
بلاچائو
"بلاچائو" 群组最新帖子
08.04.202507:55
«برای احساس امنیت داشتن، اول باید ترسها رو از خودت دور کنی، ترس از رها شدن، تنها شدن. کل زندگی این ترسها همراهت بودن. به خاطر همین بقیه رو چون احساس میکردی ولت میکنن، ول کردی. همیشه میخوای خداحافظی کنی، قبل از اینکه باهات خداحافظی کنن. چون هیچوقت نمیخواستی تا با اون درد دوباره روبهرو بشی. چرا با این ترس برای یکبار و همیشه خداحافظی نکنی؟ چرا به زندگی دوباره سلام نکنی؟ نذار که گذشته زمان حال رو ازت بگیره تا آیندهات رو برباد کنه.»


08.04.202507:53
"I have no right to feel, I am good for nothing.
Strange! No matter how hard I try, I cannot remember the color
of people's eyes. But Walid, well...
Your eyes are blue, so blue.
Beirut, I don’t mean to be silent. I’m just trying not to cry. How did we get here? My eyes will adjust
to darkness.
Beirut, I'll leave for a while. But when I return, it will be summer, scorching sun and music everywhere. You'll ask me, what took you so long?
And I'll tell you where l've been..."
Strange! No matter how hard I try, I cannot remember the color
of people's eyes. But Walid, well...
Your eyes are blue, so blue.
Beirut, I don’t mean to be silent. I’m just trying not to cry. How did we get here? My eyes will adjust
to darkness.
Beirut, I'll leave for a while. But when I return, it will be summer, scorching sun and music everywhere. You'll ask me, what took you so long?
And I'll tell you where l've been..."


08.04.202507:51
"What does it feel like when you're dancing?
Billy: Don't know. Sorta feels good. Sorta stiff and that, but once I get going... then I like, forget everything. And... sorta disappear. Sorta disappear. Like I feel a change in my whole body. And l've got this fire in my body. I'm just there.
Flyin like a bird. Like electricity. Yeah, like electricity."
Billy: Don't know. Sorta feels good. Sorta stiff and that, but once I get going... then I like, forget everything. And... sorta disappear. Sorta disappear. Like I feel a change in my whole body. And l've got this fire in my body. I'm just there.
Flyin like a bird. Like electricity. Yeah, like electricity."


08.04.202507:48
«نه دروغ میگم، به خاطر من یه کاری بکن. از خود گذشتگی کن. بهخاطر من داستانهای دیگهت رو به هم بزن. به خاطر من هر کاری بکن. دیگه بمون، خب؟ داریم پیر میشیم نمیبینی؟
خسته شدم از حرف راست، ما کی لم میدیم یه نفس آسوده بکشیم؟ حرف راست سنگینه، بهم دروغ بگو، بگو داشتی میمردی همهی این سالها برام. بگو همهی این سالها منتظر بودی برگردم، میمردی اگه برنمیگشتم. بگو بی من نمیشه، بگو اصلا چیزی رو نمیدیدی بیمن. بهم دروغ بگو بذار آسونتر بگذره.»
خسته شدم از حرف راست، ما کی لم میدیم یه نفس آسوده بکشیم؟ حرف راست سنگینه، بهم دروغ بگو، بگو داشتی میمردی همهی این سالها برام. بگو همهی این سالها منتظر بودی برگردم، میمردی اگه برنمیگشتم. بگو بی من نمیشه، بگو اصلا چیزی رو نمیدیدی بیمن. بهم دروغ بگو بذار آسونتر بگذره.»


08.04.202507:45
اجازه بدید یک آپدیتی بدم از فیلمهای چند روز اخیر لیست که دیدم و خیلی دوسشون داشتم
07.04.202519:09
کاش یه اسپین اف جدا از این مهمونی نقی اینا بسازن تا ابد این مهمونی مفرح ادامه پیدا کنه


06.04.202506:37
04.04.202517:33
عاشق اینم که بعضی آدمها هستن که باهمه فرق میکنن. چیزهایی رو میبینن که همه نمیبینن، به جزییات خیلی کوچیکی توجه میکنن که بقیه از کنارشون خیلی ساده میگذرن، میشنون تنها گوش نمیدن، تنهان اما تورو تنهاتر نمیکنن، دست روی تنهی درخت میکشن تا رگاش رو حس کنن، دنبال راهی میگردن تا با کرمهای شبتاب صحبت کنن مثل یه موزه میمونن، به آینده به یک شکل دیگه نگاه میکنن، یکجور دیگه حرف میزنن، دستت رو گرم تر از بقیه میگیرن، تورو از مرگ دورتر میکنن.
04.04.202517:02
sen hiç ateşböceği gördün mü?


03.04.202517:49
01.04.202512:07
دیگه نمیدونم چطوری تا بیست و پنجم فروردین منتظر سیزن دو last of us بمونم.
30.03.202520:46
✨✨✨
30.03.202520:45
تنها یک جمله کافیه. هزارتا فیلم میبینی و تو یکیشون یک جمله میشنوی و همون میخ کوبت میکنه، همون بهت میگه تا حالا چی کم داشتی و کجای کار رو اشتباه میرفتی. بنظرم تو زندگی تنها یک جمله کافیه، تنها یک لحظهی خوب برای یک روز نسبتا خسته کننده کافیه، یک چای گرم، چند ثانیه تماشای غروب با سکوتی که تو مغزته، یه بغل گرم، یه صحبت کوچیک خوب آخر شبی، یک آرزو. همین ارزشش رو داره همین که هر روز میتونیم این لحظههای کوچیک کوچیک رو داشته باشیم.
30.03.202520:33
تو فیلم Chef (2014) وسطای فیلم پسر کارل بهش میگه که داره یکاری انجام میده؛ هر روز یک ثانیه فیلم میگیره، بدون استسنا هر روز، و در آخر تصمیم داره همشون رو کنار هم بذاره و مطمئنه که چیز جالبی قراره در بیاد. آخر فیلم پسرش همهی اون فیلمهای یک ثانیهای رو گذاشته کنار هم و یک فیلم نسبتا طولانی از سفرشون با پدرش درست کرده و ویدیو رو بهش ایمیل کرده، باباش ویدیو رو پلی میکنه، چیزهای سادهای بنظر میرسن وقتی یک ثانیهان، اما کم کم اون یکثانیههای سادهی معمولی کنار هم معنی پیدا میکنن، پدر و پسری، چیزی که تجربه کردن، خاطرات، نگاهها و خندهها و تلاشها و شکلکها و یک ثانیه از صحبتهای رد و بدل شده بینشون و در نهایت، زندگی. کارل احساساتی میشه و تازه میفهمه که چهکارایی کرده و چقدر خوشحاله. دلم میخواد همین کار رو با زندگیم کنم، هر روز یک ثانیه، یک ثانیه معمولی که بعد از یک مدت نشون میده اون روز هم زنده بودم، اونجا بودم.
30.03.202520:16
"I'm not wise at all. I told you, I know nothing. I know books, and I know how to string words together—it doesn't mean I know how to speak about the things that matter most to me."
"But you're doing it now—in a way."
"Yes, in a way—that's how I always say things: in a way."
- André Aciman, Call Me by Your Name
"But you're doing it now—in a way."
"Yes, in a way—that's how I always say things: in a way."
- André Aciman, Call Me by Your Name
记录
08.04.202523:59
10.7K订阅者26.12.202423:59
0引用指数23.02.202523:59
9.2K每帖平均覆盖率31.03.202523:59
1.9K广告帖子的平均覆盖率22.03.202512:41
9.13%ER22.02.202520:50
91.75%ERR登录以解锁更多功能。