#senario #felora
کمربندمو بستم، دستامو محکم دور فرمون قفل کردم. یه حسی ته دلم میلرزید، یه چیزی که نمیذاشت آروم بشینم. گوشیم زنگ خورد. سریع جواب دادم.
-"هی، هه جییی!!!"
صداش نفسنفس میزد، مضطرب، عجیب. یه لحظه همه چی تو هوا معلق موند.
-"اتوبوس زندانیا چپ کرده.."
دستم یخ زد. انگار یه سطل آب یخ روم خالی شده باشه. اما هنوز تموم نشده بود.
-"اون...بینشون نبود!"
قلبم محکم تو سینهم کوبید. انگار زمین زیر پام خالی شد:"چرت نگو! غیرممکنه"
-"بخدا راست میگم! خودتو برسون یه جای امن!"
صداش توی گوشم دور شد. همه چیز محو شد، جز یه جمله که مثل ناقوس مرگ تو سرم میپیچید: "اون الان کجاست؟"
پام لرزون روی گاز رفت، اما قبل از اینکه حتی ماشینو تکون بدم، یه چیز سرد و تیز، نرم و کشنده، زیر گلوم نشست:"من همینجام، بیبی!"
چاقو آرومتر کشیده شد، سرم ناخودآگاه عقب رفت. نفس داغش کنار گوشم نشست، بدنم مورمور شد.
-"منتظرم بودی، نه نفس؟"
نمیتونستم حرف بزنم، نمیتونستم حتی تکون بخورم. بعد، همون صدای آروم، مثل یه سم شیرین، درست کنار گوشم زمزمه کرد:"کی فکر میکرد دوستدختر ناز و خوشگلم جاسوس از آب دربیاد؟"
@strayfic