عشق…!
میخواهم بنویسم به نام عشق تا دمی با دل سخن بگویم، اما زبانم بند میآید و نفسم را میگیرد، تا کلماتی از من درخشش نکند.
اما من برایت مینویسم الهه پرستیدنیای من.
من از اولین لحظهای دیدار تا آخرین نفس دلتنگت میمانم…
دلتنگ دستانت، دلتنگ صدایت، دلتنگ نگاهت.
آخ نگاهت… که وقتی بر من چیره میشد، تمامِ پروانه های دنیا در دلم رقص شیدایی به پا میکردند.
عزیزکرده من از این دنیا فقط تو را داشتم که با تو حرف بزنم، منتظرت بمانم، دلتنگت شوم.
اما چه شد؟
هر روز بیشتر در تنهایی خویش غرق شدم هر روز بیشتر از پیش، ناامیدی احاطهام کرد.
عشقِمن امشب برای چندمین بار چشمهایم پر شد و بغض گلویم را فشرد…
اما چه کنم که مرا توان نیست!
من تو را میخواهم، میپرستم، دوست میدارم ولی تو نمیدانی، نمیدانی که من برایت چگونه عاشق پیشهای هستم.
درد دوریات مرا نابود کرده قلبمن!
نمیشود به من برگردی؟