جوین باشید الان گذاشته میشه
غذا های اینجا طعم مرگ میدهند ، آنها برای خوشمزه شدنش حتی تلاش هم نمیکنند .
همهی میز و صندلی ها خاک گرفتهاند ، کسی میل به سرو غذای خانوادگی دور یک میز بزرگ و شلوغ ، با جوی گرم و صمیمی ندارد .
در های این خانه تبدیل به دیوار شدهاند ، همهی اتاق های اینجا را تار عنکبوت گرفته و حتی موش هایش هم مردهاند .
دیوار ها پوسیده و آهن ها زنگ زدند ، بیشتر که دقت کنی ، خواهی دید که این عمارت رنگ سفید ندارد ، دیوار ها، پرده ها ، آیینه ها همه به رنگ خاکستري در آمدهاند .
کسی سفید نمی پوشد، انگار این رنگ به کل از این خانه فرار کرده است .
کسی لبخند نمی زند ، انگار تمام لبخند هارا در یکی از اتاق های در بستهی اینجا زندانی کردهاند .
هیچکس پرده ها را نمیکشد ، آنها با نور های زندهی طبیعت قهرند .
به نظر میرسد که ارواح طرد شده از جهنم به این خانه نقل مکان کردهاند و مستخدم ها با جان و دل از ارواح پذیرایی می کنند.
در این خانه ، امید خیلی وقت است که مُرده و جنازهی آن هم در یکی از اتاق های در بسته مخفی کردهاند و اگر روزی بخواهی برای پیدا کردنش تلاشی بکنی ، در تارِ عنکبوت ها گیر خواهی کرد .
(
پــک، مــودبــرد، دیـلــی، مـتـن، فیـکـشن، آپـدیـت و هر چــیزی مـربـوط بـــہ اسـتریـکیــدز )
چند ساعتی می گذشت که پسر پشتِ بومِ نقاشی نشسته بود و به رنگ های مختلفی که توسط قلمو روی بوم کشیده شده بودند، خیره شده بود.
با شنیدن صدای باز شدن در، چند بار پلک هایش را باز و بسته کرد و با برداشتن چشمانش از روی بوم، به سمت در برگشت و با پسرک مو بلوند که همراه با سینی خوراکی و چایی وارد اتاق می شد، رو به رو شد.
پسرک با چشمانی پر شده از عشق، به او نگاه کرد و گفت
- بیام؟
پسر با شنیدن حرف او لبخندی ملایم زد و با گذاشتن قلمو بر روی میز، دستانش را باز کرد و او را به آغوش خودش دعوت کرد.
فلیکس با لبخندی بزرگ و شیرین وارد اتاقک نقاشی شد و با گذاشتن سینی بر روی میز، در آغوش او، خودش را غرق کرد.
- دلم برات تنگ شده بود.. می دونی چند ساعته اینجایی؟
فلیکس با گفتن این جمله، صورتش را در گردن هیونجین، قایم کرد.
هیونجین، همراه با حس کردن نفس های گرم فلیکس روی گردنش، با لحنی آرام گفت
+ ببخشید شیرینکم، خیلی حواسم به نقاشی پرت شده بود؛ اصلا به زمان دقت نکردم..
- اوم چی میکشیدی؟
+ اونی که اول قرار بود بکشم رو تموم کردم، اینیکی... برای خالی کردن تفکرات ذهنم بود فقط
- خب... اونو ببینم!
هیونجین با شنیدن حرف فلیکس، لبخند بزرگی زد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت و گفت
+ خب تو باید بلند شی که من بتونم اونو بهت نشون بدم قشنگ من
فلیکس بلند شد و هیونجین بوم نقاشیی که رنگ های کشیده شده ی ررو، خشک شده بود رو برداشت و به سمت او برگشت و نقاشی رو بهش نشان داد.
+ می دونی، نقاشی یه جوجه کوچولوی خیلی شیرینه.
فلیکس که در نگاه کردن به نقاشی پسر غرق شده بود، باورش نمی شد که هیونجین، او را کشیده باشد. با چشم هایی که از قبل گردتر شده بودند، به هیونجین خیره شد.
- اون.. منم؟ من رو کشیدی؟
+ معلومه عزیزکم
-هیونجین... خیلی قشنگه
پس از گذشتن آن لحظات و ساعاتی بیشتر که هر لحظهش برای هیونجین و فلیکس با خوشحالی و لبخند می گذشت، اکنون با انتخاب فلیکس، تلویزیون در حال پخش فیلم مورد علاقهشان بود؛ هیونجین به ساعت دیواری نصب شده بالای تلویزیون، نگاه کرد و دید ساعت از دوازده شب، گذشته؛ پس از گذشتن چند دقیقه، متوجه بدن بی حرکت پسرک شد و با لبخند به حرفی که او پنج دقیقه پیش زده بود فکر کرد
- امکان نداره خوابم ببره هیون
با همان لبخند دستش را بلند کرد و موهای بلوند پسرک را که روی سینهاش ریخته بودند، نوازش کرد
+ سالگردمون مبارک شیرین ترینِ من.