- شاید سرنوشت این بود کوک، که ما جدا بشیم؛ اینکه من و تو عشق رو از هم یاد بگیریم و برامون تجربه بشه.
+ لعنت به اون تجربه اگر من قراره تورو بخاطرش از دست بدم! ته، اصلا میدونی من چندبار با در و دیوار این خونه درمورد تو حرف زدم؟ میدونی چندبار من رویای بوسیدنت رو وقتی که همهی این دردها تموم شده داشتم؟ میدونی چقدر برای تو از جونم زدم و چقدر تورو ستایش میکنم؟!
من تک به تک وجودتو میپرستم اقیانوسـَم، از وقتی وارد زندگیم شدی من تونستم دوباره حس کنم زندهام، حس کنم دارم نفس میکشم، حس کنم لیاقت یچیز بهتر رو دارم، این شجاعتو بهم دادی که پرواز کنم.. که خودم باشم، بهم امید دادی و گفتی به تهش فکر نکن؛ اگر میدونستم تهش به جدایی کسی که شده دنیام میرسه هیچوقت شروعش نمیکردم. همون خوب نبود که هرروز از دور نگاهت کنم و با فکر بوسیدن گونه های سرخـت به خواب برم؟ اگر این قلب و این خونه دیگه بوی تورو نده، پس دیگه ادامه دادن برای چیه؟ بعد تو برای من یک اتمام هیچ و پوچه، یک آینده تهی؛