به تو که رفتنت را با من تمرین کردی...
سه سال است که دیگر صدایت را نمیشنوم،
اما گاهی سایهات روی دیوار خاطراتم میافتد -
سایهای که هرچقدر هم از آن فرار کنم،
در تنهاییِ شبهای بارانی به دنبالم میآید.
زندگیام حالا آرام است.
نه از آن آرامشهای دروغین که با تو داشتیم،
که هر لحظهاش منتظر توفانی بود...
بلکه آرامشی که شبیه نسیم صبحگاهی است -
بیصدا، بیتوقع، بیخطر.
اما بعضی روزها...
وقتی بوی سیگار کسی از دور میآید،
یا وقتی صدای خندهای شبیه خندهات را میشنوم،
پاهایم بیاختیار میلرزد -
نه از حسرت، که از یادآوریِ روزهایی که زخمهایت را نوازش میکردم
و اسمش را عشق میگذاشتم.
میدانی سختترین چیز چیست؟
اینکه بعد از همه این سالها،
هنوز هم گاهی ناخودآگاه به دفتر تلفنم سر میزنم...
و تازه یادم میآید که شمارهات را پاک کردهام.
این عادتهای کوچکِ فراموش نشدنیاند که آزار میدهند -
مثل جای دندان روی لب، که زبانم مدام به سراغش میرود.
حالا میفهمم که عشقِ سالم،
هرگز نباید شبیه میدان مین باشد -
که هر قدمش را با ترس برمیداشتم
و باز هم بازنده بودم.
اما باور کن...
دیگر آن زنِ وحشتزدهای نیستم
که وجودش را در مشتهای گرهکردهات جستجو میکرد.
حالا من...
من یاد گرفتهام که پروانهها را بدون کندن بالهایشان دوست داشته باشم.
و اگر روزی تصادفاً به چشمانم خیره شوی،
بدان که نگاهم پر از خشم نیست...
پر از حسرت نیست...
تنها سکوتِ سبکی است که به آن افتخار میکنم -
سکوتی که بالاخره، پس از سالها فریاد کشیدن در خلأ،
آن را به دست آوردهام.
اما.. زندگی ادامه دارد...
و من،
آهستهآهسته یاد میگیرم
که چطور بدونِ "تو" بودن،
کامل باشد.