05.05.202511:34
فایل پیدیاف کتاب حاضر را با اجازهٔ ناشر محترمِ کتاب در صفحهٔ تلگرام و آکادمیای خودم گذشتهام.
@OmidTabibzadeh
@OmidTabibzadeh
29.04.202505:58
پیوند دریافت مقالات بهصورت مجزا:
https://nf.apll.ir/issue_30262_30483.html
@OmidTabibzadeh
https://nf.apll.ir/issue_30262_30483.html
@OmidTabibzadeh
19.04.202507:41
☝️
یادداشت سرکار خانم دکتر شادی داوری درباره مقاله بنده با عنوان «چرا ایرانیان عربزبان نشدند».
یادداشت سرکار خانم دکتر شادی داوری درباره مقاله بنده با عنوان «چرا ایرانیان عربزبان نشدند».
02.04.202513:06
مسعود جعفری جزی، شاعران در جستجوی جایگاه؛ نگاهی دیگر به تحول شعر فارسی، تهران، انتشارات نیلوفر، ۱۴۰۲، ۴۰۶ص.
شکری با شکایت
امید طبیبزاده
کتاب با نقل مصراعی از فروغ فرخزاد در تقدیمنامچهٔ آن آغاز میشود و با ذکر جمیل همو نیز به پایان میرسد. به قول دکتر فرزانه میلانی، همین خجستهترین اتفاقی بود که میتوانست در صحنهٔ مطالعات دانشگاهی شعر معاصر ما رخ بدهد! مؤلف دانشمند و خوشذوق کتاب، نه مقهور ریشوسبیل اخوان، نه مرعوب الدرمبلدرم شاملو، نه شیفتهٔ عرفان فروتنانهٔ سهراب، بلکه صرفاً و حقاً مفتون زیبایی فروغ شده و تصریح کرده است که فروغ ادامهدهندهٔ راستین راه نیما و «نمایندهٔ طراز اول مدرنیسم شعری در ابیات فارسی» است (ص ۳۵۴)!
این کتاب از آن دست آثاری است که علاقمندان شعر معاصر فارسی چون به دستش بگیرند، تا تمامش نکنند، بر زمینش نمینهند- البته بجز فصل نخست آن (۱۶-۲۲) که مشتمل بر بحثی نظری است و اندکی صبر و تأمل میطلبد.
جعفری جزی جریانهای اصلی شعر معاصر را به چهار دسته تقسیم میکند: سنتگرای قدمایی (مثلاً ادیب پیشاوری)، نوسنتگرای خلاق (مثلاً بهار)، نوگرای اجتماعی و تغزلی (مثلاً نیما)، و نوگرای آوانگارد (مثلاً تندرکیا)، و سپس بهدرستی نشان میدهد که دو جریان اول و چهارم در این میان صاحب کمترین میراث ادبی در صد سال گذشته بودهاند و دو جریان دوم و سوم بیشترین آثار ماندگار را در این مدت خلق کردهاند.
وی همچنین با شواهد فراوان نشان میدهد که جایگاه شاعران در تاریخ ادبیات متغیر است و هیچ شاعری در دورههای مختلف زندگیاش و نیز در سالها و قرنهای پس از مرگش جایگاه ثابتی ندارد. مثلاً نادرپور تا قبل از انقلاب جزو پنج نوگرای بهنام شعر فارسی بود، اما پس از انقلاب و با تغییر گفتمان حاکم بر جامعه، جای خود را به سپهری داد که در دورهٔ پیش از انقلاب چندان مطرح نبود و پس از انقلاب اهمیت بسیار یافت.
او بهدرستی نشان میدهد که بهترین داور در کار ارزیابی شاعران، اجماع نسبی ذوقها در طول زمان است که بهتدریج حقیقت را روشن میکند.
مؤلف این قول اخوان را بارها تکرار میکند که شعر شاملو خودش خوب بود اما تالی فاسد داشت، زیرا او با استفاده از انواع تناسبها، نوعی وزن را در شعرهای بیوزنش پدید میآورد اما پیروانش که چندان تسلط و دانشی در این زمینه نداشتند، شعری یکسر بدون وزن و بیارزش میگفتند. لازم است روزی یک ادبیاتدان کاربلد صحت و سقم این ادعا را در عمل و با شواهد و عدد و رقم بسیار بسنجد، وگرنه این فرمایش اخوان، در حد تعارف یا مدحی شبیه به ذم، یا بالعکس، باقی میماند.
و بالاخره لازم است در چاپ بعدی کتاب، فهرست مآخذی به کتاب افزوده شود و در فهرست راهنمای آن نیز اَعلام مندرج در پانوشتها درج شود.
@OmidTabibzadeh
شکری با شکایت
امید طبیبزاده
کتاب با نقل مصراعی از فروغ فرخزاد در تقدیمنامچهٔ آن آغاز میشود و با ذکر جمیل همو نیز به پایان میرسد. به قول دکتر فرزانه میلانی، همین خجستهترین اتفاقی بود که میتوانست در صحنهٔ مطالعات دانشگاهی شعر معاصر ما رخ بدهد! مؤلف دانشمند و خوشذوق کتاب، نه مقهور ریشوسبیل اخوان، نه مرعوب الدرمبلدرم شاملو، نه شیفتهٔ عرفان فروتنانهٔ سهراب، بلکه صرفاً و حقاً مفتون زیبایی فروغ شده و تصریح کرده است که فروغ ادامهدهندهٔ راستین راه نیما و «نمایندهٔ طراز اول مدرنیسم شعری در ابیات فارسی» است (ص ۳۵۴)!
این کتاب از آن دست آثاری است که علاقمندان شعر معاصر فارسی چون به دستش بگیرند، تا تمامش نکنند، بر زمینش نمینهند- البته بجز فصل نخست آن (۱۶-۲۲) که مشتمل بر بحثی نظری است و اندکی صبر و تأمل میطلبد.
جعفری جزی جریانهای اصلی شعر معاصر را به چهار دسته تقسیم میکند: سنتگرای قدمایی (مثلاً ادیب پیشاوری)، نوسنتگرای خلاق (مثلاً بهار)، نوگرای اجتماعی و تغزلی (مثلاً نیما)، و نوگرای آوانگارد (مثلاً تندرکیا)، و سپس بهدرستی نشان میدهد که دو جریان اول و چهارم در این میان صاحب کمترین میراث ادبی در صد سال گذشته بودهاند و دو جریان دوم و سوم بیشترین آثار ماندگار را در این مدت خلق کردهاند.
وی همچنین با شواهد فراوان نشان میدهد که جایگاه شاعران در تاریخ ادبیات متغیر است و هیچ شاعری در دورههای مختلف زندگیاش و نیز در سالها و قرنهای پس از مرگش جایگاه ثابتی ندارد. مثلاً نادرپور تا قبل از انقلاب جزو پنج نوگرای بهنام شعر فارسی بود، اما پس از انقلاب و با تغییر گفتمان حاکم بر جامعه، جای خود را به سپهری داد که در دورهٔ پیش از انقلاب چندان مطرح نبود و پس از انقلاب اهمیت بسیار یافت.
او بهدرستی نشان میدهد که بهترین داور در کار ارزیابی شاعران، اجماع نسبی ذوقها در طول زمان است که بهتدریج حقیقت را روشن میکند.
مؤلف این قول اخوان را بارها تکرار میکند که شعر شاملو خودش خوب بود اما تالی فاسد داشت، زیرا او با استفاده از انواع تناسبها، نوعی وزن را در شعرهای بیوزنش پدید میآورد اما پیروانش که چندان تسلط و دانشی در این زمینه نداشتند، شعری یکسر بدون وزن و بیارزش میگفتند. لازم است روزی یک ادبیاتدان کاربلد صحت و سقم این ادعا را در عمل و با شواهد و عدد و رقم بسیار بسنجد، وگرنه این فرمایش اخوان، در حد تعارف یا مدحی شبیه به ذم، یا بالعکس، باقی میماند.
و بالاخره لازم است در چاپ بعدی کتاب، فهرست مآخذی به کتاب افزوده شود و در فهرست راهنمای آن نیز اَعلام مندرج در پانوشتها درج شود.
@OmidTabibzadeh
29.03.202512:47


17.03.202507:37
05.05.202511:34
امید طبیبزاده (۱۴۰۱) وزن شعر عروضی فارسی (تحلیل و طبقهبندی براساس تقطیع اتانینی و نظریهٔ واجشناسی نوایی)، تهران: کتاب بهار و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
29.04.202505:57
سرمقاله
ویژهنامهٔ آواشناسی و واجشناسی زبانهای ایرانی
رشد روزافزون مطالعات آواشناسی و واجشناسی در دنیا، و ضرورت توجه هرچه بیشتر به این بخش از مطالعات زبانشناسی دربارهٔ زبان فارسی و زبانهای ایرانی، سبب شد تا تأسیس مجلهای تخصصی با عنوان آواشناسی و واجشناسی زبانهای ایرانی را به استاد ارجمندم، جناب آقای دکتر محمد دبیرمقدم، معاونت محترم علمی و پژوهشی فرهنگستان زبان و ادب و فارسی، پیشنهاد کنم. ایشان با گشادهرویی بسیار پیشنهاد بنده را پذیرفتند و به صلاحدید ایشان قرار شد که شمارهٔ نخست مجله را بهصورت ویژهنامه در یکی از ضمیمههای مجلهٔ نامهٔ فرهنگستان منتشر کنیم و درصورت موفقیت در گردآوری مقالات علمی در این موضوع، کار انتشار آن را به صورت دوفصلنامهٔ مستقل ادامه دهیم. اینک بسیار خوشحالم که نخستین شمارهٔ این مجله بهصورت ویژهنامه در مجلهٔ زبانها و گویشهای ایرانی منتشر میشود و امیدوارم با همکاری استادان و پژوهشگران آواشناس و واجشناس، بتوانیم کار انتشار آن را پیش ببریم. در اینجا لازم میدانم از استادان و همکاران دانشمندم که با مهربانی تمام مقالات ارزشمند خود را برای انتشار در نخستین شمارهٔ مجله در اختیار بنده گذاشتند سپاسگزاری کنم. همچنین قدردان جناب آقای دکتر محمدرضا ترکی، سردبیر مجلهٔ نامهٔ فرهنگستان، و جناب آقای دکتر مجید طامه، معاون گروه زبانها و گویشهای ایرانی، هستم که از هیچ تلاشی برای انتشار هرچه بهتر این شماره فروگذار نکردند.
امید طبیبزاده
@OmidTabibzadeh
ویژهنامهٔ آواشناسی و واجشناسی زبانهای ایرانی
رشد روزافزون مطالعات آواشناسی و واجشناسی در دنیا، و ضرورت توجه هرچه بیشتر به این بخش از مطالعات زبانشناسی دربارهٔ زبان فارسی و زبانهای ایرانی، سبب شد تا تأسیس مجلهای تخصصی با عنوان آواشناسی و واجشناسی زبانهای ایرانی را به استاد ارجمندم، جناب آقای دکتر محمد دبیرمقدم، معاونت محترم علمی و پژوهشی فرهنگستان زبان و ادب و فارسی، پیشنهاد کنم. ایشان با گشادهرویی بسیار پیشنهاد بنده را پذیرفتند و به صلاحدید ایشان قرار شد که شمارهٔ نخست مجله را بهصورت ویژهنامه در یکی از ضمیمههای مجلهٔ نامهٔ فرهنگستان منتشر کنیم و درصورت موفقیت در گردآوری مقالات علمی در این موضوع، کار انتشار آن را به صورت دوفصلنامهٔ مستقل ادامه دهیم. اینک بسیار خوشحالم که نخستین شمارهٔ این مجله بهصورت ویژهنامه در مجلهٔ زبانها و گویشهای ایرانی منتشر میشود و امیدوارم با همکاری استادان و پژوهشگران آواشناس و واجشناس، بتوانیم کار انتشار آن را پیش ببریم. در اینجا لازم میدانم از استادان و همکاران دانشمندم که با مهربانی تمام مقالات ارزشمند خود را برای انتشار در نخستین شمارهٔ مجله در اختیار بنده گذاشتند سپاسگزاری کنم. همچنین قدردان جناب آقای دکتر محمدرضا ترکی، سردبیر مجلهٔ نامهٔ فرهنگستان، و جناب آقای دکتر مجید طامه، معاون گروه زبانها و گویشهای ایرانی، هستم که از هیچ تلاشی برای انتشار هرچه بهتر این شماره فروگذار نکردند.
امید طبیبزاده
@OmidTabibzadeh
10.04.202507:04
یادداشتهای روزانه جلال آل احمد، به اهتمام محمد حسین دانایی، ج ۱: از ۱۸ مرداد ۱۳۳۴ تا ۱۸ آذر ۱۳۳۷، تهران، انتشارات اطلاعات، ۵۱۲ ص.
بعضی دوستان تا اسم آلاحمد را میشنوند به شریعتی هم ناسزا میگویند! البته اهمیتی هم ندارد، اما شاید بد نمیبود این دوستان به تفاوت عظیمی هم که بین آن دو وجود دارد توجه میکردند. آل احمد در تمام عمر کوتاهش همواره در جستجو بود و به هیچ حقیقتی هم نرسید جز همان اصالت جستجو، درحالیکه شریعتی از همان ابتدای حیات اجتماعیاش خود را یگانه کاشف حقیقت میدانست!
اما سه گروه در تخریب نام آل احمد بیشترین نقش را داشتهاند: اول حضراتی که میکوشیدهاند تا او را مصادره به مطلوب کند، دوم تودهایها که آل احمد شجاعانه ماهیت استعماری حزبشان را افشا میکرد، و بالاخره سوم طرفداران سلطنت که در غیاب بحثهای آزاد و انتقادی و روشنگر در ایران، متأسفانه افکار سطحیاشان برای خیلیها مبدل به راهی برای رهایی شده است! بحثهای آزاد میتوانست بهخوبی نشان دهد که مردم یک جامعه از روی تفنن به سمت انقلاب نمیروند، بلکه جانسختی دستگاههای سرکوبگری چون ساواک و قدرت یافتن افراد تحقیرگر و بیماری چون پرویز ثابتی عامل چنین جریانهایی هستند.
این کتاب باید سالها پیش، حتی دههها پیش، منتشر میشد، اما هنوز هم خواندنش مفید و اطلاعدهنده است. بیش از نیم قرن از مرگ آل احمد میگذرد و او هنوز نمرده و توگویی ماجرایش تازه دارد شروع میشود! امیدوارم چهار جلد دیگر این کتاب نیز اجازه انتشار بگیرد و ما را با فضای سالهای پس از کودتای مرداد ۱۳۳۲ تا زمان مرگ آل احمد هرچه بیشتر آشنا سازد.
باید به مهندس دانایی، اهتمامگر کتاب حاضر، آفرین گفت که با پایمردی بسیار پای انتشار این کتاب ایستاد و به عهدی که با جانان بسته بود بهدرستی عمل کرد. این مختصر را با نقل بخشی از سخنان همو در مقدمهٔ خواندنی کتاب به پایان میرسانم که نمیدانم چرا تا خواندم یاد نامهها و یادداشتهای گمشدهٔ ابوالحسن نجفی افتادم: «نگارنده... در مصاحبه با خبرگزاریها و جراید گوناگون، به موضوع دستنوشتههای آل احمد هم اشاراتی میکرد تا افکار عمومی نسبت به موضوع حساس شود... [و این] هشداری بود خطاب به کسانی که دستنوشتههای مزبور در اختیارشان بود، تا بدانند که چشمها باز است و فرصت و اجازهٔ سوءاستفاده نخواهند داشت»! (ص ۳۳).
@OmidTabibzadeh
بعضی دوستان تا اسم آلاحمد را میشنوند به شریعتی هم ناسزا میگویند! البته اهمیتی هم ندارد، اما شاید بد نمیبود این دوستان به تفاوت عظیمی هم که بین آن دو وجود دارد توجه میکردند. آل احمد در تمام عمر کوتاهش همواره در جستجو بود و به هیچ حقیقتی هم نرسید جز همان اصالت جستجو، درحالیکه شریعتی از همان ابتدای حیات اجتماعیاش خود را یگانه کاشف حقیقت میدانست!
اما سه گروه در تخریب نام آل احمد بیشترین نقش را داشتهاند: اول حضراتی که میکوشیدهاند تا او را مصادره به مطلوب کند، دوم تودهایها که آل احمد شجاعانه ماهیت استعماری حزبشان را افشا میکرد، و بالاخره سوم طرفداران سلطنت که در غیاب بحثهای آزاد و انتقادی و روشنگر در ایران، متأسفانه افکار سطحیاشان برای خیلیها مبدل به راهی برای رهایی شده است! بحثهای آزاد میتوانست بهخوبی نشان دهد که مردم یک جامعه از روی تفنن به سمت انقلاب نمیروند، بلکه جانسختی دستگاههای سرکوبگری چون ساواک و قدرت یافتن افراد تحقیرگر و بیماری چون پرویز ثابتی عامل چنین جریانهایی هستند.
این کتاب باید سالها پیش، حتی دههها پیش، منتشر میشد، اما هنوز هم خواندنش مفید و اطلاعدهنده است. بیش از نیم قرن از مرگ آل احمد میگذرد و او هنوز نمرده و توگویی ماجرایش تازه دارد شروع میشود! امیدوارم چهار جلد دیگر این کتاب نیز اجازه انتشار بگیرد و ما را با فضای سالهای پس از کودتای مرداد ۱۳۳۲ تا زمان مرگ آل احمد هرچه بیشتر آشنا سازد.
باید به مهندس دانایی، اهتمامگر کتاب حاضر، آفرین گفت که با پایمردی بسیار پای انتشار این کتاب ایستاد و به عهدی که با جانان بسته بود بهدرستی عمل کرد. این مختصر را با نقل بخشی از سخنان همو در مقدمهٔ خواندنی کتاب به پایان میرسانم که نمیدانم چرا تا خواندم یاد نامهها و یادداشتهای گمشدهٔ ابوالحسن نجفی افتادم: «نگارنده... در مصاحبه با خبرگزاریها و جراید گوناگون، به موضوع دستنوشتههای آل احمد هم اشاراتی میکرد تا افکار عمومی نسبت به موضوع حساس شود... [و این] هشداری بود خطاب به کسانی که دستنوشتههای مزبور در اختیارشان بود، تا بدانند که چشمها باز است و فرصت و اجازهٔ سوءاستفاده نخواهند داشت»! (ص ۳۳).
@OmidTabibzadeh
31.03.202508:56
سیاووش، سهراب، رستم، آرَش... ضَحّاک!
امید طبیبزاده
سیاووش کسرایی (۱۳۰۵-۱۳۷۴) منظومهٔ آرش کمانگیر را پنج سال بعد از کودتا در سال ۱۳۳۷ (در سن ۳۲ سالگی) به یاد خسرو روزبه سرود که همان سال اعدامش کرده بودند.
اخوان بلافاصله پس از کودتا شکست را پذیرفت و مبدل به شاعر شکست شد، اما کسرایی نهتنها شکست را نپذیرفت بلکه کوشید تا با این منظومه، شاعر امید بشود و شعلههای آن را در دل مردم فروزان نگاه دارد. او این شعر را به یاد کسی سرود که شاید اگربه قدرت میرسید، روی قذافی و صدام را هم سفید میکرد و خود ضحاک دیگری میشد، همان که بعدها شاملو شعری را که به او تقدیم کرده بود پس گرفت! شاید هم فردوسی از روی عشقی که به رستم داشت، او را در این خاک سفلهپرور، خَسِرَ الدنیا والآخرة کرد اما شاه نکرد!
باری کسرایی به تجربهای عظیمتر نیاز داشت تا به همان درکی از واقعیت برسد که اخوان دههها پیشتر و در ابتدای جوانیاش بدان رسیده بود. او عاقبت منظومهٔ شکستِ خود را با عنوان مهرهٔ سرخ در ۱۳۷۰ (در سن ۶۵ سالگی، چهار سال پیش از فوتش) همزمان با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در مسکو سرود. زمانها و مکانها در این میان خود مبین همه چیز هستند. آنچه در بدترین دقایق این شام مرگزای، در تمام طول شب، شعلهٔ امید را در قلب فرسودهٔ شاعر ما فروزان نگاه داشته بود، چیزی نبود جز بنای دروغینی به نام اتحاد جماهیر شوروی، که حال هیچ از آن نمانده بود جز خاکستری به منزل، اجاقی سرد، مقامِ مرگ و دروغ و تهوع! در این منظومه، و مقدمهٔ تلخ و بسیار خواندنی آن، سخن از سهرابهای ناروییدهپری میرود که به تیغ پدرهای مغرور از میان میروند، و این همه در جهانی رخ میدهد بدون پهلوان پیر و خردمندی چون آرش!
اما کدامیک از این دو شاعر بیشتر با واقعیت همراه بوده است، اخوان که از همان ابتدا گفته بود «زمستان است...»، یا کسرایی که واقعیاتِ تلخ جهان خود را بسیار دیرتر دریافته بود؟ بیتردید اخوان، که دستکم نه به خودش دروغ گفت و نه به مردم! اما در وادی شعر چطور؟
باید گفت که در شعر، با جهان دیگری مواجهیم. در شعر سخن از واقعیت بیمعناست که شعر خود دلآویزترین دروغ است، شیطان رانده ز هرجای، زادهٔ اضطرابِ جهان. در اینجا حق فقط با شاعری است که بتواند با افسون وزن و قافیه و انواع تلمیحات و آرایهها، ما را حتی اگر شده دمی، به جهانی دیگر ببرد. در این معنا حق هم با اخوان است که مغمومانه میگفت:
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین،
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
هم با کسرایی جوان که با زبان پرنشاط جوانیاش میگفت:
گفته بودم زندگی زيباست
گفته و ناگفته ای بس نكتهها كاينجاست...
و هم با کسرایی پیر که از قولِ سهرابِ مجروح با زبانی محکم و سخته میگفت:
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب...
این مهره را که داد؟
این سُرخگُل، بگو، که به پهلوی من نهاد...؟!
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
سیاووش کسرایی (۱۳۰۵-۱۳۷۴) منظومهٔ آرش کمانگیر را پنج سال بعد از کودتا در سال ۱۳۳۷ (در سن ۳۲ سالگی) به یاد خسرو روزبه سرود که همان سال اعدامش کرده بودند.
اخوان بلافاصله پس از کودتا شکست را پذیرفت و مبدل به شاعر شکست شد، اما کسرایی نهتنها شکست را نپذیرفت بلکه کوشید تا با این منظومه، شاعر امید بشود و شعلههای آن را در دل مردم فروزان نگاه دارد. او این شعر را به یاد کسی سرود که شاید اگربه قدرت میرسید، روی قذافی و صدام را هم سفید میکرد و خود ضحاک دیگری میشد، همان که بعدها شاملو شعری را که به او تقدیم کرده بود پس گرفت! شاید هم فردوسی از روی عشقی که به رستم داشت، او را در این خاک سفلهپرور، خَسِرَ الدنیا والآخرة کرد اما شاه نکرد!
باری کسرایی به تجربهای عظیمتر نیاز داشت تا به همان درکی از واقعیت برسد که اخوان دههها پیشتر و در ابتدای جوانیاش بدان رسیده بود. او عاقبت منظومهٔ شکستِ خود را با عنوان مهرهٔ سرخ در ۱۳۷۰ (در سن ۶۵ سالگی، چهار سال پیش از فوتش) همزمان با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در مسکو سرود. زمانها و مکانها در این میان خود مبین همه چیز هستند. آنچه در بدترین دقایق این شام مرگزای، در تمام طول شب، شعلهٔ امید را در قلب فرسودهٔ شاعر ما فروزان نگاه داشته بود، چیزی نبود جز بنای دروغینی به نام اتحاد جماهیر شوروی، که حال هیچ از آن نمانده بود جز خاکستری به منزل، اجاقی سرد، مقامِ مرگ و دروغ و تهوع! در این منظومه، و مقدمهٔ تلخ و بسیار خواندنی آن، سخن از سهرابهای ناروییدهپری میرود که به تیغ پدرهای مغرور از میان میروند، و این همه در جهانی رخ میدهد بدون پهلوان پیر و خردمندی چون آرش!
اما کدامیک از این دو شاعر بیشتر با واقعیت همراه بوده است، اخوان که از همان ابتدا گفته بود «زمستان است...»، یا کسرایی که واقعیاتِ تلخ جهان خود را بسیار دیرتر دریافته بود؟ بیتردید اخوان، که دستکم نه به خودش دروغ گفت و نه به مردم! اما در وادی شعر چطور؟
باید گفت که در شعر، با جهان دیگری مواجهیم. در شعر سخن از واقعیت بیمعناست که شعر خود دلآویزترین دروغ است، شیطان رانده ز هرجای، زادهٔ اضطرابِ جهان. در اینجا حق فقط با شاعری است که بتواند با افسون وزن و قافیه و انواع تلمیحات و آرایهها، ما را حتی اگر شده دمی، به جهانی دیگر ببرد. در این معنا حق هم با اخوان است که مغمومانه میگفت:
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین،
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
هم با کسرایی جوان که با زبان پرنشاط جوانیاش میگفت:
گفته بودم زندگی زيباست
گفته و ناگفته ای بس نكتهها كاينجاست...
و هم با کسرایی پیر که از قولِ سهرابِ مجروح با زبانی محکم و سخته میگفت:
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب...
این مهره را که داد؟
این سُرخگُل، بگو، که به پهلوی من نهاد...؟!
@OmidTabibzadeh
26.03.202504:08
Shall I die?
امید طبیبزاده
در سال ۱۹۸۵ شکسپیرشناس معروفی به نام گری تیلور در کتابخانهٔ بادلیان آکسفورد نسخهای خطی مربوط به قرن ۱۷ پیدا کرد شامل شعری در ۹ بند و ۷۲ مصراع، منسوب به ویلیام شکسپیر، با عنوان
Shall I die?
آیا باید بمیرم؟
البته کتابدارهای آن کتابخانه از یکی دو قرن پیش خودشان متوجه این قضیه شده بودند اما خیلی جدی نگرفته بودندش، و با برچسبی مانند «منسوب» یا «مشکوک» یا «مجعول» از کنارش گذشته بودند. تیلور برعکس آنها قضیه را جدی گرفت و مقاله مفصلی دربارهٔ آن شعر نوشت و آن را در مجله نیویورک تایمز چاپ کرد و کوشید تا با شواهد متعدد ثابت کند که آن شعر اثری تازهکشفشده از شکسپیر است. از آنجا که تیلور پژوهشگر معروفی بود و مسئله را به زبانی خیلی ساده آن هم در یک نشریه عمومی، و نه یک ژورنال تخصصی، چاپ کرده بود، و لحن هیجانانگیزی هم به نوشته خودش داده بود، خیلیها به موضوع علاقمند شدند و ناگهان طوفانی از بحثهای موافق و مخالف در گرفت.
حال که حدود چهل سال از آن ماجرا میگذرد و گردوغبار طوفانها فرو نشسته، میشود گفت اجماع عمومی (یا «اجماع نسبی ذوقها») به سمت این نظر گرایش یافته که آن شعر مال شکسپیر نیست، اما جالب است که این اجماع نه تنها باعث فراموش شدن آن شعر نشد، بلکه حتی سبب شد تا مقالات متعددی درباره آن نوشته شود، و حتی وارد خیلی از چاپهای آثار شکسپیر بشود- گیرم با برچسبهایی چون «منسوب» و «مجعول». این بحثهای موافق و مخالف حتی سبب شد تا خیلیها بفهمند که بجز شکسپیرِ نمایشنامهنویس، یک شکسپیرٍ شاعری هم وجود داشته، آن هم با همان طول و عرض!
باری به نظر بنده نیز آن شعر، به علت وزن نادقیق و ساخت قافیهٔ عجیبی که مشابهش در هیچیک از اشعار شکسپیر یافت نمیشود، احتمالاً متعلق به شکسپیر نباشد، اما درهرحال ویژگیهایی هم در آن هست که آن را بسیار شبیه به آثار شکسپیر کرده است: یکی نوع لغاتش، یکی ساختهای نحوی بسیار پیچیدهاش، یکی اروتیسمی که امروزه شاید عفیفانه بنماید، اما در عهد شکسپیر خیلی هم بیپروا محسوب میشد، و بالاخره یکی هم این باور صریح و شفاف شکسپیر که هرکس، به دلیلی خودکشی نمیکند، و آن دلیل هرچه باشد، هم ناگزیر است هم احمقانه!
هملت افسردهحال خودش را نمیکشد چون فکر میکند ممکن است وضع آن دنیا خیلی بدتر از این دنیا باشد! یا مرد عاشق در غزلوارهها خودش را نمیکشد چون نمیخواهد معشوقش را در این دنیای سرد و بیرحم تنها بگذارد، و شاعر این شعر هم از همان ابتدا میگوید: «آیا باید بمیرم... یا باید عشقم را به کسی که دوستش میدارم بیان کنم؟»، یعنی انگار زندگی متضاد مرگ نیست، بلکه عشق متضاد مرگ است!
باری کل ماجرا از نگاه شکسپیر همین است، بهترین بهانهای که آدم میتوان برای ادامه دادن به زندگی پیدا کند عشق است، بهحدی که یا مرگ یا عشق! اصلاً انگار کل دنیا از ابتدا همین بوده است، یا بهتر بگویم، همین بایست میبوده باشد.
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
در سال ۱۹۸۵ شکسپیرشناس معروفی به نام گری تیلور در کتابخانهٔ بادلیان آکسفورد نسخهای خطی مربوط به قرن ۱۷ پیدا کرد شامل شعری در ۹ بند و ۷۲ مصراع، منسوب به ویلیام شکسپیر، با عنوان
Shall I die?
آیا باید بمیرم؟
البته کتابدارهای آن کتابخانه از یکی دو قرن پیش خودشان متوجه این قضیه شده بودند اما خیلی جدی نگرفته بودندش، و با برچسبی مانند «منسوب» یا «مشکوک» یا «مجعول» از کنارش گذشته بودند. تیلور برعکس آنها قضیه را جدی گرفت و مقاله مفصلی دربارهٔ آن شعر نوشت و آن را در مجله نیویورک تایمز چاپ کرد و کوشید تا با شواهد متعدد ثابت کند که آن شعر اثری تازهکشفشده از شکسپیر است. از آنجا که تیلور پژوهشگر معروفی بود و مسئله را به زبانی خیلی ساده آن هم در یک نشریه عمومی، و نه یک ژورنال تخصصی، چاپ کرده بود، و لحن هیجانانگیزی هم به نوشته خودش داده بود، خیلیها به موضوع علاقمند شدند و ناگهان طوفانی از بحثهای موافق و مخالف در گرفت.
حال که حدود چهل سال از آن ماجرا میگذرد و گردوغبار طوفانها فرو نشسته، میشود گفت اجماع عمومی (یا «اجماع نسبی ذوقها») به سمت این نظر گرایش یافته که آن شعر مال شکسپیر نیست، اما جالب است که این اجماع نه تنها باعث فراموش شدن آن شعر نشد، بلکه حتی سبب شد تا مقالات متعددی درباره آن نوشته شود، و حتی وارد خیلی از چاپهای آثار شکسپیر بشود- گیرم با برچسبهایی چون «منسوب» و «مجعول». این بحثهای موافق و مخالف حتی سبب شد تا خیلیها بفهمند که بجز شکسپیرِ نمایشنامهنویس، یک شکسپیرٍ شاعری هم وجود داشته، آن هم با همان طول و عرض!
باری به نظر بنده نیز آن شعر، به علت وزن نادقیق و ساخت قافیهٔ عجیبی که مشابهش در هیچیک از اشعار شکسپیر یافت نمیشود، احتمالاً متعلق به شکسپیر نباشد، اما درهرحال ویژگیهایی هم در آن هست که آن را بسیار شبیه به آثار شکسپیر کرده است: یکی نوع لغاتش، یکی ساختهای نحوی بسیار پیچیدهاش، یکی اروتیسمی که امروزه شاید عفیفانه بنماید، اما در عهد شکسپیر خیلی هم بیپروا محسوب میشد، و بالاخره یکی هم این باور صریح و شفاف شکسپیر که هرکس، به دلیلی خودکشی نمیکند، و آن دلیل هرچه باشد، هم ناگزیر است هم احمقانه!
هملت افسردهحال خودش را نمیکشد چون فکر میکند ممکن است وضع آن دنیا خیلی بدتر از این دنیا باشد! یا مرد عاشق در غزلوارهها خودش را نمیکشد چون نمیخواهد معشوقش را در این دنیای سرد و بیرحم تنها بگذارد، و شاعر این شعر هم از همان ابتدا میگوید: «آیا باید بمیرم... یا باید عشقم را به کسی که دوستش میدارم بیان کنم؟»، یعنی انگار زندگی متضاد مرگ نیست، بلکه عشق متضاد مرگ است!
باری کل ماجرا از نگاه شکسپیر همین است، بهترین بهانهای که آدم میتوان برای ادامه دادن به زندگی پیدا کند عشق است، بهحدی که یا مرگ یا عشق! اصلاً انگار کل دنیا از ابتدا همین بوده است، یا بهتر بگویم، همین بایست میبوده باشد.
@OmidTabibzadeh
12.03.202505:16
سیمین بهبهانی، مجموعه اشعار سیمین بهبهانی ، تهران، مؤسسهٔ انتشارات نگاه، ۱۳۸۸، ۱۱۹۸ صفحه
گذر از پروای تن و وزن
اشعار سیمین را جستهوگریخته خوانده بودم اما در این روزهای پایان سال فرصتی دست داد تا بتوانم یک بار هم کل دیوان اشعار وی را (انتشارات نگاه ۱۳۸۸) بخوانم و لذت ببرم.
اشعار سیمین در این مجموعه به ترتیب زمانی از پی هم آمده و وقتی خواننده به بخش خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰) میرسد، ناگهان با سیمینی دیگر روبرو میشود که گویی تازه متولد شده است.
زمانی هم که از سه دفتر آغازین شعر فروغ گذشتم و به اشعار تولدی دیگر رسیدم دقیقاً چنین حالی را تجربه کردم، و عجبا که این تغییر در شعرِ هر دوی آنها با تغییر شگرفی در وزن همراه بودهاست!
فروغ از وزنهای متعارف شعر فارسی به وزنهای نیمایی و نونیمایی رسید، و سیمین هم از همان وزنهای مألوف به وزنهایی رسید که تا پیش از او یا هیچ شاعری شعری بدانها نسروده بود، یا چند عروضی، محض خالی نگذاشتن عریضه، یکی دو بیت خنک بدانها سروده بودند! مثلاً سیمین بهزیبایی میگوید:
در دیده تصویر کن، سیمای مرداب را
با اشک تطهیر کن، آلایش آب را
و خواجه نصیر در معیارالاشعار، به رغم ریش و سبیل انبوهش، کودکانه به همان وزن میفرماید:
از عشق آن بیوفا، افتادهام در بلا
هرگز نگوید مرا، برخیز و یک دم بیا!
یا جای دیگر سیمین با تمام لطافتش، سخت و محکم میگوید:
ایلخان تحفه آوردند، زیر زربفت دیداری
خادمان خوانچه بر دستند، چندشان خسته میداری
و صاحب عروض حمیدی با بیمزگی تمام به همان وزن میفرماید:
خیز تا رو به دشت آریم، با حریفی سمنرویی
زیر موی شب افشانیم، بوسه بر موی شببویی
آن تفاوت معروفی که میگویند بین شعرِ شاعر و شعرِ عروضی وجود دارد، همین جاست که آشکار میشود!
باری سیمین و فروغ ویژگیهای مشترک دیگری هم داشتند، مثلاً اینکه هر دو، تا پیش از تولد دیگرشان، بیپروا از احساسات رمانتیک و عاشقانه و مخصوصاً از تن و خواهشهای آن سخن میگفتند، اما با وزن جدید و در دورهٔ جدیدشان به عوالمی دیگر در شعر خود راه یافتند که گرچه فارغ از تن نبود اما بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن بود.
سیمین هیچگاه شعری به طرز نیمایی نسرود اما خود در جایی تصریح کرده که او هم مانند فروغ و بسیاری از دیگر شاعران نیمایی، از همان رودخانهای آب برداشته که نیما خودش را بدان تشبیه کرده بود. سیمین و فروغ به دستهای از شاعران ایرانی تعلق دارند که بنده آنها را شاعران پژوهشگر مینامم- شاعرانی که به دنبال نیما کوشیدند تا برای رسیدن به طرز خاص خود دست به پژوهشی عظیم در وزن و ساخت و آرایههای گوناگون شعر بزنند و از این طریق بر گنجینهٔ عظیم شعر فارسی بیفزایند و آن را غنیتر از پیش سازند. تا چنین شاعران پژوهشگری دوباره در صحنهٔ شعر عروضی فارسی ظهور نکنند و ادوار جدیدی را پدید نیاورند، این شعر درگیر تکرار مکررات، و در سراشیب افول خواهد ماند.
@OmidTabibzadeh
گذر از پروای تن و وزن
اشعار سیمین را جستهوگریخته خوانده بودم اما در این روزهای پایان سال فرصتی دست داد تا بتوانم یک بار هم کل دیوان اشعار وی را (انتشارات نگاه ۱۳۸۸) بخوانم و لذت ببرم.
اشعار سیمین در این مجموعه به ترتیب زمانی از پی هم آمده و وقتی خواننده به بخش خطی ز سرعت و از آتش (۱۳۶۰) میرسد، ناگهان با سیمینی دیگر روبرو میشود که گویی تازه متولد شده است.
زمانی هم که از سه دفتر آغازین شعر فروغ گذشتم و به اشعار تولدی دیگر رسیدم دقیقاً چنین حالی را تجربه کردم، و عجبا که این تغییر در شعرِ هر دوی آنها با تغییر شگرفی در وزن همراه بودهاست!
فروغ از وزنهای متعارف شعر فارسی به وزنهای نیمایی و نونیمایی رسید، و سیمین هم از همان وزنهای مألوف به وزنهایی رسید که تا پیش از او یا هیچ شاعری شعری بدانها نسروده بود، یا چند عروضی، محض خالی نگذاشتن عریضه، یکی دو بیت خنک بدانها سروده بودند! مثلاً سیمین بهزیبایی میگوید:
در دیده تصویر کن، سیمای مرداب را
با اشک تطهیر کن، آلایش آب را
و خواجه نصیر در معیارالاشعار، به رغم ریش و سبیل انبوهش، کودکانه به همان وزن میفرماید:
از عشق آن بیوفا، افتادهام در بلا
هرگز نگوید مرا، برخیز و یک دم بیا!
یا جای دیگر سیمین با تمام لطافتش، سخت و محکم میگوید:
ایلخان تحفه آوردند، زیر زربفت دیداری
خادمان خوانچه بر دستند، چندشان خسته میداری
و صاحب عروض حمیدی با بیمزگی تمام به همان وزن میفرماید:
خیز تا رو به دشت آریم، با حریفی سمنرویی
زیر موی شب افشانیم، بوسه بر موی شببویی
آن تفاوت معروفی که میگویند بین شعرِ شاعر و شعرِ عروضی وجود دارد، همین جاست که آشکار میشود!
باری سیمین و فروغ ویژگیهای مشترک دیگری هم داشتند، مثلاً اینکه هر دو، تا پیش از تولد دیگرشان، بیپروا از احساسات رمانتیک و عاشقانه و مخصوصاً از تن و خواهشهای آن سخن میگفتند، اما با وزن جدید و در دورهٔ جدیدشان به عوالمی دیگر در شعر خود راه یافتند که گرچه فارغ از تن نبود اما بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن بود.
سیمین هیچگاه شعری به طرز نیمایی نسرود اما خود در جایی تصریح کرده که او هم مانند فروغ و بسیاری از دیگر شاعران نیمایی، از همان رودخانهای آب برداشته که نیما خودش را بدان تشبیه کرده بود. سیمین و فروغ به دستهای از شاعران ایرانی تعلق دارند که بنده آنها را شاعران پژوهشگر مینامم- شاعرانی که به دنبال نیما کوشیدند تا برای رسیدن به طرز خاص خود دست به پژوهشی عظیم در وزن و ساخت و آرایههای گوناگون شعر بزنند و از این طریق بر گنجینهٔ عظیم شعر فارسی بیفزایند و آن را غنیتر از پیش سازند. تا چنین شاعران پژوهشگری دوباره در صحنهٔ شعر عروضی فارسی ظهور نکنند و ادوار جدیدی را پدید نیاورند، این شعر درگیر تکرار مکررات، و در سراشیب افول خواهد ماند.
@OmidTabibzadeh
05.05.202510:50
25.04.202504:21
زبان علم و سواد
امید طبیبزاده
زبانها از حیث توانایی در بیان مفاهیم علمی دارای مدارج گوناگونی هستند، و بالاترین درجه در حال حاضر متعلق به زبان انگلیسی است! مثلاً بسیاری از قبایل شکارچی در جنگلهای برزیل کلاً فاقد چیزی به نام زبان علم هستند، یا زبان فارسی در ایران تا حدود سطح لیسانس را در بسیاری از علوم پوشش میدهد، و یا زبانهای آلمانی و فرانسوی حتی به دورههای دکترای تخصصی رسیدهاند، اما درنهایت هر دانشمندی که بخواهد مقالهای فوق تخصصی در یکی از علوم دقیق بنویسد، اهل هرکجا که باشد، ناچار است مقالهاش را به زبان انگلیسی بنویسد، زیرا میداند نوشتن مطلبی علمی که تعداد انگشتشماری خواننده پراکنده در کل جهان دارد، به هر زبانی جز انگلیسی به ضرر خودش تمام میشود. درحال حاضر زبان انگلیسی زبان اصلی علم است، و این نه از آن روست که انگلیسی در ذات خودش برتر از زبانهای دیگر است، بلکه به این دلیل است که بهعلل تاریخی و سیاسی مبدل به زبان بینالمللی و درنتیجه زبان تمام دانشمندان جهان شده و بهمرور برای این مهم آمادگی یافته است. روزگاری زبان لاتین چنین نقشی داشت، روزگاری دیگر فرانسوی، و حالا نوبت به زبان انگلیسی رسیده است.
نخستین گام در یادگیری علم، با سوادآموزی آغاز میشود، و در ایران زبان فارسی از دیرباز تا کنون به علل تاریخی و سیاسی زبان سواد و علم بوده است. کسانی که میخواهند زبان دیگری جز فارسی را در مدارس و دانشگاههای برخی مناطق ایران جایگزین فارسی بکنند یا متوهمانی هستند که کوچکترین تصوری از دشواریهای عظیم چنین هدفی ندارند، یا سیاستپیشگانی هستند در پی سربازگیری برای اهداف خود. درست است که هر زبانی بهطور بالقوه میتواند زبان علم باشد، اما تا زبانی بهطور بالفعل به چنین مرتبهای برسد، به امکانات و برنامهریزیهای عظیمی نیاز دارد.
متأسفانه به علت اهمال حکومتها، سهم همهٔ ایرانیان از حیث توانایی در استفاده از زبانِ سواد و علم مساوی نبوده است؛ کودکان بسیاری در ایران هستند که زبان مادریاشان فارسی نیست و هنگام ورود به مدرسه، زبان فارسی بلد نیستند. اینان در همان آغاز راه علمآموزی باید دو وظیفهٔ دشوارِ زبانآموزی و سوادآموزی را همزمان انجام دهند، و همین دشواری سبب میشود که عدهٔ زیادی ترک تحصیل کنند. انکار این واقعیت، خبطی نابخشودنی است که متاسفانه بدان عادت کردهایم! راه حل این معضل را باید در سیاستهای زبانی هوشمندانهٔ کشوری مانند آمریکا یافت که هر سال در نظام آموزش ابتدایی خود با انبوهی از کودکان تکزبانهٔ چینی و فیلیپینی و اسپانیایی و عربی و فارسی مواجه میشود، اما نهایتاً در سطح متوسطه هیچ مشکلی در امر اموزش علم به زبان انگلیسی به آنان ندارد.
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
زبانها از حیث توانایی در بیان مفاهیم علمی دارای مدارج گوناگونی هستند، و بالاترین درجه در حال حاضر متعلق به زبان انگلیسی است! مثلاً بسیاری از قبایل شکارچی در جنگلهای برزیل کلاً فاقد چیزی به نام زبان علم هستند، یا زبان فارسی در ایران تا حدود سطح لیسانس را در بسیاری از علوم پوشش میدهد، و یا زبانهای آلمانی و فرانسوی حتی به دورههای دکترای تخصصی رسیدهاند، اما درنهایت هر دانشمندی که بخواهد مقالهای فوق تخصصی در یکی از علوم دقیق بنویسد، اهل هرکجا که باشد، ناچار است مقالهاش را به زبان انگلیسی بنویسد، زیرا میداند نوشتن مطلبی علمی که تعداد انگشتشماری خواننده پراکنده در کل جهان دارد، به هر زبانی جز انگلیسی به ضرر خودش تمام میشود. درحال حاضر زبان انگلیسی زبان اصلی علم است، و این نه از آن روست که انگلیسی در ذات خودش برتر از زبانهای دیگر است، بلکه به این دلیل است که بهعلل تاریخی و سیاسی مبدل به زبان بینالمللی و درنتیجه زبان تمام دانشمندان جهان شده و بهمرور برای این مهم آمادگی یافته است. روزگاری زبان لاتین چنین نقشی داشت، روزگاری دیگر فرانسوی، و حالا نوبت به زبان انگلیسی رسیده است.
نخستین گام در یادگیری علم، با سوادآموزی آغاز میشود، و در ایران زبان فارسی از دیرباز تا کنون به علل تاریخی و سیاسی زبان سواد و علم بوده است. کسانی که میخواهند زبان دیگری جز فارسی را در مدارس و دانشگاههای برخی مناطق ایران جایگزین فارسی بکنند یا متوهمانی هستند که کوچکترین تصوری از دشواریهای عظیم چنین هدفی ندارند، یا سیاستپیشگانی هستند در پی سربازگیری برای اهداف خود. درست است که هر زبانی بهطور بالقوه میتواند زبان علم باشد، اما تا زبانی بهطور بالفعل به چنین مرتبهای برسد، به امکانات و برنامهریزیهای عظیمی نیاز دارد.
متأسفانه به علت اهمال حکومتها، سهم همهٔ ایرانیان از حیث توانایی در استفاده از زبانِ سواد و علم مساوی نبوده است؛ کودکان بسیاری در ایران هستند که زبان مادریاشان فارسی نیست و هنگام ورود به مدرسه، زبان فارسی بلد نیستند. اینان در همان آغاز راه علمآموزی باید دو وظیفهٔ دشوارِ زبانآموزی و سوادآموزی را همزمان انجام دهند، و همین دشواری سبب میشود که عدهٔ زیادی ترک تحصیل کنند. انکار این واقعیت، خبطی نابخشودنی است که متاسفانه بدان عادت کردهایم! راه حل این معضل را باید در سیاستهای زبانی هوشمندانهٔ کشوری مانند آمریکا یافت که هر سال در نظام آموزش ابتدایی خود با انبوهی از کودکان تکزبانهٔ چینی و فیلیپینی و اسپانیایی و عربی و فارسی مواجه میشود، اما نهایتاً در سطح متوسطه هیچ مشکلی در امر اموزش علم به زبان انگلیسی به آنان ندارد.
@OmidTabibzadeh


10.04.202507:02
31.03.202508:51


26.03.202504:06






12.03.202505:14
转发自:
روشنان مهر
02.05.202516:57
سوز و گداز
سهتار محمدرضا #لطفی
(ضبط از اجرای زنده در سال ۱۳۷۰)
نوازنده اگر به راستی توانا باشد نیازی به قدرتنمایی و نواختن قطعات تند و پیچیده ندارد؛ با نغمههایی به ظاهر ساده کاری میکند که هوش از سر بپرد و اشک از چشم جاری شود و دل قرار یابد. محمدرضا لطفی، خنیاگر شیدا، از این دست نوازندگان است (فعل ماضی را برای او به کار نمیبرم).
در این یک دقیقه او نغمهای مکرّر و ساده از ردیف موسیقی دستگاهی ایران را مینوازد (گوشهٔ سوز و گداز در آواز بیات اصفهان). اما نوایش از هر نوای تازهای پرکششتر است و هنر جانفزایش از هر پیرایهای بینیاز. این راز و نیازی است با سهتار به دست مطربی رهشناس که رهزن هوش است. به گوش جان بنیوشید.
💐 ۱۲ اردیبهشت سالروز درگذشت استاد محمدرضا لطفی (۱۳۲۵-۱۳۹۳)
@roshananemehr
سهتار محمدرضا #لطفی
(ضبط از اجرای زنده در سال ۱۳۷۰)
نوازنده اگر به راستی توانا باشد نیازی به قدرتنمایی و نواختن قطعات تند و پیچیده ندارد؛ با نغمههایی به ظاهر ساده کاری میکند که هوش از سر بپرد و اشک از چشم جاری شود و دل قرار یابد. محمدرضا لطفی، خنیاگر شیدا، از این دست نوازندگان است (فعل ماضی را برای او به کار نمیبرم).
در این یک دقیقه او نغمهای مکرّر و ساده از ردیف موسیقی دستگاهی ایران را مینوازد (گوشهٔ سوز و گداز در آواز بیات اصفهان). اما نوایش از هر نوای تازهای پرکششتر است و هنر جانفزایش از هر پیرایهای بینیاز. این راز و نیازی است با سهتار به دست مطربی رهشناس که رهزن هوش است. به گوش جان بنیوشید.
💐 ۱۲ اردیبهشت سالروز درگذشت استاد محمدرضا لطفی (۱۳۲۵-۱۳۹۳)
@roshananemehr
22.04.202518:00
شکسپیر، شاهدباز، همجنسخواه، یا هفتخط!؟
امید طبیبزاده
بنده البته درک میکنم که دوستان مطبوعاتی و خبرنگارم، بهملاحظهٔ برخی محدودیتها و الزامات حرفهای، مثلاً گاه عبارتی چون «مضامین مربوط به همجنسخواهی» را مبدل به «مضامین مربوط به شاهدبازی» بکنند. بعلاوه این دومی از حیث لفظ و تداعیهایش ظاهراً قشنگتر و جذابتر از اولی است. حتی ابتدا که این تغییر را دیدم، واقعا به ذوق ویراستارش آفرین گفتم که مطلب را حذف نکرده و به هر تدبیر معنا را رسانده است. اما در هرحال واقعیت این است که تفاوتهای عظیمی بین این دو مفهوم وجود دارد. «شاهدبازی» را نمیتوان نوعی «حسن تعبیر» (یوفیمیزم) برای «همجنسخواهی» دانست. اگر قرار باشد «شاهدبازی» را حسن تعبیر بدانیم، باید آن را حسن تعبیری برای «بچهبازی» بدانیم و بس! شاهدبازی یک عارضه و ضایعهٔ فرهنگی است که فقط در جوامع واپسمانده مبدل به ارزش یا امری رایج و معمول میشود. اما همجنسخواهی، چه ناشی از علل فیزیولوژیکی باشد و چه به مسائل تربیتی و رفتاری و مانند آن مربوط بشود، همواره در تمام جوامع وجود داشته است. از سوی دیگر در شاهدبازی غالباً پای پول یا زور یا فریب درمیان است، و یکی از طرفین که معمولاً خردسال یا نوجوان هم هست، مبدل به کالایی جهت معامله میشود، اما در آن دومی معمولا پای چنین ملاحظاتی در میان نیست. باری رسیدن به این معانی برایم جالب بود و گفتم شاید برای دیگران هم جالب باشد.
و اما دربارهٔ شکسپیر باید بگویم که او قطعاً هیچگاه شاهدباز نبوده، اما براساس نظر برخی مفسران و منتقدان آثار و احوالش، احتمالاً گرایشات همجنسخواهانه داشته است. و حال که تا اینجا آمدم اجازه میخواهم نظر خودم را از این حیث دربارهٔ شکسپیر بگویم. بهنظر بنده او مردی از تودهٔ مردم بود که تنها بواسطهٔ نبوغ عظیم و بیهمتایش توانست به بالاترین مجامع درباری برسد و مورد عنایت و لطف مستقیم شخص ملکه الیزابت اول قرار بگیرد. معروف است که در شعر زیبای «قُقنوس و قُمری»، که در سالهای پایانی حیات ملکهٔ قدرقدرت انگلستان منتشر شد، مراد از ققنوس همان ملکه، و مراد از قمری نیز خود شاعر یعنی شکسپیر بوده است. اما شکسپیر بسیار جاهطلب و کلهشق هم بود و اهل خطر. او برای باقی ماندن در دربار همه کار میکرد، و وقتی معلوم شد در توطئهای بر ضد ملکه دست داشته بلافاصله استغفار کرد و «ققنوس و قمری» را سرود، و لابد وقتی هم دید که ممدوح اشرافزاده و ثروتمندش گرایشات همجنسخواهانه دارد درنگ نکرد و خیلی بیریا افاضه فرمود:
در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی!
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
بنده البته درک میکنم که دوستان مطبوعاتی و خبرنگارم، بهملاحظهٔ برخی محدودیتها و الزامات حرفهای، مثلاً گاه عبارتی چون «مضامین مربوط به همجنسخواهی» را مبدل به «مضامین مربوط به شاهدبازی» بکنند. بعلاوه این دومی از حیث لفظ و تداعیهایش ظاهراً قشنگتر و جذابتر از اولی است. حتی ابتدا که این تغییر را دیدم، واقعا به ذوق ویراستارش آفرین گفتم که مطلب را حذف نکرده و به هر تدبیر معنا را رسانده است. اما در هرحال واقعیت این است که تفاوتهای عظیمی بین این دو مفهوم وجود دارد. «شاهدبازی» را نمیتوان نوعی «حسن تعبیر» (یوفیمیزم) برای «همجنسخواهی» دانست. اگر قرار باشد «شاهدبازی» را حسن تعبیر بدانیم، باید آن را حسن تعبیری برای «بچهبازی» بدانیم و بس! شاهدبازی یک عارضه و ضایعهٔ فرهنگی است که فقط در جوامع واپسمانده مبدل به ارزش یا امری رایج و معمول میشود. اما همجنسخواهی، چه ناشی از علل فیزیولوژیکی باشد و چه به مسائل تربیتی و رفتاری و مانند آن مربوط بشود، همواره در تمام جوامع وجود داشته است. از سوی دیگر در شاهدبازی غالباً پای پول یا زور یا فریب درمیان است، و یکی از طرفین که معمولاً خردسال یا نوجوان هم هست، مبدل به کالایی جهت معامله میشود، اما در آن دومی معمولا پای چنین ملاحظاتی در میان نیست. باری رسیدن به این معانی برایم جالب بود و گفتم شاید برای دیگران هم جالب باشد.
و اما دربارهٔ شکسپیر باید بگویم که او قطعاً هیچگاه شاهدباز نبوده، اما براساس نظر برخی مفسران و منتقدان آثار و احوالش، احتمالاً گرایشات همجنسخواهانه داشته است. و حال که تا اینجا آمدم اجازه میخواهم نظر خودم را از این حیث دربارهٔ شکسپیر بگویم. بهنظر بنده او مردی از تودهٔ مردم بود که تنها بواسطهٔ نبوغ عظیم و بیهمتایش توانست به بالاترین مجامع درباری برسد و مورد عنایت و لطف مستقیم شخص ملکه الیزابت اول قرار بگیرد. معروف است که در شعر زیبای «قُقنوس و قُمری»، که در سالهای پایانی حیات ملکهٔ قدرقدرت انگلستان منتشر شد، مراد از ققنوس همان ملکه، و مراد از قمری نیز خود شاعر یعنی شکسپیر بوده است. اما شکسپیر بسیار جاهطلب و کلهشق هم بود و اهل خطر. او برای باقی ماندن در دربار همه کار میکرد، و وقتی معلوم شد در توطئهای بر ضد ملکه دست داشته بلافاصله استغفار کرد و «ققنوس و قمری» را سرود، و لابد وقتی هم دید که ممدوح اشرافزاده و ثروتمندش گرایشات همجنسخواهانه دارد درنگ نکرد و خیلی بیریا افاضه فرمود:
در دایرهٔ قسمت ما نقطهٔ تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی!
@OmidTabibzadeh


09.04.202507:13
«سروستان» بیست و هفتم منتشر شد
فصل سوم پادپخش «سروستان؛ دریچهای به باغ فرهنگ و ادب ایرانی» در ده برنامه و با نگاهی به شعر و زندگی شاعران معاصر ایران منتشر میشود.
سروستان بیست و هفتم، با یادی از فروغ فرخزاد منتشر شد. در این قسمت، در بخش سرو سایهفکن سهیلا عابدینی یادی میکند از فروغ فرخزاد و سپس در گنجآوا سخنان دکتر مسعود جعفری جزی و دکتر امید طبیبزاده را دربارۀ ویژگیهای سرودههای فروغ خواهیم شنید. در «از زندگی من»، یکی از نامههای از فروغ فرخزاد را با صدای معصومه حسینی مورودی میشنویم. بررسی چندوچون گزینش نوواژۀ «افشانه» را در گفتاری از دکتر علی شیوا خواهیم شنید و در بخش کهنخوانی پارههایی از «سفرنامۀ ناصرخسرو» را با صدای عفت امانی میشنویم.
برنامۀ شنیداری «سروستان؛ دریچهای به باغ فرهنگ و ادب ایرانی» هر دو هفته یکبار منتشر میشود.
«سروستان» بیست و هفتم را در شنوتو و کستباکس بشنوید.
@theapll
فصل سوم پادپخش «سروستان؛ دریچهای به باغ فرهنگ و ادب ایرانی» در ده برنامه و با نگاهی به شعر و زندگی شاعران معاصر ایران منتشر میشود.
سروستان بیست و هفتم، با یادی از فروغ فرخزاد منتشر شد. در این قسمت، در بخش سرو سایهفکن سهیلا عابدینی یادی میکند از فروغ فرخزاد و سپس در گنجآوا سخنان دکتر مسعود جعفری جزی و دکتر امید طبیبزاده را دربارۀ ویژگیهای سرودههای فروغ خواهیم شنید. در «از زندگی من»، یکی از نامههای از فروغ فرخزاد را با صدای معصومه حسینی مورودی میشنویم. بررسی چندوچون گزینش نوواژۀ «افشانه» را در گفتاری از دکتر علی شیوا خواهیم شنید و در بخش کهنخوانی پارههایی از «سفرنامۀ ناصرخسرو» را با صدای عفت امانی میشنویم.
برنامۀ شنیداری «سروستان؛ دریچهای به باغ فرهنگ و ادب ایرانی» هر دو هفته یکبار منتشر میشود.
«سروستان» بیست و هفتم را در شنوتو و کستباکس بشنوید.
@theapll
29.03.202512:48
به پاس نشئگی دیشب که از «سبز» اخوان دست داد!
امید طبیبزاده
خیلی از دوستان ادبیاتی بنده اخوان را حد اعلای شعر نیمایی میدانند، اما واقعیت این است که ارادت بسیاری از آنها به اخوان هیچ ربطی به شعر و جهان نیما ندارد، بلکه صرفاً بهانهای است تا نیما را از سر لطف، جایی ذیل شعر فارسی بگنجانند. آنها اخوان را دوست دارند چون از یک سو استاد سبک خراسانی بوده، و از سوی دیگر میتوانسته با همان سلاستِ زبان و جزالتِ بیانِ خراسانی، شعر نیمایی هم بگوید.
اما به نظر بنده منتهای سادهاندیشی است اگر اشعارِ نیماییِ اخوان را همان شعر کهن خراسانی بدانیم که فقط قبایی نیمایی به تن کرده است.
تفاوت شیوهٔ اخوان با شیوهٔ کهن، تفاوت دو مکتب است، نه دو سبک! اگر اشعارِ نیماییِ اخوان را از کارنامهٔ وی حذف کنیم، آنچه از وی باقی میماند حتی در حد شاعری نخواهد بود چون عماد، و نه مطلقاً قهرمان، و نه ابداً مظاهر یا بهار. درست است که اخوان با آن دانش عظیم و قدیمِ عربی و عروضی و ادبی خود مانع از این شد که مشتی ظاهرپرست نیما را بدرند و ببلعند، اما به قول استاد شفیعی کدکنی، شعر نیمایی نیز به نوبه خود خاطرهٔ اخوان را در اذهان فارسیزبانان جاودانه کرد.
زبان فارسی بدون قصیدههای اخوان شاید اندکی فقیر بشود، اما بدون زمستان و کتیبه و قاصدک و باغ بیبرگی و قصهٔ شهر سنگستان و ای شط شیرین پرشوکت من و سبز و... بسیار فقیر میشد، بسیار فقیر!
یعنی اولاً درخشش شعر اخوان مدیون اشعار نیمایی اوست و نه بالعکس، و ثانیاً قالب نیمایی قبایی نیست که بتوان آن را روی دوش اندیشهٔ کهن انداخت، که اگر چنین میبود دستکم یکی دو قصیدهٔ اخوان هم باید از حیث بقایشان در خاطر فارسیزبانان، به پای شعرهای نیمایی او میرسیدند!
اخوان هم مانند فروغ و سیمین و شاملو و سپهری و کسرایی، شاعری پژوهشگر بود که با مرارت بسیار شیوهٔ بیان جدید خود را در شعر نیمایی یافت. اگر کسرایی نخستین شاعر حماسهسرای طرز نیمایی است، اخوان نخستین شاعر خراسانیسرای این طرز است! مگر نه این که هرکس از جایی از آن رودخانه آب برداشته است؟
و اما دو نکتهٔ دیگر باقی میماند و آن اینکه اولاً نیما نیازی به لطف بنده و شما ندارد، و ثانیاً مادامی که از شعر خود نیما لذت نبریم توسل به اخوان چیزی نیست جز تظاهر به درک شعر مدرن فارسی!
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
خیلی از دوستان ادبیاتی بنده اخوان را حد اعلای شعر نیمایی میدانند، اما واقعیت این است که ارادت بسیاری از آنها به اخوان هیچ ربطی به شعر و جهان نیما ندارد، بلکه صرفاً بهانهای است تا نیما را از سر لطف، جایی ذیل شعر فارسی بگنجانند. آنها اخوان را دوست دارند چون از یک سو استاد سبک خراسانی بوده، و از سوی دیگر میتوانسته با همان سلاستِ زبان و جزالتِ بیانِ خراسانی، شعر نیمایی هم بگوید.
اما به نظر بنده منتهای سادهاندیشی است اگر اشعارِ نیماییِ اخوان را همان شعر کهن خراسانی بدانیم که فقط قبایی نیمایی به تن کرده است.
تفاوت شیوهٔ اخوان با شیوهٔ کهن، تفاوت دو مکتب است، نه دو سبک! اگر اشعارِ نیماییِ اخوان را از کارنامهٔ وی حذف کنیم، آنچه از وی باقی میماند حتی در حد شاعری نخواهد بود چون عماد، و نه مطلقاً قهرمان، و نه ابداً مظاهر یا بهار. درست است که اخوان با آن دانش عظیم و قدیمِ عربی و عروضی و ادبی خود مانع از این شد که مشتی ظاهرپرست نیما را بدرند و ببلعند، اما به قول استاد شفیعی کدکنی، شعر نیمایی نیز به نوبه خود خاطرهٔ اخوان را در اذهان فارسیزبانان جاودانه کرد.
زبان فارسی بدون قصیدههای اخوان شاید اندکی فقیر بشود، اما بدون زمستان و کتیبه و قاصدک و باغ بیبرگی و قصهٔ شهر سنگستان و ای شط شیرین پرشوکت من و سبز و... بسیار فقیر میشد، بسیار فقیر!
یعنی اولاً درخشش شعر اخوان مدیون اشعار نیمایی اوست و نه بالعکس، و ثانیاً قالب نیمایی قبایی نیست که بتوان آن را روی دوش اندیشهٔ کهن انداخت، که اگر چنین میبود دستکم یکی دو قصیدهٔ اخوان هم باید از حیث بقایشان در خاطر فارسیزبانان، به پای شعرهای نیمایی او میرسیدند!
اخوان هم مانند فروغ و سیمین و شاملو و سپهری و کسرایی، شاعری پژوهشگر بود که با مرارت بسیار شیوهٔ بیان جدید خود را در شعر نیمایی یافت. اگر کسرایی نخستین شاعر حماسهسرای طرز نیمایی است، اخوان نخستین شاعر خراسانیسرای این طرز است! مگر نه این که هرکس از جایی از آن رودخانه آب برداشته است؟
و اما دو نکتهٔ دیگر باقی میماند و آن اینکه اولاً نیما نیازی به لطف بنده و شما ندارد، و ثانیاً مادامی که از شعر خود نیما لذت نبریم توسل به اخوان چیزی نیست جز تظاهر به درک شعر مدرن فارسی!
@OmidTabibzadeh
17.03.202507:40
یک وزن پژواکی خیالانگیز
امید طبیبزاده
خیلیها بر این باورند که کارِ شعرِ عروضی دیگر تمام است و امیدی به شکوفایی مجدد آن نیست، اما بهنظر بنده تا زمانی که شاعران پژوهشگری مانند نیما و فروغ و سیمین در این وزن طبعآزمایی بکنند، همچنان ریشههای آن در آب است و امید ثمری هست.
در دیوان سیمین خانم بهبهانی به شعری برخوردم که وزن مستزادگونهٔ واقعاً خیالانگیزی دارد که من مشابهش را در کار هیچ شاعری ندیدهام و ممنون میشوم اگر کسی مشابهش را سراغ دارد به بنده بفرماید. اما قبل از آنکه از آن وزن خیالانگیز سخن بگویم، لازم است توضیح مختصری دربارهٔ وزنهای دوری نامساوی (یا مستزادگونه) بدهم.
در وزنهای دوری نامساوی پاره دوم عیناً هموزن پارهٔ اول است اما قدری از آن کوتاهتر است. مثلاً خود سیمین میگوید:
با نخلهای سترون// با تاکهای عقیم
جز غمگنانه چه گوید// نجوای نور و نسیم (سیمین بهبهانی 1063)
چنانکه میبینیم پارهٔ نخست به وزن «مستفعلن فعلاتن» است، و پارهٔ دوم هم به همان وزن، اما اندکی کوتاهتر است: «مستفعلن فَعِلا».
سیمین خود چند غزل به چنین وزنهایی دارد، اما او یک غزل هم به وزن دوری بسیار خاصی دارد که بنده اسمش را میگذارم وزن دوری پژواکی، و موضوع بحث بنده هم به همین وزن مربوط میشود. در این وزن نیز پارۀ نخست اندکی بلندتر از پارۀ دوم است، اما دو پاره نه از آغاز، بلکه از پایان هموزن هستند، یعنی پارۀ دوم از حیث وزنی، تکرار بخشی از پایان پارۀ بلندتر نخست است. مثلاً در شاهد زیر (به وزن «مُستفعلن مفاعلُ مُس// مفاعلُ مس»)، پارۀ دوم پژواکی است از بخش پایانی پارۀ نخست. انگار شما در مقابل کوهی فریاد میزنید «مُستفعلن مفاعلُ مُس»، و پژواک صدایتان پس از چندی اینگونه به شما باز میگردد: «...مفاعلُ مس»! همین است که این وزن را خیالانگیز میکند.
بدیهی است که سرودن شعری بدین وزن صرفاً به صرافت طبع و تنها براساس شمّ وزنی امکانپذیر نیست، و شاعر علاوه بر انگیختگی معنایی، باید دانشی بیش از دانش شمّی و شهودی از وزن هم داشته باشد. وقتی این شعر را با صدای بلند میخوانیم بیشتر مجذوب جادوی نهفته در وزن آن میشویم. واقعاً در حیرتم چرا سیمین فقط همین یک غزل را بدین وزن سروده است!
نیلوفری چو حلقۀ دود// کبود کبود
آوازی از کرانۀ رود// صدای که بود
آوازی از نهایت خواب// که خیز! که خیز!
فریادی از نهاد شتاب// که زود! که زود!
نیلوفری چو آتش سرخ// به دامن باغ
پا تا به سر کشاکش سرخ// شراره و دود
دامان باغ شعله گرفت// نه بخت و نه یار
باقی از آن حریر شگفت// نه تار و نه پود
پیچیدن زبانه و کاج// فراز فراز
افتادن کلاله و تاج// فرود فرود... (سیمین بهبهانی 956)
@OmidTabibzadeh
امید طبیبزاده
خیلیها بر این باورند که کارِ شعرِ عروضی دیگر تمام است و امیدی به شکوفایی مجدد آن نیست، اما بهنظر بنده تا زمانی که شاعران پژوهشگری مانند نیما و فروغ و سیمین در این وزن طبعآزمایی بکنند، همچنان ریشههای آن در آب است و امید ثمری هست.
در دیوان سیمین خانم بهبهانی به شعری برخوردم که وزن مستزادگونهٔ واقعاً خیالانگیزی دارد که من مشابهش را در کار هیچ شاعری ندیدهام و ممنون میشوم اگر کسی مشابهش را سراغ دارد به بنده بفرماید. اما قبل از آنکه از آن وزن خیالانگیز سخن بگویم، لازم است توضیح مختصری دربارهٔ وزنهای دوری نامساوی (یا مستزادگونه) بدهم.
در وزنهای دوری نامساوی پاره دوم عیناً هموزن پارهٔ اول است اما قدری از آن کوتاهتر است. مثلاً خود سیمین میگوید:
با نخلهای سترون// با تاکهای عقیم
جز غمگنانه چه گوید// نجوای نور و نسیم (سیمین بهبهانی 1063)
چنانکه میبینیم پارهٔ نخست به وزن «مستفعلن فعلاتن» است، و پارهٔ دوم هم به همان وزن، اما اندکی کوتاهتر است: «مستفعلن فَعِلا».
سیمین خود چند غزل به چنین وزنهایی دارد، اما او یک غزل هم به وزن دوری بسیار خاصی دارد که بنده اسمش را میگذارم وزن دوری پژواکی، و موضوع بحث بنده هم به همین وزن مربوط میشود. در این وزن نیز پارۀ نخست اندکی بلندتر از پارۀ دوم است، اما دو پاره نه از آغاز، بلکه از پایان هموزن هستند، یعنی پارۀ دوم از حیث وزنی، تکرار بخشی از پایان پارۀ بلندتر نخست است. مثلاً در شاهد زیر (به وزن «مُستفعلن مفاعلُ مُس// مفاعلُ مس»)، پارۀ دوم پژواکی است از بخش پایانی پارۀ نخست. انگار شما در مقابل کوهی فریاد میزنید «مُستفعلن مفاعلُ مُس»، و پژواک صدایتان پس از چندی اینگونه به شما باز میگردد: «...مفاعلُ مس»! همین است که این وزن را خیالانگیز میکند.
بدیهی است که سرودن شعری بدین وزن صرفاً به صرافت طبع و تنها براساس شمّ وزنی امکانپذیر نیست، و شاعر علاوه بر انگیختگی معنایی، باید دانشی بیش از دانش شمّی و شهودی از وزن هم داشته باشد. وقتی این شعر را با صدای بلند میخوانیم بیشتر مجذوب جادوی نهفته در وزن آن میشویم. واقعاً در حیرتم چرا سیمین فقط همین یک غزل را بدین وزن سروده است!
نیلوفری چو حلقۀ دود// کبود کبود
آوازی از کرانۀ رود// صدای که بود
آوازی از نهایت خواب// که خیز! که خیز!
فریادی از نهاد شتاب// که زود! که زود!
نیلوفری چو آتش سرخ// به دامن باغ
پا تا به سر کشاکش سرخ// شراره و دود
دامان باغ شعله گرفت// نه بخت و نه یار
باقی از آن حریر شگفت// نه تار و نه پود
پیچیدن زبانه و کاج// فراز فراز
افتادن کلاله و تاج// فرود فرود... (سیمین بهبهانی 956)
@OmidTabibzadeh
09.03.202517:13
امید طبیبزاده، «شرح و نقدِ وزن در منظومۀ پریای احمد شاملو»، در: من بامدادم سرانجام؛ یادنامۀ احمد شاملو، به خواستاری سعید پورعظیمی، تهران، هرمس، ،1396 ص 146-121.
@OmidTabibzadeh
@OmidTabibzadeh
显示 1 - 24 共 31
登录以解锁更多功能。