Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
علی صاحب‌ الحواشی avatar
علی صاحب‌ الحواشی
علی صاحب‌ الحواشی avatar
علی صاحب‌ الحواشی
08.05.202518:10
✍#علی‌صاحب‌الحواشی

حبیب محمدی، معروف به تَکو، گلیم‌بافی در نائین است. این درجه از معرفت و شعور و صفای اخلاقی از پیرمردی با شش کلاس سواد که برای ۶۳ سال این‌کاره بوده، نشانه جودتِ جِبلی و روشن‌ضمیری است.

وارستگی اخلاقی "باد و بروت" ندارد، به همین سادگی است. آن‌که باد و بروت دارد، "وارسته" نیست!

از این نمونه‌ها می‌شود دریافت که آدم‌های نیاموخته‌ یا کم‌آموخته‌ای چون بوالحسن خرقانی، یا آن "سله‌باف‌" تبریزی که مرشدی شمس‌الدین‌تبریزی کرد یا "شیخ‌برکه" بی‌سواد که راهنمای معنویِ عین‌القضات همدانی شد، چگونه ممکن می‌شدند.

"فرهنگ" تنها رنگی می‌بخشد، جودت و فهم، به تعلیم نیست؛ "بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی!"
آقای محمدی آدم "معناگرایی" است، ولی بوی "عرفانِ" متعارف نمی‌دهد. وسعت‌ نظرش نامتعارف است؛ روی زمین است، هوایی نیست!
شاید اگر در چین بود کنفسیوسی می‌شد نه تائویی؛ در عصر یونانی‌مآبی رواقی‌مسلک می‌شد نه نوافلاطونی؛ اگر در یونانِ عصرطلایی بود با سقراط رفاقت می‌‌کرد نه با افلاطون.
آن "سیمون" نام، پینه‌دوز آتنی، که دکان کوچکش در نزدیکی آگورای آتن پاتق سقراط بود، بسا همچو روشن‌ضمیر دوستدارِ حکمتی (فیلوسوفیا) بود.
‌+
06.05.202508:04
از انقلابی‌گریِ "روشنگری" تا محافظه‌کاریِ طبیعت‌گرایِ "رومانتیک"

بخش اول

#علی‌صاحب‌الحواشی
(۱/۳)

وقتی بخواهیم در کار یک "سامانِ پیچیده" دخالت بکنیم، فقط این نیست که بر آن اثر می‌گذاریم بلکه آن هم هست که ممکن است "تعادل و پایداری‌"اش را بهم‌ زنیم و منجر به اختلال کارکردش شویم (بحران)، یا سامان مربوطه را بکلی ویران کنیم.

سامان‌های پیچیده را کسی "نساخته‌ است"، آن‌ها "تکوین‌ یافته‌اند"؛ خواه کهکشان راه‌شیری، یا اکوسیستم یک تالاب، یا بدن‌انسان، یا انتظام حاکم بر معیشتِ جوامع، یا نظام‌قدرت آن‌ها که پیوسته‌ به نظم معیشتی است.

"سرمایه‌داری" را کسی نساخت، او در تاریخ بشر "تکوین‌یافت"، اما سوسیالیسم نظمی "برساخته" است که برای مقصود "عدالت‌اجتماعی" مهندسی گردید. پس درست است که بگوییم سرمایه‌داری "طبیعی" و سوسیالیسم "مصنوعی" است.

رومانتیک‌ها می‌گفتند هرچه "طبیعی" است درست و خوب است؛ در برابر، اصحاب روشنگری می‌خواستند "فلک را سقف بگشایند و طرحی نو دراندازند!". پس سوسیالیسم را باید در امتداد روحِ روشنگری دانست. در این صورت، طبیعت‌گراییِ رومانتیک‌ها را باید مصداق "محافظه‌کاری" گرفت.

اگر از منظر دیگری نگاه کنیم، رومانتیک‌ها بر پدیدارِ "طبیعی" بودنِ "انسان" تاکید نموده و استدلال می‌کردند که غایتِ خرسندی انسان در تمکین نمودنش به "طبیعت" است (چنین شد که ژان‌ژاک‌روسویِ مُقدَّم‌الرمانتیک‌ها، ایستار ضدتمدنی یافت و "وحشیِ‌نجیب" را تکریم نمود؛ تا برسیم به هایدگر و دشمنیِ پرلجاجش با متافیزیک، علم، و فناوری، تا دعوتش به شاعرانگیِ طبیعت‌گرا).

"بنیاد علم" (science)، دو پدرخوانده داشت: فرانسیس بیکن و رنه دکارت. اولی تجربه‌گرایی محتاط بود و دومی عقل‌گرایی جسور. ادغام بعدیِ این‌دو رویکرد، سازه‌ی "علم تجربیِ‌اثباتگرا" را به‌وجود آورد که امروزه از پزشکی مدرن تا جستجو در دوردست‌های خرَدفرسایِ کیهان با تلسکوپ‌های فضایی، و از هوش‌مصنوعی تا فیزیک کوآنتومی و سیکلوترون سِرن‌اش، دستاوردهای همین "علم‌تجربی‌اثباتگرا"ست (وگر "پست‌مدرن‌ها" جامه بر خود دَرَند!).

بیکن و دکارت، برخلاف مثلا گالیله و کوپرنیک، "علم" را صرفاً برای وجه معرفتی‌اش نمی‌خواستند، بلکه از "علم" چشم‌داشتِ "فناوری" جهت چیرگی بر طبیعت داشتند.
این چرخشگاه بسیار مهمی در رویکرد به علم است، و به‌رغم اهمیت، غالبا مورد کم‌توجهی قرارمی‌گیرد. این "چرخشگاه بنیادی"، در اوایل قرن هفدهم واقع‌شد و به‌طرف اواخر قرن‌هجدهم تمام‌وکمال جاافتاده و عِلم تا همین امروز روان بر این منهج است.

گالیله و کوپرنيک صرفاً می‌خواستند از کار طبیعت سَر دربیاورند؛ البته گالیله گوشه‌چشم اندکی به "کاربردِ علم" نیز داشت، مثل تلاشی که برای بهبود فناوری آب‌کشیدن از چاه کرد، هرچه باشد گالیله در اصل "مکانیسین" بود که در "مکانیک ارسطویی" آموزش دیده بود ولی راه‌گشای مکانیک‌مدرن گردید.
کوپرنيک و کپلر را همین‌قدر نیز عنایتی با "کاربردِ" علم نبود تا بخواهند بدان، ولو کوره‌راهی، به فناوری بجویند. "فناوری" در فهم آنان عرصه فرودستی بسته‌ی مهارت و تجربه بود، نه "علم". آنان صِرفِ "معرفت" را به سیاق باستانیان ارج می‌نهادند، نه که علم را بخواهند تا بدان فناوری برآورند. همین‌هم بود که گالیله و کوپرنیک، اصحاب "فناوریِ" رنسانس از برونلسکی تا وروکیو و داوینچی را به‌عنوان ارباب حرفه‌وفن می‌شناختند نه عالمان و دانشمندان؛ و درست هم داوری می‌کردند!
با بیکن‌ و دکارت بود که غایتِ "فناوری" به هدفِ دستیابی به "علم" گره‌خورد، آن هم گره‌خوردنی سازواره! (این همان موضعی است که کفرِ از روسو تا هایدگر را درمی‌آورد!).

این گره‌خوردنِ علم به آماجِ فناورانه، نقطه انعقادِ نطفه‌ی "عصر روشنگری" است که می‌خواست "فلک را سقف بگشاید و طرحی نو دراندازد". روحِ عصر روشنگری این نبود که "انسان" جزوی از طبیعت است، بلکه این بود که اگر چنین هم باشد، انسان "باید" سرورِ طبیعت بشود! از پیش نیز آن الهیاتی که مانع رسیدن به این داوری بود، سوخته بود! خدای عصر روشنگری اگر بکلی "خرافه" نگشته بود، باری هیچکاره‌ی "دئیستی" شده بود.

اگر عصر روشنگری کباده‌ سروری طبیعت و چیرگی برآن را به یاری نوآوری‌های فناورانه می‌کشید، رومانتیک‌ها صِرفِ معرفت را چون باستانیان ارج می‌نهادند.
امروز می‌توان داوری نمود که رویای روشنگری به رغم دستاوردهای عظیمی که برای بهروزی انسان به‌بار آورد، در ویرانیِ طبیعت نیز کار منتظره‌اش را کرد!
عصر روشنگری خواست جهتِ منویات انسانی، در سامان پیچیده طبیعت، دستکاری‌ها کند و ندانست که چنین اقدامی خطرات غیرمترقبه در بر دارد، از گرمایش زمین و تغییراقلیم تا بحران جهانیِ پلاستیک‌‌های فاسدنشدنی و آلودگی اقیانوس‌ها و انقراض‌های بزرگ.

لینک بخش دوم

لینک بخش سوم

کانال نویسنده

مطلب مرتبط با بحث👇

شَرِّ اصلی
✍طوس طهماسبی
04.05.202503:21
▫️ درسگفتار دربارهٔ تاریخ ایران

👤 دکتر عباس امانت

📽 فایل صوتی جلسه‌ی هفتم

🔴 رزم و بزم

#تاریخ_ایران
#عباس_امانت
#صوتی

❇️

🔮 t.me/nutqiyyat

🔮 t.me/nutqiyyat_classes

🔮 instagram.com/nutqiyyat

🔮 https://youtube.com/@nutqiyyat
23.04.202507:18
"اخلاق مدرن" به‌مثابه دیده‌وریِ پارادایمی مدرنیته در میدان هنجارها

بخش اول

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۱/۲)

از برکات "مدرنیته" پیداییِ امکان "مقایسه" وضع خود با اوضاع غیر از خودها بود. این "خودها" در عمل، جهان‌های پیرامونی اروپا بودند، و در اکثریت قاطع موارد "غیرخودی"‌هایی که "خود‌"ها با ایشان مقایسه می‌گشت، اروپایی‌ها بود.

به رغم بی‌توازنیِ قهری یادشده در بالا، اروپا نیز در مقایسه خود با "دیگرانِ" متکثر پیرامونی، دستخوش فهم‌های سترگ و ژرفایی از چرایی و چگونگی خودش شد، چنان‌که همه جهان‌های پیرامونی در قیاسِ خودهاشان با اروپا و دیگرانِ دیگر، به معرفت‌هایی ژرفایی دست‌یافتند که به هیچ صورت دیگری قابل حصول نبود.
زیست‌جهانِ "فرهنگ"ها بدون امکان چنین مقایسه‌ی میان‌فرهنگی، ایستا نمی‌ماند ولی شتاب تحولاتش بسیار کُند می‌شد؛ و مهم‌تر از آن، خودآگاهی انسان‌ها نسبت به چونی و چرایی‌های خودهاشان دستخوش رکود بزرگی می‌گشت.

هرجایی که سخن از مطالعات "تطبیقیِ" میان‌فرهنگی می‌رود، آنجا پایگاه "مدرنیته" است! در جهان پیشامدرن انسان‌ها خود را با "دیگران" مقایسه نمی‌کردند، زیرا که "حکم" از پیش معلوم بود: آن‌ها "دون‌انسان" و فقط ما انسان‌هایِ تامّ هستیم!
این خودپسندی و خودرایی، تقریبا هیچ استثنای درخور توجهی در آفاق پیشامدرن نداشت. انسانِ پیشامدرن موجودی به‌غایت خودمحور و خودشیفته بود و همچنان هست. در نگاه او "درست" و "برحق" تنها حال و روز خودش بود هست، و لاغیر.

با پیداییِ مقایسه‌های میان‌فرهنگی، تصلب زیست‌جهان‌هایِ فرهنگ متزلزل گشت، و سپس شکاف‌ها در ایشان پدیدار شد، آنگاه حُجّیت و اعتبارِ تلقی‌های بنیادینی که شیوه‌های زیست‌جهانی‌شان متکی و مستقر بر آن‌ها بود، مورد تردید واقع گشت، طوری که در مسیر ابطال قرار گرفتند. آنچه از خلل‌وفرجِ آن تزلزل‌ها تا ابطال‌ها روئید، "خودآگاهی" تاریخی بود!
حالا چینی و ایرلندی و هندی و مصری و اسکیمو می‌توانستند به فهمی نسبت به چراییِ آن‌گونه بودگیِ شیوه بودوباش تا نحوه فکروتلقیِ خود دست یابند؛ امکانی که در سپهر پیشامدرن مطلقاً وجود نداشت.

برخلاف انسان پیشامدرنی که در محاکمه "دیگری" همواره تنها به‌قاضی می‌رفت و بدون استثناء پیروزمند باز می‌گشت، در سپهر مدرن "انسان" دستخوش تزلزل اعتمادبه‌نفس شد؛ تزلزلی که هم‌عنان پیداییِ تدریجیِ خودآگاهی بود. همین تزلزل هم بود که موجد تماشایِ خود می‌شد که غالبا قرین خرسندی نبود!
هم مایِ اروپایی و هم مایِ پیرامونی، در این تماشا توانستیم از اعوجاجات تا توحش‌های خود آگاه بشویم، همان‌ها که تا دیروز مطلقاً کورشان بودیم.

هیچ ادراک و فهمی به یکباره حاصل نمی‌شود؛ نه‌فقط آن "تماشا" تدریجی بود که پیدایی ناخرسندی که پژواکی از نقدخود بود، نیز به تانّی صورت بست تا برسیم به "خودآگاهی" که هم‌عنان این‌ها بود و لاجرم به‌کندی حاصل آمد.

ادامه دارد👇

لینک بخش دوم

کانال نویسنده
18.04.202521:26
‍ آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستن‌ها"

بخش دوم

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۲/۳)

شکاکیت در غرب (عملا) در قرن هفدهم با دکارت بدل به "جریانی" شد که بیخ پیدا کرد. از این‌روست که بسیاری اهل‌نظر، آغاز عصر روشنگری را دکارت می‌گیرند، نه چون اهل تاریخ نیمه دوم قرن‌هجدهم.
دکارت هوشمندانه حواس‌اش به خطر دستگاه تفتیش‌عقاید کلیسا بود. می‌فهمید که بلندکردن پرچم "شکاکیت" خطر زنده‌ در آتش سوختن را دارد. حصر گالیله هم پیش چشم‌اش بود. از این‌رو "شکاکیت" خود را "روشی" اعلام کرد، تا کلیسا گمان نکند آن را زیاده جدی می‌گیرد. جابجا هم بر مومن‌بودن خودش تاکید می‌کرد، مبادا که احضار شود. اما در بین سطور اعتراف پی‌درپی‌اش به جزم‌های مسیحی، می‌توان به‌وضوح خلاف آن را خواند، چنان که اروپا خواند و شکاکیت دکارتی را کاملا جدی گرفت و جریان عصر روشنگری به‌راه افتاد.

نکته مهم، تفاوتی است که شکاکیت دکارتی با شکاکیت‌های پیش از خودش دارد. برخلاف شکاکیت‌های عصر باستان، شکاکیت دکارتی در جستجوی یافتن نقطه‌اتکایی برای معرفت بود. اگر شکاکیت‌های عصر باستان، شکاکیت‌های جدلی (سوفیست‌ها) و شکاکیت‌های نومید (اپیکوری و رواقی) بودند، شکاکیت دکارتی را باید شکاکیت "جستجوگر و امیدوار" دانست.

دکارت نقطه اتکای مورد نیازش را در "من" و در "ریاضیات/منطق" یافت.
حالا اگر به این دو، تجربه‌گراییِ فرانسیس‌بیکن را هم اضافه بکنیم که آن هم به‌ژرفا حامل شکاکیت معرفتی بود، به اکسیر "عصر روشنگری" دست می‌یابیم.
این اکسیر فرایند "جستجوی‌جهان" برای معرفت‌یافتن بدان را به‌راه انداخت. این جستجو سرشت و بن‌مایه‌ای اولاً "سکولار" و ثانیاً شکاک داشت. "سکولار"بودن این اکسیر به آن بود که دانشمندان برای "دانستنِ‌جهان" دیگر به متن‌مقدس مراجعه نمی‌کردند، بلکه به خودِ طبیعت رجوع می‌کردند. حتی فراتر از این، در جستجوی جهان نیم‌نظری هم به متن‌مقدس نداشتند.

تمام قرن هفدهم میدان جدال استقرار این "رویکرد نو" بود که بسیار هم به دشواری جا افتاد؛ به‌هر حال، کم چیزی هم نبود زیرا متضمن تغییر اساسی "مبنا" از مقدس به نامقدس بود. حتی فراتر از این، اینک فهم مقدس طفیل معرفت نامقدس می‌شد! یعنی فهم ما از جهان بود که نحوه فهم ما از منطوق کتاب‌مقدس را رقم‌می‌زد؛ درست وارونه آنچه پیش از این، از ابتدای قرون‌وسطا تا اواخر رنسانس بود.

هرچند که شکاکیت دکارتی "نقطه‌عزیمت" تحقق و استقرار این سرشت و بن‌مایه عصر روشنگری گشت، ولی این یک نقطه آغاز تاریخی/انگاره‌ای صرف نماند بلکه همچون خصلت سکولارش، به‌عنوان هم "استراتژی" و هم "تاکتیک" در بنیاد علم‌ مدرن نهادینه گردید. (این چیزی است که جریان‌ "سیانتیسم" [scientism] از آن غافل می‌شود).

یعنی بنیاد علم دائماً آگاه به خصلتِ "غیرقطعی" یافته‌ها و فهم‌های خود است. از این‌رو علم (برخلاف الاهیات) کمترین شرم و نگرانی از بروز خبط و خطا در داوری‌هایش ندارد، بلکه بروز اشتباه در فهم جزئی از "بازی علم" است! همین‌ بی‌شرمی، بل روایی و رهایی از ترس خطا، است که تضمین‌کننده فرایند پیوسته خوداصلاحگر بنیاد علم است:
شیمی فلوژیستونی که هوا شد زلزله‌ای اتفاق نیفتاد! بطلان فرنولوژی که معلوم شد به‌سادگی کنارش گذاشتند و گذشتند؛ نظریه الکترومغناطیسی که به "نسبیت‌ِ" آینشتاین رسید و نادرستی بنیادِ فیزیک‌نیوتنی را نشان داد، فاجعه‌ای رخ‌نداد! روانکاوی که معروض نقدهای بزرگ شد، خون‌وخونریزی نشد! و از این قبیل‌.

اما در طول استقرار شکاکیت دکارتی در بنِ بنیاد علم یک امر دیگری هم اتفاق افتاد و آن وارفتن همه "هستی‌شناسی"های اساطیریی بود که در بنِ سازه‌های فرهنگ قرار داشتند. این با خودش انحلال ناگزیر جزم‌های دینی را هم درپی آورد.
اینجاست که ما با نوپدیدی در تاریخ هوموساپینس روبرو می‌شویم که از انقلاب کشاورزی (دوازده‌هزارسال پیش) تا اواخر قرن هجدهم‌میلادی که بنیاد علم صورت‌بندی گردید، مطلقا بدیع و بی‌سابقه بود.

لینک بخش اول

لینک بخش سوم

کانال نویسنده
16.04.202519:29
ابتدای ۲۳ دقیقه‌ای از اجرای تاریخی ارکستر سمفونیک بوستون به رهبری شارل مونش در ۱۹۵۹
       ☆○════════════════○☆

رثایی رومانتیک بر پیامدهای خونین انقلاب‌ روشنگری


#علی‌صاحب‌الحواشی

انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه سطحِ سیاسیِ تحولات درازدامنی بود که بیخ‌اش به قرن هفدهم می‌رسید، آنگاه که ذهن اروپایی به‌تدریج از افسون مسیحیت و آن کوری و کودنی که در "فهم‌جهان" القا کرده بود، داشت به زحمتِ بسیار بیرون می‌شد. حاصل آن بیرون‌شدن، "عصر روشنگری" گشت.

زلزله مهیب تکتونیک ۱۷۸۹ فرانسه به این کشور محدود نماند، لرزه‌هایش در همه اروپا ادراک شده گهگاه خطیر هم گشت. اما خودِ زمین سیاست فرانسه تا هشتاد سال بعدترش دستخوش پس‌لرزه‌های مهیب بود: برآمدن ناپلئون‌بناپارت و جنگ‌های اروپایی او، بازگشت سلطنت بوربون‌ها، سپس انقلاب ۱۸۳۰ و سقوط مجدد بوربون‌ها و برقراری سلطنتی دیگر؛ آنگاه انقلاب ۱۸۴۸ که زلزله‌ای اروپایی بود، فرانسه را هم درنوردید؛ همان که مارکس و انگلس در میان آوارهایش "مانیفست‌ حزب کمونیست" را نوشته و منتشر کردند. آنگاه نوبت به "کمون‌پاریس" رسید، و سپس...

"عصر روشنگری" آنتی‌تزش را در آستین پرورد: رومانتیک‌های شورشیِ شوریده‌حالی برآمدند که علیه جهان بی‌روحی که روشنگری تصویر نموده بود برخاستند.
ژان‌ژاک‌روسو نخستین اخگر این خیزش رومانتیک بود که افراط‌کاری سیاسی‌اش در دولت‌مستعجل مشت‌آهنینِ روبسپیر نمودار شد. پرچم سیاسی‌ِ این "دولت‌ِ اقتدارگرای توده‌ای" با قطع‌سر روبسپیر زیر گیوتین، درهم شکست اما اصل‌وبن‌مایه اندیشگیِ رومانتیک‌ها طی نخستین‌ سال‌های قرن‌نوزدهم در میادین هنر و فلسفه در اهتزاز بود. بزودی روح‌سیاسیِ زیر گیوتین‌رفته آن نیز در فلسفه یوهان‌گوتلیب فیشته متاخر پدیدار شد که "ناسیونالیسم" را بر ریل‌های "روح‌ملی" هگلی نظریه‌پردازی فلسفی کرد و طی سخنرانی‌های پرشوری در دانشگاه برلین عرضه داشت.

روح رومانتیکِ در اهتزاز، به آرمان‌های "اثباتگرایی" و "جهان‌وطنی" عصر روشنگری به چشم حقارت می‌نگریست، آرمان "آزادیِ" روشنگری را هم چنان وارونه تفسیر کرد که صورتِ "انقیاد ملی" به حکم "رهبر ملت" را یافت!!!

انقلاب ۱۷۸۹ پیشتر رایت "لائیسیته" را برافراشته بود که "ایدئولوژیِ" دین‌ستیزی بود، نه که آرمان سکولاریسم به معنای "بی‌اعتنایی به الوهیت" در تمشیت امور جهان باشد.
روحِ "لاییسیته" جای ملکوت عبرانی مسیحیت را گرفت. تثلیت مقدس، جای‌خود را به خدای "دئیستیِ" آفریننده بی‌دخالت در کار آفریده‌‌اش داد، که البته انگاره‌ای برزخی بود، چندان هم نپایید تا بسیاری از نخبگان فرانسه به الحاد گرائیدند‌. چنین شد که در انقلاب ۱۷۸۹ کلیسا‌ها غارت شدند، گفته‌می‌شود هزاران کشیش سرشان به زیر گیوتین رفت! همه زمین‌ها و املاک کلیسا به نفع "جمهوری" مصادره شدند؛ نقل‌ هم شده که پاریسی‌ها دختر زیبارویی را بر محراب کلیسای نوتردام بَر کرده، به‌جای عیسی‌مسیح، در پیش‌پای او به پرستش "زیبایی" زانو زدند!!! یادآور بازگشت ایزدبانوی یونانی "آفرودیت"، این‌بار در کلیسای مسیح!

انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه که درپی برخاستن مجدد بوربون‌ها به تخت سلطنت فرانسه واقع شد، بسیار خونین گشت. بوربون‌ها را پایین کشیدند و سلطنت دیگری برقرار نمودند. اوژن دلاکروا تابلویِ "آزادی پیشاپیش مردم" را برای این انقلاب کشید، که در او نمادِ "آزادی" سیمایی از همان "آفرودیت‌یونانی" بود که پرچم فرانسه را در میان غوغایِ خون‌وآتش و اجساد کشتگان انقلاب، برافراشته نگه‌داشته و به‌پیش می‌تاخت. جابجایی سلطنت این‌بار هم مستعجل شد، اما زخم‌ کشتگان پرشمار، مستعجل نبود!

هکتور برلیوز "رکویمِ" خویش را در ۱۸۳۶ تقدیم کشتگان انقلاب ۱۸۳۰ کرد - آن هم در متن و بستر چرخشی ازنو رو به مسیحیت‌ِ به‌تاراجِ ۱۷۸۹ رفته - که شاهکاری شد و خوش درخشید. بی‌تردید پس از "میساسولمنیس" بتهوون، این دومی اثر مذهبی سترگ موسیقیایی در نهضت رومانتیک است، که نشانه "بازگشت روح" به آفاق بی‌روحِ مرده‌ریگ عصر روشنگری است.

برلیوز در این رکویم سنگ‌تمام گذاشت، ارکستری بسیار بزرگ، با مجموعه بی‌سابقه‌ای از سازهای بادی برنجی و کوبه‌ای و گروه کُری عظیم را به‌کار گرفت تا تصویری کوبنده از "رستاخیزِ مردگان" و "روز داوری" را بیافریند، و قیامت کرد!

در عصر رومانتیک‌ها "بازی فرهنگ" در قامت رستاخیز "روح"، بازگشتی به "انسان" بود؛ انسانی که خلاف ادراک عصر روشنگری صرفاً حیوانی پیشرفته نبود، خدا هم بود، خدایی تقدیرگر و قهار؛ اما نه‌چون خدای متعالی مسیحیت، بل خدایی انسانی، تماماً انسانی! چنان‌که بعدها نیچه گفت.

کانال نویسنده
08.05.202515:33

حاتم قادری
باحضور نوربخش، قاضیان، سرکوهی، رجائی، و دیگران

✍#علی‌صاحب‌الحواشی

حاتم قادری را باید جور دیگری گوش‌داد. این فایل صوتی را گذاشتم تا آن "جور دیگر" گوش کنید.

سخن از تحلیل‌های متعارف شروع می‌شود که بارها از زبان‌های مختلف شنیده‌ایم. حرف همه اهل‌اندیشه در این زمینه کمابیش یکی است، مگر افق‌گشایان و روزنه‌گشایانِ معلوم‌الحال، که سوداهای دیگری دارند.
اما سخن در این سطح متعارف نمی‌ماند و اوج می‌گیرد. این اوج است که شنیدن دارد. مسئله‌ هم این نیست که موافق باشیم یا نباشیم یا چندان نباشیم. بلکه مسئله تحویل‌گرفتن "نگاه"ای است، که ژرفکاو است، اهل قیاسات سطحی نیست، در سطحِ "سیاست" نمی‌ماند و ابعاد و سویه‌های اجتماعی/تاریخی را وارد بحث می‌کند تا "بصیرتی" به‌دست دهد، که همه‌جا پیدا نمی‌شود؛ امتیاز حاتم قادری به همین نگاه جامع‌الاطرافی است که همه‌جا پیدا نمی‌شود.

نکته حاشیه‌ایم، توجه دادن به تحول بنیادی است که اینتلیجنسیای ایران در این نیم‌قرن اخیر دستخوشش شد:
پیش از انقلاب، اینتلیجنسیای ایران طیف‌‌غالب چپ‌گرا داشت، از سوسیالیسم‌ رقیق توام با اگزیستانسیالیسمِ غلیظ مصطفی‌رحیمی، تا سوسیالیسم‌های کمابیش انقلابی بسیاری اهل فکر و قلم، از پرهام تا ساعدی، تا برسیم به مارکسیسم‌لنینیسمِ ارتودوکسِ امثال بیژن جزنی، تا اقسام التقاط‌های مارکسیسم با اسلام که یک‌سرش مجاهدین‌خلق، و سر دیگرش از شریعتی تا نخشب‌ بود. در این میان ملی‌گرایان توش‌وتوان‌باخته جبهه‌ملی هم بودند که شاخه مسلمانی‌اش "نهضت‌آزادی" با بازرگان و سحابی‌ تا برسیم به آیت‌الله‌طالقانی، طرف توجه بودند. کوتاه سخن سوسیالیست‌های لائیک بودند، با اسلام‌گرایان چپ، و اسلام‌گرایان غیرچپ.

روحانیت در حساب نبود، خواه مرتضی‌مطهری که بعضاً بسیار کم‌رمق توجهی می‌گرفت، تا نویسندگان "مکتب‌اسلام" که خوانندگانش خانواده‌های مذهبی‌سنتیِ بازاری بودند با مقالات بی‌مایه تا تنک‌مایه‌‌ای که فقط به کار تخفیفِ "بحران‌هویتِ" متدینان سنتی می‌آمد که خودشان را در آینه زیادی "اُمُّل" و عقب‌مانده نبینند!

اینتلیجنسیای امروز ایران چه دخلی به دیروز پیش‌از انقلاب دارد؟! همه‌ی "در باغ‌سبزها" روبیده شدند! خواه آرمان جامعه سوسیالیستی، خواه اراجیفی چون "جامعه بی‌طبقه توحیدی"، و خواه "حکومت‌ِ عدل‌علی" که بعد از انقلاب بدل به اراجیف شد!
امروز اینتلیجنسیای ایران علوم اجتماعی، فلسفه‌سیاسی، تاریخ‌فلسفه، تاریخ، فلسفه‌علم، روان‌شناسی‌اجتماعی، و این‌قبیل‌ها را می‌خواند و می‌خواهد.
همه "خیال‌ها" و "رویاها" آب‌وجارو شدند!

از همین "ف" می‌توان تا "فرحزاد"اش را خواند.
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.


کانال نویسنده
06.05.202508:04
از انقلابی‌گری "روشنگری" تا محافظه‌کاریِ طبیعت‌گرایِ "رومانتیک"

بخش دوم

#علی‌صاحب‌الحواشی
(۲/۳)



اندکی پس از انتشار کتاب "ثروت مللِ" آدام اسمیت، انسان اروپایی به سازوکارِ "اقتصاد" (مرکانتالیستی) خودآگاهی یافت؛ بزودی انقلاب صنعتی نیز پیش‌آمد و مرکانتالیسم به سرمایه‌داریِ صنعتی متحول شد. حالا که تولید "انبوه‌" شده بود، دیگر استعمارِ سرزمین‌های دوردست، صرفاً معنای سلطه سیاسی نداشت، بلکه دلالت‌های انبوه اقتصادی نیز یافته بود، از استحصال مواد خام تا جُستن مصرف‌کننده برای کالاهای تولیدانبوه شونده.

اینجا بود که "روحِ تحول‌خواه و طرح‌نو دراندازِ" عصر روشنگری، خواست بر پویش "طبیعیِ" سرمایه‌داری "لگام‌های اخلاقی" بزند، لگام‌هایی که نظر بر عدالت‌اجتماعی و بهره‌مندی بیشینه مردم از ثروت اجتماعیِ فزونی‌یابنده را داشت. چنین شد که سوسیالیست‌های متقدم و اهالی تعاونی، به‌مثابه پیشاهنگان این آرمان، پیدا شدند.

پیدایش انگاره "آگاهیِ طبقاتی" را مدیون کارل مارکس هستیم. حالا می‌شد بروز "محافظه‌کاری" و راستگرایی را به‌عنوان آگاهی طبقاتیِ لایه‌های سرمایه‌دار‌ِ صنعتی و استعمارگر اروپایی "فهمید" که انباشت ثروت و شکاف‌های وحشتناک طبقاتی حاصل آمده را "سیر‌طبیعی" اقتصاد (لیبرال) می‌گرفتند؛ اینان در برابر سائقِ "روشنگریِ" تحول‌خواه که به نفع بهروزی همگانی دستِ تغییر در "طبیعت" می‌گشود، جبهه گرفتند و سرمایه‌داری و استعمار را "طبیعی" عنوان نموده و صیانت از آن را تعمیمی از "طبیعت‌گرایی" رومانتیک‌ها - که مُد قرن‌نوزدهم نیز شده بود - دانستند.
چنین شد که رویارویی بزرگِ تمنایِ سقفِ فلک گشودنِ چپ‌گرایِ "روشنگری" با طبیعت‌گراییِ محافظه‌کار و راستگرای رومانتیک رقم‌خورد، و از نیمه دوم قرن نوزدهم تا فروپاشی بلوک‌شرق در اواخر قرن بیستم، برای بیش از یک‌قرن، شاهد ستیز این دو رویکرد متعارض گشتیم.

میراث کارل‌مارکس در دو میدان نظر و عمل به پیامدهای مختلفی انجامید: مارکسِ اندیشمندِ نظرورز، صاحب‌ِ طرفه بصیرتِ تاریخی/اجتماعی بود که نه دیروز قابل صرفنظر بود و نه در آینده چنین خواهد شد. اما مارکسِ کنشگرِ سیاسی ختم به "فاجعه" شد! هم در زمانه خودش که وقت و توان شریف به ستیزه‌های هرزه‌گردِ "بین‌الملل‌سوسیالیست‌ها" فرسود، و چه پس از مرگ که میراثش دست‌مایه سیاهکاری‌ دَجّالانی چون لنین و مائو و استالین تا تبهکاران خرده‌پایی چون انورخوجه‌ها و کیم‌ایل‌سونگ‌ها گردید. خودِ مارکس هرگز بی‌تقصیرِ آن فجایعِ پسین نبود؛ چنان هم نبود که "هر عیب که بود از مارکسیستی آن‌ها بود"! خودِ سازه مارکسیسم از بیخ و بن معیوب بود!!

آن فضاحت که آقای طوس‌طهماسبی در یادداشت "شَّرِ اصلی" بیان می‌کنند و تحریکِ این نوشته من نمود، نه مشتی از خروار، که مشتی از کوه عظیم فجایع بود که مارکسیسم‌لنینیسم به‌بار آورد.
بیخ‌وبنیاد آن هیجانی که موجدِ پدیده کارل مارکس شد، همان روحِ "طرح‌نو دراندازِ" عصر روشنگری بود که می‌خواست سروری طبیعت کند و آن را برای انسان دگرگونه سازد. منتها مارکسیسم، جلو دویدنی ذوق‌زده‌ی پابرهنه و نابخرد بود که خواست "آرمان" عدالت‌اجتماعیِ سوسیالیست‌های متقدم را "تخیلی" جلوه داده و مهندسی‌ اجتماعیِ بی‌تراز و زننده خودش بر سرمایه‌داری را با برچسب "علمی" به مجمع خِرَدها بفروشد؛ که فریفت و فروخت!

در کشتارگاه‌های میلیونی انسانی لنین و استالین و پولپوت، و زندان‌های پرشقاوت "کشورهای سوسیالیستی" بود که بالقوگیِ ضدانسانیِ مارکسیسم بر آفتاب خردِجهانی افتاد که ندا درمی‌داد:
"ز راه میکده یاران عنان بگردانید!
چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد!"

لینک بخش اول

لینک بخش سوم

کانال نویسنده

لینک مطلب مرتبط با بحث👇

شَرِّ اصلی
✍طوس طهماسبی
04.05.202503:21
▫️ درسگفتار دربارهٔ تاریخ ایران

👤 دکتر عباس امانت

📽 فایل صوتی جلسه‌ی هشتم

🔴 دنیا و آخرت

#تاریخ_ایران
#عباس_امانت
#صوتی

❇️

🔮 t.me/nutqiyyat

🔮 t.me/nutqiyyat_classes

🔮 instagram.com/nutqiyyat

🔮 https://youtube.com/@nutqiyyat
21.04.202509:37
‍ هیچ "جباریتی" بختی از دوام ندارد، انسان در تاریخ محکوم به "آزادی" است!

بخش دوم

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۲/۲)


اما بیرون از توهمات الهیاتی، مسئله "هویت‌دینی" هم در اینجا کار می‌کند. لایه‌های اجتماعیِ بردگی‌جویِ ولاییِ ایرانیان، جباریتِ "ولی‌فقیه" را ضامن صیانت از "زیست‌جهان" مطلوب‌شان در کشور می‌دانند، که البته درست است.

یعنی اگر ولی‌فقیه نباشد، بی‌حجابی خواهد بود، بسا دیگر نگذارند صدای اذان مساجد را بلند کنند، پیاله‌فروشی‌ها خواهد بود، آمدن و رفتنِ ماه رمضان هیچ توجهی برنخواهد انگیخت، کتاب‌ها و نشریات آزاد خواهند شد، دهان‌دوختگی‌ها مرتفع خواهند گشت، و شعائر اسلام دیگر تعظیم و تکریم اجباری/القایی نخواهند شد، بلکه اسلام و باورهای بنیادینش قطعاً مورد نقدهای سنگین واقع خواهند شد و... همه این‌ها چشم‌انداز دوام "زیست‌جهان" مطلوب این دسته از مردم را نه‌ فقط تهدید، بلکه بکلی ممتنع می‌سازد! فقط هم دوام "زیست‌جهانِ" تحقق‌یافته در سپهر واقعیت نیست که در زوال می‌افتد، بلکه حجیت و برحقی آن نیز در ذهن فرزندانِ همین خانواده‌ها مورد تردید واقع می‌شود، تا آنان به لحاظ فکری از والدین‌جدا شده و لزوماً مثل والدین نیندیشند، و درنتیجه نخواهند مثل ایشان زندگی بکنند. از "دین"ای که نه تجلی بیرونی و نه چندان "مومن" داشته باشد، چه می‌ماند؟!!!

وقتی فکری، آموزه‌ای، جهان‌نگری‌ای، برای دوام‌یافتن خود را ناگزیر از داشتن "وزارت ارشاد" و "شورای عالی انقلاب‌فرهنگی" و "نمایندگی‌های ولی‌فقیه در دانشگاه‌ها" و "واحدهای عقیدتی‌سیاسی در نیروهای مسلح" و "حراست‌"ها در همه نهادها باشد که همگی مستظهر به محاکم قوه قضائیه و داغ و درفش بازوهای امنیتی/اجرایی‌اند، باید حکم کرد که چنین نظامی متوجه "نامعقولی" و "غیرقابل‌دفاع‌بودگی" دواعیش هست که چنین تمهیدات لایه‌به‌لایه جهت صیانت‌ از فکرش برقرار نموده است. حالا دیگر فرقی نمی‌کند در اینجا با ولایت‌فقیه مواجه باشیم یا با نازیسم (۱۹۳۳-۱۹۴۵) آلمان، یا مارکسیسم‌لنینیسم اتحادشوروی (۱۹۱۷-۱۹۹۱)، و این قبیل.

این مصداق آن استعاره آبِ سرکوه است که گزیری از جاری‌شدن به سمت دریا ندارد! همه آن سدها که چنان نظام‌هایی می‌سازند تا مانع جاری‌شدن جامعه به سوی "آزادی و کرامت‌افراد" شوند، در تاریخ حتی یک نمونه هم نبوده‌است که در دراز‌مدت موفق ارزیابی شود، بلکه همه نمونه‌های موجود منتهی به منفوریِ شدیدِ فکر و آموزه و جهان‌نگری‌ای شدند که بانیِ برده‌گیری فکری و جسمی انسان‌ها شدند.
مردم علیه "دمکراسی" نمی‌شورند، آنان بر "دمکراسی" و آزادی خشم نمی‌گیرند! همه شورش‌ها و خشم‌ها به "جباریت‌ها" معطوف می‌شود! در دمکراسی و لیبرالیسم‌ سیاسی، جباریتی نیست که مردم علیه‌اش بشورند؛ مردم چرا باید علیه آزادی و حرمت خود بشورند؟!! همه شورش‌ها علیه نیروهایی است که از انسان‌ها سلب‌آزادی کرده و می‌کنند.

این معنای آن سخن هگل است که پویش تاریخ روبه "آزادی" است. مگر می‌تواند جور دیگری باشد؟!!! پریروزی‌ها که این را نمی‌دیدند "کور" بودند! کور عاقله، کور فاهمه!

وفتی حافظ می‌گوید:
کس نیاید به زیر سایه بوم
ور همای از جهان شود معدوم
دارد به زبان استعاری به اصل‌وبن‌مایه تجریدی‌ای اشاره می‌کند که سخن هگل در پویش تاریخ‌انسان به سوی آزادی، از مصادیق آن است.

انقلاب ۱۳۵۷ و پیامدهای دراز‌دامن‌اش، سکندری‌خوردنی در تاریخ مشروطه‌خواهیِ پساتجدد ما بود، که هرچند قوزک‌پای‌مان را شکست، ولی به بلوغ‌ملی از ژرفانشین‌شده‌ترین "توهم ملی" پساصفویه ما انجامید: بازگشت به خویشتنِ امت‌مرحومه‌ی اسلام ناب محمدی، سوارشدن بر سفینه نجاتِ حکومت‌ عدل‌علی، دست‌یابی به رستگاری دنیا و آخرت در زیستن مومنانه‌ی منتظرِ فرج امام‌زمان و آخرالزمانِ تجلی برحقی الاهی!
این از معانی جاری‌شدن به سوی "ثبات" آزادی و کرامت انسانی است.

لینک بخش اول‌

کانال نویسنده
18.04.202521:26
آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستن‌ها"

بخش سوم


✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۳/۳)

از بامداد تاریخ (ابداع خط، که پس از انقلاب کشاورزی است) تا زمانه معاصر، "انسان" به زیستن در "قطعیت" خو کرده بود. او هیچ معرفت بسامانی نداشت، چه برسد به قطعیت! اما چه باک که او "خیال قطعیت" را که داشت!!! اساطیر به او این خیال‌قطعیت را می‌دادند، همان اساطیری که زیستگاه ذهنیت انسانی شده بود: از ویشنو تا روح‌جهان تائویی، از اورمزد و اهریمن و سوشیانت گرفته تا آتنا و پرسفون و پوسیدون، تا ملکوت عیسی‌مسیح تا "امامی" که هرکه او را نشناسد به مرگ جاهلی مرده باشد!
همین هم‌بود که با برآمدن "بنیاد علم" و درخشیدنِ بی‌چون او و دستاوردهای عظیم‌اش، که ضمناً حاملِ نهادینه شکاکیت نیز بود، دو واکنش اتفاق افتاد:
۱) سیانتیسم
۲) دشمنی با علم

اگر بخواهم با ادبیات روانکاوی سخن بگویم، "سیانتیسم" به‌جای "خدا" نشاندن علم بود، خدایی که مرده بود و اینک باید "علم" برتختش می‌نشست و تاج سروری و حجیت بلامنازع او را بر سر می‌نهاد. این واکنش کودکانه، در سطح "خبرگان" دوام‌ چندانی نیاورد، همان اواخر قرن نوزدهم تا اوایل قرن بیستم مُرد، اما در سطح عوام هنوز هم هست، کم هم‌نیست.
۲) واکنش دوم "روح رومانتیک" بود و صریح‌اللهجه‌ترین سخنگوی معاصرش مارتین هایدگر گشت که از همه‌نظر در همان امتداد رومانتیک‌ها مستقر بود.
بهرحال انسان برنمی‌تافت که در جهانی عاری از قطعیت و حتی بدون داشتنِ چشم‌اندازی از رسیدن به قطعیت، زندگی بکند. هر دوی آن افراط و این تفریط‌ها از همین برنتافتن برخاست.

وقتی فاینمن در این کلیپ با تصور وجود یک "کلان‌نظریه" که توضیح‌دهنده همه‌چیز باشد شوخی می‌کند، دارد رانه‌های رومانتیکِ جویایِ "روح" [Geist در آلمانی] را دست‌می‌اندازد.
و آنگاه که او فقدان قطعیت و چشم‌اندازش را چنین سهل و آسان دست می‌گیرد،‌ دارد راحت بودن با شکاکیتِ مندرج در بنیاد علم را به مخاطب عام سخن‌اش القاء می‌کند تا یادبگیرند که در سپهری از عدم‌قطعیت سَر کنند؛ نه‌فقط سر کنند که آن را بپذیرند؛ و نه فقط بپذیرند، که زیبایی‌ِ زیستن در عدم‌قطعیت را وجدان هم بکنند. این بی‌تردید آموزشی گران‌سنگ است.

آن که در جای دیگری گفتم "عالمی و آدمی دیگر در پیش روست"، در اینجاست که یک‌سویه مهم معنایی‌اش را باز می‌یابد. البته بشریت هنوز کار دارد تا به آن‌ پذیرایی و وجدان اکثری برسد، ولی به رغم هایدگر پُر نفور، و به رغم سیانتیسمِ نادان و عوامانه، و حتی به رغم مغلطه‌افکنی‌های نوسوفیست‌‌های "پست‌مدرن‌"، داریم‌ در امتداد درستی سیر می‌کنیم.

بنیاد علم بی‌هیاهو به راه خود می‌رود و جریان پیوسته و انبوه دستاوردهایش بی‌دریغ و بی‌منت تحویل همگان می‌دهد، اما بیرون از او غوغاها علیه او برپاست، این‌که مبین، آن‌که مپرس.
اما همین فروتنیِ سربزیر و بی‌جنجالِ علم در زمره فرهمندی‌های اوست.
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیل‌ها عاجز کوتاهی این دیوارند!
(صائب‌تبریزی)

لینک بخش اول

لینک بخش دوم

کانال نویسنده
جمع آوری بنرهای حزب الله در بیروت

برخی رسانه ها با انتشار تصاویری اعلام کردند دولت جدید ‎لبنان تصاویر، پرچم و نشانه های حزب‌الله را از سطح شهر ‎بیروت جمع آوری و بنرهایی با نام "عهد جدید لبنان" جایگزین شده است.

       ☆○═════════════○☆

#علی‌صاحب‌الحواشی

سرانجام لبنان دارد خودش را از بختک "حزب‌الله" رها می‌کند؛ بختکی که برای لبنان جنگ و بی‌ثباتی، ترور و تبهکاری، و فساد حکمرانان، و تجارت موادمخدر، و ورشکستگی اقتصادی، و به‌حاشیه‌راندگی جهانی را به ارمغان آورد.

وفاق ملی لبنانی‌ها علیه حز‌ب‌الله وجود داشت، زیرا می‌دیدند حزب‌الله کشورشان را به چه چاهی افکنده است. ضربه‌های کاریِ اسرائیل با شکستن کمر حزب‌الله آن وفاق ملی را از تهدید و مهار اینان رهانمود تا باقی افکندن یوغ ایشان از گُرده را خود مردم لبنان انجام دهند.

اسلام‌گرایان جایی گام ننهادند مگر آن‌که مرگ و ویرانی و تباهی آوردند. آن‌ها استادان ویرانگری و بکلی ناتوانان از ساختن‌اند. چرا چنین بودند؟!


بنیادگرایی‌اسلامی به آخرخط تاریخی‌اش رسیده است. بی‌گمان این پیروزی بزرگی برای همه بشریت است. برای ملت‌های غرب‌آسیا و شمال آفریقا البته بسی بیش از پیروزی است!
+
07.05.202519:47
آسیب‌پذیریِ افسو‌ن‌زدگیِ ما آدم‌ها

#علی‌صاحب‌الحواشی

در موزه لوور، وقتی به سالنی که "مونالیزا" در آن بود رسیدم، همین بساط بود! خیل جمعیتی که جلوی این نقاشی، محو تماشا گرد آمده بودند؛ عده‌ای هم با موبایل‌ از تابلو عکس می‌گرفتند! در حالی‌که دقیق‌ترین پوسترهای چاپی این اثر، در اندازه‌های مختلف در فروشگاه موزه برای خرید موجود بود. در واقع عکس می‌گرفتند تا از "فوز عظیمِ" زیارت‌‌شان از مونالیزا سند‌ومدرک تهیه کنند، برای ناز و فراز به این و آن!!!

این‌ ابتذال و مسخرگی را که دیدم، از همان دور راهم را کج‌کرده به سالن دیگری رفتم و دیگر به سالن مونالیزا برنگشتم. احساس می‌کردم به خودِ‌انسانی‌ام توهین شده‌است! دردناک بود که ما آدم‌ها ما تا بدین‌درجه در برابر هوچی‌گری‌ها آسیب‌پذیریم.

مسئله صرفاً مونالیزای داوینچی و "گل‌های آفتابگردانِ" ون‌گوگ، و "جیغِ" ادوارد مونش، و جلوه رولزرویس، و هیاهویِ "همشهری‌ کینِ" اورسون‌ولز، و "مدونا" و "لیدی گاگا"، و تیفانی و کیف و کفش گوچی و این‌قبیل نیست؛ این هم نیست که بگویم این‌ها بکلی بی‌ارزش‌اند؛ بلکه سخنم در تورمِ وحشتناکِ "ارزش"ها به‌مدد هُوچیگری‌ِ تبلیغات است، و این درد که ما در برابر این جنجال‌ها چنین بی‌دفاع‌ایم. این هم نیست که بخواهم گفته باشم، "من اینطوری نیستم!" که متاسفانه هستم! چون آدم هستم. الا‌ این‌که آگاه‌بودنم به این ضعف بشری، شاید قدری ایمنی‌ِ برکناریم دهد.

گفتم "تیفانی"، یاد فیلم "صبحانه در تیفانی" افتادم؛ شرح دخترکی سطحی و مبتلایِ فقرعاطفی و سردرگمیِ خواست و تمنا که بازی‌خورده هجمه "تبلیغات" گشته و در سودای زندگی تجملاتی چون پَرّ کاهی به این‌سو و آن‌سو کشیده می‌شود و در هرحال ناخرسند است.
فقط هم قصه "تجملات" و "تیفانی" نیست، "صنعتِ مُد" با چنین خاک‌‌پاشی‌ها و افسونگری‌ها می‌بالد و پول درمی‌آورد. تولید انبوه سرمایه‌داری هم این‌طوری ماها را وادار به خریدنِ تولیداتِ کمابیش تا مطلقاً نالازم‌اش می‌کند، آن هم به قیمتِ نابودیِ زمین و تخلیه منابع‌ آن!

در ابتدای قرن بیستم، از بنیانگذارِ آمریکاییِ فروشگاه‌های زنجیره‌ای جمله‌ای صادر شد که گفته بود: "تولید انبوه، مصرف انبوه لازم دارد". همین را کردند که چنین شدیم!
خانه و زندگی آمریکایی‌ها را دیده‌اید؟ در فیلم‌ها که همه دیده‌ایم؛ خانه‌ها و اتاق‌ها دارد منفجر می‌شود از تراکم دل‌آشوبِ انبوه خرت‌وپرت‌ها...!

این‌ "رگ‌خوابِ" بشر که با هو وجنجال می‌شود همه‌چیز را در پاچه مردم کرد، کار می‌کند! بعد گمان می‌کنیم که "داشتنِ" آنچه قالب‌مان کرده‌اند، مایه "منزلت‌اجتماعی"‌ است:
من با "مدونا" عکس گرفتم، من تابلوی "مونالیزا" را از نزدیک دیده‌ام، فلانیِ شاخ‌شده به من دست‌تکان داد، من "تسلا" دارم، کیفم "لویی‌ویتانِ" اصل است، و از این اراجیف!

بگذارید برگردیم به خیل افسون‌زدگانِ مات‌ومبهوت جلوی تابلوی "مونالیزا". یحتمل برخی‌هاشان اصلا حالی‌شان نیست که این تابلو چیست؟ کار کیست؟ خیلی‌هاشان از داوینچی جز نامی نمی‌دانند؛ خبر ندارند چرا مهم است؟ سوای نقاشی چه‌کاره بوده؟ آدم چندسال پیش بود؟ اهل کجا بود؟ آن‌هایی هم که جواب این‌ها را می‌دانند، نمی‌دانند چرا واله‌وشیدای این تابلو شده‌اند. اگر بپرسید، آسمان‌ریسمان‌ تحویل‌تان می‌دهند!
اما حقیقت آن‌است که این‌تابلو را بارها و بارها در روزنامه و مجله و تلویزیون و فیلم‌ و پوسترهای شهری، تبلیغات، و روی تی‌شرت‌ها دیده‌اند. این‌همه دیدن، موجد حسی از "مهم‌بودنِ آن" برایشان شده است، و آن تابلو را در آفاق "تخیل" ایشان، باردارِ "منزلت" نموده است.

آمریکا بودم که پرنسس‌دایانا در جریان حادثه‌ای درگذشت. در محلی که کار می‌کردم همه جلوی تلویزیون‌ها میخکوب شده بودند، گهگاه چشم‌ها خیس می‌شد. طی چند روز بعدی با همکارانِ متاثر که صحبت می‌کردم، علت شدت تاثرشان را می‌پرسیدم. به‌قدر یک توبره آسمان‌وریسمان تحویل گرفتم! فقط یک‌نفر جواب قانع‌کننده‌ای داد و گفت: چون "معروف" بود، و "محبوب" بود. دومی لازمه‌ جنبیِ آن "اصل" است که اولی است.

چیزی را زیادی در چشم‌مان بکنند، افسون می‌شویم، فرقی نمی‌کند پرنسس دایانا باشد یا کوکاکولا یا مونالیزا...!
اگر حواسمان به این ضعف‌انسانی باشد، افسون نخواهیم شد. ممکن است بپرسید، حالا چه عیبی دارد افسون‌ بشویم؟
عیب‌اش آن است که دیگر خودت نیستی! خودِ انسانی‌ات را واگذارکرده‌ای تا بازیت بدهند. من دوست دارم "خویشکار" باشم نه که بازیم بدهند. شما خود دانید!

کانال نویسنده
05.05.202504:32
✍#علی‌صاحب‌الحواشی

من سلطنت‌طلب نیستم، که جمهوریخواهم. راستگرا هم‌ نیستم، که خود را سوسیال‌دمکرات می‌شناسم. حسرت "زمان‌شاه" هم ندارم که در امر سیاست، به محمدرضاپهلوی به‌زحمت نمره قبولی می‌دهم.
با همه این‌ها، معترفم که رضاشاه‌پهلوی به رغم همه کاستی‌هایش "بخت‌بلند" و "فرشته‌نجات" ایران در حضیضِ فلاکت و زوال و انحلال بود.

در ذهنیات امروز ایرانیان، درخشش آنچه "زمان‌شاه" خوانده می‌شود ناشی از مقایسه آن با نظام‌ تباه و واپس‌مانده و ویرانگرِ ولایت‌فقیه است که در دوران علی‌خامنه‌ای به نفع امت‌گرایی چرخشِ ضدملی یافت.
چه جای قیاس یک حکومت ایران‌دوست و خیرخواه ایرانیان با حکومتی ضدملی است؟!

رضاشاه خبط‌های خودش را داشت، پسرش بی‌عرضگی‌ها و خطاهای عنیف‌ و ضایعی‌های خودش را داشت، هردو "مستبد" بودند، اما هیچیک "دشمن‌ ایران و ایرانیان" نبودند که برعکس بجد اعتلا و بهروزی مردم این‌آب‌وخاک را می‌خواستند. رفتار جمهوری‌اسلامی با ایران و ایرانیان، بویژه در دو دهه اخیر به‌سان یک اشغالگر خارجی است که مطلقاً عاطفه مثبتی به این آب‌وخاک و مردم‌اش ندارد!
دست از مقایسه بکلی بی‌ربط این نظام با پهلوی‌ها باید برداشت!


کانال نویسنده
28.04.202515:06
✍#علی‌صاحب‌الحواشی

استنطاق یکی از برجسته‌ترین مدیران اقتصادی/صنعتی کشور توسط دستگاه "سیاست" یعنی این!

چرا "سیاست" این "حق" و این "توان" را دارد که راس هیات‌مدیره یک شرکت خصوصی را چنین در مرئی و منظر میلیون‌ها شهروند آمریکایی ضایع و پامال بکند؟

چون آن سیاست "دمکراتیک" است، و چون دمکراتیک است، نمایندگی از همه شهروندان ایالات‌متحده می‌کند. نظر به آن‌که این شهروندان هم "حق"، هم "توان"، و هم "وظیفه" دارند که برای احراز "صحت‌عمل"، دماغ‌ تجسس‌شان را در هر جایی فروکنند، آنان ناظران همیشه‌حاضر در همه گوشه‌وکنارهای جامعه‌ ایالات‌متحده‌اند.

ایالات متحده "ولی‌فقیه" و "رهبرمعظم" ندارد که مالک‌الرقاب مردم باشد، در آنجا رهبران سیاسی باید پیروی از منویات مردم کنند و چنین هم می‌کنند. رهبران سیاسی اگر "زیرآبی" از مردم بروند، به صلابه کشیده‌خواهند شد!

مگر دادستان کل ایالات متحده، بیل‌کلینتون را در حالی که رئیس‌جمهور بود در تلویزیون جلوی میلیون‌ها جفت‌چشم با آن صراحت ویرانگر که حتی به اسافل‌اعضایش هم می‌رسید، به صلابه نکشید؟!
مگر ریچارد نیکسونِ خودبزرگ‌بین را چنان در منگنه نگذاشتند که مجبور از عذرخواهی و استعفا شد؟

آیا کسی یا کسانی قادرند با ولادیمیر پوتین، علی‌خامنه‌ای، کیم‌جونگ‌اون، ژنرال السیسی، و قبلا با شاهنشاه‌آریامهر چنان کنند که مردم ایالات‌متحده با کلینتون و نیکسون کردند.
فرق "آزادی" و اسارتِ ملی این است!
فرق "کرامت‌ انسان" و بردگی این است!

کانال نویسنده
21.04.202509:37
هیچ "جباریتی" بختی از دوام ندارد، انسان در تاریخ محکوم به "آزادی" است!

بخش اول

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۱/۲)

در "بایدِ" تصویر بالا که دوستی نوشت، لازم است درنگ و تأمل کرد. چرا این "باید" را به قانون اساسی مشروطیت و جمهوری‌اسلامی و عربستان و چین می‌توان حمل کرد، ولی آن را به قانون اساسی هندوستان و فرانسه و انگلستان و ایالات متحده، نمی‌توان حمل کرد، یا چندان نمی‌توان؟!

آنچه‌ در بُن‌ این پرسش است و اساس پاسخ به‌آن می‌شود، بدان می‌ماند که بپرسیم چرا آبِ بالای کوه "جاری‌ می‌شود" ولی آب دریا جاری نمی‌شود؟!! آب دریا به کجا جاری شود؟! دریا که آخرِ جاری‌شدن‌ِ همه آب‌هاست!
متوجه هستم که این نگاه در بن‌مایه، هگلی است، ولی من فارغ از برچسبی که بتوان بر آن الصاق نمود، به درستیِ این سخن باور دارم.

در تاریخِ حیات‌اجتماعیِ پساکشاورزیِ انسان، سائق‌های نهادینه در او اقسام سامان‌های قدرت را برآوردند که حاصل دینامیک آن‌ها در هر مقطعی از زمان در هر جامعه‌ای، صورتی از "سیاست" گشت که حاکم می‌شد.
تقدیرگرِ دست‌بالاییِ این صورت‌بخشیِ امر سیاست، یکی درجات برخورداریِ مادی، و دیگری جایگاه‌های منزلتی آحاد آن جامعه است. اولی همان است که امروز "اقتصاد/معیشت" خوانند و دومی "فرهنگ" است. در هر مقطعی از تاریخِ هر جامعه‌ای، این دو در تعادلی با هم بوده و هستند.
اما نظر به "متحول‌بودن" ذهنیات ابنای بشر، هریک از این تعادل‌ها قهراً ناپایدار می‌شوند. همین ناپایداری است که دینامیک تحولات تاریخی جوامع را رقم می‌زند.

سخن من آن است که همه این ناپایداری‌هایِ سرشتیِ تعادل‌های معیشت / فرهنگ، رو به "وضعیت"ای دارند که در او تنش‌ها آرام می‌گیرد. هگل این وضعیت را "آزادی" می‌نامید. من ترجیح می‌دهم آن را بدون نامیدنی "رنگ‌دار"، به‌نحو توصیفیِ محض، "ثبات"اش بنامم.

در "ثبات"، این نیست که هیچ تنشی نخواهد بود، بلکه تنش‌هایِ همیشه موجود، راهی براي فیصله دارند، انسدادی پیش نمی‌آید که موجدِ "تحولات" بزرگ گردد؛ همان‌که به "جاری‌شدن" تعبیرش کردم. به‌سانِ وضع دریاست، که در او تنش‌های هیدرودینامیک هست، اما "جاری‌شدن" معنایی ندارد، به‌جایش خیزاب‌ها به‌وجود می‌آیند و آنگاه فیصله می‌یابند.

مثلاً قابل تصور نیست که مردم کشور هندوستان بر قانون اساسی موجودشان بشورند و بخواهند که فرضاً حکومت سلطنتی برقرار کنند، یا حکومت نظامی مستقر کنند. چرا قابل تصور نیست؟ برای این‌که آحاد مردم این کشور از "آزادیِ" ابراز وجود و نظر برخوردارند، چرا باید بخواهند بخشی، یا همه آن آزادی را به قدرتی متمرکز واگذارند؟! که چه بشود؟! چه‌کسی از فرودست‌بودن، از محکوم‌بودن، از اسیر و برده بودن یا حتی از "آقابالاسر" داشتن خوشش می‌آید؟!

اما در مقابل، مثلا مردم ایران کاملا قابل‌تصور است، تحقق هم یافته‌است که می‌خواهند این قانون‌اساسی شترگاوپلنگی (در درون متناقض)، که همه آحاد ملت را بالقوه و بالفعل برده مسلوب‌الاختیارِ یک نفر به عنوان "ولی‌مطلق فقیه" کرده است را عوض بکنند. چرا نخواهند چنین کنند؟ چرا ایرانیان نخواهند "آزادیِ" ابراز وجود و "کرامت‌فردی" سلب‌شده خود را به‌دست آرند؟!

ابنک می‌توان پرسید، پس چرا پدران این نسل‌ها، و اقلیت‌ناچیزی نابرخوردار از منافع حکومتی، خواهان بردگی ولی‌فقیه بوده و همچنان هستند؟!
پاسخ، هرچند نابخردنماست، اما پیچیده نیست! زیرا گمان داشته و دارند که بردگی "ولی‌فقیه" موجب "رستگاری" (در معنای دینی آن و نیز در دلالت ملی) است! آن "رستگاری" را سازه الهیات شیعه امامیه تعریف کرده و در ذهن‌های مومنانش "القاء نموده" است (همان حدیث به‌ اغلب احتمال جعلی که "هرکه درحالی بمیرد که امام زمانش را نشناخته است، به مرگ جاهلی مرده باشد").
حصول آن "دلالت ملی" بین ۱۳۵۵ تا ۱۳۷۰در میان ایرانیان، پیچیده‌تر است و عملا هم بیرون از موضوع سخن اصلی من می‌ماند.

لینک بخش دوم

کانال نویسنده
18.04.202521:26
‍ آموختنِ زیستن در سپهر "ندانستن‌ها"

بخش اول


✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۱/۳)

ریچارد فاینمن در اینجا البته از ذوق شخصی‌اش می‌گوید ولی آنچه بیان می‌کند، به‌هیچ‌وجه "شخصی" نیست، "روح عصر روشنگری" است!
می‌خواهم در این یادداشت، نور متمرکز را بر "زیستن در شکاکیت" که فاینمن می‌گوید بیفکنم تا رونمایی از "عاطفه" مهمی کرده‌باشم که به معنایی پرچم "عصر روشنگری" بود.

شکاکیت البته تبارشناسی دیرینی دارد. کهن‌ترینی که می‌شناسیم، "سوفیست‌های" یونان باستان بودند. این‌ها که آماج اصلی سقراط و افلاطون شدند، اهل‌فکری بودند که آموزگارانِ "فن خطابه/جدل" شدند.

سوفیست‌ها بر آن بودند که هیچ حقیقتی "دانسته" نیست، پس "سخن" تنها به‌کارِ بر کرسی نشاندنِ "اعتقادات"ای می‌آید که ما آدم‌ها داریم ولی هیچیک هیچ حجت محکمی بر درستی‌شان نداریم.
این، ایستاری "واقع‌گرا" بود، زیرا می‌دیدند که آدم‌ها در متن‌وبستر آن‌که "هیچ امر دانسته‌‌ی قطعی موجود نیست"، چگونه برای "برحق‌نمایی" مواضع‌شان استدلال می‌کنند تا حرف خود را پیش برند.

پروتاگوراس و گرگیاس از برجسته‌ترین سوفیست‌هایی بودند که به‌برکت رسائل افلاطون آنان را می‌شناسیم؛ والا سوفیست‌ها اهل نوشتن نبودند؛ چیزی نمی‌دانستند که بخواهند بنویسند! "فن‌خطابه/جدل" هم مهارتی عملی‌ برای تحت‌تاثیر قراردادن مخاطب بود که یاد می‌دادند، نوشتنی نبود.
از این‌نظر سوفیست‌ها فروشندگان مهارتِ مجاب‌کردن بودند، یعنی بیش از آن‌که "اندیشمندان" باشند "صنفی از آموزگاران جدل" بودند. البته همین هم نشان می‌دهد که در عصرطلایی یونان، کالایِ "سخن" چقدر خواهان داشت که این‌ها "صنفِ" فروشندگانش شدند؛ این کم نکته‌ای نیست!

جریان سقراط/افلاطون توانست کار این "صنف" را با رونمایی از "مغالطه‌کاری" آنان از رونق بیندازد. اندکی بعدتر ارسطو "منطق" را تدوین نمود تا تعریف دقیقی از "مغلطه" به دست دهد. چنین شد که سوفیستی معنای مغلطه‌افکنی داد و این نسبت بر ناصیه تاریخی آنان حک شد تا صورت مُعَرَّبِ‌اش، "سفسطه" و "سوفسطایی"، به ما نیز رسید. مثل این بیت مولانا:
از سبب‌سازیش من شیدایی‌ام
وز سبب‌سوزیش سوفسطایی‌ام
در این مصرع دوم مولانا "سوفسطایی" را در معنایِ حذف‌ شده به‌قرینه معنویِ "شکاکیت" به‌کار می‌برد، که بسیار درست هم هست. می‌گوید وقتی خداوند سبب‌هایی را که گمان می‌کردم کار می‌کنند، ناکار می‌کند [توجه جنبی به اشعریگری مولانا داشته باشید!] من‌نیز همچون سوفسطائیان در دُرستی علم خودم نسبت به سبب‌بودن آن‌ها دچار شکاکیت می‌شوم!

سوفیست‌ها ورافتادند، اما میراث شکاکیت آنان ورنیفتاد بلکه در عصر "یونانی‌مآبی" (پسافتوحات اسکندر) به درجات، به اپیکوریان و رواقیون رسید. این‌ دو گروه، اندیشمندانِ جدی بودند، "صنفِ" سخن‌فروش نبودند. اما نسیم شکاکیت در بُن اندیشه‌ورزی هر دو گروه وزان بود. سرانجام مسیحیت بساط هردو گروه را برچید و طی سه‌قرن اول میلادی با کوبیدن میخِ "جزم‌هایش" بر صحیفه دل‌های مردم نقطه پایانی بر اندیشه‌ورزی یونانی نهاد: از سقراط/افلاطون/ارسطو گرفته تا اپیکوریان و رواقیون همگی روبیده شدند [درست در اینجاست که کفرِ نیچه‌ای کف می‌کند و از او یک "ضدمسیح" تمام‌عیار می‌سازد!].
حق آن‌است که این مقطع را نقطه آغاز "قرون‌وسطی" بگیریم، نه آن موضع دلبخواهِ قراردادی را که اهل تاریخ‌ برمی‌گیرند.

در جهان مسلمان‌ها، "تفلسف" طی دوره یونانی‌مآبی گُل کرد، ولی بزودی با غلبه جزم‌اندیشی اشعریان منکوب شد تا ما نیز وارد "قرون‌وسطای" خود شدیم که دیگر از آن بیرون نیامدیم، تا آغاز "تجدد". فارابی و بوعلی درباره "شکاکیت" بحث کردند ولی جدی‌اش نگرفتند. چنان بحث‌هایی نزد ایشان بیشتر وجه "آرایه‌ای" داشت تا واقعی. می‌خواستند گفته‌باشند که "حواس‌شان به شبهات شکاکان هست".

در این ميان امام‌محمدغزالی طرفه "جدلی‌"ای بود، آن‌قدر که استادش، امام‌الحرمین جوینی، هرگاه قرار بود بحث‌داغی در مجلسی طرح شود، غزالی را همراه می‌برد تا به جان حریفانش بیندازد! غزالی که از این‌کودک‌صفتی "بالغ شد"، دروغ ذاتیِ "جدل" را شناخت تا از این مهارت چشمگیرش "توبه" کرد. او هم متوجه بود که در بُن خطابه/جدل "غیاب‌حقیقت" است که مستقر است! غزالی درپی حقیقت بود.

ادامه دارد👇

لینک بخش دوم

لینک بخش سوم

کانال نویسنده
#علی‌صاحب‌الحواشی

نمی‌دانم رحیم صفوی این حرف را گفته یا آن را در دهان این تبهکار گذاشته‌اند.

فقره آخر سخن‌اش، درزی است که از آن "خفت‌عقل" گوینده بیرون می‌زند تا احتمال درستی انتساب سخن بالا به او بیشتر شود؛ بهرحال فقط "شرارت‌‌اخلاقی‌ِ" این جماعت که نیست؛ آنان "قوه‌عاقله" درستی نیز ندارند؛ نه که عقب‌مانده‌های ذهنی به معنای پزشکی کلمه باشند، نه! بلکه آنان فرزندانِ خانواده‌های به‌لحاظ فرهنگی به‌شدت بسته و متحجر بوده‌اند که در حساس‌ترین دوران رشد مغزی کودکی‌، محروم از چالش‌های فکری مانده و دچار کاستی هوش شده‌اند (سویه غیراقتصادیِ نظریه "فقر احمق می‌کند!").
وانگهی، نادانی به معنای بی‌سوادی و بی‌خبری‌ نیز آنان را دور از هرگونه "تفکرنقاد" نگه‌داشته‌است تا ناتوان از ادراک خلل‌های فکرشان باشند.
این‌همه سوای کوری سیستماتیک ذهن، ناشی از "آرزوخواهیِ" ایدئولوژی‌اندیشِ آنان است.
"فِی‌ظُلُمات ثَلاث" یعنی این!

والا از سال‌نوریِ هیچ ذهن درست‌اندیشی نمی‌تواند بگذرد که آن عبور تاریخیِ مشتمل بر دگردیسی فرهنگی که اکثریت‌قاطع ایرانیان از واپسین مرزهای فرهنگِ حاکمان‌ غاصب و جائر ایران کردند، برگشت‌پذیر باشد.


کانال نویسنده
06.05.202508:04
از انقلابی‌گری "روشنگری" تا محافظه‌کاریِ طبیعت‌گرایِ "رومانتیک"

بخش سوم

#علی‌صاحب‌الحواشی
(۳/۳)

از این آب‌گل‌آلود، "نئوکان‌های" مست و غزل‌خوان ماهی‌های درشتِ "برحقی" گرفته عربده لگام‌گشایی (deregulation) از سرمایه‌داری سر دادند و قصد تخریبِ نهادهای تامین‌اجتماعی نمودند. فراکسیون "تی‌پارتی" حزب‌جمهوریخواه تا پدیده دیوسارِ ترامپ و اوباش پیرامونی‌اش، چنین برآمدند.

این‌که "طبیعت" را آئینه برحقی بدانیم، سخن استواری نیست! تا "طبیعت" چگونه "فهم" شود؟ و "خواست‌انسانی" برای متحول‌نمودن آن را جزوی از "طبیعت" بگیریم یا که بیرون از آن!
وانگهی دیگر سپهرانسانی فصل‌الخطاب‌های جعلیِ الهیاتی ندارد که فیصله‌بخش اختلاف تعبیرها باشد. ما مانده‌ایم و خودمان، در این بیکرانه‌ کیهان که باید گلیم خویش برکشیم یا که منقرض گردیم؛ مسیحا و خضرِ دستگیری هم نخواهد آمد!

مفیدتر آن است که هیچ چیز را در سپهرانسانی، "طبیعی" نگیریم! هیچ جانداری "طبیعت" را آنقدر متحول نمی‌کند که انسان می‌تواند بکلی وارونه‌اش سازد! نگاهی به شهرهامان بیندازیم! چه‌چیزشان ربطی یا شباهتی به طبیعتِ دست‌نخورده دارد؟! چه جای "طبیعی" گرفتن امور در میدان کنشگریِ انسان، اقتصاد می‌خواهد باشد یا سیاست، هنر باشد یا فناوری.

پس باید پذیرفت که دخالت در روندهای جاری طبیعت و برساخته‌های انسانی، سرشتِ انسان است. نه اقتصاد لیبرال را می‌توان "طبیعی" گرفت، بدان معنا که "برحق" است و نباید دستش زده و به آرمانش آلود، و نه بمب‌اتمی چنین است. نباید گذاشت طمع بی‌مهارِ تولید و مصرف به ویرانیِ انسان و زمین‌ و دریا و آسمان بیانجامد؛ چنان‌که بمب‌‌اتمی را نیز باید که قفل‌ و زنجیرهایِ لاینفکِ سنگینی زد، که زده‌ایم و بی‌اغماض می‌زنیم.

خردمندی در ساختن مهارها بر طبیعت و دستاوردهای انسان، تجربتی تاریخی است. مثلاً دیگر هیچ عاقل یا که ابلهی دم از مارکسیسم‌لنینیسم نخواهد زد؛ بشریت این تجربت اندوخت، و برای همیشه تاریخ هم اندوخت.

رومانتیک‌ها خیال‌اندیشانی با فکر مخدوش بودند که عَلَمِ "طبیعت‌گرایی" برداشتند، حق با عصر روشنگری بود! منتها باید جسارت‌های ذوق‌زده و پابرهنه دَوانِ روشنگری را لگام‌ زد. این "باید" را تجربت‌تاریخی حاصل می‌کند، وعظ کردنی نیست! و هزارالبته که تجربت‌ تاریخی لاجرم بسیار پرهزینه و خسارتبار است. اما راه دیگری نیست، همین است که هست؛ "لَیسَ مِن وراءِ عَبّادان قَریه!"

لینک بخش اول

لینک بخش دوم

کانال نویسنده

لینک مطلب مرتبط با بحث👇

شَرِّاصلی
✍طوس طهماسبی
04.05.202503:21
▫️ درسگفتار دربارهٔ تاریخ ایران

👤 دکتر عباس امانت

📽 فایل صوتی جلسه‌ی پایانی

🔴 سخن آخر

#تاریخ_ایران
#عباس_امانت
#صوتی

❇️

🔮 t.me/nutqiyyat

🔮 t.me/nutqiyyat_classes

🔮 instagram.com/nutqiyyat

🔮 https://youtube.com/@nutqiyyat
23.04.202507:18
‍ "اخلاق مدرن" به‌مثابه دیده‌وریِ پارادایمی مدرنیته در میدان هنجارها

بخش دوم

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۲/۲)


نه سعدی بختی از آن داشت که کمترین فهم همدلانه‌ای با کافران هندوستان بیابد، نه نادرشاه افشار؛ اما اگر باری بفهمم که نادر همدلانه‌تر از سعدی به هندیان می‌نگریست، تعجب نخواهم کرد، چون نادر بی‌‌اعتنای به دین‌ بود ولی سعدی "شیخ‌الاسلام" بود و مسلمانی‌اش انبوهی مستمسک‌های الاهیاتی جهت "دون‌انسان" انگاشتنِ "کافران" به دست‌اش داده بود تا آنچنانش را آنچنان‌تر بکند، که کرد! (نگاه‌کنید به قصه کشتن کاهن بتخانه‌اش)

پدرم از کودکی‌اش نقل می‌کرد که باری در منزل‌شان تعمیراتی بود، و او از چابکی بالا‌وپایین‌رفتن "عمله‌ها" از نردبان بلندی بی‌ثبات، ترسیده و با بزرگتری گفته و جواب شنیده بود که "جانِ عمله گروییِ معیشت اوست!" یعنی اگر افتاد و مُرد، اتفاق بدی است ولی فاجعه‌ای رخ نداده است!!! این گفتگو نه در خانه‌ای "اربابی"، بل در خانواده‌ای متوسط‌الحال و بشدت متدین صورت گرفته بود. این کرختی عاطفی به "دیگران" را می‌توان به ویژگی‌ فردی گوینده تحویل نمود که بسا نادرست هم نباشد؛ اما وقتی ببینیم که این "مشت، نمونه‌ی خروار" آن زمانه بود، آنگاه باید در مختصات ذهنیات مردم گذشته نیز درنگ نمود.

آنگاه می‌توان هضم نمود که استعمارگران بلژیکی کنگو در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم چطور دست کارگران محلی را که کم‌کاری کرده یا خطایی ازیشان سرزده بود، با ساطور قطع می‌کردند! یا جمعی از کنگویی‌ها را در باغ‌وحش‌های بلژیک نگه‌می‌داشتند تا بلژیکی‌ها "میمونِ انسان‌نمایِ آفریقایی" ببینند! نوه‌های همان مردم، در این‌اواخر کارزاری راه انداختند تا مجسمه فاخر لئوپولد دوم پادشاه استعمارگر بلژیک را از شهر جمع‌کنند و‌پیش از آن بارها و بارها به اقسام شیوه‌ها به آن تندیس هتک حرمت کرده‌بودند.
انسان پیشامدرن موجودی زمخت و کرخت به "دیگران" بود، خصلتی که "مدرنیته" به‌شدت تعدیل‌اش کرد و همچنان در کار سابیدن آن است!

با ساییده شدنِ این زمختی و افسون‌زدگی، کوهی از پرسش‌ها از "فرهنگ" غالب پدیدار می‌شود، مثل این‌که چرا زنان را چنین فروکوفته‌ایم، و چگونه "حجابِ" زن، ابزار تحقیر و در بندِ تملکِ مردان نگه‌داشتنِ نیمی از بشریت در جوامع مسلمان است. و چگونه "فرهنگ" به این شقاوتِ تکان‌دهنده، رنگِ "تقوی" و "نجابت و حیا" زده است! رنگی که همگان به دیده تحسین‌اش "می‌ستودند"، ولی احدی اصلِ شقاوتِ مستقر در زیر آن رنگ را نمی‌دید.
آن‌طرف ماجرا در "غرب" نیز، همین زن را طور دیگری فروکوفته‌اند تا "ملعبه‌مرد"‌اش نموده‌اند. نگاه‌کنید به "صنعت‌ِ مُد" که در طراحی البسه زنانه، چگونه آن‌ها را از "چشم هیزی مردانه" طراحی می‌کند ولی در طراحی لباس مردان، آن‌ را از چشم زنان طراحی نمی‌کند! دیگر یادی از لعبتکان نیمه‌برهنه‌ در نمایشگاه‌ها ایستاده برکنار کالاهای به‌نمایش درآمده نمی‌کنم که "فمینیست‌ها" همین اواخر این کثافت‌کاری را جمع‌اش کردند.

دیده‌وری تنها به چشم نیست، چشم اسباب لازمی برای "دیدن" است، اما این "مغز" است که می‌بیند، نه چشم. این‌که برای ديدن، وجود پارادایمی در مغز لازم است، حتی برای تشخیصِ بصری صرف هم صادق است؛ اما اگر طی جهشی استعاری دیدن را به "فهمیدن" تحویل کنیم، نقش پارادایمِ لازم صرفاً بزرگ نمی‌شود، عظیم می‌شود!

مردم افغانستان تا پنجاه‌سال پیش، فقط این نبود که "توحش" مندرج در "برقع" را نمی‌دیدند، بلکه وحشیتِ بنیادینِ نگاهِ طالبانی به زنان را هم "نمی‌فهمیدند" و تحویل نمی‌گرفتند؛ اما امروز می‌فهمند. درست همان‌طور که شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت نقدم از "صنعت مُد" را تحویل نگرفته یا خوششان نیامده باشد. این به معنای نبودِ پارادایم ذهنی لازم در ایشان جهتِ تشخیص "سِکسیسمِ" (sexism) تحقیرکننده زنانِ حاکم بر این صنعت است.

مدرنیته در میدان هنجاری، "پارادایم"ها می‌سازد و در ذهن‌ها مستقر می‌کند. بدین‌ترتیب، انسان‌ها مدام دیده‌ور به سویه‌هایی از حقیقت می‌‌شوند که پیشتر کورشان بودند.
آنچه در بُنِ همه این‌دست پارادایم‌هایِ هنجاریِ مدرنیته مستقر است، "دیگری" است. اخلاقِ مدرن، "دیگری‌محور" است!

چنین است که بندناف اخلاق مدرن از "متافیزیک/الاهیات" گسست تا با "همدلی" (empathy) انسانی بپیوندد. به‌لحاظ تحلیل فلسفی می‌شود گفت که "همدلی"، متافیزیکِ اخلاق مدرن شد و جای الاهیات را گرفت، اما این گزاره قابل مناقشه است زیرا برخلاف "متافیزیک"، همدلی "برساخته‌ای" برای ارجاع، جهت حصول فهم نیست، بلکه نهادی سرشتی در انسان است. درست‌تر آن است که گفته‌شود "اخلاق‌مدرن" بازگشتی به سرشت همدلی انسانی است. این بازگشت، همه مرزهای مین‌گذاری‌شده "فرهنگ‌ها" را در می‌نوردد!
آیا می‌توان "مدرنیته" را سربرآوردنِ سرشت‌انسانی از مدفون‌شدگیِ دیرپایش در زیرِ رنگِ "فرهنگ‌ها" دانست؟

لینک بخش اول

کانال نویسنده
19.04.202505:34
آنچه‌ خمینی از آن نگذشت!

#علی‌صاحب‌الحواشی

واقعیت آنست که خمینی وقتی پای در این راه گذاشت، عملا از همه‌چیز گذشت! نمی‌دانم خودش متوجه بود یا نبود.

در خوشبینانه‌ترین صورت باید گفت آنقدر نادان بود که نمی‌دانست چه‌ مغاک‌های عملی و هنجاری/اخلاقی در پیش‌روست. اگر بخواهم از ادبیات دینی بهره جویم، می‌گویم که در بهترین صورت، او بازی‌خورده شیطان بود! بدترین صورتش آن می‌شود که او را "تجلی" خودِ شیطان بدانیم!

حتی در دستگاه فکر دینی خودِ او، اگر مورد خطاب خداوند واقع شود که "آیا من به تو گفتم که این‌کارها کنی؟!" او هیچ پاسخی نمی‌تواند داشته‌باشد، جز گفتنِ پیروی از "اجتهادِ"ش.
تازه این در بهترین صورتِ اخلاقیِ قضیه است، اغلب احتمال آن است که سودای سروری و تَشَفّیِ غیظ بزرگی که داشت او را از جا‌ کَند، والا چرا هیچیک از هم‌قرانانش به اجتهادی که او رسید، نرسیدند؟! چرا نظریه "ولایت‌فقیه" در معنای موسع حکومت فقیه در تاریخ تَفَقُّهِ هزارساله شیعه امامیه نه که مورد اجماع واقع نگشت، طرفداری هم نیافت، زیرا با اصل جائر بودن هر حاکمی در غیبت‌کبری در تعارض قطعی قرار می‌گرفت! همین بود که همه فقهای امامیه مخالفش بودند! آیا همه این فقهای سَلَف و خَلَف، از دم احمق و ترس‌خورده و نادان و کورشده خدا بودند، جز همین خمینیِ به خیالِ خودش طاووس علیین شده؟!!

پس نزد او، آن حُجیّتِ "اجماع" که امامیه می‌گویند، کجا رفت؟! آن هم برای فکرِ معطوف به اقدامی که بالقوه بی‌شمار خون در اوست! آن واژه حَزمِ "اَحوَط" که لَقلَقه زبان‌ِفکر این حضرات در تقریر احکام است، کجا رفت؟! آن هم وقتی که قرار است از دریای خون بگذرند!!!

تکه‌های پازل خمینی را هرطور بچینیم، جز سیمای منحوس اَنانیّت و بازی‌خوردگیِ هوای نفس، و در قاموس دینی جز "ملعونی" به‌دست نمی‌آید!
درست در اینجاست که سخن منتسب به حسین‌ابن‌علی درست در می‌آید که: "الناسُ عَبیدُالدنیا و الدّین لَعِق علی اَلسِنَتِهِم..." [مردم بندگانِ زندگی این‌‌جهانی‌اند و دین تنها سخنی بر زبان‌هایشان است...]

کانال نویسنده
17.04.202507:10
در ستایش "زندگی"

#علی‌صاحب‌الحواشی

این نشست ذوقی و وَجدِ زنده‌یاد نصرت‌کریمی با ساز و تصنیف طبع‌لطیف شریف‌مردی چون همایون خرم، و آن تصنیف دل‌انگیزش "ساغرم‌ شکست ای ساقی"، باید مربوط به سال‌های آخر جنگ باشد‌، همان اوقات که من در جنگ بودم.

بیگانه با این اذواق نبودم، که پدرم هم چنین محفل‌های ذوقی داشت، اما در آن ایام در حال‌وهوای دیگری بودم.
مجاهدین خلق که با حمایت ارتش صدام‌حسین حمله آوردند، وصیت‌نامه‌ام را نوشتم، دادم به فرماندهی قرارگاه و گفتم برای کمک به کرمانشاه می‌روم. گفتند سرخود نمی‌توانی! گفتم بنویسید تمرد کرد و رفت!
برای "ایران" نمی‌جنگیدم، برای "اسلام" می‌جنگیدم، و هیچ کم نگذاشتم از جانفشانی. وصیتم خوش‌خیال نبود، کمابیش بدبینانه به اوضاع انقلاب بود، اما حتی از دوردست‌های خیالم هم نمی‌گذشت که به چه کثافت پرشقاوتی قرار است برسیم!

حیات اجتماعی، عروتیزِ زنده‌باد/مرده‌باد نیست، "عقیده و جهاد" دروغینی هم که به حسین‌ابن‌علی بسته‌اند نیست، همانیست که مردمِ همه‌جای زمین در همه تاریخ کرده و می‌کنند:

گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای‌بس نکته‌ها کاین‌جاست.
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ‌هایِ گل؛
دشت‌های بی در و پیکر؛
 
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف؛
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلورِ آب؛
بویِ عطر خاک باران‌خورده در کُهسار؛
خواب گندم‌زارها در چشمه‌ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
 
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم اندازِ بیابان‌های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه‌هایی از سبو، تازه‌آبی پاک نوشیدن؛
(از منظومه "آرش‌کمانگیر" - سیاوش کسرایی)
 
"ایدئولوژی‌ها" خیال‌هایی شیطانی‌اند، که در قعر جهنمِ خیالات رویند. مصداق "شَجَرَةُ ٱلزَّقُّومِ‌"اند که قرآن گوید: تَخۡرُجُ فِيٓ أَصۡلِ ٱلۡجَحِيمِ، طَلۡعُهَا كَأَنَّهُ رُءُوسُ ٱلشَّيَٰطِينِ [در بیخ دوزخ رویند، شاخه‌هایش به‌سان سر اهریمنان است!] و آنگاه به "زندگی‌ها" هجوم می‌آورند، به ویرانگری و تبهکاری تا جنایت.

"ایدئولوژیِ" خمینی از این نظر هیچ کم از مالِ لنین نداشت، ما فریب ردای متدینانه‌اش را خوردیم! نمی‌دانستیم دینِ خمینی کمترین انطباقی با تصوری که ما از "دین" داشتیم نداشت. گمان می‌کردیم "دین" از برای "اخلاق" و بهروزی است، نمی‌دانستیم که دینِ خمینی هرچه بود، اخلاق نداشت، بلکه بکلی ضداخلاقی بود؛ دشنه‌ی "هویت‌فرقه‌ای" بود، آخته برای دریدنِ زندگی‌ها...! و چنین نیز کرد.

امروز دیدم آقای امید فراغت نوشته‌اند: "ملت‌ایران حواس‌شان باشد یک زندگی به امثال مهسا، نیکا، سارینا، کیان‌‌پیرفلک‌ها و ...بدهکارند!" دیگران خود دانند، اما من این دِین به گُرده دارم.
عجبم می‌آید از عتاب برخی اهل‌فضل که همچنان بر همان "هویت‌فرقه‌ای" پای می‌فشرند، و درحال جیره‌خوار این‌نکبت ولایی نیز نیستند!
مسلمانی؟ باش! اما حق نداری مسلمانی‌ات را بر سر مردمی بکوبی، که یا دیگر مسلمان نیستند یا به شیوه شما "مسلمان" نیستند! مردم حق‌زندگی دارند، ولو به شیوه نامسلمانی، بل کافری!
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی
از این آیینِ بی‌دینان، پشیمانی! پشیمانی!

چقدر برخی وجدان‌های اخلاقی، خفته‌ در خواب‌ گران‌اند! و چقدر مرگ خوبست که حیات اجتماعی را مدام نو می‌کند. اگر مرگ نبود، طبایع متجاسر، "زندگی" را می‌کشتند، در خیال سروری‌ها و حاکمیت‌ها، به تلبیس "حیات‌طیبه"!
حیات‌طیبه ارزانی خودتان، بگذارید مردم "زندگی" کنند!

کانال نویسنده
11.04.202506:31
پایان پروژه صفویه

بخش دوم

✍#علی‌صاحب‌الحواشی
(۲/۲)

تاریخ پیش‌رو قابل پیش‌بینی نیست که آیا سرنوشت ایران شبیه به گانگسترسالاری پوتین می‌شود، یا حکومت‌نظامی سرداران سپاه و اولیگارگ‌های وابسته به آن‌ها، یا یک گذارِ بی‌رهبری به دمکراسی مثل عبور پرتغال از استبداد نظامی به دمکراسی اتفاق می‌افتد. مثل همه احتمالات خوب، این آخری از همه کم‌محتمل‌تر است.

چیزی که هست "ملت‌ایرانِ" دست‌به انقلاب، هیچ شباهتی به مردم منفعل و توسری‌خورِ روس ندارند. سپاه‌پاسداران و سردارانش نیز اگر منفورتر از خامنه‌ای نباشند، کمتر منفور نیستند. آستانه‌اتمی ایران، منطقه و به‌ویژه اسرائیل را بی‌تاب کرده است. چشم‌انداز توسعه بشدت عقب‌مانده یک سرزمین بزرگ و غنی از منابع و انرژی، علیه هرصورتی از دربسته‌ ماندنِ "ایران" احتجاج می‌کند. وانگهی، ایران هرگز نصیب روسیه نخواهد شد که مردمش از روس‌ها متنفرند و علاقمند به اروپا و غرب‌اند. تجزیه ایران هم هرگز "گزینه‌" نیست که زخم‌ناسوری در بحرانی‌ترین جای ژئواستراتژیک جهان ایجاد می‌کند که مفسده‌انگیزِ بی‌پایان می‌شود. بگذریم که ناسیونالیسم ایرانی متورم‌شده درقبال تاراج سرزمینیِ "امت‌گرایان"، مثل سد اسکندر جلوی هرگونه تحرک تجزیه‌طلبانه ایستاده است - بقول سید جواد طباطبایی - "به نام یا به ننگ!"

در این میان هرگز نمی‌توان غافل از تحولات عظیم نسلی در ایران ماند که نه پذیرای جباریتی دیگر است و نه صبغه اسلامی را برمی‌تابند؛ حکومت‌متمرکز توسعه‌گرا را می‌پذیرد، به شرطی که کاملا سکولار باشد، حتی ممکن است از آن استقبال هم بکند.

بنابراین ناگزیریم چنین گمانه زنیم که:
۱) حکومت‌اسلامی تمام شد، بدجوری هم تمام‌شد!
۲) سرداران سپاه بختی از گرفتن و نگه‌داشتن قدرت نخواهند داشت، ولو آن‌که ریش بتراشند، کراوات بزنند یا حتی جلوی چشم‌ مردم عرق‌سگی بخورند!
۳) ایران تجزیه نخواهد شد.
۴) به‌اغلب‌احتمال دمکراسی هم نخواهد بود.

تاریخ ایران فصل عظیمی را پشت‌سر نهاد، که با رگ‌وریشه‌های ژرفانشین‌اش در عمق‌جان اکثریت قاطع ایرانیان، به هیچ صورت دیگری قابل پشت‌سر نهادن نبود.
من نامی بیانگرتر از "پایان پروژه صفویه" برای این فصل سپری‌شده نمی‌یابم.

لینک بخش اول

کانال نویسنده
Shown 1 - 24 of 90
Log in to unlock more functionality.