شقایقی سرخ بودی، گمان میکردم گلی به تماشاییِ تو، بی آلایش است. خیال هم نمیکردم که زهر هایت مرا به فقدان برساند. چه با ظرافت مرا مانوسِ هلاهلات کردهای. فرض را بر این گذاشته بودم که در میانِ ظلماتِ روحم، خورشیدِ سرخم را یافتم، انگار که طالعم، برای اولین بار لبخند زد. چه میدانستم قرار است، مرا از پا درآوری، سپس گلبرگهایت را بر سرِ مزارم بریزی. به من بالهایی از جنسِ طلا دادی، درحالِ پرواز کردنم، همانموقع که در اوج بودم، بالهایم را شکافتی. هنگامِ سقوطم، مرا در قفسِ زرین و باشکوهت، حبس کردی. اگر زخم هایم را که بخاطرِ زنجیری که به دورم بستی پدیدار شدند ، میبوسیدی. اگر هنگامی که گرد و غبار ضریرم کرده بود، دستم را میگرفتی. قسم به جانَت که تنها قسمِ راستم است، هیچگاه دستت را رها نمیکردم.