Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Мир сегодня с "Юрий Подоляка"
Труха⚡️Україна
Труха⚡️Україна
Николаевский Ванёк
Николаевский Ванёк
رمان فراتر از صفر🩶 avatar

رمان فراتر از صفر🩶

🖤✨ اولین رمان من، یک دنیای پر از هیجان و راز…
یک فلش مرموز، یه سازمان مخوف، و دختری که ناخواسته وارد دنیایی می‌شه که جایی توش نداره! اما اینجا یه قانون بیشتر نیست: یا قاعده‌ی بازی رو یاد بگیر… یا حذف شو! 🔥💀
به قلم:رزان
Рейтинг TGlist
0
0
ТипПубличный
Верификация
Не верифицированный
Доверенность
Не провернный
Расположение
ЯзыкДругой
Дата создания каналаMar 06, 2025
Добавлено на TGlist
Mar 24, 2025
Прикрепленная группа

Рекорды

26.03.202523:59
69Подписчиков
22.03.202523:59
0Индекс цитирования
24.03.202523:59
16Охват одного поста
23.04.202503:19
0Охват рекламного поста
28.03.202523:59
54.55%ER
24.03.202523:59
23.53%ERR

Развитие

Подписчиков
Индекс цитирования
Охват 1 поста
Охват рекламного поста
ER
ERR
MAR '25MAR '25APR '25APR '25APR '25

Популярные публикации رمان فراتر از صفر🩶

14.04.202520:34
#پارت_81
با فریادش از توی هپروت بیرون اومدم..
_مگه با تو نیستم؟؟

دستشو گذاشت روی دنده ام فشارش داد
از درد به خودم پیچیدم
_جواب منو بده!!!

چشمام قرمز بود، نه از گریه… از خشم. از بغضی که تو گلوم قفل شده بود و بالا نمی‌اومد.
روبه‌روش وایسادم. سایه‌ی قد بلندش روی دیوار افتاده بود، ولی من حتی از سایه‌شم نمی‌ترسیدم.

_بذار توی سازمان بمونم… فقط همینو می‌خوام

نفسم بند اومده بود. فشار دستش روی دنده‌هام زبونه می‌کشید، اما دردم فقط از ضربه نبود…
از حجم سوالای بی‌جواب بود، از صدای خشم توی گلوی کسی که شاید خودش هم نمی‌فهمید چرا داره داد می‌زنه.

_گفتم جواب بده مهری‌ماه!….درد داری؟ باشه… ولی دروغ نگو!

بلخره اسمم به لباش خوش شد..
لب‌هامو روی هم فشار دادم. درد توی قفسه‌ی سینه‌م می‌پیچید، اما هنوزم سکوت رو ترجیح می‌دادم.
نه چون قوی بودم… چون اگه شروع می‌کردم، دیگه نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.

_تو هیچی نمی‌فهمی…

_بفهمون بهم
23.03.202516:06
#پارت_60
مرد اول با یه حرکت سیم دستگاهو دور مچم پیچید،نفس توی سینم حبس شد، صدای وزوز ضعیف دستگاه توی گوشم پیچید و..

درد.

یه شوک شدید از نوک انگشتام تا قلبم دوید. تمام عضله‌هام منقبض شد…
نفس توی گلوم گیر کرد،چشام سیاهی رفت. زانوهام لرزید،اما خودمو عقب نکشیدم!

لبمو به زور باز کردم، بین نفس‌های بریده و بدن دردناک زمزمه کردم:
_ ب..بیشتر از این… باید تلاش کنین.

سرشو کج کرد.یه لبخند کوچیک زد.
_ چقدر مغروری تو دختر… حیف که قراره ببینم کی بالاخره میمیری..دختر خوشگلی هستی!!

مرد دوم جلو اومد..
یه سطل آب یخ روی صورتم پاشید.لرزیدم، انگار تمام خون توی بدنم یخ زد.صدای خنده‌ی کوتاه یکی‌شون توی گوشم زنگ زد.
_ بیا ببینیم این بار چقدر مقاومت میکنی.

دوباره نزدیک شد. نفس حبس کردم، ناخنامو توی کف دستم فرو کردم و…

باز هم درد.
23.03.202515:56
#پارت_58
خودش بود دوباره..همون عوضی

نگاهم افتاد به سایه‌ای که جلو اومد.خیلی نزدیک. یه صندلی کشید، روش نشست و با همون نگاه سنگین و خونسرد زل زد بهم.

_ حالا…بیایم ببینیم چقدر میتونی دوام بیاری!؟

نفس توی سینم حبس شد.قطره عرق از شقیقه‌م چکید.

_ اینجا یه قانون داره،…هرکس وارد بشه،یا حرف می‌زنه، یا میمیره!
کلا تنها قانونش مرگه!!

خم شد سمتم، خیلی نزدیک، اونقدر که می‌تونستم عطر تلخشو حس کنم.

_ و باور کن…تو زودتر از چیزی که فکر میکنی، میمیری!

همون لحظه، در باز شد. دو مرد دیگه وارد شدن، چهره‌شون تو سایه بود،اما چیزی که توی دست یکی‌شون بود رو واضح دیدم.
یه دستگاه شوک الکتریکی!!!
رنگم پرید. انگشتام یخ زد.
لعنتی…اینا جدی بودن

نور کم‌رمق لامپ بالای سرم توی چشمام می‌زد.نفسام نامنظم بود، بدنم منقبض،و حس عجیبی از ترس و خشم توی رگ‌هام می‌دوید.
23.03.202516:00
#پارت_59
مرد اول نزدیک‌تر شد، دستگاه توی دستش بود. یه برق کوچیک روی سطحش رد شد و صدای خشکی ازش بلند شد.

آب دهنمو قورت دادم. سعی کردم نگاهمو محکم نگه دارم، اما اون نیم‌لبخندش… اون خونسردی لعنتی توی چشماش، کاری کرد که حس کنم توی یه بازی گیر افتادم که تهش رو از قبل باختم.

مرد دوم کنارم زانو زد، با دستش چونه‌م رو گرفت و سرمو بالا کشید. انگشتاش زبر و خشن بود.

_ فقط بگو از کجا آوردیش،همین

نگاهمو ازش گرفتم.سکوت کردم..

از جاش بلند شد اسمش بزارم چی؟همون عوضی تمام بها
،آروم قدم برداشت، دستاشو توی جیبش فرو برد و با یه لحن نرم اما کشنده گفت:
_ لج‌بازی نکن،کوچولو… اینا حوصله ندارن. منم… علاقه‌ای ندارم شاهد چیزی باشم که بعدش پشیمون بشی!

پوزخند زدم.تمام قدرتی که توی وجودم مونده بودو جمع کردم، صاف نشستم و محکم گفتم:

_ پس بهتره برین سراغ کار بعدی‌تون،چون حرفی ندارم که بزنم.

نگاهش یه لحظه تغییر کرد.چیزی بین کلافگی… اما بعد، انگار که تصمیمی گرفته باشه، سرشو تکون داد و یه قدم عقب رفت:
_ خودت خواستی.
27.03.202518:36
بفرمایید طبق نظرسنجی های شما
از ساعت ۱۰ تا ۱۲ پارت گذاری میشه💁🏻‍♀️😍
(واکنشاتون متفاوت باشع🥲❤️‍🔥)
نظرتون راجب پارتای امشب چیه؟🥹
گفت مرا چرخ فلک:«عاجزم از گردش تو»
16.04.202518:27
واکنش هاتون یادتون..🥹
30.03.202521:19
سلام بچه ها اگر هر چند وقت پارت نمیزارم بخاطر اینه میخام ویو بیشتر شه تا پارت های بعدی رو بزارم💁🏻‍♀️
29.03.202521:22
واکنشاتون یادتون نره😍🫣❤️‍🔥
29.03.202521:21
بچه ها اگه لهجه بوشهری این شخصیتمون رو متوجه نمیشین تا معنیش رو توی پرانتز بزارم؟
نظرتون چیه میفهمین یا نه؟
29.03.202521:20
#پارت_69
نگاهم رو ازش گرفتم. توی ذهنم اسم رو تکرار کردم. اراد کی بود؟

اون صدای سرد و قاطع که دستور می‌داد.
اون نگاه یخی که از پشت شیشه‌ی اتاق بازجویی حسش کرده بودم.
اون مردی که گفت: «حالا ببینم اینجا چقدر دووم میاری!

پس اون لعنتی… اون کسی که اینجا دستور می‌داد، اسمش اراد بود.

یه خنده‌ی تلخ نشست گوشه‌ی لبم. چه بامزه، حتی نمی‌دونستم کی داره شکنجم می‌ده، کی قراره زندگی‌مو به جهنم تبدیل کنه. حالا یه اسم داشتم، ولی چیزی تغییر نمی‌کرد

تو دلم لعنتی گفتم. تهش که چی؟ اگه قرار باشه اراد بیاد و باز هم شکنجه شروع بشه، چرا باید عذاب بیشتری بکشم؟ شاید این دیوونه خوش‌زبون، راه راحت‌تری نشونم بده. ولی… نه، باید صبر می‌کردم. باید اعتمادشون رو جلب می‌کردم.معلوم نیست این خل وضع کیه..

این دیوونه نفسش رو با صدا داد بیرون، بعد پاشو دراز کرد، انگار که واقعا داره از بازجویی لذت می‌بره!
_ خب، یه‌بار دیگه امتحون موکونُم… د یا حرف مِزنی، یا مو وایمِسُم یا بروم اراد و بیدار کنُم! ت مِدونی که او لامصب، وقتی از خواب بپره… اینهو جن میمونه
29.03.202521:19
#پارت_68
نشست روی یه چهارپایه‌ی کوتاه، دست به سینه شد، و منتظر نگاهم کرد.

_ سی چه نگای مو موکونی؟د بنال دیگ

لبام از درد و خشکی می‌سوخت، اما هنوزم نمی‌خواستم چیزی بگم. فقط بهش نگاه کردم. این لعنتی… زیادی عجیب بود.
نه تهدید می‌کرد، نه مشت و لگد می‌زد، فقط با اون لهجه‌ی شیرین و لحن شوخش، سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.

دیوونه!

سرشو کمی کج کرد، با اون لبخند نصفه‌نیمه‌ش گفت:
_ ای… نمی‌خوی بِنالی؟ باو یه چِی بوگو، ایجور نگای نَکو به مو، خجالت میکشُوم!

پلک زدم. حتی یه درصد هم فکر نمی‌کردم بازجویی اینطوری باشه.

دستاشو بهم کوبید و یه آه بلند کشید:
_ وَی خدا، مو چیکار کُنوم با تو دختر؟ ببین، راستش مو خیلی صبُوروم، ولی اراد ای بیه و بینه هنوز حرف نَزدی… یا خدا! دِ می‌کُشِمتا!

لبامو تر کردم. سرم هنوز گیج می‌رفت، اما مغزم داشت کار می‌کرد. یه اسم از بین حرفای این دیوونه بیرون اومد…

اراد.
29.03.202521:08
#پارت_67
نفس لرزونی کشیدم.
چشمام نیمه‌باز شد. مردی با قد متوسط، موهای فر‌ و یه لبخند کمرنگ، کنارم ایستاده بود. ولی برعکس بقیه، نگاهش… خطرناک نبود.

سرمو به سختی بلند کردم، اما همون لحظه دنده ام از درد تیر کشید. ناله‌ی خفه‌ای از بین لبام بیرون اومد.

_ هی، هی، یــُـواش

کمی جلوتر اومد، سرش رو کج کرد و دقیق نگاهم کرد.

_ اسمت چیه؟

نفس زدم، ولی چیزی نگفتم. نگاهم فقط روی صورتش قفل شد.

لبخندش یه‌کم عمیق‌تر شد. صدای آروم و گرمی داشت، اما پشت اون لحن ملایم… یه چیزی بود، یه چیزی که نمی‌تونستم بفهمم چیه.

_ سید… مو با اون گوریلایی که دیدی فرق داروم. مو مثل ددم سکینه میبینُمت!مو فقط… ازت میخوام که ای زبون وا کنی ..او هم خیلی راحت.اینهو آبِ خوردن!(مثل اب خوردن)

سعی میکرد فارسی صحبت کنه اما امان از لهجه ای ک زیاد به دل مینشست
بیشتر کلیپ میپسندین یا عکس همراه با شعر🫣❤️
29.03.202502:17
#پارت_66
هنوز توی گوشم زنگ می‌زد.نمی‌خوام اعضای صفر از قضیه باخبر بشن…”

همه چیز توی سرم چرخید. با اینکه درد تا مغز استخونم نفوز کرده بود، حالا می فهمیدم که من توی یه جای مهم هستم.
سازمان صفر!
اون سازمانی که هیچ‌وقت در موردش حرف نمی‌زدن!!
برای لحظه‌ای احساس رضایت کردم.
من هنوز اینجا بودم.هنوز توی بازی بودم،حتی اگر این بازی، بازی مرگ بود.باید اعتمادشون رو جلب کنم حالا که فهمیده بودم کجا هستم،‌ باید روی نقشه‌ام تمرکز میکردم.
“اسکار” باید پیداش میکردم!!

ولی چطور؟چطوری اعتمادشون رو جلب کنم؟اینجا تنها جایی بود که میتونستم با وجود اینکه تنها قانونش مرگه و احساس امنیت کنم.. ولی این شرایط که بیشتر از همیشه در خطر بودم، هیچ راهی جز تحمل این درد و اعتمادسازی نبود!!
صدای پایی رو شنیدم.
سنگین، آروم پیوسته..کسی داشت میومد سمتم.
صدای نرمی با لهجه باحالی که تا حالا نشنیده بودم، توی فضای نیمه‌تاریک پیچید:

_ وُلک… حسابی ازت پذیرایی کِردنِا
Войдите, чтобы разблокировать больше функциональности.