سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. نفس کلافهای کشید، دفتر و خودکارش را برداشت و شروع به نوشتن کرد. نوشتن شده بود عادت هر دقیقهاش. گاهی عشق از حس خواستن و نداشتن به جنون میرسد. دیگر نمیشود کاریش کرد. فقط میتوان روی یک کاغذ نوشت و نوشت...
"شاید باید بیشتر تلاش میکردم... شاید باید بیشتر درباره کارهایم فکر میکردم... شاید نباید دنبال مقصر میگشتم... شاید باید فقط بیشتر درکت میکردم... شاید باید بیشتر به هردومان فرصت میدادم... شاید نباید عجله میکردم... شاید، فقط باید بغلت میکردم و میگذاشتم هردو در مکان امنمان آرامش داشته باشیم... شاید..."
خودکار را روی میز کوبید و دستش را میان تارهای موهایش فرو برد. دیگر خسته شده بود از نوشتن. ایندفعه به جای نوشتن، شروع به فریاد زدن کرد. "لعنت به همه شایدها... لعنت به همه شایدهایی که باید انجام میدادم و انجام ندادم...."
صدایش کمکم داشت میشکست. "من الان فقط میخواهم که باشی... باشی و بغلم کنی... بگویی که یک دعوای ساده است... بگویی که دوباره زود از کوره در رفتم و تو میبخشی..."
به دیوار پشتش تکیه داد، آرام روی زمین سر خورد. به چشمانش اجازه باریدن داد. دیگر توانی نداشت... برای هیچچیز...