#سفر_به_دیار_عشق
#قسمت286
عجله نكن مي بينيش. به سرگرد زنگ زدم و ماجراي آلاگل رو گفتم. گفت ترتيب همه چيز رو مي ده. لعنتيا فكر همه جاش رو كرده بودن!
با حرص به بنفشه نگاه مي كنم و با داد مي گم:
ـ تو زندگيم رو به گند كشيدي لعنتي. تو همه چيزم رو ازم گرفتي. نابودت مي كنم. تو و همه كسايي رو كه تو اين كار دست داشتن رو نابود مي
كنم.
شدت گريه اش بيشتر مي شه.
ـ هنوز زوده واسه ي گريه كردن! اگه به وجودت احتياج نداشتم با دستاي خودم مي كشتمت.
به شالش چنگ مي زنم و اون رو به سمت خودم مي كشم.
ـ همه ي اين حرفايي كه به من زدي تو آگاهي هم مو به مو تعريف مي كني، شير فهم شد؟
با ترس سرش رو به نشونه ي نه تكون مي ده. با اين عكس العملش آتيشم مي زنه .اخمام بيشتر تو هم مي ره. دستامو بالا مي برم و سيلي
محكمي رو مهمون صورتش مي كنم. اشكان:
ـ ســـروش.
بي توجه به داد اشكان مي گم:
ـ چه غلطي كردي؟
اشكان مي خواد ماشين رو يه گوشه نگه داره كه با داد مي گم:
ـ تو دخالت نكن.
اشكان به ناچار به راهش ادامه مي ده؛ ولي با نگراني به عقب نگاه مي كنه .دوباره دستم رو بالا مي برم كه بنفشه سريع دستش رو بالا مياره و با
ترس جلوي صورتش مي گيره. با هق هق مي گه:
ـ اونا خونوادم رو مي كشن.
ـ اگه مثل بچه ي آدم هم دستات رو لو دادي كه هيچ، وگرنه زندت نمي ذارم .خونوادت هم وقتي بفهمن دخترشون چه غلطي كرده خودشون
مرگ رو به زندگي ترجيح مي دن.
اشكان:
ـ سروش تمومش كن.
ـ بلايي سرت ميارم كه تا عمر داري فراموش نكني. دختره ي عوضي، كه نمي خواي بگي؟!
اشكان:
ـ سروش ولش كن. صداش رو ضبط كردم.
با شنيدن اين حرف ته دلم قرص مي شه. بنفشه با ترس داد مي زنه:
ـ نه، تو رو خدا اين كار رو نكنيد. اونا خونوادم رو مي كشن. يه بار هم نزديك بود خواهر...بلندتر از خودش فرياد مي زنم:
ـ خفه شو. حتي همين حالا هم نمي خواي جبران كني. آدمي عوضي تر از تو توي عمرم نديدم!
ـ...
از بين دندوناي كليد شده ادامه مي دم:
ـ اون قدر بايد توي زندون بموني كه موهات هم رنگ دندونات بشه!
هيچي نمي گه. از بس گريه كرده چشماش متورم شده. هيچ جوري نمي تونم آروم شم. با عصبانيت به عقب هلش مي دم و از شيشه به بيرون
نگاه مي كنم. دلم مي خواد با دستاي خودم بكشمش. دلم گرفته د. وست دارم ترنم كنارم باشه. دلم هواي ترنم رو كرده. اي كاش اين جا بود، اي
كاش! اشكان كه خيالش از بابت من راحت شده كه ديگه كاري به كار بنفشه ندارم به آرومي مي گه:
ـ يه زنگ به طاهر بزن.
بنفشه:
ـ نه، تو رو...
چنان نگاهي بهش مي ندازم كه حرف تو دهنش مي مونه.
ـ خيلي پر رويي!
گوشي رو از جيبم در ميارم و با طاهر تماس مي گيرم. هر چقدر منتظر مي شم جواب نمي ده. در آخرين لحظه كه داشتم نا اميد مي شدم صداش
رو مي شنوم .طاهر:
ـ الو، سروش.
بدجور صداش خسته و گرفته ست.
ـ سلام طاهر، چيزي شده؟
طاهر:
ـ سلام، نه، فقط حالم خيلي گرفته ست. باز نتونستم به جايي برسم. اين جور كه فهميدم خونواده ي امير خيلي وقته اسباب كشي كردن و از اون
كوچه رفتن.
ـ ديگه احتياجي به پيدا كردن امير نيست.
طاهر:
ـ چي؟
ـ من همه چيز رو فهميدم طاهر.
طاهر با داد مي گه:
ـ چـــي؟...
❣ادامه دارد...
░⃟⃟🌸@benamepedar_madar