
Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Online: Новини | Політика

Телеграмна служба новин - Україна

Резидент

تکهی گمشدهی ماشین توریـنگ
خطر ادمین دیوانه
با احتیاط وارد شوید
He/they
پرایوت:
https://t.me/+m30ue5xw3UY4YWE0
نامه رسانی:
@TuringsAnon_bot
https://t.me/HarfinoBot?start=ac2c23155949718
اگر شناس هستید اینجا نیاید پیوی مگه چشه
X (twitter): @Tmissing_piece
با احتیاط وارد شوید
He/they
پرایوت:
https://t.me/+m30ue5xw3UY4YWE0
نامه رسانی:
@TuringsAnon_bot
https://t.me/HarfinoBot?start=ac2c23155949718
اگر شناس هستید اینجا نیاید پیوی مگه چشه
X (twitter): @Tmissing_piece
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПублічний
Верифікація
Не верифікованийДовіреність
Не надійнийРозташування
МоваІнша
Дата створення каналуЛют 25, 2025
Додано до TGlist
Лют 25, 2025Розвиток
Підписників
Індекс цитування
Охоплення 1 допису
Охоп рекл. допису
ER
ERR
01.04.202512:42
• Challenge
این پیام رو فور کنید من در حال گالری گردی چند تا عکس بهتون بدم و یه عدد خاص تو ریاضی (مثل عدد π).
این پیام رو فور کنید من در حال گالری گردی چند تا عکس بهتون بدم و یه عدد خاص تو ریاضی (مثل عدد π).
19.04.202512:15
کِی و کجا چه کار خوبی کردم، کیو نجات دادم که تو پاداششی؟
11.04.202519:19
سلام، بنده یکم مرده بودم
شرمنده اگر چیزی گفتین جواب ندادم(میام جواب میدم به زودی)
اون چالش رو هم تموم میکنم
شرمنده اگر چیزی گفتین جواب ندادم(میام جواب میدم به زودی)
اون چالش رو هم تموم میکنم
05.04.202514:09
من خیلی فضولیم میگیره وقتی پرایوت شیر میشه😭😭
17.04.202513:16
تو را نمیستایم چون فرشتهای دور.
تو را میخواهم،
چون انسانی نزدیک،
چون دستی برای فشردن،
آغوشی برای پناه،
صدایی برای آرام گرفتن.
دلم برایت تنگ است.
نه بهسان شاعران برای الهام،
نه بهسان شب برای ماه.
چون کودک یتیمی برای آغوش مادر،
چون جان بیبدن، برای تن.
بیا، نه چون معجزهای از آسمان،
بیا چون انسانی برای انسان،
که این دل، نه قدیسی میطلبد، نه پرستشگاهی؛
تنها تو را،
در سادهترین شکل حضورت،
برای بودن، برای خواستن، برای عاشق ماندن.
تو را میخواهم،
چون انسانی نزدیک،
چون دستی برای فشردن،
آغوشی برای پناه،
صدایی برای آرام گرفتن.
دلم برایت تنگ است.
نه بهسان شاعران برای الهام،
نه بهسان شب برای ماه.
چون کودک یتیمی برای آغوش مادر،
چون جان بیبدن، برای تن.
بیا، نه چون معجزهای از آسمان،
بیا چون انسانی برای انسان،
که این دل، نه قدیسی میطلبد، نه پرستشگاهی؛
تنها تو را،
در سادهترین شکل حضورت،
برای بودن، برای خواستن، برای عاشق ماندن.
27.03.202519:36
بعد از من
میخواهم از "بعد از من" بگویم. آن روزها که خبرشان را ندارم، اما شما خواهید داشت.
صبحی خواهد بود که جهان چشم میگشاید، مثل هر روز مثل امروز، اما بدون من. خواهد آمد وقتی که من به دیروز تعلق خواهم داشت. آن هنگام که مرا نه در خانه و مدرسه، بلکه در بلوکی که شمارهاش را نمیدانم در میان خاک میجویید.
تو. بله تو. اگر روزی به سر مزارم آمدی، اگر روزی گذارت افتاد، گلی مگذار. اشکی مریز. زیرا که بیگمان آن قبر، آن زندان و قالب آرامگاه، خالی از من است.
پس اگر آمدی، اگر میخواستی مرا بیابی، به تو میگویم کجا. تکه خاکی که به نام من شده، رها کن. سری به درختان بزن. حال میخواهد جنگل باشد یا کتاب فروشی. دستی که بر بافتشان بکشی مرا مییابی و آن دم که عطرشان را به ریه ببری مرا حس خواهی کرد
خبری از آنچه به سرم میآید ندارم. اما تو منی را خواهی یافت که جا گذاشتهام. منی که متعلق به جهان شماست. منی برای برگ سبز و منی برای برگ کتاب.
و هنگامی که باران گرفت برای دیدنم زیر سقف آسمان بیا. قطرههای درخشان را با جان پذیرا باش. عطر خاک را نفس بکش و چشم ببند. من آنجا خواهم بود. زیر باران. با تو.
اگر هم دلتنگ شدی قلم به دست بگیر. هر واژه که به بند کشیده شود نامم را فریاد خواهد زد. بی شک خواهم شنید، صدایت را و صدای واژه را.
و هر لحظه که نیاز به آغوش داشتی و چشمت به دنبال من بود، شعر بخوان. حافظ بخوان، مولانا زمزمه کن. درد فروغ را در دل بگو و مشیری را فریاد بزن تا به گوش ستاره برسد. هر آنچه بخوانی در هم میپیچد. مرا برایت میبافد و تو را به آغوش میکشد.
دیدی؟ من اینجام. پنهان شده در لحظه. و یافتنم به قدر ندیدنم آسان است. کافیست انتخاب کنی.
میخواهم از "بعد از من" بگویم. آن روزها که خبرشان را ندارم، اما شما خواهید داشت.
صبحی خواهد بود که جهان چشم میگشاید، مثل هر روز مثل امروز، اما بدون من. خواهد آمد وقتی که من به دیروز تعلق خواهم داشت. آن هنگام که مرا نه در خانه و مدرسه، بلکه در بلوکی که شمارهاش را نمیدانم در میان خاک میجویید.
تو. بله تو. اگر روزی به سر مزارم آمدی، اگر روزی گذارت افتاد، گلی مگذار. اشکی مریز. زیرا که بیگمان آن قبر، آن زندان و قالب آرامگاه، خالی از من است.
پس اگر آمدی، اگر میخواستی مرا بیابی، به تو میگویم کجا. تکه خاکی که به نام من شده، رها کن. سری به درختان بزن. حال میخواهد جنگل باشد یا کتاب فروشی. دستی که بر بافتشان بکشی مرا مییابی و آن دم که عطرشان را به ریه ببری مرا حس خواهی کرد
خبری از آنچه به سرم میآید ندارم. اما تو منی را خواهی یافت که جا گذاشتهام. منی که متعلق به جهان شماست. منی برای برگ سبز و منی برای برگ کتاب.
و هنگامی که باران گرفت برای دیدنم زیر سقف آسمان بیا. قطرههای درخشان را با جان پذیرا باش. عطر خاک را نفس بکش و چشم ببند. من آنجا خواهم بود. زیر باران. با تو.
اگر هم دلتنگ شدی قلم به دست بگیر. هر واژه که به بند کشیده شود نامم را فریاد خواهد زد. بی شک خواهم شنید، صدایت را و صدای واژه را.
و هر لحظه که نیاز به آغوش داشتی و چشمت به دنبال من بود، شعر بخوان. حافظ بخوان، مولانا زمزمه کن. درد فروغ را در دل بگو و مشیری را فریاد بزن تا به گوش ستاره برسد. هر آنچه بخوانی در هم میپیچد. مرا برایت میبافد و تو را به آغوش میکشد.
دیدی؟ من اینجام. پنهان شده در لحظه. و یافتنم به قدر ندیدنم آسان است. کافیست انتخاب کنی.
02.04.202506:21
آسمون یه سیاهی آروم بود، با لکههای کوچیکی از نور، اونقدر دور که انگار فقط برای زیبایی گذاشتنشون. شهر زیر پاشون کشیده شده بود، بیخبر از دو نفری که بیدار به شهر خوابیده نگاه میکنن.
- سردت نیست؟
+ یه کم. ولی عوضش قشنگه.
- میخوای برگردیم؟
+ نه.
کیک توی ظرف بینشون بود، یه تیکه بریده شده، با آلبالویی که هنوز کنار ظرف مونده بود. پسر چنگالشو برداشت، آلبالو رو برداشت و طرف دختر گرفت.
- تو بخور.
+ نه… میذارم آخر از همه بخورم.
چند لحظه سکوت. بعد پسر سرشو کج کرد، به آسمون نگاه کرد، یه نفس عمیق کشید، بعد شروع کرد به خوندن. صداش آروم بود، ولی انگار توی اون شب، توی اون ارتفاع، قویتر شنیده میشد.
"ببند چشماتو،
بذار باد ببره حرفاتو
بذار شب بشنوه درداتو،
بذار صبح نبینه اشکاتو..."
دختر آروم خندید.
+ اینو همین الان گفتی؟
- از کجا معلوم؟ شاید مال قبل بوده.
+ نه، همین الان بود. معلومه.
- چطور؟
+ چون شبیه امشبه.
یه لحظه نگاه. یه لحظهای که انگار توش خیلی چیزا جا شده بود. بعد دختر دوباره یه تیکه کیک برید.
- میدونی، فکر کنم بمونیم تا صبح.
+ فکر کنم از همون اولش اینو میدونستی.
- شاید. ولی الان مطمئنم.
باد خنکی رد شد؛ اما شب، دیگه گرم بود.
- سردت نیست؟
+ یه کم. ولی عوضش قشنگه.
- میخوای برگردیم؟
+ نه.
کیک توی ظرف بینشون بود، یه تیکه بریده شده، با آلبالویی که هنوز کنار ظرف مونده بود. پسر چنگالشو برداشت، آلبالو رو برداشت و طرف دختر گرفت.
- تو بخور.
+ نه… میذارم آخر از همه بخورم.
چند لحظه سکوت. بعد پسر سرشو کج کرد، به آسمون نگاه کرد، یه نفس عمیق کشید، بعد شروع کرد به خوندن. صداش آروم بود، ولی انگار توی اون شب، توی اون ارتفاع، قویتر شنیده میشد.
"ببند چشماتو،
بذار باد ببره حرفاتو
بذار شب بشنوه درداتو،
بذار صبح نبینه اشکاتو..."
دختر آروم خندید.
+ اینو همین الان گفتی؟
- از کجا معلوم؟ شاید مال قبل بوده.
+ نه، همین الان بود. معلومه.
- چطور؟
+ چون شبیه امشبه.
یه لحظه نگاه. یه لحظهای که انگار توش خیلی چیزا جا شده بود. بعد دختر دوباره یه تیکه کیک برید.
- میدونی، فکر کنم بمونیم تا صبح.
+ فکر کنم از همون اولش اینو میدونستی.
- شاید. ولی الان مطمئنم.
باد خنکی رد شد؛ اما شب، دیگه گرم بود.
01.04.202520:43
جدی باید در وصف بوسه بنویسم.
کم کاری کردم.
کم کاری کردم.
25.03.202513:54
میتراود اشک شوق، از دل هر واژهاش،
خواب را آشفته کرد، نغمهی آوازهاش.
خواب را آشفته کرد، نغمهی آوازهاش.
https://t.me/sunflowerdaily
03.04.202521:46
بارون میبارید. نه شدید، نه آروم، اونقدری که هوا رو مرطوب کنه و بوی خاک بلند شه. چراغ خیابونها زرد و خیس، صداشون خفه توی شب.
روی پلههای ساختمون نشسته بود، دستاش توی جیب، نگاهش به خیابون. شخص کوچیکتر، کنار دستش، کاپشنشو بیشتر دور خودش پیچید.
+ خستهای؟
– نه.
+ پس چرا اینطوری زل زدی به خیابون؟
سرشو کمی چرخوند، یه نگاه بهش انداخت، لبخند محوی زد.
– دارم فکر میکنم.
+ به چی؟
– به اینکه چرا هر بار بارون میاد، تو میچسبی به من؟
شخص کوچیکتر شونه بالا انداخت.
+ چون تو همیشه بیرونی. و من نمیخوام که تنها باشی.
نگاهش کرد، یه لحظه ساکت موند، بعد نفس عمیقی کشید.
+ و خب، کسی باید مواظبت باشه دیگه.
خندید، کوتاه، آروم. سرشو تکون داد، دوباره زل زد به خیابون.
– من باید مواظب تو باشم.
+ چرا؟ چون بزرگتری؟
– آره. چون بزرگترم.
چند لحظه سکوت. صدای بارون، صدای ماشینا، یه رهگذر که با چتر رد شد. شخص کوچیکتر دستاشو تو جیب کاپشنش مشت کرد.
+ ولی منم میتونم مواظب تو باشم. این مشکلی داره نیسان؟
لبخند روی لبش عمیقتر شد. دستاشو از جیب درآورد و گذاشت روی شونههای شخص کنارش.
– نه. مشکلی نداره.
بارون هنوز میبارید.
روی پلههای ساختمون نشسته بود، دستاش توی جیب، نگاهش به خیابون. شخص کوچیکتر، کنار دستش، کاپشنشو بیشتر دور خودش پیچید.
+ خستهای؟
– نه.
+ پس چرا اینطوری زل زدی به خیابون؟
سرشو کمی چرخوند، یه نگاه بهش انداخت، لبخند محوی زد.
– دارم فکر میکنم.
+ به چی؟
– به اینکه چرا هر بار بارون میاد، تو میچسبی به من؟
شخص کوچیکتر شونه بالا انداخت.
+ چون تو همیشه بیرونی. و من نمیخوام که تنها باشی.
نگاهش کرد، یه لحظه ساکت موند، بعد نفس عمیقی کشید.
+ و خب، کسی باید مواظبت باشه دیگه.
خندید، کوتاه، آروم. سرشو تکون داد، دوباره زل زد به خیابون.
– من باید مواظب تو باشم.
+ چرا؟ چون بزرگتری؟
– آره. چون بزرگترم.
چند لحظه سکوت. صدای بارون، صدای ماشینا، یه رهگذر که با چتر رد شد. شخص کوچیکتر دستاشو تو جیب کاپشنش مشت کرد.
+ ولی منم میتونم مواظب تو باشم. این مشکلی داره نیسان؟
لبخند روی لبش عمیقتر شد. دستاشو از جیب درآورد و گذاشت روی شونههای شخص کنارش.
– نه. مشکلی نداره.
بارون هنوز میبارید.
13.04.202519:42
طنابو به سقف محکم کرد، یدونه گلوله توی تپانچه گذاشت و مسلحش کرد بدنهی تازه واکس خوردهی تپانچه رو گذاشت تو دست پسری که با قیافهی متعجب بهش نگاه میکرد. رفت روی چهارپایه و طناب رو انداخت گردنش.
- چهارپایه رو بزن، ماشه رو بکش.
+ چیکار داری میکنی؟
- فقط یه کاری بکن. هر کاری، مهم نیست. فقط یه کاری بکن که بتونم حس کنم واقعیه. مثل مردن، اون واقعیه.
+ نمیفهمم.
- معلومه، مثل هربار که نفهمیدی. مثل هر بار که اگه بیام پایین بازم نمیفهمی. مهم نیست. یه کاری بکن.
+ من قرار نیست بکشتمت.
- پس یه کار دیگه بکن. یا برو، فقط برو.
+ برم؟ آوردیم اینجا. اینطوری. بعد بهم میگی برم؟
- شاید مشکل اینجاست که تو فقط همینو شنیدی. ولی آره، الان فقط میگم برو. الان میدونم که باید بری.
- چهارپایه رو بزن، ماشه رو بکش.
+ چیکار داری میکنی؟
- فقط یه کاری بکن. هر کاری، مهم نیست. فقط یه کاری بکن که بتونم حس کنم واقعیه. مثل مردن، اون واقعیه.
+ نمیفهمم.
- معلومه، مثل هربار که نفهمیدی. مثل هر بار که اگه بیام پایین بازم نمیفهمی. مهم نیست. یه کاری بکن.
+ من قرار نیست بکشتمت.
- پس یه کار دیگه بکن. یا برو، فقط برو.
+ برم؟ آوردیم اینجا. اینطوری. بعد بهم میگی برم؟
- شاید مشکل اینجاست که تو فقط همینو شنیدی. ولی آره، الان فقط میگم برو. الان میدونم که باید بری.
Переслав з:
روزنه

18.04.202512:54
اگه دوست داشتید این پیام رو فوروارد کنید طبق حال و هوایی که از چنلتون گرفتم یه پراگراف می نویسم.
#چالش
#چالش
04.04.202520:48
"میشه ببوسمت؟"
تو سرم چرخید، چرخید. گلوله شد. کلاف شد. کلافه کرد.
"میشه ببوسمت؟"
بزرگ بود، چسبید ته گلو. حناق شد.
داره خفهم میکنه. راه نفسو بسته.
هی چنگ میزنم به گلوم بلکه روزنهای باز شه.
هی دست و پا میزنم بلکه یکی ببینه.
هوا نیست. آدما کورن.
میگن عشق کوره. میگم عاشق بینفسه.
نیستی، هوا نیست.
هستی، "میشه ببوسمت؟"
نه. نه. نه.
گیر میکنه. بغض میشه. نمیشکنه.
دارم غرق میشم. تو خودم، تو اشکای نریخته، تو خیالت.
دارم خفه میشم. "میشه ببوسمت؟"
#زمزمهها
تو سرم چرخید، چرخید. گلوله شد. کلاف شد. کلافه کرد.
"میشه ببوسمت؟"
بزرگ بود، چسبید ته گلو. حناق شد.
داره خفهم میکنه. راه نفسو بسته.
هی چنگ میزنم به گلوم بلکه روزنهای باز شه.
هی دست و پا میزنم بلکه یکی ببینه.
هوا نیست. آدما کورن.
میگن عشق کوره. میگم عاشق بینفسه.
نیستی، هوا نیست.
هستی، "میشه ببوسمت؟"
نه. نه. نه.
گیر میکنه. بغض میشه. نمیشکنه.
دارم غرق میشم. تو خودم، تو اشکای نریخته، تو خیالت.
دارم خفه میشم. "میشه ببوسمت؟"
#زمزمهها
24.03.202505:19
ای سرو من، ای صبر من، آرام جان، تسکین دل
بیتابیام را مرهمی، ای نور ناب، آیینهدل
بیتابیام را مرهمی، ای نور ناب، آیینهدل
https://t.me/BloomingStarInTheSky
14.04.202514:40
Увійдіть, щоб розблокувати більше функціональності.