دوࢪ افتاده از واقعیت و خستـہ از خستگےِ پایان ناپذیࢪ روح اش، می گشت توی کوچـہ پس کوچـہ های خاطرات، به دنبال نوࢪ کم سو شادے. تا چشم کار می کرد تاریکے بود و تاریکے. دࢪ میان آنها یک دیواـࢪ پوشیده شده از بوتـہ های رز توجـہ اش را جلب کرد؛ سرخ، پژمرده و شکستـہ بودند. غنچـہ ای را برداشت و با دقت نظاره کرد. خشک و زخمے اما زیبا بود. غنچـہ را میان مشت اش فشرد و بعد با رها کردن اش، تکـہ های خرد شده گلبرگ به پرواز دࢪ آمد. دوࢪ شدن آنها را تماشا و از عمق دل آرزو کرد کـہ کاش جاے آن رزِ کوچک می بود؛ آزاد و رقصان توے باد.