16.04.202518:27
واکنش هاتون یادتون..🥹
29.03.202521:21
بچه ها اگه لهجه بوشهری این شخصیتمون رو متوجه نمیشین تا معنیش رو توی پرانتز بزارم؟
نظرتون چیه میفهمین یا نه؟
نظرتون چیه میفهمین یا نه؟


29.03.202521:05
بیشتر کلیپ میپسندین یا عکس همراه با شعر🫣❤️
27.03.202518:36
بفرمایید طبق نظرسنجی های شما
از ساعت ۱۰ تا ۱۲ پارت گذاری میشه💁🏻♀️😍
(واکنشاتون متفاوت باشع🥲❤️🔥)
نظرتون راجب پارتای امشب چیه؟🥹
از ساعت ۱۰ تا ۱۲ پارت گذاری میشه💁🏻♀️😍
(واکنشاتون متفاوت باشع🥲❤️🔥)
نظرتون راجب پارتای امشب چیه؟🥹


27.03.202513:24
پارتای دیروز رو الان بزارم؟
23.03.202516:00
#پارت_59
مرد اول نزدیکتر شد، دستگاه توی دستش بود. یه برق کوچیک روی سطحش رد شد و صدای خشکی ازش بلند شد.
آب دهنمو قورت دادم. سعی کردم نگاهمو محکم نگه دارم، اما اون نیملبخندش… اون خونسردی لعنتی توی چشماش، کاری کرد که حس کنم توی یه بازی گیر افتادم که تهش رو از قبل باختم.
مرد دوم کنارم زانو زد، با دستش چونهم رو گرفت و سرمو بالا کشید. انگشتاش زبر و خشن بود.
_ فقط بگو از کجا آوردیش،همین
نگاهمو ازش گرفتم.سکوت کردم..
از جاش بلند شد اسمش بزارم چی؟همون عوضی تمام بها
،آروم قدم برداشت، دستاشو توی جیبش فرو برد و با یه لحن نرم اما کشنده گفت:
_ لجبازی نکن،کوچولو… اینا حوصله ندارن. منم… علاقهای ندارم شاهد چیزی باشم که بعدش پشیمون بشی!
پوزخند زدم.تمام قدرتی که توی وجودم مونده بودو جمع کردم، صاف نشستم و محکم گفتم:
_ پس بهتره برین سراغ کار بعدیتون،چون حرفی ندارم که بزنم.
نگاهش یه لحظه تغییر کرد.چیزی بین کلافگی… اما بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، سرشو تکون داد و یه قدم عقب رفت:
_ خودت خواستی.
مرد اول نزدیکتر شد، دستگاه توی دستش بود. یه برق کوچیک روی سطحش رد شد و صدای خشکی ازش بلند شد.
آب دهنمو قورت دادم. سعی کردم نگاهمو محکم نگه دارم، اما اون نیملبخندش… اون خونسردی لعنتی توی چشماش، کاری کرد که حس کنم توی یه بازی گیر افتادم که تهش رو از قبل باختم.
مرد دوم کنارم زانو زد، با دستش چونهم رو گرفت و سرمو بالا کشید. انگشتاش زبر و خشن بود.
_ فقط بگو از کجا آوردیش،همین
نگاهمو ازش گرفتم.سکوت کردم..
از جاش بلند شد اسمش بزارم چی؟همون عوضی تمام بها
،آروم قدم برداشت، دستاشو توی جیبش فرو برد و با یه لحن نرم اما کشنده گفت:
_ لجبازی نکن،کوچولو… اینا حوصله ندارن. منم… علاقهای ندارم شاهد چیزی باشم که بعدش پشیمون بشی!
پوزخند زدم.تمام قدرتی که توی وجودم مونده بودو جمع کردم، صاف نشستم و محکم گفتم:
_ پس بهتره برین سراغ کار بعدیتون،چون حرفی ندارم که بزنم.
نگاهش یه لحظه تغییر کرد.چیزی بین کلافگی… اما بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، سرشو تکون داد و یه قدم عقب رفت:
_ خودت خواستی.
14.04.202520:34
#پارت_81
با فریادش از توی هپروت بیرون اومدم..
_مگه با تو نیستم؟؟
دستشو گذاشت روی دنده ام فشارش داد
از درد به خودم پیچیدم
_جواب منو بده!!!
چشمام قرمز بود، نه از گریه… از خشم. از بغضی که تو گلوم قفل شده بود و بالا نمیاومد.
روبهروش وایسادم. سایهی قد بلندش روی دیوار افتاده بود، ولی من حتی از سایهشم نمیترسیدم.
_بذار توی سازمان بمونم… فقط همینو میخوام
نفسم بند اومده بود. فشار دستش روی دندههام زبونه میکشید، اما دردم فقط از ضربه نبود…
از حجم سوالای بیجواب بود، از صدای خشم توی گلوی کسی که شاید خودش هم نمیفهمید چرا داره داد میزنه.
_گفتم جواب بده مهریماه!….درد داری؟ باشه… ولی دروغ نگو!
بلخره اسمم به لباش خوش شد..
لبهامو روی هم فشار دادم. درد توی قفسهی سینهم میپیچید، اما هنوزم سکوت رو ترجیح میدادم.
نه چون قوی بودم… چون اگه شروع میکردم، دیگه نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
_تو هیچی نمیفهمی…
_بفهمون بهم
با فریادش از توی هپروت بیرون اومدم..
_مگه با تو نیستم؟؟
دستشو گذاشت روی دنده ام فشارش داد
از درد به خودم پیچیدم
_جواب منو بده!!!
چشمام قرمز بود، نه از گریه… از خشم. از بغضی که تو گلوم قفل شده بود و بالا نمیاومد.
روبهروش وایسادم. سایهی قد بلندش روی دیوار افتاده بود، ولی من حتی از سایهشم نمیترسیدم.
_بذار توی سازمان بمونم… فقط همینو میخوام
نفسم بند اومده بود. فشار دستش روی دندههام زبونه میکشید، اما دردم فقط از ضربه نبود…
از حجم سوالای بیجواب بود، از صدای خشم توی گلوی کسی که شاید خودش هم نمیفهمید چرا داره داد میزنه.
_گفتم جواب بده مهریماه!….درد داری؟ باشه… ولی دروغ نگو!
بلخره اسمم به لباش خوش شد..
لبهامو روی هم فشار دادم. درد توی قفسهی سینهم میپیچید، اما هنوزم سکوت رو ترجیح میدادم.
نه چون قوی بودم… چون اگه شروع میکردم، دیگه نمیتونستم جلوش رو بگیرم.
_تو هیچی نمیفهمی…
_بفهمون بهم
29.03.202521:20
#پارت_69
نگاهم رو ازش گرفتم. توی ذهنم اسم رو تکرار کردم. اراد کی بود؟
اون صدای سرد و قاطع که دستور میداد.
اون نگاه یخی که از پشت شیشهی اتاق بازجویی حسش کرده بودم.
اون مردی که گفت: «حالا ببینم اینجا چقدر دووم میاری!.»
پس اون لعنتی… اون کسی که اینجا دستور میداد، اسمش اراد بود.
یه خندهی تلخ نشست گوشهی لبم. چه بامزه، حتی نمیدونستم کی داره شکنجم میده، کی قراره زندگیمو به جهنم تبدیل کنه. حالا یه اسم داشتم، ولی چیزی تغییر نمیکرد
تو دلم لعنتی گفتم. تهش که چی؟ اگه قرار باشه اراد بیاد و باز هم شکنجه شروع بشه، چرا باید عذاب بیشتری بکشم؟ شاید این دیوونه خوشزبون، راه راحتتری نشونم بده. ولی… نه، باید صبر میکردم. باید اعتمادشون رو جلب میکردم.معلوم نیست این خل وضع کیه..
این دیوونه نفسش رو با صدا داد بیرون، بعد پاشو دراز کرد، انگار که واقعا داره از بازجویی لذت میبره!
_ خب، یهبار دیگه امتحون موکونُم… د یا حرف مِزنی، یا مو وایمِسُم یا بروم اراد و بیدار کنُم! ت مِدونی که او لامصب، وقتی از خواب بپره… اینهو جن میمونه
نگاهم رو ازش گرفتم. توی ذهنم اسم رو تکرار کردم. اراد کی بود؟
اون صدای سرد و قاطع که دستور میداد.
اون نگاه یخی که از پشت شیشهی اتاق بازجویی حسش کرده بودم.
اون مردی که گفت: «حالا ببینم اینجا چقدر دووم میاری!.»
پس اون لعنتی… اون کسی که اینجا دستور میداد، اسمش اراد بود.
یه خندهی تلخ نشست گوشهی لبم. چه بامزه، حتی نمیدونستم کی داره شکنجم میده، کی قراره زندگیمو به جهنم تبدیل کنه. حالا یه اسم داشتم، ولی چیزی تغییر نمیکرد
تو دلم لعنتی گفتم. تهش که چی؟ اگه قرار باشه اراد بیاد و باز هم شکنجه شروع بشه، چرا باید عذاب بیشتری بکشم؟ شاید این دیوونه خوشزبون، راه راحتتری نشونم بده. ولی… نه، باید صبر میکردم. باید اعتمادشون رو جلب میکردم.معلوم نیست این خل وضع کیه..
این دیوونه نفسش رو با صدا داد بیرون، بعد پاشو دراز کرد، انگار که واقعا داره از بازجویی لذت میبره!
_ خب، یهبار دیگه امتحون موکونُم… د یا حرف مِزنی، یا مو وایمِسُم یا بروم اراد و بیدار کنُم! ت مِدونی که او لامصب، وقتی از خواب بپره… اینهو جن میمونه
29.03.202502:17
#پارت_66
هنوز توی گوشم زنگ میزد.“نمیخوام اعضای صفر از قضیه باخبر بشن…”
همه چیز توی سرم چرخید. با اینکه درد تا مغز استخونم نفوز کرده بود، حالا می فهمیدم که من توی یه جای مهم هستم.
سازمان صفر!
اون سازمانی که هیچوقت در موردش حرف نمیزدن!!
برای لحظهای احساس رضایت کردم.
من هنوز اینجا بودم.هنوز توی بازی بودم،حتی اگر این بازی، بازی مرگ بود.باید اعتمادشون رو جلب کنم حالا که فهمیده بودم کجا هستم، باید روی نقشهام تمرکز میکردم.
“اسکار” باید پیداش میکردم!!
ولی چطور؟چطوری اعتمادشون رو جلب کنم؟اینجا تنها جایی بود که میتونستم با وجود اینکه تنها قانونش مرگه و احساس امنیت کنم.. ولی این شرایط که بیشتر از همیشه در خطر بودم، هیچ راهی جز تحمل این درد و اعتمادسازی نبود!!
صدای پایی رو شنیدم.
سنگین، آروم پیوسته..کسی داشت میومد سمتم.
صدای نرمی با لهجه باحالی که تا حالا نشنیده بودم، توی فضای نیمهتاریک پیچید:
_ وُلک… حسابی ازت پذیرایی کِردنِا
هنوز توی گوشم زنگ میزد.“نمیخوام اعضای صفر از قضیه باخبر بشن…”
همه چیز توی سرم چرخید. با اینکه درد تا مغز استخونم نفوز کرده بود، حالا می فهمیدم که من توی یه جای مهم هستم.
سازمان صفر!
اون سازمانی که هیچوقت در موردش حرف نمیزدن!!
برای لحظهای احساس رضایت کردم.
من هنوز اینجا بودم.هنوز توی بازی بودم،حتی اگر این بازی، بازی مرگ بود.باید اعتمادشون رو جلب کنم حالا که فهمیده بودم کجا هستم، باید روی نقشهام تمرکز میکردم.
“اسکار” باید پیداش میکردم!!
ولی چطور؟چطوری اعتمادشون رو جلب کنم؟اینجا تنها جایی بود که میتونستم با وجود اینکه تنها قانونش مرگه و احساس امنیت کنم.. ولی این شرایط که بیشتر از همیشه در خطر بودم، هیچ راهی جز تحمل این درد و اعتمادسازی نبود!!
صدای پایی رو شنیدم.
سنگین، آروم پیوسته..کسی داشت میومد سمتم.
صدای نرمی با لهجه باحالی که تا حالا نشنیده بودم، توی فضای نیمهتاریک پیچید:
_ وُلک… حسابی ازت پذیرایی کِردنِا
27.03.202518:34
#پارت_63
یه قدم نزدیکتر شدم. خم شدم جلو، اونقدر که فاصلهمون هیچی نبود..اونقدر که گرمای نفسم به پوستش بخوره
چشماش بسته بود..ولی بیدار بود
دخترای زیادی رو دیده بودم که از درد به التماس میفتادن با اولین قطرهی خونشون شروع میکنن به حرف زدن.
اما این یکی… این لعنتی، حتی توی درد کشیدنش هم غرور داشت!!
عقب کشیدم..
صدای قدمام توی اتاق پیچید، در حالی که نگاه آخرم رو به اون دختر زخمی انداختم.یه نگاه که پر از تمسخر و تحقیر بود. از سختیِ مقاومتش لذت میبردم. چقدر غرور داشت این دختر، حتی وقتی تمام بدنش از درد میلرزید.
اما من هم میدونستم که هیچچیز توی این سازمان بینتیجه نمیمونه. همهشون بالاخره میشکنن. این یکی هم میشکست.
با صدای سرد و محکم، به ارشیا دستور دادم که فردا دوباره شروع کنه. باید اجازه میدادم فکر کنه که هنوز فرصتی برای فرار داره، که هنوز چیزی از عواقب کارش نمیدونه. باید توی ذهنش ترس رو کاشت. ترسی که مجبورش کنه در نهایت حرف بزنه.
یه قدم نزدیکتر شدم. خم شدم جلو، اونقدر که فاصلهمون هیچی نبود..اونقدر که گرمای نفسم به پوستش بخوره
چشماش بسته بود..ولی بیدار بود
دخترای زیادی رو دیده بودم که از درد به التماس میفتادن با اولین قطرهی خونشون شروع میکنن به حرف زدن.
اما این یکی… این لعنتی، حتی توی درد کشیدنش هم غرور داشت!!
عقب کشیدم..
صدای قدمام توی اتاق پیچید، در حالی که نگاه آخرم رو به اون دختر زخمی انداختم.یه نگاه که پر از تمسخر و تحقیر بود. از سختیِ مقاومتش لذت میبردم. چقدر غرور داشت این دختر، حتی وقتی تمام بدنش از درد میلرزید.
اما من هم میدونستم که هیچچیز توی این سازمان بینتیجه نمیمونه. همهشون بالاخره میشکنن. این یکی هم میشکست.
با صدای سرد و محکم، به ارشیا دستور دادم که فردا دوباره شروع کنه. باید اجازه میدادم فکر کنه که هنوز فرصتی برای فرار داره، که هنوز چیزی از عواقب کارش نمیدونه. باید توی ذهنش ترس رو کاشت. ترسی که مجبورش کنه در نهایت حرف بزنه.
27.03.202512:40
بینظم شد ولی خب😂😂
23.03.202515:56
#پارت_58
خودش بود دوباره..همون عوضی
نگاهم افتاد به سایهای که جلو اومد.خیلی نزدیک. یه صندلی کشید، روش نشست و با همون نگاه سنگین و خونسرد زل زد بهم.
_ حالا…بیایم ببینیم چقدر میتونی دوام بیاری!؟
نفس توی سینم حبس شد.قطره عرق از شقیقهم چکید.
_ اینجا یه قانون داره،…هرکس وارد بشه،یا حرف میزنه، یا میمیره!
کلا تنها قانونش مرگه!!
خم شد سمتم، خیلی نزدیک، اونقدر که میتونستم عطر تلخشو حس کنم.
_ و باور کن…تو زودتر از چیزی که فکر میکنی، میمیری!
همون لحظه، در باز شد. دو مرد دیگه وارد شدن، چهرهشون تو سایه بود،اما چیزی که توی دست یکیشون بود رو واضح دیدم.
یه دستگاه شوک الکتریکی!!!
رنگم پرید. انگشتام یخ زد.
لعنتی…اینا جدی بودن
نور کمرمق لامپ بالای سرم توی چشمام میزد.نفسام نامنظم بود، بدنم منقبض،و حس عجیبی از ترس و خشم توی رگهام میدوید.
خودش بود دوباره..همون عوضی
نگاهم افتاد به سایهای که جلو اومد.خیلی نزدیک. یه صندلی کشید، روش نشست و با همون نگاه سنگین و خونسرد زل زد بهم.
_ حالا…بیایم ببینیم چقدر میتونی دوام بیاری!؟
نفس توی سینم حبس شد.قطره عرق از شقیقهم چکید.
_ اینجا یه قانون داره،…هرکس وارد بشه،یا حرف میزنه، یا میمیره!
کلا تنها قانونش مرگه!!
خم شد سمتم، خیلی نزدیک، اونقدر که میتونستم عطر تلخشو حس کنم.
_ و باور کن…تو زودتر از چیزی که فکر میکنی، میمیری!
همون لحظه، در باز شد. دو مرد دیگه وارد شدن، چهرهشون تو سایه بود،اما چیزی که توی دست یکیشون بود رو واضح دیدم.
یه دستگاه شوک الکتریکی!!!
رنگم پرید. انگشتام یخ زد.
لعنتی…اینا جدی بودن
نور کمرمق لامپ بالای سرم توی چشمام میزد.نفسام نامنظم بود، بدنم منقبض،و حس عجیبی از ترس و خشم توی رگهام میدوید.
30.03.202521:19
سلام بچه ها اگر هر چند وقت پارت نمیزارم بخاطر اینه میخام ویو بیشتر شه تا پارت های بعدی رو بزارم💁🏻♀️
29.03.202521:19
#پارت_68
نشست روی یه چهارپایهی کوتاه، دست به سینه شد، و منتظر نگاهم کرد.
_ سی چه نگای مو موکونی؟د بنال دیگ
لبام از درد و خشکی میسوخت، اما هنوزم نمیخواستم چیزی بگم. فقط بهش نگاه کردم. این لعنتی… زیادی عجیب بود.
نه تهدید میکرد، نه مشت و لگد میزد، فقط با اون لهجهی شیرین و لحن شوخش، سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
دیوونه!
سرشو کمی کج کرد، با اون لبخند نصفهنیمهش گفت:
_ ای… نمیخوی بِنالی؟ باو یه چِی بوگو، ایجور نگای نَکو به مو، خجالت میکشُوم!
پلک زدم. حتی یه درصد هم فکر نمیکردم بازجویی اینطوری باشه.
دستاشو بهم کوبید و یه آه بلند کشید:
_ وَی خدا، مو چیکار کُنوم با تو دختر؟ ببین، راستش مو خیلی صبُوروم، ولی اراد ای بیه و بینه هنوز حرف نَزدی… یا خدا! دِ میکُشِمتا!
لبامو تر کردم. سرم هنوز گیج میرفت، اما مغزم داشت کار میکرد. یه اسم از بین حرفای این دیوونه بیرون اومد…
اراد.
نشست روی یه چهارپایهی کوتاه، دست به سینه شد، و منتظر نگاهم کرد.
_ سی چه نگای مو موکونی؟د بنال دیگ
لبام از درد و خشکی میسوخت، اما هنوزم نمیخواستم چیزی بگم. فقط بهش نگاه کردم. این لعنتی… زیادی عجیب بود.
نه تهدید میکرد، نه مشت و لگد میزد، فقط با اون لهجهی شیرین و لحن شوخش، سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
دیوونه!
سرشو کمی کج کرد، با اون لبخند نصفهنیمهش گفت:
_ ای… نمیخوی بِنالی؟ باو یه چِی بوگو، ایجور نگای نَکو به مو، خجالت میکشُوم!
پلک زدم. حتی یه درصد هم فکر نمیکردم بازجویی اینطوری باشه.
دستاشو بهم کوبید و یه آه بلند کشید:
_ وَی خدا، مو چیکار کُنوم با تو دختر؟ ببین، راستش مو خیلی صبُوروم، ولی اراد ای بیه و بینه هنوز حرف نَزدی… یا خدا! دِ میکُشِمتا!
لبامو تر کردم. سرم هنوز گیج میرفت، اما مغزم داشت کار میکرد. یه اسم از بین حرفای این دیوونه بیرون اومد…
اراد.
29.03.202502:16
#پارت_65
نفس عمیقی کشیدم زیر لب زمزمه کردم:
_دالیم تو کجایی؟
ذهنم پر از سوالات و افکاری بود که هر کدوم مثل تیر توی سرم میزد. دستم مشت شده بود، و احساس میکردم که باید هر چه زودتر به جواب برسم. هیچ چیزی توی این وضعیت مهمتر از این نبود که بفهمم حلقهای که توی دستان اون دختره، چه معنایی داره
*مهری ماه*
بدنم بیحس شده بود.
حتی درد هم دیگه واضح نبود، فقط یه سوزش عمیق که تا مغزم نفوذ میکرد. دستام از زنجیر آویزون بود،دردش رو حس نمیکردم..شاید چون درد جای دیگ ای خیمه زده بود!
هر نفسی که میکشیدم، انگار یه تیغ از توی قفسهی سینم رد میشد.
دندههام…نه، شکسته نبودن،خورد شده بودن!
هر حرکت کوچیکی، هر تکون سادهای، انگار یه تیکه ازشون بیشتر توی بدنم فرو میرفت.
درد مثل موج می پیچید توی تنم،
بیرحم،
بدون توقف.
دیگه حتی جرات نداشتم درست نفس بکشم.
بدنم یه تیکهی خونی و لهشده از چیزی بود که یهزمانی بهش میگفتم “خودم”.
لبم از شدت خشکی ترک خورده بود، زبونم مزهی آهن میداد!!
حس میکردم حتی نفسهامم بوی خون گرفته.
در این بین درد فقط مغزم روی یک صدا قفل زده بود..
یاد حرفهای اون عوضی افتادم.
نفس عمیقی کشیدم زیر لب زمزمه کردم:
_دالیم تو کجایی؟
ذهنم پر از سوالات و افکاری بود که هر کدوم مثل تیر توی سرم میزد. دستم مشت شده بود، و احساس میکردم که باید هر چه زودتر به جواب برسم. هیچ چیزی توی این وضعیت مهمتر از این نبود که بفهمم حلقهای که توی دستان اون دختره، چه معنایی داره
*مهری ماه*
بدنم بیحس شده بود.
حتی درد هم دیگه واضح نبود، فقط یه سوزش عمیق که تا مغزم نفوذ میکرد. دستام از زنجیر آویزون بود،دردش رو حس نمیکردم..شاید چون درد جای دیگ ای خیمه زده بود!
هر نفسی که میکشیدم، انگار یه تیغ از توی قفسهی سینم رد میشد.
دندههام…نه، شکسته نبودن،خورد شده بودن!
هر حرکت کوچیکی، هر تکون سادهای، انگار یه تیکه ازشون بیشتر توی بدنم فرو میرفت.
درد مثل موج می پیچید توی تنم،
بیرحم،
بدون توقف.
دیگه حتی جرات نداشتم درست نفس بکشم.
بدنم یه تیکهی خونی و لهشده از چیزی بود که یهزمانی بهش میگفتم “خودم”.
لبم از شدت خشکی ترک خورده بود، زبونم مزهی آهن میداد!!
حس میکردم حتی نفسهامم بوی خون گرفته.
در این بین درد فقط مغزم روی یک صدا قفل زده بود..
یاد حرفهای اون عوضی افتادم.
27.03.202518:32
#پارت_62
و حالا، یه دختر غریبه، با یه نگاه لجباز و زخمی، حلقهی اونو دستش داشت؟که دهن باز نمیکنه؟
معلوم نیست چ بلایی سر دالیم اوردن..
ارشیا یه قدم عقب رفت، چوبو توی دستش چرخوند و با یه پوزخند گفت:
_ این دختره از سنگه؟ یا اونقدر احمقه که نمیفهمه تهش همینه؟
مکسی کرد و ادامه داد:
میگم..مطمئنی جاسوس شومه؟
نگاهم افتاد به اون دختر..
لباسش پاره و خونی بود، نفساش نامنظم، ولی اون غرور لعنتیش…هنوز همونجا بود.هنوز توی اون چشمای خسته، یه چیزی بود که میگفت: “من تسلیم نمیشم.”
لبامو بهم فشردم، عمیق نفس کشیدم. بعد، خیلی آروم اما محکم گفتم:
_ بسه.
ارشیا برگشت سمتم، اخم کرد:
_ ولی هنوز حرف نزده!
قدمامو آروم برداشتم، چوب رو از دستش کشیدم و محکم کوبیدمش به دیوار. صدای ضربه، کل اتاقو ساکت کرد.
نگاه کردم به صورتش. به موهای خیسی که به پیشونیش چسبیده بود. به نفسای لرزونش.
و حالا، یه دختر غریبه، با یه نگاه لجباز و زخمی، حلقهی اونو دستش داشت؟که دهن باز نمیکنه؟
معلوم نیست چ بلایی سر دالیم اوردن..
ارشیا یه قدم عقب رفت، چوبو توی دستش چرخوند و با یه پوزخند گفت:
_ این دختره از سنگه؟ یا اونقدر احمقه که نمیفهمه تهش همینه؟
مکسی کرد و ادامه داد:
میگم..مطمئنی جاسوس شومه؟
نگاهم افتاد به اون دختر..
لباسش پاره و خونی بود، نفساش نامنظم، ولی اون غرور لعنتیش…هنوز همونجا بود.هنوز توی اون چشمای خسته، یه چیزی بود که میگفت: “من تسلیم نمیشم.”
لبامو بهم فشردم، عمیق نفس کشیدم. بعد، خیلی آروم اما محکم گفتم:
_ بسه.
ارشیا برگشت سمتم، اخم کرد:
_ ولی هنوز حرف نزده!
قدمامو آروم برداشتم، چوب رو از دستش کشیدم و محکم کوبیدمش به دیوار. صدای ضربه، کل اتاقو ساکت کرد.
نگاه کردم به صورتش. به موهای خیسی که به پیشونیش چسبیده بود. به نفسای لرزونش.
27.03.202512:37
سلام بچه ها🦦❤️🔥
شرمنده ک اینقدر بینظمم و پارتارو به موقع نمیزارم چون چندروز بود نتونستم بیام تلکرام و پارتارو بزارم
الان من یه نظر سنجی میزارم که پارتارو چه ساعتی بزارم و دیگ طبق مراد شما پیش بریم🥲😍❤️🔥
شرمنده ک اینقدر بینظمم و پارتارو به موقع نمیزارم چون چندروز بود نتونستم بیام تلکرام و پارتارو بزارم
الان من یه نظر سنجی میزارم که پارتارو چه ساعتی بزارم و دیگ طبق مراد شما پیش بریم🥲😍❤️🔥


23.03.202515:55
گفت مرا چرخ فلک:«عاجزم از گردش تو»
29.03.202521:22
واکنشاتون یادتون نره😍🫣❤️🔥
29.03.202521:08
#پارت_67
نفس لرزونی کشیدم.
چشمام نیمهباز شد. مردی با قد متوسط، موهای فر و یه لبخند کمرنگ، کنارم ایستاده بود. ولی برعکس بقیه، نگاهش… خطرناک نبود.
سرمو به سختی بلند کردم، اما همون لحظه دنده ام از درد تیر کشید. نالهی خفهای از بین لبام بیرون اومد.
_ هی، هی، یــُـواش
کمی جلوتر اومد، سرش رو کج کرد و دقیق نگاهم کرد.
_ اسمت چیه؟
نفس زدم، ولی چیزی نگفتم. نگاهم فقط روی صورتش قفل شد.
لبخندش یهکم عمیقتر شد. صدای آروم و گرمی داشت، اما پشت اون لحن ملایم… یه چیزی بود، یه چیزی که نمیتونستم بفهمم چیه.
_ سید… مو با اون گوریلایی که دیدی فرق داروم. مو مثل ددم سکینه میبینُمت!مو فقط… ازت میخوام که ای زبون وا کنی ..او هم خیلی راحت.اینهو آبِ خوردن!(مثل اب خوردن)
سعی میکرد فارسی صحبت کنه اما امان از لهجه ای ک زیاد به دل مینشست
نفس لرزونی کشیدم.
چشمام نیمهباز شد. مردی با قد متوسط، موهای فر و یه لبخند کمرنگ، کنارم ایستاده بود. ولی برعکس بقیه، نگاهش… خطرناک نبود.
سرمو به سختی بلند کردم، اما همون لحظه دنده ام از درد تیر کشید. نالهی خفهای از بین لبام بیرون اومد.
_ هی، هی، یــُـواش
کمی جلوتر اومد، سرش رو کج کرد و دقیق نگاهم کرد.
_ اسمت چیه؟
نفس زدم، ولی چیزی نگفتم. نگاهم فقط روی صورتش قفل شد.
لبخندش یهکم عمیقتر شد. صدای آروم و گرمی داشت، اما پشت اون لحن ملایم… یه چیزی بود، یه چیزی که نمیتونستم بفهمم چیه.
_ سید… مو با اون گوریلایی که دیدی فرق داروم. مو مثل ددم سکینه میبینُمت!مو فقط… ازت میخوام که ای زبون وا کنی ..او هم خیلی راحت.اینهو آبِ خوردن!(مثل اب خوردن)
سعی میکرد فارسی صحبت کنه اما امان از لهجه ای ک زیاد به دل مینشست
29.03.202502:16
#پارت_64
قدمام رو بلندتر برداشتم، در حالی که از اتاق بیرون میرفتم. صدای بلند و قاطع من، برای اینکه هر کسی که توی راه بود بشنوه، از گوشش گذشت:
_ ارشیا، تو باهام بیا. کارت دارم. به واجو بگو بازش کنه، ولی هیچی بهش نده.
مکسی کردم منتظر شدم باهام همقدم شه:
_ بگو مواظب باشه. اینجا نگهبانی بده. نمیخوام بقیه افراد صفر از قضیه باخبر بشن..خودم باید ته و توی این قضیه رو دربیارم
صدایی ازش نشنیدم نگاهی بهش انداختم و کفتم:
_مفهوم شد؟
هل شده انگار توی فکر بود گفت:
_مف..مفهمومه الان به واجو زنک میزنم بیاد پایین
_خوبه!
صدای قدمهام توی فضای سرد و بیروح کریدور پیچید،به فکر اون حلقه و اینکه چه چیزی پشتش پنهانه، عمیقتر رفتم.
باید بفهمم این دختر از کجا اومده و حلقه ای ک متعلق به دالیم بود رو از کجا اورده؟ این حلقه رو فقط من دیده بودم..فقط من.!!
دالیم بارها برام از وقتی بچه بودم افسانه حلقه دوقلوی مار و نیلوفر گفته بود..فقط من راجب این حلقه میدونستم..البته اینطور گفته بود..
قدمام رو بلندتر برداشتم، در حالی که از اتاق بیرون میرفتم. صدای بلند و قاطع من، برای اینکه هر کسی که توی راه بود بشنوه، از گوشش گذشت:
_ ارشیا، تو باهام بیا. کارت دارم. به واجو بگو بازش کنه، ولی هیچی بهش نده.
مکسی کردم منتظر شدم باهام همقدم شه:
_ بگو مواظب باشه. اینجا نگهبانی بده. نمیخوام بقیه افراد صفر از قضیه باخبر بشن..خودم باید ته و توی این قضیه رو دربیارم
صدایی ازش نشنیدم نگاهی بهش انداختم و کفتم:
_مفهوم شد؟
هل شده انگار توی فکر بود گفت:
_مف..مفهمومه الان به واجو زنک میزنم بیاد پایین
_خوبه!
صدای قدمهام توی فضای سرد و بیروح کریدور پیچید،به فکر اون حلقه و اینکه چه چیزی پشتش پنهانه، عمیقتر رفتم.
باید بفهمم این دختر از کجا اومده و حلقه ای ک متعلق به دالیم بود رو از کجا اورده؟ این حلقه رو فقط من دیده بودم..فقط من.!!
دالیم بارها برام از وقتی بچه بودم افسانه حلقه دوقلوی مار و نیلوفر گفته بود..فقط من راجب این حلقه میدونستم..البته اینطور گفته بود..
27.03.202518:31
#پارت_61
باز هم درد.
فریادی بلند از درد کشیدم داشت تا مغزم درد لعنتی میرسید..
باز زبون لعنتیش رو باز کرد..صداش مثل تیز تو گوشام فرو رفت:
_نه این بهم خوش نمیگذره..مهران جالب ترش کن..
*آراد*
ایستاده بودم، دستبهسینه، نگاهم روی دختری که از زنجیر آویزون بود.
دیگه حتی تقلا هم نمیکرد. تنش فقط مثل یه عروسک شکسته آویزون مونده بود، ولی هنوز… هنوز لعنتی نشکسته بود.
نگاهم به حلقه توی دستم افتاد..
قبلاً دیده بودمش.
سالها پیش، فقط یک بار. توی دست کسی که برای من، برای کل سازمان، حکم مادر رو داشت. کسی که سایهش همیشه بالای سرمون بود، کسی که نبودنش به این راحتی اتفاق نمیافتاد.
دالیم!
نفس عمیقی کشیدم، دستامو مشت کردم. چند روز بود که ازش خبری نبود. کسی چیزی نمیدونست، هیچ ردی، هیچ نشونهای…
باز هم درد.
فریادی بلند از درد کشیدم داشت تا مغزم درد لعنتی میرسید..
باز زبون لعنتیش رو باز کرد..صداش مثل تیز تو گوشام فرو رفت:
_نه این بهم خوش نمیگذره..مهران جالب ترش کن..
*آراد*
ایستاده بودم، دستبهسینه، نگاهم روی دختری که از زنجیر آویزون بود.
دیگه حتی تقلا هم نمیکرد. تنش فقط مثل یه عروسک شکسته آویزون مونده بود، ولی هنوز… هنوز لعنتی نشکسته بود.
نگاهم به حلقه توی دستم افتاد..
قبلاً دیده بودمش.
سالها پیش، فقط یک بار. توی دست کسی که برای من، برای کل سازمان، حکم مادر رو داشت. کسی که سایهش همیشه بالای سرمون بود، کسی که نبودنش به این راحتی اتفاق نمیافتاد.
دالیم!
نفس عمیقی کشیدم، دستامو مشت کردم. چند روز بود که ازش خبری نبود. کسی چیزی نمیدونست، هیچ ردی، هیچ نشونهای…
23.03.202516:06
#پارت_60
مرد اول با یه حرکت سیم دستگاهو دور مچم پیچید،نفس توی سینم حبس شد، صدای وزوز ضعیف دستگاه توی گوشم پیچید و..
درد.
یه شوک شدید از نوک انگشتام تا قلبم دوید. تمام عضلههام منقبض شد…
نفس توی گلوم گیر کرد،چشام سیاهی رفت. زانوهام لرزید،اما خودمو عقب نکشیدم!
لبمو به زور باز کردم، بین نفسهای بریده و بدن دردناک زمزمه کردم:
_ ب..بیشتر از این… باید تلاش کنین.
سرشو کج کرد.یه لبخند کوچیک زد.
_ چقدر مغروری تو دختر… حیف که قراره ببینم کی بالاخره میمیری..دختر خوشگلی هستی!!
مرد دوم جلو اومد..
یه سطل آب یخ روی صورتم پاشید.لرزیدم، انگار تمام خون توی بدنم یخ زد.صدای خندهی کوتاه یکیشون توی گوشم زنگ زد.
_ بیا ببینیم این بار چقدر مقاومت میکنی.
دوباره نزدیک شد. نفس حبس کردم، ناخنامو توی کف دستم فرو کردم و…
باز هم درد.
مرد اول با یه حرکت سیم دستگاهو دور مچم پیچید،نفس توی سینم حبس شد، صدای وزوز ضعیف دستگاه توی گوشم پیچید و..
درد.
یه شوک شدید از نوک انگشتام تا قلبم دوید. تمام عضلههام منقبض شد…
نفس توی گلوم گیر کرد،چشام سیاهی رفت. زانوهام لرزید،اما خودمو عقب نکشیدم!
لبمو به زور باز کردم، بین نفسهای بریده و بدن دردناک زمزمه کردم:
_ ب..بیشتر از این… باید تلاش کنین.
سرشو کج کرد.یه لبخند کوچیک زد.
_ چقدر مغروری تو دختر… حیف که قراره ببینم کی بالاخره میمیری..دختر خوشگلی هستی!!
مرد دوم جلو اومد..
یه سطل آب یخ روی صورتم پاشید.لرزیدم، انگار تمام خون توی بدنم یخ زد.صدای خندهی کوتاه یکیشون توی گوشم زنگ زد.
_ بیا ببینیم این بار چقدر مقاومت میکنی.
دوباره نزدیک شد. نفس حبس کردم، ناخنامو توی کف دستم فرو کردم و…
باز هم درد.
22.03.202516:17
سه پارت امشب خدمت شما😍🫶🏻
Показано 1 - 24 из 30
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.