21.04.202521:05
یه مریض داشتیم دوران حاملگیش پیش ما بود. امروز بعد از زایمان(طبیعی) بچهش مُرده. چون توی شکمش مکونیوم دفع کرده بوده. این درحالیه که این مریضمون دوازده سال بود نازا بود و تازه یهو حامله شده بود. امتحان الهی که میگن همینه. حالا احتمالا خدا منتظر واکنششونه ببینه چقدر صبور و شاکرن، چون اگه نمیمرد تا اخر عمر با یه بچهی مریض زندگیشون تلخ میشد.
21.04.202514:07
الان یه دختر هفده ساله با همسرِ حدودا بیست سالهش اومده بودن هردو ناراحت بودن و دختره چشما و صورتش قرمز بود و گریه میکرد. دوازده هفته حامله بود و سقط شده بود. نشست زنای دیگه باهاش حرف زدن و دورش جمع شده بودن دلداریش میدادن و هرکدومشون از تجربیات خودشون میگفتن.
20.04.202520:25
آدمها یکبار فرصت دارن برام عزیز باشن. از چشمم که بیفتن دیگه تا ابد از دلم هم میرن.
20.04.202516:09
رفتارِ آدمهای اطرافت روی رفتارِ تو تاثیر میذاره. خیلی هم زیاد.
20.04.202509:42
به دل نگیرید. پدرها کلا فراموش میکنن خودشون چقدر ماشینو کوبوندن به در و دیوار و چندتا آینه بغل شکستن تا یاد گرفتن.
21.04.202520:31
یه وقتایی همه چیز در نظرت بیمعنی میشه و رنگ میبازه. اون وقتا فقط برو استراحت کن، بخواب.
Repost qilingan:
خونهٔ شماره ۸

21.04.202510:10
یه لطفی در حق خودت کن و تا وقتی که آدمها زبون باز نکردن و چیزی نگفتن، پیش خودت رویا نساز. تا وقتی که اهمیت ندادن و پیگیر نشدن، خودت رو هی واسشون یادآوری نکن؛ و تا وقتی که ازت درخواستی نکردن، از خودگذشتگی نکن.
20.04.202518:24
مهمترین چیزی که از پدرم یاد گرفتم اینه که تا جایی که میتونم محافظهکار باشم و کار خودمو محکم بگیرم و هر معامله یا کاری کردم، حتی اگه با نزدیکترین ادم زندگیم بود، شاهد داشته باشم برای کارم و شل نگیرم. بارها شرایطی پیش اومده که بعدش همین نکات نجاتم داده و به دادم رسیده و هزاربار به این رسیدم که چقدر بابام حق میگفت!
Repost qilingan:
امید در لب مرز

20.04.202514:33
نوشته بود، هر لذتی که میپوشم یا آستینش دراز است یا کوتاه یا گُشاد به قَدِ من! هر غمی که میپوشم دقیق انگار برای من بافته شده
هرکجا که باشم!
هرکجا که باشم!
Repost qilingan:
مَرد سانفرانسیسکویی

20.04.202508:32
قبل از اینکه از خوببودن بیش از حدتون نسبت به دیگران گلایه کنید اول از خودتون بپرسید که آیا این خوببودن بههیچ منتی زاییدهی ذات پاکتون بوده و یا ناخواسته دنبال منفعت خاصی بودید.
21.04.202519:51
اینکه میتونیم راه بریم عجیب جذابه. واقعاً چرا بهش بیشتر فکر نمیکنیم!؟
Repost qilingan:
کلئوپاترا

21.04.202508:53
به نظرم دست از تابستون فن بودن و زمستون فن بودن بردارید و از تغییر فصلها لذت ببرید.
20.04.202518:14
قدیمترها که سنم کمتر بود و کلهم داغ بود و نمیفهمیدم دنیا چهخبره، وقتی بابام برای خیلی چیزا زیاد توصیه و نصیحت میکرد ناراحت میشدم میگفتم دیگه خیلی سخت میگیری و دنیا قرار نیست انقدر پیچیده باشه و آدمها انقدرا هم غیرقابل اعتماد نیستن!
بعدها بزرگتر شدم رفتم دانشگاه، رفتم سرکار، شغلهای مختلف، آدمهای متفاوت، بهم ظلم شد، بدی دیدم، سختی کشیدم، اشک ریختم و بزرگ شدم و فهمیدم که راست میگفت، باید همونقدر توصیه میکرد، دنیا همونقدر و حتی بیشتر از چیزی که میگفت، پیچیده بود و آدمها خیلی بیشتر از چیزی که بابام میگفت غیرقابل اعتماد بودن.
بعدها بزرگتر شدم رفتم دانشگاه، رفتم سرکار، شغلهای مختلف، آدمهای متفاوت، بهم ظلم شد، بدی دیدم، سختی کشیدم، اشک ریختم و بزرگ شدم و فهمیدم که راست میگفت، باید همونقدر توصیه میکرد، دنیا همونقدر و حتی بیشتر از چیزی که میگفت، پیچیده بود و آدمها خیلی بیشتر از چیزی که بابام میگفت غیرقابل اعتماد بودن.
20.04.202514:03
«خلاف جریانِ فرهنگ و جو خود حرکت کردن مستلزم تلاش بیشتری است.»
19.04.202521:04
زندگی برای هرکسی یه معنیای داره. برای یکی صبح تا غروب رسیدن به خونه و آشپزی تو ظروف موردعلاقهشه، برای یکی هر روز ورزش و تغذیه سالم و رسیدن به بدنشه، برای یکی تا آخرین مقطع تحصیلی درس خوندنه، برای یکی تشکیل خونواده و بچهدار شدنه.
برای من زندگی یعنی هر روزم با دیروزم فرق داشته باشه، بتونم تقریبا دائم توی سفر باشم، هرروز تجربه جدیدی کسب کنم، تا جایی که عمر و توانایی بدنیم یاری کنه دنیا رو بگردم و ببینم. راستش هیچجوره نمیتونم وقتی زندگیم اینشکلی نیست، خوشحال باشم و به قول معروف با خوشیهای ساده شاد باشم. چون شرایطی غیر از این برای من فقط یک روزمرگی عادی و کسلکنندهست نه زندگی.
برای من زندگی یعنی هر روزم با دیروزم فرق داشته باشه، بتونم تقریبا دائم توی سفر باشم، هرروز تجربه جدیدی کسب کنم، تا جایی که عمر و توانایی بدنیم یاری کنه دنیا رو بگردم و ببینم. راستش هیچجوره نمیتونم وقتی زندگیم اینشکلی نیست، خوشحال باشم و به قول معروف با خوشیهای ساده شاد باشم. چون شرایطی غیر از این برای من فقط یک روزمرگی عادی و کسلکنندهست نه زندگی.
10.04.202518:10
قبلا چندبار پنکیک درست کردم خیلی خوب میشد، امشب بعد از مدتها دوباره درست کردم بد شد. اول خواستم ناراحت شم اما بعدش فکر کردم با خودم گفتم بیخیال بابا حالا یه وقتایی هم نمیشه.
Repost qilingan:
مثلاً روانشناسم!

21.04.202519:33
تعهد رو مد کنید. هم شیکه، هم لول آپ، هم باکلاس.
-vasatgara
-vasatgara


21.04.202508:39
توصیهی امروز.


20.04.202518:00
#کتاب
20.04.202513:41
جملهای که با نقطه تموم نشه مثل خونهایه که دَرش شب تا صبح بازه. چطور میتونین به نقطههای آخرِ جملاتِ ماها ایراد بگیرین؟!
10.04.202521:04
«ما در آسیب رساندن به خودمان حرفهای شدهایم.»
10.04.202518:10
_🥞
Ko'rsatilgan 1 - 24 dan 350
Ko'proq funksiyalarni ochish uchun tizimga kiring.