی که به "وجداندینی" نسلهای نوی ایران خورد و آنان را از "اسلام" منزجر و فراری نمود، برای حداقل آینده میانمدت، "مالکِ ایران" خواهد بود. شما ممکن است چنین ایرانی را نخواهید ولی این نخواستن شما تغییری در واقعیت حاصل آمده نمیدهد؛ ستیز با آن هم نه ممکن است و نه معقول.
نهایت کاری که ما میتوانیم بکنیم ("ما" گفتم چون در اینجا همراه شما هستم) آن است که بخواهیم رو به ایننسلها اولاً از انکارناپذیریِ سویه اسلامی پدیدهتاریخی "ایران" بگوییم، و ثانیاً (اگر بتوانیم) قدری این رمیدگان را با مواریث شریف اسلامیت آشتی بدهیم.
این آخری را شما دارید انجام میدهید، اما یحتمل بیآنکه متوجه باشید، آن ستبریِ "هویتاسلامی"تان کار را خراب میکند. برای خرابنشدنِ کار باید بیان شرافتهای اسلام را با نقد بیپروای سویههای ویرانگر و شومِ اسلام و اسلامیت همراه نمود. البته شما اهل این کار اخیر نیستید، چون در پدیده "اسلام" جز شرافت و خوبی نمیبینید و هرآنجایی هم که در تحققتاریخی اسلام، پلشتی مشاهده میکنید، عملاً به حسابِ "انسان" و نه "اسلام" واریز میکنید.
نسلهای نو نسبت به این جانبداریِ مصادرهبهمطلوبیِ آرزوخواه، بسیار حساسِ پُر نفور شدهاند، حق هم دارند!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
بخش اول
✍#علیصاحبالحواشی
(۱/۲)
جناب آقای دکتر سروش عزیز، که من همواره حق آموزگاریتان را تکریم کرده و حرمت نهاده و پاس داشتهام:
کسی خواهان حمله کسی به "ایران" برای "حاکمشدن خودش" نیست، نه حتی شاید نابخردترین سلطنتطلبان بیچاکودهن.
استقبال کنندگان از حمله نظامی - که من از آن زمره نیستم ولی خلاف شما، ایشان را "میفهمم" - از اینرو پیشوازش میکنند که آرزو و امید آن دارند در سایه آن حمله، از یوغ دشمنترین حکومت با ایرانیان که خانمان ایشان را برباد فلاکت و ویرانی داده و چون سرطانی صدرتاذیلِ ظاهر و باطن ایران را آلوده است، خلاصی یابند.
آنچه شما را مانع میشود تا این ایستار روانیِ بسیاری از ایرانیان را "تحویل بگیرید"، و سپس خلاف عدالت و انصافی که از شما انتظار میرود، آنان را متهم به طرفداری از حمله خارجی برای حاکمشدن خودشان میکنید، آن است که شما بهرغم آسیبها که از نظام ولایتفقیه دیدهاید، دستآخر طرفدار صورتی از حکومت با صبغه غالب فرهنگاسلامی هستید. حواسم به "سکولارسیاسی" بودنتان که اعلانعام کرده بودید، هست.
البته این واقعیت در شما، نه عجب است و نه هرگز مایه ننگی است. بهرحال وجهه "هویتاسلامی" شما بسی ستبر است، و قطعاً گزاف نیست بگویم این هویتاسلامی شما بر "ایرانیتِ"تان غلبه تام دارد، طوری که "ایران" برای شما چندان معنایی بجز از سویه اسلامیاش ندارد.
درست در اینجاست که شکاف بین شما و بسیاری از نسلهای جوان ایران، آشکار میشود، نسلهایی که از "اسلام" بهنهایت درجه منزجر گشته و بدل به افرادی "لائیک" (در معنای ستیزندهی فرانسویِ این تعبیر) شدهاند. برای آنان "ایران" وطنی برای "زندگی" است، همان "زندگی" که اسلامیان در این نیمقرن جهدبلیغ در ویرانکردنش نمودند. آیا "ایران" برای شما و "ایران" برای آنان یکچیز است؟!
من و شما، میتوانیم از واقعیتِ دینستیزی حاصلآمده متأسف باشیم (من یقیناً بهقدر شما متأسف نیستم)، اما تأسف ما تغییری در واقعیتِ پدیدآمده نمیدهد. این واقعیت را باید "فهمید" و در داوریها لحاظ نمود. بهرحال قرار نیست که ما در آسمانِ "خیال" بیندیشیم؛ لاجرم ناگزیریم بر زمین واقعیت اندیشیده و سخن بگوییم.
اگر بخواهیم چنین کنیم، باید به حالوهوای این نسلهای نو توجه نماییم. دستآخر، ماحصلِ آسیبهای ژرف و عظیمی که به "وجداندینی" نسلهای نوی ایران خورد و آنان را از "اسلام" منزجر و فراری نمود، برای حداقل آینده میانمدت، "مالکِ ایران" خواهد بود. شما ممکن است چنین ایرانی را نخواهید ولی این نخواستن شما تغییری در واقعیت حاصل آمده نمیدهد؛ ستیز با آن هم نه ممکن است و نه معقول.
نهایت کاری که ما میتوانیم بکنیم ("ما" گفتم چون در اینجا همراه شما هستم) آن است که بخواهیم رو به ایننسلها اولاً از انکارناپذیریِ سویه اسلامی پدیدهتاریخی "ایران" بگوییم، و ثانیاً (اگر بتوانیم) قدری این رمیدگان را با مواریث شریف اسلامیت آشتی بدهیم.
این آخری را شما دارید انجام میدهید، اما یحتمل بیآنکه متوجه باشید، آن ستبریِ "هویتاسلامی"تان کار را خراب میکند. برای خرابنشدنِ کار باید بیان شرافتهای اسلام را با نقد بیپروای سویههای ویرانگر و شومِ اسلام و اسلامیت همراه نمود. البته شما اهل این کار اخیر نیستید، چون در پدیده "اسلام" جز شرافت و خوبی نمیبینید و هرآنجایی هم که در تحققتاریخی اسلام، پلشتی مشاهده میکنید، عملاً به حسابِ "انسان" و نه "اسلام" واریز میکنید.
نسلهای نو نسبت به این جانبداریِ مصادرهبهمطلوبیِ آرزوخواه، بسیار حساسِ پُر نفور شدهاند، حق هم دارند!
ادامه دارد👇
لینک بخش دوم
کانال نویسنده
08.04.202518:52
سید کمال حیدری درباره جعل روایات سخن میگوید.
✍#علیصاحبالحواشی
اهلسنت انگیزه چندانی برای جعل احادیث نداشتند. اما شیعهی بنیهاشم که بازمانده از "قدرت" و شکستخورده ستیز قبایلی - نخست از بنیامیه و سپس از تیره بنیعباس - بود، در موضع اقلیتِ مطرودِ "امتاکثری" قرار گرفت و برای موجهنماییِ الهیاتی "نیاز مبرم" به جعل احادیث یافت تا در ابعادی عظیم دست به اینکار زد.
بیپروایی امامیه در این "جعل"، پس از رسمیت یافتن در حکومتصفویان، سر به جهنم زد که حاصلش "بحارالانوار" مجلسی شد؛ اما در این حد نیز نایستاد بلکه بعداً در امثال میرزاآقای دربندی ابعاد بکلی نویی یافت.
همین مرز مفتضح را مَشرَب اَخباری "شیخیه" به وادی جنون راند تا در "اسرارالحِکَم" سیدکاظم رشتی، و مکتوبات "سرکار آقا"ی کرمانی به اراجیفِ مطلق رسید.
نهضت بابیه از این بستر ترهات شیخیه رویید، و پس از سرکوب شدید در عصر ناصری و اعدام باب، بیسروصدا به جناح محافظهکار و ترسخورده "بهائیه" متحول گردید.
آن بقیهالسیف بابیه که به زعامت "صبحازل" به "بهائیه" نپیوستند، پس از درگیریهای خونینِ درونی، مهجور و منقرض گشتند تا امروز دیگر بابیِازلی وجود ندارد.
✍#علیصاحبالحواشی
اهلسنت انگیزه چندانی برای جعل احادیث نداشتند. اما شیعهی بنیهاشم که بازمانده از "قدرت" و شکستخورده ستیز قبایلی - نخست از بنیامیه و سپس از تیره بنیعباس - بود، در موضع اقلیتِ مطرودِ "امتاکثری" قرار گرفت و برای موجهنماییِ الهیاتی "نیاز مبرم" به جعل احادیث یافت تا در ابعادی عظیم دست به اینکار زد.
بیپروایی امامیه در این "جعل"، پس از رسمیت یافتن در حکومتصفویان، سر به جهنم زد که حاصلش "بحارالانوار" مجلسی شد؛ اما در این حد نیز نایستاد بلکه بعداً در امثال میرزاآقای دربندی ابعاد بکلی نویی یافت.
همین مرز مفتضح را مَشرَب اَخباری "شیخیه" به وادی جنون راند تا در "اسرارالحِکَم" سیدکاظم رشتی، و مکتوبات "سرکار آقا"ی کرمانی به اراجیفِ مطلق رسید.
نهضت بابیه از این بستر ترهات شیخیه رویید، و پس از سرکوب شدید در عصر ناصری و اعدام باب، بیسروصدا به جناح محافظهکار و ترسخورده "بهائیه" متحول گردید.
آن بقیهالسیف بابیه که به زعامت "صبحازل" به "بهائیه" نپیوستند، پس از درگیریهای خونینِ درونی، مهجور و منقرض گشتند تا امروز دیگر بابیِازلی وجود ندارد.
04.04.202511:06
پایان راه تاریخی بنیادگرایی اسلامی
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
پیامدهای تهاجم هفتم اکتبر حماس، عملاً به نابودی ایشان منتهی شد، نه از آن روی که غالب رهبران حماس کشته شدند، بل از آن روی که بیفایدهبودنِ کامل این قبیل روشها را پیشروی فلسطینیان و اعراب و مسلمانها نهاد. بسیار بعید است که نسلهای آینده فلسطینی بهفکر ریشهکنی اسرائیل با نظامیگری بیفتند. در نتیجه برایشان بجز از میراث سیاسیِ "الفتحِ" متاخر نمیماند، همان "الفتح"ای که فساد گسترده و بیکفایتی سیاسی خود را بارها و بارها ثابت کرده است. مجموعه این سوابق و سوانح، در من حسی از باختنِ بازیِتاریخ در نسبت به فلسطینیان میدهد، که باید صبر کرد و دید.
اخوانالمسلمین پیش از امواج "بهار عربی" (وقایع خشونتبار الجزایر)، و در جریان "بهارعربی" دچار شکستهای پیدرپی شدند، که از جملهی نمودهای متعددش، حکومت مفتضح محمد مُرسی در مصر و منفوریت او بود؛ آنقدر منفور که محاکمه و مرگش در زندان هیچ آه و اسفی درمیان تودههای متدین مصری درپی نیاورد!
نهضت نیرومند اسلامگرای تونس هم با انصرافِ راشدالغنوشی از بنیادگرایی، کمرش شکست. تحرکات اخوانی در اردن و مراکش نیز مورد اقبال مردم واقع نگشت.
اینکه تجربه هتاک و ویرانگرِ "القاعده" و "داعش" تا چه میزان در این عقبنشستن تودههای عرب و مسلمان از بنیادگراییاسلامی نقش داشت، پرسشی گشوده است.
اما در ایران: امروز بیکمترین تردیدی میتوان گفت که "جمهوریاسلامی" به آخر خط تاریخیاش رسیده است. آنقدر که میتوان اندیشید آیا از بدو تاسیس صفویان تاکنون، این سرزمین حکومتی به این منفوریِ عام داشته است یا نه؟!
پایانِ "جمهوریاسلامی"، پایان یک حکومت تباه نیست، بسی مهمتر از آن پایانِ علمداریِ "هویتاسلامی" ایرانیان هم هست؛ علمدارییای که بیخ متاخرش به مشروعهخواهیِ شکستخورده فضلاللهنوری، و اسلامگراییِ ملایم آخوندخراسانی و علامهنائینی در جناح مشروطهخواه برمیگردد. بسیار بعید و دور از ذهن است که در آینده قابل پیشبینیِ ایران، بتوان تصور گروهی را نمود که سنگ "هویتاسلامی" را در چارچوبهای سیاسی به سینه زنند و آماجِ امواج توفنده نفرت مردم نگردند.
البته قطعا خواهند بود مردمانی که مسلمانان متدین باشند، چنانکه در قرون گذشته نیز بودهاند، اما قطعاً بیکمترین تظاهری از علمداری هویتاسلامی، خاصه در میادینی که شائبه "سیاست" داشته باشد. به نظر شخصی من، در میانمدت تا بلندمدت تدیناسلامی ایرانیان مصداق سرنوشت "برف در آفتاب تموز" خواهد شد، زیرا سوای قدرتِ پیشتازِ مدرنیته و تکوین زیستجهان مدرن با تمامی دلالتهایش، آن لطمه حیثیتی که اسلام در ایران طی تاریخ یکصدوپنجاهساله اسلامگرایی، و خاصه در نیمقرن اخیر "جمهوریاسلامی" خورد، را تنها با صفت "عظیم" میتوان وصف نمود. چنین لطمات عظیمی، پژواکهای بلندی در تاریخ آینده ملتها مییابند.
"فرهنگ"ها زمانی از زایایی افتاده و حیاتشان روبه پایان میشود که زیستجهانِ آنها برای هیچ باشندهای دیگر آنقدر جذاب و دلپذیر نباشد که بودن در آن را بخواهند. من معتقدم جمهوریاسلامی مردم ایران را به این ساحتِ گریز از زیستجهان اسلامی رساند.
آیا در یکصدسال آینده جهان، خبری از اسلام و مسلمانی نخواهد بود؟ هرگز نمیتوان چنین گفت!
این خبر را بهاغلب احتمال در شرقدور پر رنگتر از غربآسیا بتوان یافت، جایی که "اسلام" از اول بسی بیش از آنکه بهعنوانِ "هویت" تعریف شده باشد، به مثابه شیوهای از زیستنِ متدینانه تعریف شد. جالب است که این مناطق جهان همانجاهای نادری هستند که "اسلام" نه به شمشیر آختهی خونین و تحقیرِ جزیه رفت، بلکه به رِفق و محبت و وصلت تاجران و سوداگران مسلمان با مردم بومی رفت.
آیا همین سخن را درحق شبهقاره هند هم میتوان گفت؟ پدیده "اورنگزیب" و قساوتهای بیمحابایی که مسلمانها علیه سایر اقوام و ادیان آنجا کردند، قاطعانه میگوید: نه! و شاهد درستی این "نه" فاجعه "پاکستان" است.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
بخش دوم
✍#علیصاحبالحواشی
(۲/۲)
پیامدهای تهاجم هفتم اکتبر حماس، عملاً به نابودی ایشان منتهی شد، نه از آن روی که غالب رهبران حماس کشته شدند، بل از آن روی که بیفایدهبودنِ کامل این قبیل روشها را پیشروی فلسطینیان و اعراب و مسلمانها نهاد. بسیار بعید است که نسلهای آینده فلسطینی بهفکر ریشهکنی اسرائیل با نظامیگری بیفتند. در نتیجه برایشان بجز از میراث سیاسیِ "الفتحِ" متاخر نمیماند، همان "الفتح"ای که فساد گسترده و بیکفایتی سیاسی خود را بارها و بارها ثابت کرده است. مجموعه این سوابق و سوانح، در من حسی از باختنِ بازیِتاریخ در نسبت به فلسطینیان میدهد، که باید صبر کرد و دید.
اخوانالمسلمین پیش از امواج "بهار عربی" (وقایع خشونتبار الجزایر)، و در جریان "بهارعربی" دچار شکستهای پیدرپی شدند، که از جملهی نمودهای متعددش، حکومت مفتضح محمد مُرسی در مصر و منفوریت او بود؛ آنقدر منفور که محاکمه و مرگش در زندان هیچ آه و اسفی درمیان تودههای متدین مصری درپی نیاورد!
نهضت نیرومند اسلامگرای تونس هم با انصرافِ راشدالغنوشی از بنیادگرایی، کمرش شکست. تحرکات اخوانی در اردن و مراکش نیز مورد اقبال مردم واقع نگشت.
اینکه تجربه هتاک و ویرانگرِ "القاعده" و "داعش" تا چه میزان در این عقبنشستن تودههای عرب و مسلمان از بنیادگراییاسلامی نقش داشت، پرسشی گشوده است.
اما در ایران: امروز بیکمترین تردیدی میتوان گفت که "جمهوریاسلامی" به آخر خط تاریخیاش رسیده است. آنقدر که میتوان اندیشید آیا از بدو تاسیس صفویان تاکنون، این سرزمین حکومتی به این منفوریِ عام داشته است یا نه؟!
پایانِ "جمهوریاسلامی"، پایان یک حکومت تباه نیست، بسی مهمتر از آن پایانِ علمداریِ "هویتاسلامی" ایرانیان هم هست؛ علمدارییای که بیخ متاخرش به مشروعهخواهیِ شکستخورده فضلاللهنوری، و اسلامگراییِ ملایم آخوندخراسانی و علامهنائینی در جناح مشروطهخواه برمیگردد. بسیار بعید و دور از ذهن است که در آینده قابل پیشبینیِ ایران، بتوان تصور گروهی را نمود که سنگ "هویتاسلامی" را در چارچوبهای سیاسی به سینه زنند و آماجِ امواج توفنده نفرت مردم نگردند.
البته قطعا خواهند بود مردمانی که مسلمانان متدین باشند، چنانکه در قرون گذشته نیز بودهاند، اما قطعاً بیکمترین تظاهری از علمداری هویتاسلامی، خاصه در میادینی که شائبه "سیاست" داشته باشد. به نظر شخصی من، در میانمدت تا بلندمدت تدیناسلامی ایرانیان مصداق سرنوشت "برف در آفتاب تموز" خواهد شد، زیرا سوای قدرتِ پیشتازِ مدرنیته و تکوین زیستجهان مدرن با تمامی دلالتهایش، آن لطمه حیثیتی که اسلام در ایران طی تاریخ یکصدوپنجاهساله اسلامگرایی، و خاصه در نیمقرن اخیر "جمهوریاسلامی" خورد، را تنها با صفت "عظیم" میتوان وصف نمود. چنین لطمات عظیمی، پژواکهای بلندی در تاریخ آینده ملتها مییابند.
"فرهنگ"ها زمانی از زایایی افتاده و حیاتشان روبه پایان میشود که زیستجهانِ آنها برای هیچ باشندهای دیگر آنقدر جذاب و دلپذیر نباشد که بودن در آن را بخواهند. من معتقدم جمهوریاسلامی مردم ایران را به این ساحتِ گریز از زیستجهان اسلامی رساند.
آیا در یکصدسال آینده جهان، خبری از اسلام و مسلمانی نخواهد بود؟ هرگز نمیتوان چنین گفت!
این خبر را بهاغلب احتمال در شرقدور پر رنگتر از غربآسیا بتوان یافت، جایی که "اسلام" از اول بسی بیش از آنکه بهعنوانِ "هویت" تعریف شده باشد، به مثابه شیوهای از زیستنِ متدینانه تعریف شد. جالب است که این مناطق جهان همانجاهای نادری هستند که "اسلام" نه به شمشیر آختهی خونین و تحقیرِ جزیه رفت، بلکه به رِفق و محبت و وصلت تاجران و سوداگران مسلمان با مردم بومی رفت.
آیا همین سخن را درحق شبهقاره هند هم میتوان گفت؟ پدیده "اورنگزیب" و قساوتهای بیمحابایی که مسلمانها علیه سایر اقوام و ادیان آنجا کردند، قاطعانه میگوید: نه! و شاهد درستی این "نه" فاجعه "پاکستان" است.
لینک بخش اول
کانال نویسنده
Shown 1 - 24 of 79
Log in to unlock more functionality.