Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
تکه‌ی گمشده‌ی ماشین‌ توریـنگ avatar
تکه‌ی گمشده‌ی ماشین‌ توریـنگ
تکه‌ی گمشده‌ی ماشین‌ توریـنگ avatar
تکه‌ی گمشده‌ی ماشین‌ توریـنگ
19.04.202520:46
اون دَرک یه معجزه‌ست.
یه اتفاق، بهترین اتفاق.
یه نگاه. از اون نگاه‌‌هایی که تو یه ثانیه باعث می‌شه همه چیز رو بفهمی.
مثل یه جرقه، بعد بوم! زندگیم رو عوض میکنه.
مثل لبخندی که فریاد می‌زنه "من برای تو اینجام".
یه لحظه، فقط یه لحظه و بعد اون لحظه برای همیشه مال منه. همیشه‌ی منه.
حرفام معنی نمی‌دن ولی دیگه مهم نیست.
مهم اون لحظه‌ست. مهم اونه.
17.04.202513:16
تو را نمی‌ستایم چون فرشته‌ای دور.
تو را می‌خواهم،
چون انسانی نزدیک،
چون دستی برای فشردن،
آغوشی برای پناه،
صدایی برای آرام گرفتن.

دلم برایت تنگ است.
نه به‌سان شاعران برای الهام،
نه به‌سان شب برای ماه.
چون کودک یتیمی برای آغوش مادر،
چون جان بی‌بدن، برای تن.

بیا، نه چون معجزه‌ای از آسمان،
بیا چون انسانی برای انسان،
که این دل، نه قدیسی می‌طلبد، نه پرستشگاهی؛
تنها تو را،
در ساده‌ترین شکل حضورت،
برای بودن، برای خواستن، برای عاشق ماندن.
14.04.202505:15
ساعت 08:20 صبح 25 فروردین
من، یک سال بالایی(تقاطعی با زندگی پیشین)

مرحله2 - صبح زود - شب بد - مترو

بهشان بگویید خیلی دوستشان دارم که 6 صبح از خواب بیدار شدم! نمی‌دانید چه رنجی‌ست. خصوصا آن هنگام که شبی مثل دیشب من گذرانده باشید.
به هر حال هرطور که بود خود را به مترو رساندم و شلوغی اول صبح مترو.
می‌خواستم ولیعصر پیاده شوم که آقای پشت سری پرسید: «ببخشید؟ شما پیاده‌ می‌شید؟» پاسخ دادم: «بله» ادامه داد: «من نابینا هستم، می‌شه با شما بیام؟»
در خروج همراه شدیم، ادامه‌ی مسیرش را جویا شدم که گفت: «بعد دومین پله برقی باید برم سمت راست»
مسیرش را حفظ بود، ایستگاه‌ها را هم همین‌طور. در نهایت او قصد داشت خارج شود اما من همچنان باید به سفر خود ادامه می‌دادم. تا دم پله برقی خروجی رفتیم و از آنجا همراهم را دست شخصی دیگر سپردم تا راه‌نمایش باشد.
در نهایت از خروجی "ولیعصر، انقلاب" خارج شدم و به جنگ آفتاب صبحگاه رفتم. عملا با چشم بسته باقی مسیر را طی کردم تا سردر مدرسه‌‌ی مورد نظر برای لحظه‌ای پدیدار شد.
آن‌هایی را دیدم که گویی دیروز مرا زندگی می‌کنند. همان حس‌ها، همان تجربه‌ها.
ایستادیم، کمی صحبت کردیم. عکسشان را گرفتند گویی قرار است به جنگی نامعلوم بروند! و در نهایت؟ این امروز آن‌هاست. پس راهی‌شان کردم و من ماندم و روز‌ها خاطره بر شانه‌هایم و راه برگشت.
11.04.202519:19
سلام، بنده یکم مرده بودم
شرمنده اگر چیزی گفتین جواب ندادم(میام جواب میدم به زودی)
اون چالش رو هم تموم می‌کنم
06.04.202508:45
اجازه بدین همینجا در آغاز بگم که، تولدت مبارک فستیچیل!

موج تا قوزک پاهاشون بالا می‌اومد و بعد برمی‌گشت. دختر خندید و با پای برهنه زد روی آب، قطره‌ها مثل ستاره‌ پاشید روی صورت پسر.

- آهای! چیکار می‌کنی دیوونه خیس شدم.

+ این تازه شروعشه، آماده‌ای؟

- واسه شکست دادن تو؟ همیشه.

+ چقد اعتماد به سقف داری تو!

با سر انگشت‌هاش کمی آب به سمتش پاشید، ولی دختر مثل بچه‌ها ازش فرار کرد. صدای خنده‌ش روی موج‌ها می‌رقصید. دنبالش رفت، از پشت گرفتش، دست‌هاش دور شونه‌های دختر حلقه شد.

- گرفتمت. دیگه فرار تمومه.

+ اصلا کی گفته می‌خواستم فرار کنم؟

دستاش هنوز رو شونه‌هاش بود، موجی بلندتر اومد و دوتاشونو تا زانو خیس کرد. دختر سرشو برگردوند، خیس و خندون.

- نمی‌دونی الان چقدر خوشحالم که اینجایی.

+ چرا، می‌دونم. چون منم دقیقا همونقدر. شاید بیشتر.

- شرط می‌بندم نه بیشتر.

دختر خم شد، یه صدف کوچیک از توی شن‌ها برداشت و گذاشت کف دست پسر.

+ نگهش دار. وقتی رفتی، هر وقت دلت تنگ شد، اینو ببین.

- وقتی برم؟ یا تو قراره بری؟

+ نمی‌دونم، ولی همیشه یه لحظه‌ای هست که همه چی عوض می‌شه. من فقط می‌خوام اون لحظه، چیزی از من پیشت بمونه.

سکوتی بین موج‌ها پیچید. نه سنگین، نه تلخ. مثل مکثی برای یه لبخند طولانی‌تر.
پسر صدف رو گذاشت تو جیبش، بعد با انگشتاش چند قطره آب از موهای خیسش گرفت و پاشید روی صورت دختر.

- حالا دیگه مساوی شدیم.

+ هه... شاید. ولی من هنوز یه برگ برنده دارم.

پیش از اینکه پسر بتونه بپرسه، دختر دستشو گرفت، کشیدش به دل موج بعدی.
و اون لحظه، تمام دنیا انگار فقط تا افق آب بود و صدای خنده‌های اون دوتا.
05.04.202514:09
من خیلی فضولیم میگیره وقتی پرایوت شیر میشه😭😭
19.04.202515:16
14.04.202514:41
تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
13.04.202519:42
طنابو به سقف محکم کرد، یدونه گلوله توی تپانچه گذاشت و مسلحش کرد بدنه‌ی تازه واکس خورده‌ی تپانچه رو گذاشت تو دست پسری که با قیافه‌ی متعجب بهش نگاه می‌کرد. رفت روی چهارپایه و طناب رو انداخت گردنش.

- چهارپایه رو بزن، ماشه رو بکش.

+ چیکار داری می‌کنی؟

- فقط یه کاری بکن. هر کاری، مهم نیست. فقط یه کاری بکن که بتونم حس کنم واقعیه. مثل مردن، اون واقعیه.

+ نمی‌فهمم.

- معلومه، مثل هربار که نفهمیدی. مثل هر بار که اگه بیام پایین بازم نمی‌فهمی. مهم نیست. یه کاری بکن.

+ من قرار نیست بکشتمت.

- پس یه کار دیگه بکن. یا برو، فقط برو.

+ برم؟ آوردیم اینجا. اینطوری. بعد بهم میگی برم؟

- شاید مشکل اینجاست که تو فقط همینو شنیدی. ولی آره، الان فقط می‌گم برو. الان می‌دونم که باید بری.
06.04.202508:59
Видалено06.04.202508:48
05.04.202516:58
از خودم گفتن هم
18 سالمه، کنکوریم (ریاضی)، گاها چیز‌هایی می‌نویسم که خب اینجا می‌خونین.
چیز خاصی مد نظره بگم.
05.04.202514:06
«کاش می‌فهمیدی.»
می‌دونم.
می‌دونم لال شدم.
می‌دونم صدام درنیومد.
می‌دونم کلمه‌ها گیر کردن تو گلوم.
ولی تو… کاش می‌فهمیدی.
اگه می‌فهمیدی چی می‌شد؟
شاید هیچی.
اما اگه یه بار، فقط یه بار، بهش فکر می‌کردی.
به لرزش صدام؟
به اون لحظه که نگاهت کردم و هیچی نگفتم.
به حرفایی که قورت دادم.
کاش می‌فهمیدی.
کاش یه بار چشمامو جدی می‌گرفتی.
کاش می‌فهمیدی.
خفه شدن همیشه راحت نیست.
کاش می‌فهمیدی.
نگفتنش به‌معنی نبودنش نیست.
کاش می‌فهمیدی.
بعضی صداها خیلی خفه‌ن.
کاش می‌فهمیدی سکوت، گاهی امید سرکوب‌شده‌ست.
کاش بفهمی... قبل از اینکه دیگه مهم نباشه.

#زمزمه‌ها
19.04.202512:15
کِی و کجا چه کار خوبی کردم، کیو نجات دادم که تو پاداششی؟
14.04.202514:40
11.04.202522:56
#sodba
معشوق کوچک من این روز ها زیبا تر شده اید اما لاجرم نمیدانم راز نیک منظری شما این است که بنده در تب و تاب دوری به شهودی غیر واقعی رسیده ام یا اینکه هر عاشقی در برابر هوس ، خود را گرفتار خوب رویی محبوب خود میکند!
ظاهراً غم هم میتواند انسان را زیبا کند!
در حقیقت سکوتی که در غم پنهان شده است انسان را با وقار میسازد زیرا آرامشی که در نگاه آشفته ی یک غم زده وجود دارد تا حد دلداری واسطه ی حرکت به سمت حماقت است.
میدانید گاهی با خود میگویم ترک کردن منزل شما نباید تا این حد سخت میبود اما تمام وجودم تحلیل رفته است و تکه های بدن بی جانم هر کدام درون یک آتش فشان افتاده اند و در جهنم سجده می‌کنند تا شاید پروردگارشان به آنها راهی نشان بدهد برای دوباره شکفتن!
چه بسا انسان به امید پایان یاوه گویی هایی یک سائل از خدا بی خبر زنده بماند تا ببیند جهان عشق را چگونه روی زمین فرش میکند..🤍
06.04.202508:59
مرسی از شما
Видалено06.04.202508:48
05.04.202516:57
خب سلام.
اینکه چرا تورینگ، خب چون مربوط به اسم اینجا بود و خیلی برای من ادم بزرگی بوده در زندگیم.
05.04.202514:05
Переслав з:
روزنه avatar
روزنه
18.04.202512:54
اگه دوست داشتید این پیام رو فوروارد کنید طبق حال و هوایی که از چنلتون گرفتم یه پراگراف می نویسم.
#چالش
14.04.202507:39
- وقتی گفتم می‌ترسم همینو می‌گفتم.

سرش گرم بود، بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب داد.

+ چیو می‌گفتی؟

- همین که در عین خواستن، دیگه نخوام.

+ دیگه نمی‌خوای؟

- چون تو نمی‌خوای.

+ من چنین حرفی نزدم.

- خلافش رو هم نزدی.

+ یعنی چی؟

- یعنی دارم می‌گم هیچ‌وقت هم نگفتی می‌خوای. می‌گم گذاشتی که خودم بفهمم. می‌گم جواب ندادی.

تنش بینشون حس می‌شد. انگار گرد باروت پاشیده شده و منتظر جرقه‌ست.

- تقصیر تو نیست، مشکل از من بود. حالا هم دیگه مهم نیست. من که عادت دارم به ترسیدن، اینم روش.
11.04.202522:44
#sodba
بی شک میتوانم چند صفحه ی باقی مانده از کتاب را همین امشب تمام کنم اما دست نگه میدارم و آن را روی میز رها میکنم زیرا به هیچ وجه من الوجوه طاقت تمام شدن یک چیز دیگر را ندارم حتی اگر بخواهد یک کاغذ پر شده از سیاهی یک جهان غیر واقعی باشد!
از ورودی تراس داخل میشوی، فیلتر سیگار را داخل دستانم پوشش میدهم : قایمش نکن!
- دیر گفتی ، نبود اکسیژن خفش کرد!
صندلی باغی کالسکه ای قرمز رنگ را به سمت عقب می‌کشی، با دستانت چندبار روی تشک ضربه میزنی تا به ظاهر تمیز بشود و می نشینی:چقدر سرد شده!
با وجود اینکه سرفه های مکرر کلافه ام کرده است ، لبخند میزنم. پاکت سیگار را از روی میز بر میداری: مگه ترک نکرده بودی؟
ـ قبلا خیلی چیز ها رو ترک کرده بودم ، تو خودت جزو ترک شده ها بودی!
چهره ی ساختگی به خودت میگیری و ادامه میدهی : خسته بنظر میای!
اما من در تلاش برای به جریان انداختن یک شکاف عمیق میان میل شدید زمین جوابت را میدهم: اگه فکر کردن به تو خستگی محسوب میشه احتمالا باید به همه بگم خستم!
به برق چشمانش که عجولانه میخواهند الماس های روی گونه اش را بسازند نگاه میکنم!
به راستی میدانم او از آن آدم های معمولی است!
آنهایی که در مدرسه هرگز ممتاز نبودند اما مادر یا پدرشان هم برای نیاز به تلاش بیشتر نمی‌خواستند!
آنهایی که بدنشان چربی های اشباع شده غیر قابل کنترل ندارد و استخوان هایشان هم هر روز زیر دهان همسایه مزه مزه نمیشود!
آنهایی که گیسوان شلاقی و بلند یا موج های کوتاه عجیب و غریب بر روی سر ندارند!
آنهایی که در مهمانی ها جوک های بی مزه را بلند تعریف نمی‌کنند و آنقدر هم گوشه گیری و منزوی نیستند که صد سال یکبار در ختم پدر بزرگ مادرشان پیدا شوند!
آنهایی که در نهایت به شبانه روز کار کردن راضی میشوند و به اصطلاح خودشان میخواهند خانواده تشکیل بدهند تا بهتر زندگی کنند!
از آن دسته آدم هایی دیده نمی‌شوند اما اصرار دارند جهان جای بهتری دارد!🤍
06.04.202508:58
نمیدونم کیه ولی تولدش مبارککک
Видалено06.04.202508:48
05.04.202516:55
از خودت میگی؟
چرا تورینگ اسمتع
04.04.202521:56
خورشید، بالم رو بگیر تا باهم پرواز کنیم.
Показано 1 - 24 із 126
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.