سیاووش، سهراب، رستم، آرَش... ضَحّاک!
امید طبیبزاده
سیاووش کسرایی (۱۳۰۵-۱۳۷۴) منظومهٔ آرش کمانگیر را پنج سال بعد از کودتا در سال ۱۳۳۷ (در سن ۳۲ سالگی) به یاد خسرو روزبه سرود که همان سال اعدامش کرده بودند.
اخوان بلافاصله پس از کودتا شکست را پذیرفت و مبدل به شاعر شکست شد، اما کسرایی نهتنها شکست را نپذیرفت بلکه کوشید تا با این منظومه، شاعر امید بشود و شعلههای آن را در دل مردم فروزان نگاه دارد. او این شعر را به یاد کسی سرود که شاید اگربه قدرت میرسید، روی قذافی و صدام را هم سفید میکرد و خود ضحاک دیگری میشد، همان که بعدها شاملو شعری را که به او تقدیم کرده بود پس گرفت! شاید هم فردوسی از روی عشقی که به رستم داشت، او را در این خاک سفلهپرور، خَسِرَ الدنیا والآخرة کرد اما شاه نکرد!
باری کسرایی به تجربهای عظیمتر نیاز داشت تا به همان درکی از واقعیت برسد که اخوان دههها پیشتر و در ابتدای جوانیاش بدان رسیده بود. او عاقبت منظومهٔ شکستِ خود را با عنوان مهرهٔ سرخ در ۱۳۷۰ (در سن ۶۵ سالگی، چهار سال پیش از فوتش) همزمان با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در مسکو سرود. زمانها و مکانها در این میان خود مبین همه چیز هستند. آنچه در بدترین دقایق این شام مرگزای، در تمام طول شب، شعلهٔ امید را در قلب فرسودهٔ شاعر ما فروزان نگاه داشته بود، چیزی نبود جز بنای دروغینی به نام اتحاد جماهیر شوروی، که حال هیچ از آن نمانده بود جز خاکستری به منزل، اجاقی سرد، مقامِ مرگ و دروغ و تهوع! در این منظومه، و مقدمهٔ تلخ و بسیار خواندنی آن، سخن از سهرابهای ناروییدهپری میرود که به تیغ پدرهای مغرور از میان میروند، و این همه در جهانی رخ میدهد بدون پهلوان پیر و خردمندی چون آرش!
اما کدامیک از این دو شاعر بیشتر با واقعیت همراه بوده است، اخوان که از همان ابتدا گفته بود «زمستان است...»، یا کسرایی که واقعیاتِ تلخ جهان خود را بسیار دیرتر دریافته بود؟ بیتردید اخوان، که دستکم نه به خودش دروغ گفت و نه به مردم! اما در وادی شعر چطور؟
باید گفت که در شعر، با جهان دیگری مواجهیم. در شعر سخن از واقعیت بیمعناست که شعر خود دلآویزترین دروغ است، شیطان رانده ز هرجای، زادهٔ اضطرابِ جهان. در اینجا حق فقط با شاعری است که بتواند با افسون وزن و قافیه و انواع تلمیحات و آرایهها، ما را حتی اگر شده دمی، به جهانی دیگر ببرد. در این معنا حق هم با اخوان است که مغمومانه میگفت:
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین،
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
هم با کسرایی جوان که با زبان پرنشاط جوانیاش میگفت:
گفته بودم زندگی زيباست
گفته و ناگفته ای بس نكتهها كاينجاست...
و هم با کسرایی پیر که از قولِ سهرابِ مجروح با زبانی محکم و سخته میگفت:
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب...
این مهره را که داد؟
این سُرخگُل، بگو، که به پهلوی من نهاد...؟!
@OmidTabibzadeh