احساسم بهت از درونم رخت بسته٫ مثل رهگذری غریبه که از کنار هم رد میشن.
همونقدر ناآشنا٫ همونقد بیتفاوت.
الان که فکر میکنم شاید به اندازه یه غریبه هم جایی درونم نداری٫ باور نمیکردم ولی حس خوبی درونم زنده شده از اینکه دیگه جایی توی وجودم رو اِشغال نمیکنی.
این حال الانم به قیمت روز ها تحمل رنج و درد تموم شد٫ روزهایی که بلندتر از یک ماه میگذشت و حتی روز هایی که نمیگذشت.
اما رد کمرنگ حضور تلخت روی وجودم تا مدتها باقی میمونه و هر بار واقعیت بیشکلت پاشیده میشه روی لحظه های خوبمون٫ خاطراتی که مثل یک رویا زودگذر و فراموش شدنی شد.