به چشمان ستاره باران دلبرکش که از همیشه بیشتر میدرخشیدند ، خیره شده بود. _ اینا رو میبینی پسرکم ، اینا فکر میکنن من دیوونه ـم ولی من با خودم حرف نمیزنم که تو کنارمی .. تو برگشتی پیشم. بهشون نگاه کن ، اینا منو باور نمیکنن .. میگن دارم توهم میزنم اما تو که اینجایی! اینا چی میگن؟ نگاهش را از قاب عکس داخل دستش گرفت و به دکتر و بیمار های دیگر که توی حیاط که به او خیره شده بودند داد . با دستش قاب عکس را به آنها نشان داد.
_ اون کنار منه ، ببینین ...
19.03.202521:59
گاهی سفر در خاطرات هم خوب است ؛
با اینکه چیزی یادم نمی آید یا شاید هم همه چیز آنقدر محو است که به چشم نمی آیند ، اما در میان آنها خاطرهای عجیب پر رنگ است، خاطره ی اولین آشنایی ذهنم با تو ، با چشم های سیاهت ؛ بهتر است بگویم آغاز ورود من به آن سیاه چاله ی محسور کننده سیاه چاله ای تنها در کهکشان پر رمز و رازت ، کهکشانی پر از ستاره هایی که آسمان تاریم ذهن و قلبم را نورانی کردند و مرا تا ابد در آن کهکشان نگه داشته اند ، بعید میدانم بتوانم سرزمین خودم را پیدا کنم و باز گردم
شاید حتی اگر بتوانم هم دلم نمیخواهد آن سیاه چاله ی پر از زیبایی رو ترک کنم.