اولین برگ از دفترچهای که شاید قرار بود پر از امید باشد، اما…
امروز حس عجیبی داشتم. از آن حسهایی که انگار دنیا ساکت شده، اما نه از آرامش، از خالی بودن. انگار همه چیز باید به دست خودم پیش برود. نه دستی هست، نه شانهای، نه نگاهی که بگوید "من هستم". عشق؟ نه… دیگر باورش ندارم. یا شاید هیچوقت سهم من نبوده. شاید چیزی شبیه شانس است، یا طلسمی قدیمی که سالها پیش روی قلبم افتاده… اما هرچه هست، من ندارمش.
امروز با خودم فکر میکردم، زندگی مثل راه رفتن در مه است. هر قدم را تنها برمیدارم، بیآنکه بدانم راه درست کدام است. گاهی صدایم در دل این مه گم میشود، گاهی حتی خودم را نمییابم. اما عجیب است، هنوز میروم، هنوز ادامه میدهم، مثل جادویی قدیمی که مرا به پیش میکشد، بیآنکه دلیلش را بدانم.
دنیا، ساکت است. من، ساکتتر. شاید این دفتر، تنها جایی باشد که صدایم را میشنود. اینجا، دستنوشتههایم گواهی میدهند که هنوز هستم… هرچند فقط برای خودم.