شاه گناهی از ما نخواهد دید مگر این که روی خورشید و ماه تیره گردد. پس ،شاه #گیو را پیش خواند و او را بسیار نواخت و نیکویی کرد و جامه های شاهواری بداد و بدو گفت تو در گیتی از برای من رنج بردی ولی هیچ بهره ای از گنج من نیافتی اکنون نباید که توس سپهدار بدون سگالش با تو پیل و کوس را به سوی جنگ براند او به گفتار بدگوی گیتی را بر خویش تاریک و تنگ کرد، لیک تو هرگز کاری ناچیز را با تندی سهمگین, مساز روان بهرام پهلوان روشن بادا
آنگاه شاه روزی دهان را فرا خواند و درم بسیار بداد و با توس سپهدار نیز به خوبی سخنها گفت. سپس بفرمود تا اخترشناسان، روز فرخی را بجویند تا در آن روز رفتن سپاه به جنگ نیک باشد پس از آن با کوس و پیلان به دشت رفت تا سپاه از پیش او بگذرند و به جنگ روند. چون توس سپهبد به پیش او رسید، چنانکه آیین کیان بود شاه درفش کاویانی را بدو داد و بر او آفرین کرد. پس خروشی برآمد و گیتی به زیر سم اسپان به جوش آمد از گرد سم های اسپان ابری در آسمان پدیدار شد و خروش نفیر برخاست از بسیاری جوشها و از آن درفش کاویانی همه جا یک سره بنفش گشته بود گویی خورشید در آب فرو شده و یا آسمان و ستاره به خواب رفته بود پس توس سپهبد بر یک پیل، تختی از پیروزه بنهاد و بدین گونه با سپاه برفت تا به رود شهد رسید.
《پیغام پیران به سپاه ایران》
در همان هنگام توس فرستاده سواری را چون باد دمان به پیش پیران فرستاد و او را :گفت بدان که من با گردنی افراخته به جنگ شمایان به سوی رود شهد آمدم.
چون پیران آن پیام را بشنید از این که میبایست بار دیگر به ناگاه آماده جنگ شود سخت اندوهگین گشت. پس با آن نامداران و سواران دلاور و برگزیده اش برفت تا ببیند که سپاه ایران آهنگ چه کرده اند و چه پهلوانان سرفرازی با توس بدانجا آمده اند. پس در آن سوی رود رده برکشیدند و توس سپهبد را درود فرستاد. از سوی دیگر نیز توس، آن درفش همایون و پیلان و کوس را بیآورد.
آنگاه پیران سپهدار، فرستاده ای چرب زبان را از میان ترکان به نزد توس فرستاد و او را :گفت بدان که من با فرنگیس و کیخسرو در هرجا خوبی بسیار کردم. من از درد سیاوش خروشان و چونان که بر آتش تیزم نهاده باشند جوشان بودم اکنون بار آن تریاک، زهر شد و از آنچه بکردم، بهره من تنها درد
گشت.
چون توس پیام پیران را بشنید چنان دلش پر از اندوه شد که نشان آن در چهره اش آشکار گشت پس به فرستاده گفت: به پیش پیران روشن روان برو و او را بگوی که اگر آنچه بگفتی راست است، پس مرا با تو کاری نباشد. از اینجا دور شو و این در کینه و راه زیان را ببند. بدان که اگر بدون سپاهیانت به پیش شاه ایران روی، پاداش نیکی از شاه بیابی در ایران تو را پایگاه پهلوانی دهند و افسر خسروانی بر سرت نهند. شاه نیز چون آن کردار خوب تو را به یاد آرد دلش از درد تو رنجه میگردد ،باری گودرز و گیو و دیگر سران و بزرگان سپاه نیز همین سخنان توس را بگفتند.
پس فرستاده چون باد به نزد پیران ویسه بیآمد و آنچه از توس و گودرز روشن روان بشنیده بود، به پیران پهلوان بگفت. پیران که چنین شنید بدو گفت من روز و شب به یاد توس سپهبد لب میگشایم. پس اینک با همه خویشان و هر خردمندی که پند مرا بشنود، به ایران میروم. همانا که زنده ماندن بهتر از بزرگی و تاج و تخت باشد لیک مغز پیران از آنچه که میگفت تهی بود و تنها در اندیشه یافتن روزگاری بهتر بود.
《سپاه فرستادن افراسیاب به نزدیک پیران》
آن شب پیران به هنگام خواب فرستاده سواری به سوی افراسیاب فرستاد و او را :گفت آگاه باش که سپاهی از ایران با توس و گیو و گودرز و شیدوش و با پیل و کوس به اینجا آمد، لیک من ایشان را پیامی بسیار فریبکارانه بفرستادم و پندهایی بدادم. پس تو اکنون سپاهی از جنگاوران و نامداران و کینه جویان برگزین. باشد که بیخ ایشان را بر کنیم و در بوم و بر ایشان آتش زنیم. و گرنه از کین سیاوش، هرگز آن شاه ایران و سپاهیانش نخواهند آسود.
چون افراسیاب آن سخنان را بشنید سران و بزرگان را فراخواند و از آنچه که پیران بگفته بود با ایشان سخن راند و گفت: اکنون باید به کین خواهی بشتابید.
پس افراسیاب چنان سپاه گرانی فراهم آورد که روی خورشید نیز تیره گشت. در روز دهم بود که آن سپاه که زمین به زیر
۲۴۳