تقریبا همه چیز از اونجایی تخمیتر شد که فکر کردم باید تظاهر کنم خیلی آدم قوی و استواریام. به خاطر این چنل، به خاطر محیط جامعه، جلوی آدمهای دانشگاه، پیش هرکسی که کنارش بودن بهم این حسو منتقل میکرد که اگه یه ذره شل بیام، باختم. یعنی انقدر احساس امنیت نداشتم توی تکتک این لحظهها که نشون بدم منم ریدم! منم انتخابهام گاهی اشتباه از آب درمیآن، یا حتی بدتر، منم واقعا میزنه به سرم و عمدا راه کجو میرم. نمیدونم چی شد که متحمل شدم این بار مسخره رو، طوری که به نزدیکترین آدمهای زندگیم سختمه بگم فلان کارت رو مخمه، بگم فلانی این رفتار عنت واسه چیه؟ و به جای همهی این واکنشهایی که میتونم، یا اصلا باید داشته باشم، تنها استراتژیای که پیش میبرم، جا خالی دادنه. عه! فلانی پاشو خیلی از گلیمش درازتر کرد؟ من چند قدم میرم اونور تر. عه! طرف عملا داره با روانم بازی میکنه؟ مشکل از منه که دارم از یه آدم مشکلدار ناراحت میشم. نه! جدی نه! واضحا این قاب کجه، یه جای کارش بدجوری میلنگه. وگرنه هیچ آدم نرمالی تف هم نمیندازه کف دست کسی که قلبتو جر میده و بعدش زل میزنه به چشمهات، که من لبخند گشوده هم میزنم، مبادا یه وقت بفهمه چاقو رو درست به هدف فرو کرده. شاید باید خیلی بیشتر از این حرفها، سر چیزهایی که بهم گذشت، به خودم حق و فضا میدادم. هرچی بود، بد گند زده به این لحظههای خوبی که ناخواسته دارن حیف میشن.