21.04.202514:32
از چی ترسیدی که حتی ساعتِ کوکی را عقب کشیدی تا مبادا زمان، دلتنگیات را عقب بیندازد؟
19.04.202515:41
بشکن قفس پرندهی بی سفر را
تا بال ها به یاد پرواز بیفتند
تا ساز ها به رقص در آیند به نسیم
بشکن مرز ها که همه وهم و سایهاند
تا بال ها به یاد پرواز بیفتند
تا ساز ها به رقص در آیند به نسیم
بشکن مرز ها که همه وهم و سایهاند
18.04.202523:48
در دلِ شبی که شوقش مثل بخارِ شرجی بر دیوارهای کاهگلی خانه نشسته بود، کتابی نیمهسوخته کنار پنجره افتاده بود. هیچکس نفهمید کی آن را آنجا گذاشت؛ شاید خودِ روحِ پوسیدهای بود که سالها پیش در همان اتاق مُرد و هنوز هم در سکوتِ سردِ شب، صفحات کتاب را ورق میزد، بیآنکه بخواند.
15.04.202520:27
آره هممون بالاخره به خواسته هامون میرسیم اما گاهی بهای این رسیدن ها خیلی سنگین تر از بهای خودشه.
13.04.202505:47
شاید رسالت من همین بود؛ ببینم و بفهمم که بینندهم.
Переслав з:
FIoRenDa | فلوریندا

06.04.202513:20
چی میدانم دکتر آدمیزاد هست دیگر گاهی برایش حلاوتبخش است اینکه برای لحظهای یکی او را بیاد بیاورد یا مثلا اسمش را هی زیر لب تکرار زمزمه کند
یا با دیدن کوچکترین جزئیات یاد او بیافتد بعد مثلا زنگی بزند یا پیامی بفرستد که فلانی جان امروز خیلی یادت کردم، با دیدن فلان چیز اولین نفر تو بیادم آمدی
یا بعد جنگ و دعوای طولانی بازهم انگار نه انگار اتفاقی افتاده سرصحبت باز کند و دلت را شاد
اصلا چه فرقی میکند چطوری یا برای چی
اینکه در ذهن یکی با خط زرین و حادثهای قشنگ ثبت شده باشی حلاوت دارد
گمان میکنم این بخش آدمها زندگی را 0/3 بُردند
قشنگ هم بُردند
📓گذرگاه_تاریک
یا با دیدن کوچکترین جزئیات یاد او بیافتد بعد مثلا زنگی بزند یا پیامی بفرستد که فلانی جان امروز خیلی یادت کردم، با دیدن فلان چیز اولین نفر تو بیادم آمدی
یا بعد جنگ و دعوای طولانی بازهم انگار نه انگار اتفاقی افتاده سرصحبت باز کند و دلت را شاد
اصلا چه فرقی میکند چطوری یا برای چی
اینکه در ذهن یکی با خط زرین و حادثهای قشنگ ثبت شده باشی حلاوت دارد
گمان میکنم این بخش آدمها زندگی را 0/3 بُردند
قشنگ هم بُردند
📓گذرگاه_تاریک


21.04.202505:36
«دستت سرد است، دست من چون آتش میسوزد. چقدر نابینایی، ناستانکا!»
19.04.202500:50
در آن خانهی فراموششده، جایی میان دیوارهای نمزده و رد پای خاکستری گربهای بینام، کتاب آهسته بسته شد؛ نه چون قصه تمام شده بود، بلکه چون روح بالاخره خوابش برد.
13.04.202520:35
از زخمهایمان نور تراوش میکند اما قلبهایمان را آفتِ ماتم زده.
10.04.202507:23
گاهی انگار در رویاپردازی زیادهروی میکنم. شاید نباید برای حقیقی شدنشان تلاش میکردم؛ برخیشان فقط در حد رویا بودن زیبا بودند.
06.04.202508:11
گاهی حیفه که نمیدونیم آخرین بار، همون آخرین باره.
Переслав з:
نوشتههاییکشِلبی.

20.04.202508:06
امیدهای واهی رو تبدیل به ناامیدی میکنم تا ازشون دل بکنم.
19.04.202500:40
پیرزن، با صدایی که دیگر به گوش خودش هم نمیرسید، قصههایی از زمانهای دور میخواند؛ از عشقهایی که هرگز آغاز نشدند، از مردانی که به دنبال ماه به دریا زدند و هیچوقت برنگشتند. او با هر کلمه، بندِ دیگری از زنجیرهای پوسیده را دورِ روحهای سرگردان میپیچید، نه برای اسارت، بلکه برای آرامش.
شوق شب، تنها امید باقیمانده بود—شوقی که در تاریکی میدرخشید، مثل فانوسِ شکستهای که هنوز شعله دارد.
شوق شب، تنها امید باقیمانده بود—شوقی که در تاریکی میدرخشید، مثل فانوسِ شکستهای که هنوز شعله دارد.
17.04.202521:49
در انتظار نور باریکهی نجاتیم و دریغ که از چنین شبی سپیده سر نمیزند.
13.04.202520:16
گاهی شکست میخوری چون فقط به دنبال نتیجه ای.
09.04.202503:02
در بسته بود اما قفل نبود!
19.04.202523:45
از خداحافظی میترسیدم؛ نه برای رفتن که نفْس آدمیست، برای اون خلا توخالیای که به جبر زمانه آرام آرام پر میشود.
19.04.202500:15
بیچارگی مثل عطری مانده در هوا، از سرنوشت کسانی حکایت میکرد که روزی خیال کرده بودند میشود با نوشتن، از مرگ فرار کرد. اما هیچکس نتوانسته بود صدای سکوتِ آن کتاب را بشکند... جز پیرزنی که هر شب پیش از خواب، برای روحها قصه میخواند تا خود، از تنهایی نمُرد.
17.04.202518:20
برق چشمانش خاموش شد،
مثل آخرین ستارهای که در دهان تاریکی فرو میریزد.
و صبح، دیگر هیچ نشانی از زخمِ سرخِ دیشب نبود…
همهچیز در برهوتی از آبیِ سرد،
در اندوهی که حتی باد هم از آن عبور نمیکرد،
گم شده بود.
مثل آخرین ستارهای که در دهان تاریکی فرو میریزد.
و صبح، دیگر هیچ نشانی از زخمِ سرخِ دیشب نبود…
همهچیز در برهوتی از آبیِ سرد،
در اندوهی که حتی باد هم از آن عبور نمیکرد،
گم شده بود.
13.04.202505:49
کاش گاهی معجزه بشه؛
یکی بیاد، همون وقت که باید،
دستمونو بگیره و بگه "تموم شد، از اینجا به بعدش خوبه.
انقدر محکم که تموم دروغهای دنیا باور پذیر بشن.
یکی بیاد، همون وقت که باید،
دستمونو بگیره و بگه "تموم شد، از اینجا به بعدش خوبه.
انقدر محکم که تموم دروغهای دنیا باور پذیر بشن.
06.04.202522:53
همه چیز فراموش میشه جز راهی که برای فراموشی طی کردی.
Переслав з:
مستاجر پلاک ١٢

04.04.202517:55
بعد از دیدنِ قسمتِ جدیدِ جان سخت و تاسیان دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. میزانِ غم و غصهی امروز پُر شد.
Показано 1 - 24 із 56
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.