26.03.202521:19
اۅ ترسـۅ بود، دلـش را بـہ کلمـات نسپرد، مبادا ڪـہ رۅز ے در پیچۅخم آنها سـرگردان شۅد ۅ راه بازگشـت را نیابد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
چشمانـش را از نور دزدید، مبادا ڪـہ پرتۅے حقیقت، پرده از رازهای مدفـۅنش بردارد.
ۅ عـشق را، همچون آتـشی سرڪش، از دۅر نظـاره ڪرد، بیآنڪـہ جرأت ڪند، حتـی براے لحظها ے، دستانش را به گرماے بیامـانش بسپارد.
19.03.202514:53
با او بودن همچو نشستن در آفتاب پاییز است، آنجا که روشنی هنوز بر لب بام زمانه ایستاده، اما سایههای سرد به آهستگی بر سنگفرش دل فرود میآیند. گرمایِ او را لمس میکنم، اما از پس فاصلهای نامرئی، چنان که دستها در تمنای لمسِ او میسوزند و نمیرسند، چنان که نور بر پوست مینشیند، اما لرزشِ مبهمی در جان میریزد.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.
او در کنارم است، همچو آفتابی که بر برگهای زرد و خسته میتابد، چون روشنیای که در انتهای روز، در نگاه آخرین پرندهی مهاجر جامیماند.
و من، با تمام دلتنگیام، با تمامِ اشتیاقهای بی سرانجام، در میان غروب طلایی، تنها تماشا میکنم که چگونه زیبایی همیشه در آستانهی رفتن است.


18.03.202513:56
برایِ آنتونی و فلسفهاش
آنتونی، کسی که عطر کاغذهای کهنه و جوهر خودنویس از لبهی کتش برمیخیزد. در کلاسهای دانشگاهی لندن، با صدایی آرام اما عمیق، شاگردانش را به جهان حیرت و پرسش میبرد. هر غروب در کافهای قدیمی کنار رود تیمز، با فنجانی چای و کتابی گشوده، میان سطرهای ارسطو و نیچه گم میشود. او فلسفه را نه فقط میآموزد، بلکه زندگی میکند؛ در مکثهای طولانی، در نگاههایی که انگار فراتر از اکنون را میبینند، و در شبهایی که اندیشههای بیپایان، خواب را از چشمانش میربایند.


18.03.202513:55
برای شیرین و آواهای پیانو
شیرین، پیانیست پاریس، روحی آمیخته با نغمههای جاودان داشت. در کوچههای تنگ و سنگفرششدهیِ مونمارتر، انگشتانش بر روی کلیدهای پیانو میرقصید و آهنگهایی میساخت که گویی از دل تاریخ و عشق برمیخاست. زندگیاش همچون قطعهای موسیقی، پر از فراز و نشیب بود؛ روزهایی که در نور خورشید غرق میشد و شبهایی که در سکوت ستارگان غوطهور میگشت. او با موسیقی نفس میکشید و با هر نت، داستان عشق و رنج بشری را روایت میکرد. شیرین، نه تنها یک هنرمند، که نگهبان خاطرات و احساساتی بود که در قلب پاریس جاری میشد.


18.03.202513:55
برایِ الف، محافظِ جنگل
در دل سبزینهای که نور طلایی خورشید را بر برگهایش میپاشد، الفی زندگی میکند که تنفسش با عطر گلهای وحشی درآمیخته است. خانهاش از پیچکهای درهم تنیده ساخته شده و فرش زمینش را مخمل نرمی از چمنهای خیس بوسه زدهاند.هر بامداد، با زمزمهی رود و نوازش نسیم، چشمان زمردینش را میگشاید و در میان شکوفهها قدم برمیدارد، گویی بخشی از خودِ جنگل است. شبها، ستارهها را میان گلبرگها پنهان میکند تا بامداد، نسیم بیدارشان کند. هیچ مسافری بیاجازه پای به حریمش نمیگذارد، مگر آنکه دلش با طبیعت یکی شده باشد.


18.03.202513:55
برایِ الما و کتابهایش
المـا، دخترکی که عطرِ کاغذ و جوهر در جانش بوسه نشانده بود، در کنجِ کتابخانهای قدیمی در اصفهان، میان قفسههای چوبیِ بلند، روزهایش را میگذراند. ردِ انگشتانش رویِ کتابهای کهنه، همچون نوازشی بود بر خاطراتی که میان صفحات زردرنگ در جریان بودند. هر صبحاش را پیش از آنکه نخستین رهگذر از کنار زایندهرود بگذرد به گشودنِ کتابخانه مشغول میشد. نورِ ملایم از پنجرههای رنگی به داخل میتابید و گردِ نشسته بر عطف کتابها در هوا میرقصیدند و الما نیز با آنها همراه میگشت. الما، در سکوت میان خطوط به قصههایی گوش میسپرد که کسی جز او صدایشان را نمیشنید.
ظهرها، میان صفحات باز، چای بهار نارنجش را مینوشید و به شهری فکر میکرد که هر روز در گذر تاریخ، چند برگ از خود را از دست میداد. و شبها، وقتی که آخرین چراغ خاموش میشد سایهاش به روی دیوارهای کتابخانه کش میآمد، شبیه به دخترکی رقصان که خود را میانِ قصههایِ جادویی جا گذاشته و دیگر راهی برای برگشت نداشت.
25.03.202500:01
خواهۍ دانست که من، ❀
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
هݛگز، هݛگز از میان نݛفتهام.
19.03.202514:53
18.03.202513:56


18.03.202513:55
برایِ نادیا و رقص کلماتش
نادیا، نویسندهای که رم را چونان دفترِ کهنهی داستانهایش دوست میدارد. صبحها در کافهای کوچکِ کنار فوارههای باستانی، با فنجانی قهوه و دستهایی جوهری، در جهانِ واژهها غرق میشود. عصرها، در کوچههای سنگفرششده با قدمهایی آرام، قصههای نانوشته را از دیوارهای کهن میگیرد. شبها، کنار پنجرهای رو به کلیسای قدیمی شمعی روشن میکند و واژهها را همچون دعاهایی گمشده، بر کاغذ میریزد؛ شاید کسی روزی، در جایی، آنها را بخواند و بفهمد که نادیا چگونه در میان سطرهایش، زندگی کرده است.


18.03.202513:55
برایِ نقاشِ پاریسی
در قلب پاریس میان کوچههایی که بوی قهوهی تازه و نانِ داغ در آن جاریست، ونوس زندگی میکند. اتاقکِ کوچک و پرنورش، پر است از بومهایی که زندگیها بر آنها جاری هستند، قلمموهایی که در شیشههای کهنهی مربا جا خوش کردهاند و پالتهایی که ردِ انگشتانش به روی آنها بوسه زدهاند. صبحها، با اولین تابش آفتاب پنجرهی رو به سن را باز میکند، نفس میکشد و رنگهای جهان را به رویِ روحاش قلم میزند. در هیاهوی شهر، در صدای دوردستِ آکاردئوننوازانِ کنار رود، او دستهایش را به رنگها میسپارد، خطوط را میرقصاند و جهانِ خویش را میآفریند. گاهی، وقتی از پنجره به زندگیِ در گذر مردم نگاه میکند در دلِ هر رهگذر، داستانی میبیند که ارزش حک شدن بر بوم را دارد. چشمانش از روی سنگفرشهای خیس از باران میگذرد، از روی سایههایی که بر دیوارِ آجریِ خانهها افتاده، و در دلِ شبهای مهآلودِ پاریس به دنبال نوری در میان تاریکی میگردد، نوری که شاید خودش باشد، در میان رنگهایش.
18.03.202513:55
25.03.202500:01
تو مرا به یاد خواهی آورد، در لحن مبهم ترانهای که نیمی از آن را از یاد بردهای، در لمس سایهای که از گوشهی چشمت میگذرد، در انعکاس صدایی که در ازدحام خیابان، لحظهای قلبت را میلرزاند.


18.03.202518:07
برای یگانه و رایحهیِ کروسانها
یگانه، نانوا و شیرینی پزی در موناکو که با هنرِ دستانش، جادو میکند.
سحرگاهان، پیش از آنکه شهر از خواب برخیزد، دستانش در میان خمیرهای نرم و عطرآگین گم میشود. آتش، رازهای کهن را در تنور زمزمه میکند و نانها، همچون طلوعی گرم از دل خاکستر زاده میشوند. عطر شیر و وانیل در کوچههای باریک میپیچد، رهگذران را به سوی نانوایی کوچکش میکشاند، جایی که نانها نهفقط برای سیر کردن که برای آرامش روح پخته میشوند. دستهایش بوی گندم و دارچین میدهد، و لبخندش، به شیرینی کرهای که بر نان داغ آب میشود.
18.03.202513:55
18.03.202513:55


18.03.202513:55
برایِ نقره، همنشینِ سیمین.
نقره در دلِ شیراز، همانجا که بویِ بهار نارنج با غروبها در هم میآمیزد، میانِ سطرهای نانوشته و قابهای ناتمام زندگی میکند. صبحها، در حیاطِ خانهای کهن با استکانِ کمر باریکِ چای در دست، به سایههای درختان بر دیوار خیره میشود و واژهها را در ذهنش به پرواز در میآورد. شبها پشتِ دوربین، قابها را میچیند، بازیِ نور و سایه را میفهمد، و قصهها را در سکوتِ تصویرها روایت میکند. در کوچههای خیس از باران، شاید ردپای سیمین را جسته باشد، یا در کتابفروشیهای خاکگرفته، روی جلدی قدیمی، نامی آشنا را لمس کرده باشد. نقره مینویسد، میسازد، و میان خیال و واقعیت، در شهری که شاعرانه نفس میکشد، جاودانه میشود.
18.03.202513:55
25.03.202500:01
18.03.202518:07


18.03.202513:55
برای ورونیکا و گلهایش
ورونیکا، دختری که دستانش بوی رنگ و گل میدهد. در آتلیهی کوچک و آفتابگیرش در پاریس، بومها را کنار گلدانهای وحشی میچیند و هر صبح، پیش از آنکه اولین نور روز بر سنگفرش خیابانها بلغزد، گلهای تازه میچیند و طرحی نو بر جهان میزند. عصرها، میان عطر اسطوخودوس و رزهای سفید، با انگشتانی که هنوز ردِ رنگ بر آنهاست، فنجان چای را دور لبهایش میچرخاند و در سکوت، شهر را به تماشا مینشیند. او هنرش را با گلها درهم تنیده، گویی که هر تابلو، لحظهای از بهار است که در قاب جاودان شده.
18.03.202513:55
18.03.202513:55
18.03.202513:55
Көрсөтүлдү 1 - 24 ичинде 45
Көбүрөөк функцияларды ачуу үчүн кириңиз.