از نظر خودم... به نظرم جزئی نگریه؟ خیلی نمی بینمش و اکثرا وقتی طرز فکزم رو بیان می کنم که چطور وقتی هرچیزی پیش می اد جزئیاتش به چشمم اومده تعجب می کنن.
23.04.202519:21
این واقعا خاصه ولی خوب یا بد بودنش رو من مشخص نمیکنم فقط عجیبه که بگی از تموم شدن رابطهم و به مشکل خوردنم ناراحت نمیشم
23.04.202519:20
چون معمولا ریلکس نشون دادی بقیه هم همون تصور رو ازت دارن
23.04.202519:19
اها نگاه کنید این ویژگیِ خاصیه که معمولا پیدا نمیشه
23.04.202519:19
ویژگیِ خوبی نیست هانیه
23.04.202519:19
https://t.me/PlsJustOneBite/7288 خب شاید اینکه ادمای موردعلاقمو حمایت میکنم همه جوره و به جزئیات توجه میکنم و اگه درمورد اونا باشه همه چی یادم می مونه
23.04.202519:19
خودت نمیگی..؟؛(
23.04.202519:18
منم همینطور :)
23.04.202519:18
بوس
23.04.202519:18
23.04.202519:18
سوالم رو بد متوجه شدی..این ویژگیت رو هم تا خودت نخوای درست نمیشه. کسی نمیاد ازت مراقبت کنه نینی
23.04.202519:17
ذوق از چیزایی که به دست اوردی با تلاش خودت..خیلی طبیعی نیست؟ اطرافیانت بخیلن
قرار بود یه روز عادی باشه. یه پیام، یه قرار ساده، یه کیک روی میز. هیسونگ حتی حرفاشو توی ذهنش تمرین کرده بود، دقیقاً میدونست چی میخواد بگه. ولی زندگی هیچوقت طبق برنامه پیش نمیره. و اون شب، قراره بود زندگیشون برای همیشه تغییر کنه.
جیکی... تو یه راه پر از پیچ و خم بودی، پر از رمز و راز و پر از آزادی و رهایی. منم یه ماشین کوچک بودم که انتهای یکی از پیچهای جادهایِ تو گم شد و دیگه هرگز کسی برگشتنش رو ندید.
محبوبم، من خودم را غرق دیدم میان آشفتگیهایی که از آن من نبودند و به روح و جانم تحمیل شدند. هر چه بیشتر دست و پا زدم، بیشتر فرو رفتم. حلقم از آشفتگی پر شده بود، بینیام توان فرو بردن نفس میان سینهام را نداشت و چه ناتوان گشته بودم که انگار افسارم به دست سرنوشت به هر سویی کشیده میشد. در آن ورطه پر از ازدحام، نمیدانم کی و چه وقت اما به خواب رفتم. عمیق و چند هزارساله، بیدار هم نشدم، هرگز! چرا که تو را دیدم. تو غرق بودی میان شکوه شکوفههای پرعظمت بهار و غلظت خزان. تو غرق بودی میان رودهای نقرهای و دریای آبی، میان قلم آفتابی و برگهای مخملیِ سبزرنگِ جنگلهای دور. تو غرق بودی درون مفهوم زیبایی و من مجنونوار، به احترام بودنت میان رویا، خودم را هزاران سال غرق خواب کردم. تا دفن شوم در حضور تو. اینگونه بود که آشفتگی برایم دلانگیز شد.
اما عزیز زیبارو، اینروزها حتی در فکرهایم هم آزردهای، درست مثل آزردگی گلبرگ. به من بگو چرا؟! چرا دیگر از آن هزار پرستوی شاد چشمهایت خبری نیست؟! بگو چه کسی تو را آن سوی کوهستان غم رها کرد و رفت؟ چه کسی تو را از آن جوانهی سرمست، تبدیل به شاخهای بیجان کرد و رفت؟ مگر مقصدت آفتاب نبود؟ پس چه کسی میان تاریکی تنهایت گذاشت؟!
من دیده بودمت که آمیخته با لطافت ساحل، مورد هجوم امواج وحشیانه غم قرار میگرفتی. از تو دست کشیده بودم اما دستهایم از من فرار میکردند تا دوباره به تو برسند. پاهایم میدویدند تا کنار نئش خستهی تو زانو بزنند و لبهایم بیقرار تر از همیشه در جستوجوی بوسه از تو میگشتند. به خود که آمدم دیدم چیزی از من باقی نمانده جز منطقی که کندن از تو را میخواست. من همهی تنم، دستها، پاها، چشمها و لبهایم برای تو بود. من دوست داشتنم به این دلیل شکل گرفت که کنار گوشهای تو نجوا شود. من اشکهایم به این دلیل شکل گرفت که برای اندوه تو جاری شوند. من تمامم سمت تو پرواز میکرد و در آخر چیزی برای خویش نداشتم جز مغزی که میگفت از او بِکَن. مغزی که آن طرف ساحل رها شد و مرد، چرا که من و قلبم در آغوش تو آرام گرفته بودیم.
یکبار روی سنگ بزرگی نشسته بودیم و به آسمان نگاه میکردیم؛ به من گفتی که نمیدانی بیپناهی چیست. لبخند زده بودم، کوتاه، نرم، سبک و گذرنده. بعد هم کمی پاهایم را تکان دادم و گفتم:«بیپناهی شاید اصلا وجود نداشته باشه، بیپناهی شاید از پی همون پناهی که رو به زوال میره کشیده میشه جهیونا.» مثلا من نخستین باری که در آغوشت آرام گرفتم، پناه داشتم. اما بعدها وقتی که خسته بودی و توان محکمتر کردن گره دستانت را به دورم نداشتی، بیپناهی را احساس کردم. اینطور فکر کن که من پناهندهای بودم، بیپناه، در دنیای تو.
جهیونا! من تمام چیزهایی که مربوط به توست را میپرستم. گاه فکر میکردم هیچ عادت بدی نمیتوانی داشته باشی و خوبِ مطلقی. اما پس از اینکه خانه، کتابهایت و آن گلدان کوچک روی میزت را جا گذاشتی و رفتی، از ذهنم خطور کرد که شکستن آدمها را به خوبی یاد گرفتهای. با این حال آنچه که در تکتک لایههای روح من پیداست؛ دوست داشتن توست و من حتی رفتنت را هم عزیز میشمارم. اشک میریزم و دلتنگ میشوم ولی باز هم از این دید نگاه میکنم که قدمهایت به هنگام ترک کردنم چقدر زیبا و ظریف بود.
اما عزیزِ قلبم، اینروزها با من از تو سخن میگویند. میخواهند تو را سوار یک قایق کاغذی کنم و به رود فراموشی بسپارم. اینها نمیدانند که من تو را به مژهها و موهایم بافتهام، به رگهایم گره زدهام، به لبخندم چسبانده و روی تک تک لایههای پر پیچ و خم ذهنم حک کردهام. اینها نمیدانند که تو زندانی در قلبی هستی که کلیدش خیلی وقت است که گم شده.
مـی 𝟮𝟬𝟭𝟳
11.04.202509:31
میشه یه نینی بیاد اینجا؟
23.04.202517:40
https://t.me/PlsJustOneBite/7180 معمولا دلم میخواد به آدمایی که درونگران نزدیک بشم دوست دارم با اونایی که زیاد حرف نمیزنن حرف بزنم چون اکثرشون که تا الان دیدم شنونده ی خوبین