
Реальна Війна

Україна Сейчас | УС: новини, політика

Всевидящее ОКО: Україна | Новини

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Анатолий Шарий

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Сейчас | УС: новини, політика

Всевидящее ОКО: Україна | Новини

Мир сегодня с "Юрий Подоляка"

Труха⚡️Україна

Николаевский Ванёк

Лачен пише

Анатолий Шарий

Реальний Київ | Украина

Реальна Війна

Україна Сейчас | УС: новини, політика

Всевидящее ОКО: Україна | Новини

Fallosafah | فلسفه محمد سعید حنایی کاشانی
بازنشر فرستههای این کانال تنها به صورت مستقیم رواست.
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
Website: fallosafah.org/old
Website: fallosafah.org
Academia.edu: https://sbu-ir.academia.edu/Sahaka
محمد سعید حنایی کاشانی
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
Website: fallosafah.org/old
Website: fallosafah.org
Academia.edu: https://sbu-ir.academia.edu/Sahaka
محمد سعید حنایی کاشانی
TGlist рейтингі
0
0
ТүріҚоғамдық
Растау
РасталмағанСенімділік
СенімсізОрналасқан жері
ТілБасқа
Канал құрылған күніDec 19, 2020
TGlist-ке қосылған күні
Dec 05, 2024Рекордтар
10.04.202523:59
789Жазылушылар07.04.202523:59
100Дәйексөз индексі12.04.202523:59
3511 жазбаның қамтуы12.04.202523:59
351Жарнамалық жазбаның қамтуы23.03.202523:59
6.06%ER12.04.202523:59
44.49%ERR21.04.202513:18
👆👆👆🔷 ترجمهٔ فرهنگی عبارت ترامپ: “kiss my ass”.
اما، در غرب، رسم «دست بوسی»، به ویژه امروز، منحصر به بوسیدن دست بانوان از سوی آقایان متشخص است و به عنوان ابراز احترام و علاقه و ادب صورت میگیرد. در آداب پادشاهی و قانون اساسی بریتانیا هنوز مادهای هست که «تنفیذ» حکم نخست وزیر با «بوسیدن دست پادشاه یا ملکه» صورت میگیرد، به نشانهٔ ابراز وفاداری به آنها، اما در عصر جدید دیگر آن را به صورت جسمانی یا حقیقی اجرا نمیکنند و فقط معنای مجازی آن، یعنی ابراز وفاداری به پادشاه یا ملکه، کافی است! در «مافیا»های ایتالیایی نیز بوسیدن دست پدرخوانده نشانهٔ ابراز اطاعت و وفاداری به اوست و البته به صورت جسمانی و حقیقی هم انجام میشود. باری، در فرهنگ غربی، «دست بوسی» بیشتر به همان معنای حقیقی صورت میگیرد و یا نشانهٔ احترام و علاقه و ادب و یا ابراز وفاداری است و از آن «تملق» و «چاپلوسی» و «نوکرصفتی» مراد نمیشود و کسی کوچک و خوار نمیشود که چرا دست کسی را بوسیده است!
«پابوسی»، در شرق، بیشتر منحصر به سلاطین گذشته بوده است و به نشانهٔ ابراز وفاداری و سرسپردگی یا برای طلب بخشش و گذشت صورت میگرفته است. در میان مردم عادی نیز ممکن است به عنوان احترام و خضوع در برابر پدر و مادر یا طلب گذشت و بخشش از کسی صورت گیرد.
اما «پابوسی»، در غرب، امروز از مراحل آغاز عشقبازی است، بدین گونه که عاشق بوسه زدن را از شست پای معشوق آغاز و به بالا میرود. در فارسی میگوییم: کسی را از نوک پا تا فرق سر بوسیدن! دیگر از سلطان قدر قدرت و حکم جلاد خبری نیست!
بهطوری که میبینیم در غرب «دستبوسی» و «پابوسی» به هیچ وجه معنای «چاپلوسی» و «تملقگویی» یا «پاچهخاری» ندارد و تنها همان اصطلاح «کونبوسی» است، که البته به معنای حقیقی به کار نمیرود، چون ما ندیدهایم کسی این کار را بکند یا از کسی خواسته شود که چنین کند!، بلکه به معنای مجازی برای «چاپلوسی» یا همان «پاچهخاری» به کار میرود. همان طور که اصطلاح فارسی «از کون کسی خوردن» هم به معنای حقیقی نیست، بلکه به معنای مجازی و برای «زن ذلیل»ها و دنبالهروی و اطاعت مطلق و شیفتهوار از کسی (بهویژه، زنها) به کار میرود.
اکنون، به نظر من، ترجمهٔ فارسی سخن ترامپ در ترجمهٔ فرهنگی این است:
These countries are calling us up, kissing my ass, they are dying to make a [trade] deal… ‘please please sir make a deal, I’ll ..
«این کشورا دارن هی به ما زنگ میزنن، دست منو میبوسن (پاچهخاری منو میکنن)، و دارن جون میدن برای ترتیب معاملهای [تجاری] ... و [میگویند] تو رو خدا! تو رو خدا! آقا بیا یه معامله با ما بکن، ...»
دوشنبه، ۱ اردیبهشت، ۱۴۰۴
#ترجمهفرهنگی
#ترامپ
#دستبوسی
#پاچهخاری
@fallosafahmshk
21.04.202513:18
🔷 ترجمهٔ فرهنگی عبارت ترامپ: “kiss my ass”.
🔶 ترجمه عملی مکانیکی برای برگرداندن واژه به واژهٔ عبارت یا جملهای در زبانی دیگر نیست، گرچه گاهی ممکن است چنین عملی بهراحتی و بهدرستی در برخی عبارتها و جملههای ساده امکانپذیر باشد. اما در مواردی دیگر به ترجمههای خندهدار میانجامد که حتی زبردستترین و کهنهکارترین مترجمان نیز گاهی در دام آن میافتند، چون یا جستوجویی و اندیشهای نمیکنند یا به حافظه و دانش خود تکیه میکنند. یکی از جاهایی که میباید در ترجمه مراقب و محتاط بود همین تعبیرات و اصطلاحات و تعارفات و استعارات و عبارتهای گاه شاعرانه و ادیبانه و گاه عامیانه و عوامانه است.
از جمله جاهایی که نمیتوان ترجمهای تحتاللفظی کرد همین عبارت عوامانه و بیادبانهای است که اکنون به واسطهٔ سخن متکبرانهٔ ترامپ خودشیفته و از خود راضی دربارهٔ «تعرفهها» بر سر زبانها افتاده است. اکنون میخواهیم ببینم آیا این عبارت اصطلاحی را میباید اینطور که این روزها متداول است به «باسن مرا میبوسند» (آن هم از پشت تلفن!) ترجمه کرد و آیا این تعبیر اصلاِ به معنای حقیقی به کار میرود یا به معنای مجازی؟ و آیا برابر/برابرهای بسیار آشنایی در فارسی دارد که ما از آن غفلت میکنیم؟
از کلمهٔ بحثانگیز “ass” در عبارت “kiss my ass” آغاز کنیم. این کلمه در مرتبهٔ نخست به معنای «الاغ» (برابر دیگری برای «خر» یا “donkey”) و بعد به معنای «آدم احمق» (مانند تعبیر «الاغ» (آدم نفهم و بیشعور) در خطاب به افراد، همچون فارسی) و بعد کلمهای موهن و زننده برای اشاره به نشیمنگاه یا ماتحت (کون، و نه باسن!) و بعد کلمهای رکیک برای اشاره به عمل جنسی یا تنها زن شریک رابطهٔ جنسی (لش) و بعد شیوهای زننده برای مخاطب قرار دادن خود یا کسی (لش، تنهلش) است، مانند بیرون کردن کسی از اتاق کار یا دفتر، «حالا گورت را گم کن!» یا «تن لشات رو ببر!» (“Get your ass in my office now”). بنابراین، “ass” کلمهای واحد است که در هرجایی به معنایی متفاوت به کار میرود و در ترجمه نیز یک برابر ندارد.
اما عبارت اصطلاحی “kiss my ass” در انگلیسی به دو صورت ممکن است به کار رود: یکی “kiss (my) ass” است که اصطلاحی بیادبانه و توهینآمیز و برای تحقیر است و هنگامی است که کسی تملق و چاپلوسی، یا به قول امروزیها، «پاچهخاری»، یا «دستبوسی» مقامی دولتی را میکند تا لطف و عنایت او را جلب کند و دیگری عبارت “!kiss my ass” است که در هنگامی به کار میرود که کسی بخواهد در مقابل تقاضای شخصی دیگر، به صورتی بیادبانه و پرخاشگرانه، پاسخی منفی به او بدهد: مثلاً، بگوید: «کون لقت»! «برو گم شو!»، «گور پدرت!»
باری، “kiss ass”، که البته تعبیر ناشایستی است و نباید آن را در هر جایی به کار برد، در زبان انگلیسی هنگامی به کار میرود که بخواهند به کسی اشاره کنند که بخواهد نظر مقامات دولتی را با شیرینزبانی و خواهش و التماس یا با تملق و چاپلوسی و «پاچهخاری» جلب کند. بنابراین ترامپ در این جمله میخواهد بگوید دیگرانی به او التماس میکنند و میگویند با ما راه بیا و با ما کار کن، اما به گونهای «پاچهخاری» او را میکنند که گویی حتی حاضرند «دستش را هم ببوسند!» اکنون باید ببینیم در زبان فارسی وقتی میخواهیم بگوییم کسی خیلی پاچهخاری یا چاپلوسی مقامات را میکند از چه تعبیری استفاده میکنیم. ما در فارسی تعبیر «دست بوسیدن» و «پا بوسیدن» را هم داریم که هر کدام معنا و جایی خاص دارند. تعبیر «دست بوسیدن» یا «دستبوسی» (“hand-kissing” و “kissing hand”) و «پا بوسیدن» (“toe - kissing” و “kissing foot”) در زبان انگلیسی هم هست، اما چرا ترامپ از آنها استفاده نمیکند؟ در ادامه خواهیم گفت.
اکنون ببینیم تفاوت «دست بوسی» و «پا بوسی» ایرانی با مشابه آن در فرنگی چیست؟ در زبان پارسی «دست بوسی» از شاهان و اولیای امور تا علمای دین و شیوخ صوفیه و زاهدان نامدار تا پدر و مادر رایج بوده و هست. اما «دست بوسی» معنای مجازی «تملق» و «چاپلوسی» و «نوکرصفتی» نیز یافته است، حتی اگر هرگز به معنای حقیقی دستی بوسیده نشود! دلیل آن هم البته این است که بیشترین کاربرد آن برای شاهان و دیگر قدرتمندان بوده است تا دیگر اصناف و اصناف دیگری هم که چنین رسمی را بنیاد گذاشتند و سنت کردند، در واقع، در پی قدرت بودند و خود را «آیات عظام» و «سلطانالعلما» یا «سلطانالعارفین» و دیگر سلاطین دین و معرفت و معنویت، مانند مفتی و فقیه و مرجع و شیخ و قطب، میشمردند. از همین روی بوده که حافظ میگفته است:
👇👇👇
🔶 ترجمه عملی مکانیکی برای برگرداندن واژه به واژهٔ عبارت یا جملهای در زبانی دیگر نیست، گرچه گاهی ممکن است چنین عملی بهراحتی و بهدرستی در برخی عبارتها و جملههای ساده امکانپذیر باشد. اما در مواردی دیگر به ترجمههای خندهدار میانجامد که حتی زبردستترین و کهنهکارترین مترجمان نیز گاهی در دام آن میافتند، چون یا جستوجویی و اندیشهای نمیکنند یا به حافظه و دانش خود تکیه میکنند. یکی از جاهایی که میباید در ترجمه مراقب و محتاط بود همین تعبیرات و اصطلاحات و تعارفات و استعارات و عبارتهای گاه شاعرانه و ادیبانه و گاه عامیانه و عوامانه است.
از جمله جاهایی که نمیتوان ترجمهای تحتاللفظی کرد همین عبارت عوامانه و بیادبانهای است که اکنون به واسطهٔ سخن متکبرانهٔ ترامپ خودشیفته و از خود راضی دربارهٔ «تعرفهها» بر سر زبانها افتاده است. اکنون میخواهیم ببینم آیا این عبارت اصطلاحی را میباید اینطور که این روزها متداول است به «باسن مرا میبوسند» (آن هم از پشت تلفن!) ترجمه کرد و آیا این تعبیر اصلاِ به معنای حقیقی به کار میرود یا به معنای مجازی؟ و آیا برابر/برابرهای بسیار آشنایی در فارسی دارد که ما از آن غفلت میکنیم؟
از کلمهٔ بحثانگیز “ass” در عبارت “kiss my ass” آغاز کنیم. این کلمه در مرتبهٔ نخست به معنای «الاغ» (برابر دیگری برای «خر» یا “donkey”) و بعد به معنای «آدم احمق» (مانند تعبیر «الاغ» (آدم نفهم و بیشعور) در خطاب به افراد، همچون فارسی) و بعد کلمهای موهن و زننده برای اشاره به نشیمنگاه یا ماتحت (کون، و نه باسن!) و بعد کلمهای رکیک برای اشاره به عمل جنسی یا تنها زن شریک رابطهٔ جنسی (لش) و بعد شیوهای زننده برای مخاطب قرار دادن خود یا کسی (لش، تنهلش) است، مانند بیرون کردن کسی از اتاق کار یا دفتر، «حالا گورت را گم کن!» یا «تن لشات رو ببر!» (“Get your ass in my office now”). بنابراین، “ass” کلمهای واحد است که در هرجایی به معنایی متفاوت به کار میرود و در ترجمه نیز یک برابر ندارد.
اما عبارت اصطلاحی “kiss my ass” در انگلیسی به دو صورت ممکن است به کار رود: یکی “kiss (my) ass” است که اصطلاحی بیادبانه و توهینآمیز و برای تحقیر است و هنگامی است که کسی تملق و چاپلوسی، یا به قول امروزیها، «پاچهخاری»، یا «دستبوسی» مقامی دولتی را میکند تا لطف و عنایت او را جلب کند و دیگری عبارت “!kiss my ass” است که در هنگامی به کار میرود که کسی بخواهد در مقابل تقاضای شخصی دیگر، به صورتی بیادبانه و پرخاشگرانه، پاسخی منفی به او بدهد: مثلاً، بگوید: «کون لقت»! «برو گم شو!»، «گور پدرت!»
باری، “kiss ass”، که البته تعبیر ناشایستی است و نباید آن را در هر جایی به کار برد، در زبان انگلیسی هنگامی به کار میرود که بخواهند به کسی اشاره کنند که بخواهد نظر مقامات دولتی را با شیرینزبانی و خواهش و التماس یا با تملق و چاپلوسی و «پاچهخاری» جلب کند. بنابراین ترامپ در این جمله میخواهد بگوید دیگرانی به او التماس میکنند و میگویند با ما راه بیا و با ما کار کن، اما به گونهای «پاچهخاری» او را میکنند که گویی حتی حاضرند «دستش را هم ببوسند!» اکنون باید ببینیم در زبان فارسی وقتی میخواهیم بگوییم کسی خیلی پاچهخاری یا چاپلوسی مقامات را میکند از چه تعبیری استفاده میکنیم. ما در فارسی تعبیر «دست بوسیدن» و «پا بوسیدن» را هم داریم که هر کدام معنا و جایی خاص دارند. تعبیر «دست بوسیدن» یا «دستبوسی» (“hand-kissing” و “kissing hand”) و «پا بوسیدن» (“toe - kissing” و “kissing foot”) در زبان انگلیسی هم هست، اما چرا ترامپ از آنها استفاده نمیکند؟ در ادامه خواهیم گفت.
اکنون ببینیم تفاوت «دست بوسی» و «پا بوسی» ایرانی با مشابه آن در فرنگی چیست؟ در زبان پارسی «دست بوسی» از شاهان و اولیای امور تا علمای دین و شیوخ صوفیه و زاهدان نامدار تا پدر و مادر رایج بوده و هست. اما «دست بوسی» معنای مجازی «تملق» و «چاپلوسی» و «نوکرصفتی» نیز یافته است، حتی اگر هرگز به معنای حقیقی دستی بوسیده نشود! دلیل آن هم البته این است که بیشترین کاربرد آن برای شاهان و دیگر قدرتمندان بوده است تا دیگر اصناف و اصناف دیگری هم که چنین رسمی را بنیاد گذاشتند و سنت کردند، در واقع، در پی قدرت بودند و خود را «آیات عظام» و «سلطانالعلما» یا «سلطانالعارفین» و دیگر سلاطین دین و معرفت و معنویت، مانند مفتی و فقیه و مرجع و شیخ و قطب، میشمردند. از همین روی بوده که حافظ میگفته است:
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
👇👇👇
09.04.202506:20
🔷 چرا «رضا شاه» توانست و «خمینی» نتوانست؟
🔶 آیا «خمینی» باسوادتر بود یا «رضا شاه» یا «محمدرضا شاه»؟ آیا «لنین» و «استالین» و «مائو» و «کاسترو» باسوادتر بودند یا پیشینیانشان؟ آیا نوشتن کتاب در دین یا فلسفه یا عرفان یا «لقلهٔ زبان کردن» جملاتی از این یا آن فیلسوف یا صوفی یا عارف یا کتاب مقدس کسی را «متفکر» و «صاحب نظر» میکند؟ چرا بسیاری از به اصطلاح «روشنفکران» کتابخوانده و شاعر و فیلسوف و فقیه بسیار احمقتر از «نظامیان» «دولتبرافکن» (کودتاچی) اند؟ چرا «رضا شاه» و «آتاتورک» دست کم در روزگاری توانستهاند کشورهایی پرآشوب و از هم پاشیده را «جمع و جور» کنند و به سامان برسانند، اما کسانی دیگر کشورهایی پر از «ثروت» را به خاک سیاه نشاندهاند و از هم پاشاندهاند؟
پاسخش به نظر من این است: بسیاری از به اصطلاح «انقلابیها» و «روشنفکران» به معنای راسیتن کلمه «بیشعور»ند، نه «بیسواد»، و «خودپسند» و «متکبر» و در توهم «دانایی»اند، به دلیل همان چند کتابی که خواندهاند یا نوشتهاند! از همین رو قادر به «ساختن» نیستند و «ویران» میکنند. بازاری بیسواد و پولدار اگر بخواهد خانه یا کارخانه یا مغازه بسازد میداند که باید کار را به دست چه کسانی بدهد و از همین رو موفق میشود و سرمایهاش را به باد نمیدهد. او پولش را به نزدیکان و دوستان و رفیقان و مداحان و چاپلوسان و خویشاوندان و گدایان نمیدهد، به «کارگران» و «مهندسان» و «زحمتکشان» میدهد و از آنها «بهره» میبرد، یا حتی بگوییم، «بهرهکشی» میکند تا «بهترین خانه» یا «کارخانه» یا «مغازه» را بسازد، اما «رهبران انقلابی احمق» پول و سرمایهٔ کشوری را به پای مداحان و چاپلوسان و دزدان و غارتگران و اوباش میریزند تا همیشه بر کرسی «صدارت» بنشینند و تنها «مدح» بشنوند و «دشمنان» (ناقدان و ناراضیان و مخالفان)شان را نابود کنند، چون به «ثروت بادآوردهٔ» ملت به نام «دولت» متکیاند! آنها چیزی از جیب خودشان نمیدهند. از کیسهٔ «ملت» میبخشند! چون هیچگاه کار نکردهاند تا پولی به دست آورند! دست آخر هم وقتی میروند که همه چیز ته کشیده است!
بزرگترین خسارت «انقلابها»، و حکومتهایی که انقلابیها آنها را سرنگون میکنند، این است که با فرو ریختن سلسله مراتب اجتماعی کسانی از پلکان قدرت بالا میروند که هیچ صلاحیتی برای «ساختن» جامعه ندارند. اینکه کسی زندان رفته است یا تبعید شده است یا شکنجه شده است یا از کار بیکار شده است، دلیل نمیشود که فردای «انقلاب» بشود «وزیر» یا «رئیس». اگر رضا شاه یا آتاتورک در دورهای موفق میشوند، به این دلیل است که کار را به «کاردانان» میسپرند و بعد از نتایج آن برای شهرت خودشان بهره میبرند. و البته بعد برمیافتند چون باز به مداحان و چاپلوسان روی میآورند و میخواهند کار کاردانان را به پای خود بنویسند و سر آنان را زیر آب کنند، آن وقت سر خودشان هم به زیر آب میرود!
«انقلاب»ها شکست میخورند، چون «احمقها» به قدرت میرسند و به زور در قدرت میمانند. انقلابها هنگامی موفق میشوند که مردم همواره آمادهٔ «انقلاب» باشند، یعنی، بهسرعت و بهراحتی هرکس و ناکس بیخرد و ناتوان و فرومایه را از مصدر قدرت به زیر کشند. هیچ انقلابی به «یک بار» به انجام نمیرسد. «انقلاب» همیشگی و نسلی است. «انقلاب» هنگامی موفق میشود که «تغییر» در همهٔ ارکان جامعه به دست مردم آن جامعه ممکن باشد.
چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
🔶 آیا «خمینی» باسوادتر بود یا «رضا شاه» یا «محمدرضا شاه»؟ آیا «لنین» و «استالین» و «مائو» و «کاسترو» باسوادتر بودند یا پیشینیانشان؟ آیا نوشتن کتاب در دین یا فلسفه یا عرفان یا «لقلهٔ زبان کردن» جملاتی از این یا آن فیلسوف یا صوفی یا عارف یا کتاب مقدس کسی را «متفکر» و «صاحب نظر» میکند؟ چرا بسیاری از به اصطلاح «روشنفکران» کتابخوانده و شاعر و فیلسوف و فقیه بسیار احمقتر از «نظامیان» «دولتبرافکن» (کودتاچی) اند؟ چرا «رضا شاه» و «آتاتورک» دست کم در روزگاری توانستهاند کشورهایی پرآشوب و از هم پاشیده را «جمع و جور» کنند و به سامان برسانند، اما کسانی دیگر کشورهایی پر از «ثروت» را به خاک سیاه نشاندهاند و از هم پاشاندهاند؟
پاسخش به نظر من این است: بسیاری از به اصطلاح «انقلابیها» و «روشنفکران» به معنای راسیتن کلمه «بیشعور»ند، نه «بیسواد»، و «خودپسند» و «متکبر» و در توهم «دانایی»اند، به دلیل همان چند کتابی که خواندهاند یا نوشتهاند! از همین رو قادر به «ساختن» نیستند و «ویران» میکنند. بازاری بیسواد و پولدار اگر بخواهد خانه یا کارخانه یا مغازه بسازد میداند که باید کار را به دست چه کسانی بدهد و از همین رو موفق میشود و سرمایهاش را به باد نمیدهد. او پولش را به نزدیکان و دوستان و رفیقان و مداحان و چاپلوسان و خویشاوندان و گدایان نمیدهد، به «کارگران» و «مهندسان» و «زحمتکشان» میدهد و از آنها «بهره» میبرد، یا حتی بگوییم، «بهرهکشی» میکند تا «بهترین خانه» یا «کارخانه» یا «مغازه» را بسازد، اما «رهبران انقلابی احمق» پول و سرمایهٔ کشوری را به پای مداحان و چاپلوسان و دزدان و غارتگران و اوباش میریزند تا همیشه بر کرسی «صدارت» بنشینند و تنها «مدح» بشنوند و «دشمنان» (ناقدان و ناراضیان و مخالفان)شان را نابود کنند، چون به «ثروت بادآوردهٔ» ملت به نام «دولت» متکیاند! آنها چیزی از جیب خودشان نمیدهند. از کیسهٔ «ملت» میبخشند! چون هیچگاه کار نکردهاند تا پولی به دست آورند! دست آخر هم وقتی میروند که همه چیز ته کشیده است!
بزرگترین خسارت «انقلابها»، و حکومتهایی که انقلابیها آنها را سرنگون میکنند، این است که با فرو ریختن سلسله مراتب اجتماعی کسانی از پلکان قدرت بالا میروند که هیچ صلاحیتی برای «ساختن» جامعه ندارند. اینکه کسی زندان رفته است یا تبعید شده است یا شکنجه شده است یا از کار بیکار شده است، دلیل نمیشود که فردای «انقلاب» بشود «وزیر» یا «رئیس». اگر رضا شاه یا آتاتورک در دورهای موفق میشوند، به این دلیل است که کار را به «کاردانان» میسپرند و بعد از نتایج آن برای شهرت خودشان بهره میبرند. و البته بعد برمیافتند چون باز به مداحان و چاپلوسان روی میآورند و میخواهند کار کاردانان را به پای خود بنویسند و سر آنان را زیر آب کنند، آن وقت سر خودشان هم به زیر آب میرود!
«انقلاب»ها شکست میخورند، چون «احمقها» به قدرت میرسند و به زور در قدرت میمانند. انقلابها هنگامی موفق میشوند که مردم همواره آمادهٔ «انقلاب» باشند، یعنی، بهسرعت و بهراحتی هرکس و ناکس بیخرد و ناتوان و فرومایه را از مصدر قدرت به زیر کشند. هیچ انقلابی به «یک بار» به انجام نمیرسد. «انقلاب» همیشگی و نسلی است. «انقلاب» هنگامی موفق میشود که «تغییر» در همهٔ ارکان جامعه به دست مردم آن جامعه ممکن باشد.
چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
26.04.202507:22
🔷 هزاران دلیل برای غم، یک بهانه برای شادی
🔶 شاید حیرتانگیز بنماید در روزگاری که مردمان هزاران دلیل برای دلشوره و غم و غصه و ترس و پریشانی و افسردگی و خاموشی و خودکشی و آدمکشی و کینهتوزی و کینخواهی دارند، گروهی میکوشند در هر کوی و برزن شادی کنند! آیا مردمانی توانگر و بیدردند، یا دیوانهاند و به غم دیگران بیاعتنا؟ اما توانگران در کوی و برزن شادی نمیکنند!
«نظامهای جبّار» نه تنها میکوشند که اختیار جان و مال و زبان و دین و مذهب و عقیده و اندیشهٔ مردمان را از آنان بستانند و آنان را به عروسکهایی کوکی تبدیل کنند، که هرچه «نظام» خواست بگویند و بشنوند و بیاندیشند، بلکه میکوشند اختیار «غم و شادی و خشم و نفرت و مهر و کین» و ابراز آن را نیز از آنان بگیرند تا از آنها فقط برای آنچه خود میخواهند سود جویند و آن چیزی را از آنان بسازند که خود میخواهند: بوزینهای مقلد و گوش به فرمان، الاغی باربر و زحمتکش، بردهای ناتوان و زبون و تسلیم. اما اگر خداوند چنین چیزی از انسان نخواسته است و چنین انسانی نیافریده است، جبّاران مدعی نمایندگی خدا و دینداری و گرگان فرورفته در لباس پرهیزکاری و دیانت نیز نخواهند توانست.
شادی و خرمی، همچون خنده و گریه، بخشی جداییناپذیر از وجود انسانیاند و انسانی که انسان باشد این چیزها را به فرمان کسی نخواهد سپرد. موسیقی و رقص و آواز نیز همچون خواندن و نوشتن، شعر و فلسفه و علم، بخشی جداییناپذیر از فرهنگ و تمدن انسانیاند و هیچ جامعهٔ بیبهره از آنها به کمال فرهنگ و تمدن انسانی نخواهد رسید. شاعران حکیم ما این نکته را بهخوبی دریافته بودند که بدون شادی انسان نمیتواند زندگی را «تاب» آورد. پس برماست که از گفتههای فردوسی و خیام و حافظ پیروی کنیم و «غم» و «اندوه» را با «خنده» و «شادی» و «شادمانی» و «خوشی» بکشیم! با خنده بکش: این است آیین زندگی. پس در شادی و شادمانی و خوشی دل و جان و روانمان به هر بهانهای بکوشیم.
(فردوسی، پادشاهی بهرام نوزده سال بود)
(خیام)
(حافظ)
#شادی
#فردوسی
#خیام
#حافظ
شنبه، ۶ اردیبهشت، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
🔶 شاید حیرتانگیز بنماید در روزگاری که مردمان هزاران دلیل برای دلشوره و غم و غصه و ترس و پریشانی و افسردگی و خاموشی و خودکشی و آدمکشی و کینهتوزی و کینخواهی دارند، گروهی میکوشند در هر کوی و برزن شادی کنند! آیا مردمانی توانگر و بیدردند، یا دیوانهاند و به غم دیگران بیاعتنا؟ اما توانگران در کوی و برزن شادی نمیکنند!
«نظامهای جبّار» نه تنها میکوشند که اختیار جان و مال و زبان و دین و مذهب و عقیده و اندیشهٔ مردمان را از آنان بستانند و آنان را به عروسکهایی کوکی تبدیل کنند، که هرچه «نظام» خواست بگویند و بشنوند و بیاندیشند، بلکه میکوشند اختیار «غم و شادی و خشم و نفرت و مهر و کین» و ابراز آن را نیز از آنان بگیرند تا از آنها فقط برای آنچه خود میخواهند سود جویند و آن چیزی را از آنان بسازند که خود میخواهند: بوزینهای مقلد و گوش به فرمان، الاغی باربر و زحمتکش، بردهای ناتوان و زبون و تسلیم. اما اگر خداوند چنین چیزی از انسان نخواسته است و چنین انسانی نیافریده است، جبّاران مدعی نمایندگی خدا و دینداری و گرگان فرورفته در لباس پرهیزکاری و دیانت نیز نخواهند توانست.
شادی و خرمی، همچون خنده و گریه، بخشی جداییناپذیر از وجود انسانیاند و انسانی که انسان باشد این چیزها را به فرمان کسی نخواهد سپرد. موسیقی و رقص و آواز نیز همچون خواندن و نوشتن، شعر و فلسفه و علم، بخشی جداییناپذیر از فرهنگ و تمدن انسانیاند و هیچ جامعهٔ بیبهره از آنها به کمال فرهنگ و تمدن انسانی نخواهد رسید. شاعران حکیم ما این نکته را بهخوبی دریافته بودند که بدون شادی انسان نمیتواند زندگی را «تاب» آورد. پس برماست که از گفتههای فردوسی و خیام و حافظ پیروی کنیم و «غم» و «اندوه» را با «خنده» و «شادی» و «شادمانی» و «خوشی» بکشیم! با خنده بکش: این است آیین زندگی. پس در شادی و شادمانی و خوشی دل و جان و روانمان به هر بهانهای بکوشیم.
خداوند کیوان و گردان سپهر
ز بنده نخواهد بجز داد و مهر
سر مردمی بردباری بود
چو تندی کند به خواری بود
چو خشنود داری جهان را به داد
توانگر بمانی و از داد شاد
چوشادی بکاهد بکاهد روان
خرد گردد اندر میان ناتوان
(فردوسی، پادشاهی بهرام نوزده سال بود)
از بودنی ای دوست چه داری تیمار
و ز فکرت بیهوده دل و جان افکار
خرم بزی و جهان به شادی گذران
تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
ماییم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهٔ زنگخورده و جام جمیم
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی بگذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
(خیام)
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
(حافظ)
#شادی
#فردوسی
#خیام
#حافظ
شنبه، ۶ اردیبهشت، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
Қайта жіберілді:
جامعهشناسی گروههای اجتماعی

07.04.202506:28
📝📝« نقدی بر یک بیانیه »
✏️ دو روز پیش، از سوی چند صد تن از استادان دانشگاه، روزنامه نگاران، فعالین مدنی و سیاسی در حوزههای مختلف، بیانیهای صادر شد در قالب نامه به رئیس سازمان ملل و البته مخاطبان دیگری چون مجمع عمومی و کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل، دولت و ملت آمریکا و افکار عمومی جهانیان.
موضوع این بیانیه اعتراض به تهدیدات رئیس جمهور آمریکا مبنی بر بمباران و حمله به ایران است.
به عنوان یک شهروند ایرانی و یک کنشگر جامعه شناس در این کشور، نقدی در قالب چند نکته بر این بیانیه/نامه به ذهنم میرسد که لازم است در این شرایط پر اضطراب برای مردمان این سرزمین با شما دوستان و خوانندگان و نیز نویسندگان این بیانیه در میان بگذارم:
۱- به طور آشکاری منطقی و معنادار است مخاطب اصلی این نامه یا بیانیه نه متولیان خارج از کشور که حاکمیت جمهوری اسلامی و متولیان نظام حکمرانی داخل کشور باشد. این بزرگترین و #نخستین_اشتباه فاحش در صدور این نوشته است.
علت این وضوح آشکار در انتخاب اشتباه مخاطب بیانیه، عاملیت حاکمیت نظام جمهوری اسلامی با سیاستگذاریهای کلان آن در رساندن و کشاندن ایران به شرایط و وضعیت فعلی است.
شرایطی که برای ساکنان این کشور، دو سرنوشت اجباری رقم زده است؛ یکی زندگی در انسداد و اضطراب و بیعزتی و فراموشی رفاه و آسایش، و دیگری مهاجرت و فرار از این کشور در آرزوی رسیدن به رفاه و عزت و آسایش برای یک زندگی معمولی. سرنوشت اجباری به شیوه پناهندگان در داخل یا خارج از کشور برای قشرهای زیادی از مردمان این سرزمین.
و البته شکلگیری طبقهای که از این وضعیت، دچار سودهای فراوان شده و در کمال آسایش و رفاه با امید به تداوم این شرایط، زندگی خود را پیش میبرد.
۲- گفتمان این بیانیه نه گفتمان جامعه مدنی که بسیار نزدیک به گفتمان رسمی نظام حکمرانی جمهوری اسلامی است.
همان گفتمانی که وضعیت و شرایط فعلی کشور را بر ما ایرانیان تحمیل نموده است و این مهم، #دومین نکتهی پرسش برانگیز نوشتاری است که با نیت و باور وطن دوستی و نگرانی برای ایران شکل گرفته است.
۳- #سومین نکتهی مکتوم مانده و فراموش شده در این بیانیه که باید با گفتمان جامعه مدنی و شهروندان معترض و منتقد این کشور خطاب به حاکمیت و متولیان نظام حکمرانی جمهوری اسلامی با قاطعیت و یادآوری گناهی نابخشودنی در پیشگاه این ملت در این نوشتار بیان میشد؛ اشاره به سرمایههای انسانی و زیست محیطی و فرهنگی و تمدنی ایران بهعنوان نیروی نگاهبان و بازدارنده و حافظ تمامیت ارضی این سرزمین و استقلال و توسعه همهجانبه آن در برابر هر دولت یا کشور زیاده خواه و قلدر در سطح منطقه و جهان نسبت به ایران ماست نه اصرار بر توانمندی نظامی و هستهای که وضعیت کنونی را برایمان رقم زده و از سوی دیگر تمامی آن سرمایههای واقعی اشاره شده را به ورطهی بحران و زخم های فراوان رسانده است.
✏️ ما ایرانیان مثل هایی نغز داریم که میگوید: آقا آقا از خانه بلند میشود یا حرمت امامزاده به متولی آن است!
استادان و کنشگران مدنی گرامی و وطن دوست نویسنده و امضا کننده این بیانیه!
اگر نظام حاکم در کشور ما با سیاستگذاریهای کلان منطقی و مدبرانه و تکیه بر سرمایههای انسانی و زیست محیطی و فرهنگی و تمدنی ایران عزیز و پهناور، حرمت این سرزمین و شهروندان آن را در طی چند دهه گذشته رعایت میکرد و پاس میداشت؛ اکنون هیچ قدرت در قالب دولت یا کشوری نمیتوانست ما را در چنین وضعیت بغرنج و پراضطرابی، #تهدید نماید.
شما نشانی اشتباه دادهاید و عاملیت این وضعیت بغرنج و بحرانی این سرزمین را نادیده انگاشته و از مسئولیت و پاسخگویی، و جبران اینهمه زیان و آسیب به ملت، کنار گذاشتهاید!
این همان چیزی است که شما باید بدان اعتراض میکردید و نکردید.
✍️ فریبا نظری
۱۷ فروردین ۱۴۰۴
#نقد_یک_بیانیه
#سرمایههای_انسانی
#سرمایههای_فرهنگی
#سرمایههای_تمدنی
#سرمایههای_زیست_محیطی
#گفتمان_حاکمیت
#نشانی_اشتباه
#ناترازی_در_عقلانیت_و_تدبیر_حکمرانی
https://t.me/Sociologyofsocialgroups
📍متن بیانیه را در لینک زیر بخوانید 👇
https://khabaronline.ir/xnpTm
✏️ دو روز پیش، از سوی چند صد تن از استادان دانشگاه، روزنامه نگاران، فعالین مدنی و سیاسی در حوزههای مختلف، بیانیهای صادر شد در قالب نامه به رئیس سازمان ملل و البته مخاطبان دیگری چون مجمع عمومی و کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل، دولت و ملت آمریکا و افکار عمومی جهانیان.
موضوع این بیانیه اعتراض به تهدیدات رئیس جمهور آمریکا مبنی بر بمباران و حمله به ایران است.
به عنوان یک شهروند ایرانی و یک کنشگر جامعه شناس در این کشور، نقدی در قالب چند نکته بر این بیانیه/نامه به ذهنم میرسد که لازم است در این شرایط پر اضطراب برای مردمان این سرزمین با شما دوستان و خوانندگان و نیز نویسندگان این بیانیه در میان بگذارم:
۱- به طور آشکاری منطقی و معنادار است مخاطب اصلی این نامه یا بیانیه نه متولیان خارج از کشور که حاکمیت جمهوری اسلامی و متولیان نظام حکمرانی داخل کشور باشد. این بزرگترین و #نخستین_اشتباه فاحش در صدور این نوشته است.
علت این وضوح آشکار در انتخاب اشتباه مخاطب بیانیه، عاملیت حاکمیت نظام جمهوری اسلامی با سیاستگذاریهای کلان آن در رساندن و کشاندن ایران به شرایط و وضعیت فعلی است.
شرایطی که برای ساکنان این کشور، دو سرنوشت اجباری رقم زده است؛ یکی زندگی در انسداد و اضطراب و بیعزتی و فراموشی رفاه و آسایش، و دیگری مهاجرت و فرار از این کشور در آرزوی رسیدن به رفاه و عزت و آسایش برای یک زندگی معمولی. سرنوشت اجباری به شیوه پناهندگان در داخل یا خارج از کشور برای قشرهای زیادی از مردمان این سرزمین.
و البته شکلگیری طبقهای که از این وضعیت، دچار سودهای فراوان شده و در کمال آسایش و رفاه با امید به تداوم این شرایط، زندگی خود را پیش میبرد.
۲- گفتمان این بیانیه نه گفتمان جامعه مدنی که بسیار نزدیک به گفتمان رسمی نظام حکمرانی جمهوری اسلامی است.
همان گفتمانی که وضعیت و شرایط فعلی کشور را بر ما ایرانیان تحمیل نموده است و این مهم، #دومین نکتهی پرسش برانگیز نوشتاری است که با نیت و باور وطن دوستی و نگرانی برای ایران شکل گرفته است.
۳- #سومین نکتهی مکتوم مانده و فراموش شده در این بیانیه که باید با گفتمان جامعه مدنی و شهروندان معترض و منتقد این کشور خطاب به حاکمیت و متولیان نظام حکمرانی جمهوری اسلامی با قاطعیت و یادآوری گناهی نابخشودنی در پیشگاه این ملت در این نوشتار بیان میشد؛ اشاره به سرمایههای انسانی و زیست محیطی و فرهنگی و تمدنی ایران بهعنوان نیروی نگاهبان و بازدارنده و حافظ تمامیت ارضی این سرزمین و استقلال و توسعه همهجانبه آن در برابر هر دولت یا کشور زیاده خواه و قلدر در سطح منطقه و جهان نسبت به ایران ماست نه اصرار بر توانمندی نظامی و هستهای که وضعیت کنونی را برایمان رقم زده و از سوی دیگر تمامی آن سرمایههای واقعی اشاره شده را به ورطهی بحران و زخم های فراوان رسانده است.
✏️ ما ایرانیان مثل هایی نغز داریم که میگوید: آقا آقا از خانه بلند میشود یا حرمت امامزاده به متولی آن است!
استادان و کنشگران مدنی گرامی و وطن دوست نویسنده و امضا کننده این بیانیه!
اگر نظام حاکم در کشور ما با سیاستگذاریهای کلان منطقی و مدبرانه و تکیه بر سرمایههای انسانی و زیست محیطی و فرهنگی و تمدنی ایران عزیز و پهناور، حرمت این سرزمین و شهروندان آن را در طی چند دهه گذشته رعایت میکرد و پاس میداشت؛ اکنون هیچ قدرت در قالب دولت یا کشوری نمیتوانست ما را در چنین وضعیت بغرنج و پراضطرابی، #تهدید نماید.
شما نشانی اشتباه دادهاید و عاملیت این وضعیت بغرنج و بحرانی این سرزمین را نادیده انگاشته و از مسئولیت و پاسخگویی، و جبران اینهمه زیان و آسیب به ملت، کنار گذاشتهاید!
این همان چیزی است که شما باید بدان اعتراض میکردید و نکردید.
✍️ فریبا نظری
۱۷ فروردین ۱۴۰۴
#نقد_یک_بیانیه
#سرمایههای_انسانی
#سرمایههای_فرهنگی
#سرمایههای_تمدنی
#سرمایههای_زیست_محیطی
#گفتمان_حاکمیت
#نشانی_اشتباه
#ناترازی_در_عقلانیت_و_تدبیر_حکمرانی
https://t.me/Sociologyofsocialgroups
📍متن بیانیه را در لینک زیر بخوانید 👇
https://khabaronline.ir/xnpTm
Қайта жіберілді:
از هر دری

23.04.202504:03
نسل «وامانده و درمانده»ی ما
ف.ب. سرور کسمایی
این روزها که بحث فاندهای نجومی داغ است و عدهای فرصت یافتهاند تا به این بهانه عدهای دیگر را بکوبند و فریاد وامصیبتا سربدهند که اگر در این سالها جنبش به جایی نرسیده، به خاطر سوءاستفاده از همین پولهاست... نمیدانم چرا مدام یاد سالهای اول تبعید میافتم و چهرههای آن نسل اول جلوی چشمم میآید که از زیر آوار خانمانبرانداز انقلاب، تازه گریخته و دربهدر شده بود. چهرههای برجستهای که گاهوبیگاه در گوشه و کنار پاریس میدیدم و دلم قرص میشد که فلانی هم اینجاست.
در آن سالهای سخت و سرد غربت، فاند که چه عرض کنم، کسی به کسی یک بلیط مجانی مترو هم قرض نمیداد، نسل اول بار شکست را به تنهایی کشید و برای زنده ماندن، کار کردن و شهروند شدن با چنگ و دندان جنگید. چه بسا نویسندههای نامآوری که رانندهی تاکسی شدند و وزیر و وکیلهای سابق که روزنامهفروشی، بقالی و مغازه فتوکپی باز کردند... نشریات معتبر و مستقلی که با جیب خالی و رو انداختن به این و آن برای چاپ و توزیع، پایهریزی شدند. جلسات ادبی جدی و پیگیری که در زیرزمینها و پارکینگها با ساعتها نشستن روی جعبهی خالی موز و پرتغال به جای صندلی برگزار میشد. اولین نشر فارسی در فرانسه که به یمن دستمزد ماهانه بنیانگذارش که در کارخانهای دورافتاده نگهبان شب بود، فهرستی از ماندگارترین کتابهای آن سالها را منتشر میکرد. کتابهایی که در پستوی مغازهها و انبارها به قلم همان نسل دربهدر نوشته شده بود. فعالان سیاسی و فرهنگی که بی هیچ پشت و پناهی تنها به نیروی اراده و ایمان خودشان سرپا بودند و کار میکردند، و گاه هم البته از زور یأس و ناتوانی، کیسه نایلون به سر میکشیدند و سفت گره میزدند تا خود را از بار مسئولیت آزاد کنند.
تظاهراتهای آنسالها علیه جمهوری اسلامی بیش از ده پانزده نفر شرکتکننده نداشت... در این میان بودند افراد دیگری که به ایران رفت وآمد میکردند و هر سال برای رایدادن جلوی سفارت صف میکشیدند. اینها که بیشتر حقوقدان و دانشگاهی بودند، به مبارزه سیاسی باور نداشتند و تنها کنشگری حقوق بشری را مجاز میدانستند.
سالها بدین منوال گذشت تا سال ۸۸ که به دنبال جنبش سبز، تظاهراتهای چند هزار نفره در پاریس به پا شد و چهرههای تازه و کسانیکه هرگز در هیچ گردهمآیی شرکت نمیکردند، با دستبند و سربند سبز و شعار «رای من کجاست؟» وارد میدان مبارزه مدنی شدند. چند ماه بیشتر طول نکشید که با شکست آن جنبش، ناگهان نسلی جوان و تازه نفس و پرمدعا از راه رسید. نسلی به قول خودش «دگراندیش» که از دل جمهوری اسلامی درآمده بود و سردبیری فلان روزنامهی دولتی و قلم زدن در فلان مجلهی ادبی داخلی – که ما أصلا نمیشناختیم - از افتخاراتش بود و با وجود آنکه دست یاری به سوی ما قدیمیها دراز میکرد، پشت سر با پوزخند ما را «فسیل» و «پرت» و «خارجنشین بریده از واقعیت داخل» مینامید. یکی از همین راندهشدگان اصلاحطلب در جلسهای به من پرخاش کرد که باعث و بانی خشونت در آغاز جمهوری اسلامی شما نسل اولیها بودید نه بسیج و کمیته و سپاه!
چیزی نگذشت که این نسل «دگراندیش» راهوچاه را یاد گرفت، مستقر شد، عکسش در روزنامهها درآمد، جایزه حقوق بشری گرفت و کتاب خاطرات به زبان خارجی منتشر کرد. اینها اما پس از مدتی یا خانهنشین شدند یا جذب بنیادها و اندیشکدههای رنگ و وارنگ با امکانات مالی چشمگیر (فاند) و یا به استخدام رسانههای پر مخاطب فارسیزبان درآمدند. (از جمله همانی که به من پرخاش کرده بود، امروز در نقش تحلیلگر آشتیناپذیر و رادیکال رژیم در تلویزیونی پر تماشاچی ظاهر میشود).
این روزها اما، سروکلهی موجودات تازهای پیدا شده که سالها خود از «ارزشی»های دستگاه پروپاگاندای رژیم بودهاند و حالا که کفگیر به ته دیگ خورده، رنگ و نام عوض کرده و با برند جالب «ریزشی» و نشان یقه آخوندی و انگشتر عقیق، وارد میدان شدهاند. برخی هم در اینسو این برند تازه را روی سر گذاشته و حلواحلوا میکنند و در اهمیت پیوستن آن به دارودستهی خود داد سخن میدهند. از دید اینها هنوز و همچنان همان نسل اولیهای «وامانده و درمانده» بار همهی اشتباهات و گناهان را به تنهایی به دوش میکشند، نه آنها که چهل و شش سال «وحدت» رژیم را «تحکیم» کردند، یا ارزشیهای «ریزشی» که در راس سیستم پروپاگاندا برای غیرخودیها پرونده ساختند و جرم بریدند.
با تک وتوک بازماندگان نسل «وامانده و درمانده» هنوز هم گاه و بیگاه نشستوبرخاست دارم. یکی از شاخصترین و پرکارترینشان که خود سرقفلی ادبیات ماست، چند شب پیش پای تلفن از دردهای جسمیاش گله می کرد و اینکه دیگر قادر به نوشتن نیست. با همان طنز گزندهی همیشگیاش میگفت: در این هیاهو دچار «تاخیر فوت» شدهام... و من از فکر نبودنش بغضم را قورت دادم...
ف.ب. سرور کسمایی
این روزها که بحث فاندهای نجومی داغ است و عدهای فرصت یافتهاند تا به این بهانه عدهای دیگر را بکوبند و فریاد وامصیبتا سربدهند که اگر در این سالها جنبش به جایی نرسیده، به خاطر سوءاستفاده از همین پولهاست... نمیدانم چرا مدام یاد سالهای اول تبعید میافتم و چهرههای آن نسل اول جلوی چشمم میآید که از زیر آوار خانمانبرانداز انقلاب، تازه گریخته و دربهدر شده بود. چهرههای برجستهای که گاهوبیگاه در گوشه و کنار پاریس میدیدم و دلم قرص میشد که فلانی هم اینجاست.
در آن سالهای سخت و سرد غربت، فاند که چه عرض کنم، کسی به کسی یک بلیط مجانی مترو هم قرض نمیداد، نسل اول بار شکست را به تنهایی کشید و برای زنده ماندن، کار کردن و شهروند شدن با چنگ و دندان جنگید. چه بسا نویسندههای نامآوری که رانندهی تاکسی شدند و وزیر و وکیلهای سابق که روزنامهفروشی، بقالی و مغازه فتوکپی باز کردند... نشریات معتبر و مستقلی که با جیب خالی و رو انداختن به این و آن برای چاپ و توزیع، پایهریزی شدند. جلسات ادبی جدی و پیگیری که در زیرزمینها و پارکینگها با ساعتها نشستن روی جعبهی خالی موز و پرتغال به جای صندلی برگزار میشد. اولین نشر فارسی در فرانسه که به یمن دستمزد ماهانه بنیانگذارش که در کارخانهای دورافتاده نگهبان شب بود، فهرستی از ماندگارترین کتابهای آن سالها را منتشر میکرد. کتابهایی که در پستوی مغازهها و انبارها به قلم همان نسل دربهدر نوشته شده بود. فعالان سیاسی و فرهنگی که بی هیچ پشت و پناهی تنها به نیروی اراده و ایمان خودشان سرپا بودند و کار میکردند، و گاه هم البته از زور یأس و ناتوانی، کیسه نایلون به سر میکشیدند و سفت گره میزدند تا خود را از بار مسئولیت آزاد کنند.
تظاهراتهای آنسالها علیه جمهوری اسلامی بیش از ده پانزده نفر شرکتکننده نداشت... در این میان بودند افراد دیگری که به ایران رفت وآمد میکردند و هر سال برای رایدادن جلوی سفارت صف میکشیدند. اینها که بیشتر حقوقدان و دانشگاهی بودند، به مبارزه سیاسی باور نداشتند و تنها کنشگری حقوق بشری را مجاز میدانستند.
سالها بدین منوال گذشت تا سال ۸۸ که به دنبال جنبش سبز، تظاهراتهای چند هزار نفره در پاریس به پا شد و چهرههای تازه و کسانیکه هرگز در هیچ گردهمآیی شرکت نمیکردند، با دستبند و سربند سبز و شعار «رای من کجاست؟» وارد میدان مبارزه مدنی شدند. چند ماه بیشتر طول نکشید که با شکست آن جنبش، ناگهان نسلی جوان و تازه نفس و پرمدعا از راه رسید. نسلی به قول خودش «دگراندیش» که از دل جمهوری اسلامی درآمده بود و سردبیری فلان روزنامهی دولتی و قلم زدن در فلان مجلهی ادبی داخلی – که ما أصلا نمیشناختیم - از افتخاراتش بود و با وجود آنکه دست یاری به سوی ما قدیمیها دراز میکرد، پشت سر با پوزخند ما را «فسیل» و «پرت» و «خارجنشین بریده از واقعیت داخل» مینامید. یکی از همین راندهشدگان اصلاحطلب در جلسهای به من پرخاش کرد که باعث و بانی خشونت در آغاز جمهوری اسلامی شما نسل اولیها بودید نه بسیج و کمیته و سپاه!
چیزی نگذشت که این نسل «دگراندیش» راهوچاه را یاد گرفت، مستقر شد، عکسش در روزنامهها درآمد، جایزه حقوق بشری گرفت و کتاب خاطرات به زبان خارجی منتشر کرد. اینها اما پس از مدتی یا خانهنشین شدند یا جذب بنیادها و اندیشکدههای رنگ و وارنگ با امکانات مالی چشمگیر (فاند) و یا به استخدام رسانههای پر مخاطب فارسیزبان درآمدند. (از جمله همانی که به من پرخاش کرده بود، امروز در نقش تحلیلگر آشتیناپذیر و رادیکال رژیم در تلویزیونی پر تماشاچی ظاهر میشود).
این روزها اما، سروکلهی موجودات تازهای پیدا شده که سالها خود از «ارزشی»های دستگاه پروپاگاندای رژیم بودهاند و حالا که کفگیر به ته دیگ خورده، رنگ و نام عوض کرده و با برند جالب «ریزشی» و نشان یقه آخوندی و انگشتر عقیق، وارد میدان شدهاند. برخی هم در اینسو این برند تازه را روی سر گذاشته و حلواحلوا میکنند و در اهمیت پیوستن آن به دارودستهی خود داد سخن میدهند. از دید اینها هنوز و همچنان همان نسل اولیهای «وامانده و درمانده» بار همهی اشتباهات و گناهان را به تنهایی به دوش میکشند، نه آنها که چهل و شش سال «وحدت» رژیم را «تحکیم» کردند، یا ارزشیهای «ریزشی» که در راس سیستم پروپاگاندا برای غیرخودیها پرونده ساختند و جرم بریدند.
با تک وتوک بازماندگان نسل «وامانده و درمانده» هنوز هم گاه و بیگاه نشستوبرخاست دارم. یکی از شاخصترین و پرکارترینشان که خود سرقفلی ادبیات ماست، چند شب پیش پای تلفن از دردهای جسمیاش گله می کرد و اینکه دیگر قادر به نوشتن نیست. با همان طنز گزندهی همیشگیاش میگفت: در این هیاهو دچار «تاخیر فوت» شدهام... و من از فکر نبودنش بغضم را قورت دادم...
19.04.202503:56
🔷 به سوی فلسفهای پارسی: از خواندن فلسفهٔ آلمانی چه فایدهای میبریم؟
🔶 یکی از پرسشهایی که برای هر دانشجوی پارسیگوی و پارسیزبان ممکن است پیش بیاید این است: تاریخ فلسفه و اندیشههای فلسفی را باید بر پایهٔ «کشورها» دورهبندی و تقسیم کرد، بهطور نمونه، یونانی و ایرانی و رومی و فرانسوی و آلمانی و بریتانیایی و ...، یا «دینها» و «مذهبها» و «ایدئولوژیها»، بهطور نمونه، یهودی و مسیحی و اسلامی و کاتولیک و پروتستان و سنّی و شیعه و لیبرال و مارکسیست و راست و چپ، یا بر پایهٔ «قارهها» بهطور نمونه، اروپایی و آسیایی و امریکای شمالی یا لاتین و ...، یا بر اساس «زبانها»، بهطور نمونه، یونانی و لاتینی و عربی و انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ...، یا بر پایهٔ «عصرها»، بهطور نمونه، «عصر باستان» و «عصر قرون وسطی» و «آغاز عصر جدید» و «عصر جدید» و «پس از عصر جدید»؟
مورخان برای تقسیم دورههای مختلف تاریخ فلسفه از همهٔ این مقولات سود جستهاند و برای گزینش خود دلایلی داشتهاند، و شاید بهترین آن استفاده از همان «عصرها» یا «زمان» باشد، یا به جای استفاده از صفتهایی مانند یونانی و ایرانی و اسلامی از عبارت «در یونان» یا «در ایران» یا «در اسلام» سود برده شود، اما پرسشی که باقی میماند این است: «جای فلسفهٔ ایرانی (کشور) یا پارسی (زبان) در این دورهها کجاست؟» آیا با ایرانی بودن (ملیت) فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدراست که میتوانیم بگوییم «فلسفهٔ ایرانی» (بر پایهٔ کشور و ملیت) داریم یا با پارسیگویی و پارسینویسی (بر پایهٔ زبان) آنهاست که میتوانیم بگوییم «فلسفهٔ پارسی» داریم، یا اصلاً «فلسفه در ایران» داریم و نه «فلسفهٔ ایرانی» یا «فلسفهٔ پارسی»؟ یا در حالی که همه یا اکثر آثار فیلسوفان ایرانی به زبان عربی است، آیا بهواسطهٔ زبان مادریشان که کمتر از آن سود جستهاند یا اصلاً سود نجستهاند میتوانیم آنان را بنیانگذاران «فلسفهٔ پارسی» بدانیم؟ بنابراین، پرسش این است که آیا ممکن است در آینده فلسفهای داشته باشیم که آن را «فلسفهٔ پارسی» (بر پایهٔ پارسیگویی و پارسینویسی و پدید آوردن مفاهیم و واژگان از بنیاد پارسی، و نه ایرانی، بر اساس ملیت و تابعیت) بتوان گفت، همانگونه که از فلسفهٔ یونانی و رومی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و اسپانیایی و ایتالیایی بر پایهٔ زبان سخن میگوییم؟ یا نه، امروز هم ممکن است ایرانیان نگارش به یکی از زبانهای اروپایی را برگزینند، همانگونه که در گذشته به زبان عربی (زبان دولت و خلافت جهانگیر عربی، و نه زبان امت!) مینوشتند و باز هم «فیلسوف ایرانی» شمرده شوند؟ یا آیا از فیلسوفی که به زبانی غیر از زبان مردم خود مینویسد اصلاً خیری به آن مردم و فرهنگ آن کشور میرسد؟ بنابراین، نخستین شرط داشتن «فلسفهٔ پارسی» این است که ما فیلسوفان پارسیگوی یا پارسینویس و آثاری به زبان پارسی و مفاهیمی فلسفی با بنیاد پارسی داشته باشیم که به زبانهای دیگر ترجمه شوند یا به همان صورت پارسی به زبانهای دیگر وارد شوند، همچون بسیاری از واژگان و مفاهیم فلسفی یونانی و لاتینی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی، اما آیا ما اکنون زبان فلسفی پارسی یا آثار فلسفی پارسی هم داریم؟
فلسفههای اروپایی در زبانهای فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی همه تقریباً متعلق به دو سه سدهٔ اخیرند و این کشورها هنگامی توانستند به زبان بومی و محلی خودشان بنویسند که دولت ـ ملتهای نوین اروپایی رفته رفته از قرن پانزدهم به بعد بر «ولایت مطلقه» و «جهانی» پاپ شوریدند و پس از «جنگهای مذهبی» سیساله با «پیمان وستفالیا» (۱۶۴۸) امپراتوری مقدس روم را تجزیه و پاپ را از سلطهٔ سیاسی و جهانی بر دولت ـ ملتها خلع کردند و «ولایت» او را منحصر به «ولایت خودخواستهٔ» مؤمنان در امور دینیشان کردند و حتی کلیساهای محلی خود را تا حد ممکن از زیر سلطهٔ پاپ بیرون آوردند و مذهبی دیگر اختیار کردند تا پاپ «ولی امر» انحصاری و سیاسی مؤمنان آنان نباشد و ولایتی دینی ـ سیاسی بر آنان نداشته باشد. بدین سان بود که زبان «لاتینی» رفته رفته از صحنهٔ ادب و فرهنگ به کنار رفت و متروک شد و استعدادهای ادبی نویسندگان انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی و دیگر نویسندگان اروپایی در زبانهای مادری و بومی خودشان شکوفا شد. البته در نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز کشورهایی بودند که زبان رسمی دانشگاهیشان لاتینی بود! بهطور نمونه، سورن کییرکگور در دانمارک نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز داشت رسالهٔ کارشناسی ارشد/دکترای خود با عنوان «مفهوم آیرونی» را به زبان لاتینی مینوشت!
👇👇👇
🔶 یکی از پرسشهایی که برای هر دانشجوی پارسیگوی و پارسیزبان ممکن است پیش بیاید این است: تاریخ فلسفه و اندیشههای فلسفی را باید بر پایهٔ «کشورها» دورهبندی و تقسیم کرد، بهطور نمونه، یونانی و ایرانی و رومی و فرانسوی و آلمانی و بریتانیایی و ...، یا «دینها» و «مذهبها» و «ایدئولوژیها»، بهطور نمونه، یهودی و مسیحی و اسلامی و کاتولیک و پروتستان و سنّی و شیعه و لیبرال و مارکسیست و راست و چپ، یا بر پایهٔ «قارهها» بهطور نمونه، اروپایی و آسیایی و امریکای شمالی یا لاتین و ...، یا بر اساس «زبانها»، بهطور نمونه، یونانی و لاتینی و عربی و انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ...، یا بر پایهٔ «عصرها»، بهطور نمونه، «عصر باستان» و «عصر قرون وسطی» و «آغاز عصر جدید» و «عصر جدید» و «پس از عصر جدید»؟
مورخان برای تقسیم دورههای مختلف تاریخ فلسفه از همهٔ این مقولات سود جستهاند و برای گزینش خود دلایلی داشتهاند، و شاید بهترین آن استفاده از همان «عصرها» یا «زمان» باشد، یا به جای استفاده از صفتهایی مانند یونانی و ایرانی و اسلامی از عبارت «در یونان» یا «در ایران» یا «در اسلام» سود برده شود، اما پرسشی که باقی میماند این است: «جای فلسفهٔ ایرانی (کشور) یا پارسی (زبان) در این دورهها کجاست؟» آیا با ایرانی بودن (ملیت) فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدراست که میتوانیم بگوییم «فلسفهٔ ایرانی» (بر پایهٔ کشور و ملیت) داریم یا با پارسیگویی و پارسینویسی (بر پایهٔ زبان) آنهاست که میتوانیم بگوییم «فلسفهٔ پارسی» داریم، یا اصلاً «فلسفه در ایران» داریم و نه «فلسفهٔ ایرانی» یا «فلسفهٔ پارسی»؟ یا در حالی که همه یا اکثر آثار فیلسوفان ایرانی به زبان عربی است، آیا بهواسطهٔ زبان مادریشان که کمتر از آن سود جستهاند یا اصلاً سود نجستهاند میتوانیم آنان را بنیانگذاران «فلسفهٔ پارسی» بدانیم؟ بنابراین، پرسش این است که آیا ممکن است در آینده فلسفهای داشته باشیم که آن را «فلسفهٔ پارسی» (بر پایهٔ پارسیگویی و پارسینویسی و پدید آوردن مفاهیم و واژگان از بنیاد پارسی، و نه ایرانی، بر اساس ملیت و تابعیت) بتوان گفت، همانگونه که از فلسفهٔ یونانی و رومی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و اسپانیایی و ایتالیایی بر پایهٔ زبان سخن میگوییم؟ یا نه، امروز هم ممکن است ایرانیان نگارش به یکی از زبانهای اروپایی را برگزینند، همانگونه که در گذشته به زبان عربی (زبان دولت و خلافت جهانگیر عربی، و نه زبان امت!) مینوشتند و باز هم «فیلسوف ایرانی» شمرده شوند؟ یا آیا از فیلسوفی که به زبانی غیر از زبان مردم خود مینویسد اصلاً خیری به آن مردم و فرهنگ آن کشور میرسد؟ بنابراین، نخستین شرط داشتن «فلسفهٔ پارسی» این است که ما فیلسوفان پارسیگوی یا پارسینویس و آثاری به زبان پارسی و مفاهیمی فلسفی با بنیاد پارسی داشته باشیم که به زبانهای دیگر ترجمه شوند یا به همان صورت پارسی به زبانهای دیگر وارد شوند، همچون بسیاری از واژگان و مفاهیم فلسفی یونانی و لاتینی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی، اما آیا ما اکنون زبان فلسفی پارسی یا آثار فلسفی پارسی هم داریم؟
فلسفههای اروپایی در زبانهای فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی همه تقریباً متعلق به دو سه سدهٔ اخیرند و این کشورها هنگامی توانستند به زبان بومی و محلی خودشان بنویسند که دولت ـ ملتهای نوین اروپایی رفته رفته از قرن پانزدهم به بعد بر «ولایت مطلقه» و «جهانی» پاپ شوریدند و پس از «جنگهای مذهبی» سیساله با «پیمان وستفالیا» (۱۶۴۸) امپراتوری مقدس روم را تجزیه و پاپ را از سلطهٔ سیاسی و جهانی بر دولت ـ ملتها خلع کردند و «ولایت» او را منحصر به «ولایت خودخواستهٔ» مؤمنان در امور دینیشان کردند و حتی کلیساهای محلی خود را تا حد ممکن از زیر سلطهٔ پاپ بیرون آوردند و مذهبی دیگر اختیار کردند تا پاپ «ولی امر» انحصاری و سیاسی مؤمنان آنان نباشد و ولایتی دینی ـ سیاسی بر آنان نداشته باشد. بدین سان بود که زبان «لاتینی» رفته رفته از صحنهٔ ادب و فرهنگ به کنار رفت و متروک شد و استعدادهای ادبی نویسندگان انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی و دیگر نویسندگان اروپایی در زبانهای مادری و بومی خودشان شکوفا شد. البته در نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز کشورهایی بودند که زبان رسمی دانشگاهیشان لاتینی بود! بهطور نمونه، سورن کییرکگور در دانمارک نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز داشت رسالهٔ کارشناسی ارشد/دکترای خود با عنوان «مفهوم آیرونی» را به زبان لاتینی مینوشت!
👇👇👇
19.04.202503:56
👆👆👆 🔷 به سوی فلسفهای پارسی: از خواندن فلسفهٔ آلمانی چه فایدهای میبریم؟
باری، اکنون میخواهیم بپرسیم هایدگر یا فلسفهٔ آلمانی چگونه میتواند به ما یاری کند تا ما هم «فلسفهای پارسی» داشته باشیم، اگر تاکنون نداشتهایم!
نهضت ترجمهٔ آثار یونانی به عربی در جهان اسلام قرنهای دوم و سوم و چهارم به یاری شکستخوردگان و اسیران، یعنی، سُریانیهای مسیحی و ایرانیان آشنا به زبان پهلوی صورت گرفت و نه به یاری مترجمان عرب. ابن ندیم در الفهرست گزارش میکند که برخی از آثار افلاطون همچون «ماجرای مرگ سقراط» (آپولوژی) را ابن مقفع (۱۰۶ تا ۱۴۲ ه ق) از زبان پهلوی به عربی برگرداند (البته امروز در دست نیست!). در اینکه ایرانیان از پیش از اسلام با فلسفهٔ یونانی و فیلسوفان یونانی آشنا بودهاند و حتی زمانی در عهد داریوش، و بعدها در هنگام بسته شدن مدارس فلسفی آتن با حاکم شدن مسیحیت، فیلسوفان یونانی متمایل به مهاجرت به ایران بودهاند یا حتی پلوتینوس/افلوطین (حدود ۲۰۴ تا ۲۷۰ میلادی) پیش از آنکه فیلسوفی نامبردار شود در جستوجوی دانش و فرزانگی مشتاق دیدار از ایران بوده است (آیا چیزی از حکمت خسروانی شنیده بوده است؟) و از این رو به سپاه گوردیانوس پیوسته است تا خود را به ایران برساند اما در نیمه راه به دلیل کشته شدن گوردیانوس در این سفر ناکام شده است گزارشهایی هست. اما آنچه پیوند ایران و یونان را بیش از ستیزهای تاریخی و پیروزیها و شکستها و اشغالگریها و تاخت و تازهایشان به هم نزدیک میکند نزدیکی زبان پارسی به زبان یونانی به دلیل خانوادهٔ مشترک زبانهای هند و اروپایی است، همان ریشهای که مانع از این شد که ایرانیان همچون مصریان، و دیگر شکستخوردگان غیرعرب، عربزبان شوند.
امروز زبان نهتنها مهمترین عنصر در شکل دادن به هویت ملی و فرهنگی و استقلال سیاسی ملتهاست بلکه خود در مقام «مابعدالطبیعه» شکلدهندهٔ جهان و مفاهیمی است که شاید بیان آنها به زبانی دیگر ناممکن باشد، چرا که هر زبانی برای خود جهانی است. هر زبانی جهانی را ممکن میکند و پدید میآورد که شاید زبانی دیگر هرگز نتواند در زبان خود بدانها راه یابد. بنابراین، این سخن که فلسفه، همچون شعر و ادبیات، مبتنی بر زبان و فرهنگ است و نمیتواند همچون علوم تجربی تنها متکی بر زبان رقومی و امور واقع باشد و زبانی جهانی و بیابهام و کنایه و استعاره و مجاز داشته باشد، بیش از هر زمان دیگری درست به نظر میآید. هر فلسفهای در زبانی خاص و محلی پدید میآید و فهم آن تنها هنگامی ممکن است که زبان آن فلسفه را بدانیم. ما نمیتوانیم فلسفهٔ یونانی یا فلسفهٔ آلمانی یا فلسفهٔ فرانسوی یا فلسفهٔ انگلیسی را بهخوبی بدانیم و بفهمیم مگراینکه با زبانی آشنا باشیم که هریک از این فلسفهها با آن زبان پدید آمده است. شاید یک وجه تمایز «فلسفه» در مقام «علم کلی» از «علم تجربی» در مقام علم به امور واقع طبیعی همین باشد که فلسفه برخلاف «علم تجربی» بسیار با زبان گره خورده است و به همین دلیل معمولاً به فلسفه صفتی نسبت داده میشود که در «علم تجربی» بیمعناست. ما از «فلسفهٔ یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی» (بر پایهٔ زبان) یا «فلسفهٔ یهودی و مسیحی و اسلامی» (بر پایهٔ دین) سخن میگوییم و حال آنکه از «علم یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی یا مسیحی و اسلامی» سخن نمیگوییم، مگر اینکه مقصودمان گزارشی از تاریخ علم در این کشورها یا دورهای از تاریخ علم باشد، به عبارت دیگر «علم در یونان» یا «علم در اسلام». البته کسانی همچون هایدگر با افزودن هر صفتی به فلسفه مخالفاند، بهویژه با صفتهایی دینی همچون «یهودی و مسیحی و اسلامی»، و مدعیاند «فلسفه فلسفه است و دین نیست» همانطور که «علم علم است و دین نیست»، چون در واقع جمع دین و فلسفه «متناقض» است و گفتن «فلسفهٔ مسیحی» در حکم گفتن «دایرهٔ مربع» است، و حتی گفتن «فلسفهٔ یونانی» نیز «حشو» است، چون «فلسفه» ذاتاً یونانی (هم به واسطهٔ خود کلمه و هم بهواسطهٔ مفاهیم و واژگانی که با این زبان در آن آفریده شده) است و یونانی میماند و چیزی به نام فلسفهٔ غیریونانی نیست! «علم» و «حکمت» همه جایی است و هر ملتی آن را به نامی در زبان خود مینامد، اما «فلسفه» کلمهای یونانی است که «ترجمهناپذیر» میماند چون «ابداع» یونانیان است و هیچ همتایی در تاریخ دیگر ملتها ندارد. بنابراین تنها فلسفهای فلسفه است که حتی در زبانی دیگر باز «یونانی» بماند و همان تجربهٔ زبانی و مفهومی یونانی از «هستی» را به زبان آورد. هایدگر مدعی است این «رسالت» اکنون در توان زبان آلمانی است. اما آیا زبان پارسی هم چنین توانی دارد و میتواند چنین کند؟ زبان پارسی چه نسبتی با زبان یونانی دارد؟
شنبه، ۳۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
باری، اکنون میخواهیم بپرسیم هایدگر یا فلسفهٔ آلمانی چگونه میتواند به ما یاری کند تا ما هم «فلسفهای پارسی» داشته باشیم، اگر تاکنون نداشتهایم!
نهضت ترجمهٔ آثار یونانی به عربی در جهان اسلام قرنهای دوم و سوم و چهارم به یاری شکستخوردگان و اسیران، یعنی، سُریانیهای مسیحی و ایرانیان آشنا به زبان پهلوی صورت گرفت و نه به یاری مترجمان عرب. ابن ندیم در الفهرست گزارش میکند که برخی از آثار افلاطون همچون «ماجرای مرگ سقراط» (آپولوژی) را ابن مقفع (۱۰۶ تا ۱۴۲ ه ق) از زبان پهلوی به عربی برگرداند (البته امروز در دست نیست!). در اینکه ایرانیان از پیش از اسلام با فلسفهٔ یونانی و فیلسوفان یونانی آشنا بودهاند و حتی زمانی در عهد داریوش، و بعدها در هنگام بسته شدن مدارس فلسفی آتن با حاکم شدن مسیحیت، فیلسوفان یونانی متمایل به مهاجرت به ایران بودهاند یا حتی پلوتینوس/افلوطین (حدود ۲۰۴ تا ۲۷۰ میلادی) پیش از آنکه فیلسوفی نامبردار شود در جستوجوی دانش و فرزانگی مشتاق دیدار از ایران بوده است (آیا چیزی از حکمت خسروانی شنیده بوده است؟) و از این رو به سپاه گوردیانوس پیوسته است تا خود را به ایران برساند اما در نیمه راه به دلیل کشته شدن گوردیانوس در این سفر ناکام شده است گزارشهایی هست. اما آنچه پیوند ایران و یونان را بیش از ستیزهای تاریخی و پیروزیها و شکستها و اشغالگریها و تاخت و تازهایشان به هم نزدیک میکند نزدیکی زبان پارسی به زبان یونانی به دلیل خانوادهٔ مشترک زبانهای هند و اروپایی است، همان ریشهای که مانع از این شد که ایرانیان همچون مصریان، و دیگر شکستخوردگان غیرعرب، عربزبان شوند.
امروز زبان نهتنها مهمترین عنصر در شکل دادن به هویت ملی و فرهنگی و استقلال سیاسی ملتهاست بلکه خود در مقام «مابعدالطبیعه» شکلدهندهٔ جهان و مفاهیمی است که شاید بیان آنها به زبانی دیگر ناممکن باشد، چرا که هر زبانی برای خود جهانی است. هر زبانی جهانی را ممکن میکند و پدید میآورد که شاید زبانی دیگر هرگز نتواند در زبان خود بدانها راه یابد. بنابراین، این سخن که فلسفه، همچون شعر و ادبیات، مبتنی بر زبان و فرهنگ است و نمیتواند همچون علوم تجربی تنها متکی بر زبان رقومی و امور واقع باشد و زبانی جهانی و بیابهام و کنایه و استعاره و مجاز داشته باشد، بیش از هر زمان دیگری درست به نظر میآید. هر فلسفهای در زبانی خاص و محلی پدید میآید و فهم آن تنها هنگامی ممکن است که زبان آن فلسفه را بدانیم. ما نمیتوانیم فلسفهٔ یونانی یا فلسفهٔ آلمانی یا فلسفهٔ فرانسوی یا فلسفهٔ انگلیسی را بهخوبی بدانیم و بفهمیم مگراینکه با زبانی آشنا باشیم که هریک از این فلسفهها با آن زبان پدید آمده است. شاید یک وجه تمایز «فلسفه» در مقام «علم کلی» از «علم تجربی» در مقام علم به امور واقع طبیعی همین باشد که فلسفه برخلاف «علم تجربی» بسیار با زبان گره خورده است و به همین دلیل معمولاً به فلسفه صفتی نسبت داده میشود که در «علم تجربی» بیمعناست. ما از «فلسفهٔ یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی» (بر پایهٔ زبان) یا «فلسفهٔ یهودی و مسیحی و اسلامی» (بر پایهٔ دین) سخن میگوییم و حال آنکه از «علم یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی یا مسیحی و اسلامی» سخن نمیگوییم، مگر اینکه مقصودمان گزارشی از تاریخ علم در این کشورها یا دورهای از تاریخ علم باشد، به عبارت دیگر «علم در یونان» یا «علم در اسلام». البته کسانی همچون هایدگر با افزودن هر صفتی به فلسفه مخالفاند، بهویژه با صفتهایی دینی همچون «یهودی و مسیحی و اسلامی»، و مدعیاند «فلسفه فلسفه است و دین نیست» همانطور که «علم علم است و دین نیست»، چون در واقع جمع دین و فلسفه «متناقض» است و گفتن «فلسفهٔ مسیحی» در حکم گفتن «دایرهٔ مربع» است، و حتی گفتن «فلسفهٔ یونانی» نیز «حشو» است، چون «فلسفه» ذاتاً یونانی (هم به واسطهٔ خود کلمه و هم بهواسطهٔ مفاهیم و واژگانی که با این زبان در آن آفریده شده) است و یونانی میماند و چیزی به نام فلسفهٔ غیریونانی نیست! «علم» و «حکمت» همه جایی است و هر ملتی آن را به نامی در زبان خود مینامد، اما «فلسفه» کلمهای یونانی است که «ترجمهناپذیر» میماند چون «ابداع» یونانیان است و هیچ همتایی در تاریخ دیگر ملتها ندارد. بنابراین تنها فلسفهای فلسفه است که حتی در زبانی دیگر باز «یونانی» بماند و همان تجربهٔ زبانی و مفهومی یونانی از «هستی» را به زبان آورد. هایدگر مدعی است این «رسالت» اکنون در توان زبان آلمانی است. اما آیا زبان پارسی هم چنین توانی دارد و میتواند چنین کند؟ زبان پارسی چه نسبتی با زبان یونانی دارد؟
شنبه، ۳۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
09.04.202515:23
🔷 به یاد استاد علیرضا ذکاوتی قراگوزلو
🔶 استاد خودآموخته و ادیب فاضل علیرضا ذکاوتی قراگوزلو نیز در پی بانگ جرس برخاست و رفت. دریغ! درگذشت این ادیب دانشور و عربیدان توانا را به خانواده و بستگان گرامیاش، از جمله استاد دکتر حسین معصومی همدانی و سر کار خانم سیما تویسرکانی، تسلیت میگویم. بیشک آثار ماندگار و ذکر جمیل ایشان و یاد محضر دلنشین و فرحبخش و نکتهآموز ایشان همواره روحافزای هر مجلس و محفل دوستان و آشنایان و خوانندگان و شاگردان ایشان خواهد بود.
روانش شاد و نامش ماندگار و رحمت خداوند بر او باد
چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
🔶 استاد خودآموخته و ادیب فاضل علیرضا ذکاوتی قراگوزلو نیز در پی بانگ جرس برخاست و رفت. دریغ! درگذشت این ادیب دانشور و عربیدان توانا را به خانواده و بستگان گرامیاش، از جمله استاد دکتر حسین معصومی همدانی و سر کار خانم سیما تویسرکانی، تسلیت میگویم. بیشک آثار ماندگار و ذکر جمیل ایشان و یاد محضر دلنشین و فرحبخش و نکتهآموز ایشان همواره روحافزای هر مجلس و محفل دوستان و آشنایان و خوانندگان و شاگردان ایشان خواهد بود.
روانش شاد و نامش ماندگار و رحمت خداوند بر او باد
چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
13.04.202512:56
ضرورت برگزاری دوره مفاخرشناسی ویژه مدیران
امیر قشمی
مراسم تشییع پیکر استاد «علیرضا ذکاوتی قراگزلو» جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ در میان حزن و اندوه دوستداران و شاگردان وی و باحضور جمعی از هنرمندان، نویسندگان و مدیران بعضی از دستگاههای فرهنگی برگزار شد.
حضور دکتر «حسین معصومیهمدانی» در این مراسم و نیز سفر یک روزه آیتالله «محمد عندلیبزاده» بهمنظور شرکت در مراسم تشییع جنازه و اقامه نماز بر پیکر ایشان بیانگر مقام و جایگاه علمی این عالم فرزانه است.
متاسفانه همانند گذشته شاهد غیبت بسیاری از مدیران، کارکنان ادارات و سازمانها، شورای شهر، آموزش و پرورش، معلمان و دبیران و دانشجویان در مراسم تشییع و تجلیل از یکی از چهرههای شاخص فرهنگ و ادب کشور به قول بهاءالدین خرمشاهی «نماد تمدن اسلامی» بودیم که این امر تا حدودی وضعیت فرهنگی، اجتماعی حال حاضر استان و بهویژه شهر همدان را روشن میکند. تامل برانگیزتر غیبت روحانیت و طلاب جوان در مراسم تشییع و ختم دانشمندی فرهیخته، محقق و پژوهشگری پرکار، عضوهیئت مولفین دانشنامه تشیع که اتفاقاً یکی از درخشانترین حوزههای فعالیتشان در حوزه اسلامشناسی، عرفان، تصوف و تمدن اسلامی است، برای حاضران سوال برانگیز بود.
البته این امر در تاریخ و در کشور ما مسبوق به سابقه است، بهعنوان نمونه سید معزالدین مهدوی رئیس فرهنگ همدان دهه ۲۰ در خاطرات خود مینویسد: جمعیت حاضر در مراسم تشییع جنازه مرحوم «فاضل تونی» که مردی مانند «محمد علی فروغی» صدراعظم ایران به زانوی ادب در خدمت او مینشست و ترجمه فن سماع طبیعی ابنسینا را میآموخت به صد نفر هم نمیرسید، به گفته مهدوی چنانچه شاگردانی که استاد در ظرف پنجاه سال سکونت در تهران تربیت کرد و به آنان فلسفه تعلیم کرده بود در مراسم تشییع جنازه او حاضر میشدند، بدون شک تشییع آبرومندی از او به عمل میآمد و یا یکی از شاگردان شادروان همایی نقل میکند در مراسم ختم استاد «جلالالدین همایی» ادیب، شاعر، ریاضیدان نامی همایی فقط ۱۳ جفت کفش دیدم، که سخنران مراسم هم او را با فامیل سببیاش معرفی میکرد.
گرچه زمان تجلیل از مفاخر بر اساس زدن یا نزدن یک تکه پارچه یا بنر گذشته است اما نه تنها ادارات، نهادها، شورای شهر، بهویژه شهرداری و استانداری حتی سرپرستی بانک محل خدمت استاد که دوران جوانیاش را در آنجا گذرانده است به خود زحمت نصب یک بنر را در سطح شهر نداده است.
این درحالی است که امروزه در اغلب کشورها و حتی استانهای دیگر در نشان دادن چهرههای ماندگار و هویتساز به جوانان کوشش فراوانی به عمل میآورند و مبالغ هنگفتی صرف جهت حفظ میراث فرهنگی و بازشناسی مفاخر فرهنگی میکنند تا ارتباط نسلهای جدید با گذشتهها برقرار بماند.
درگذشت پرفسور موسیوند، دکتر اذکایی، استاد علیرضا ذکاوتی قراگزلو و ... در همدان نشان داد که قبل از معرفی و شناساندن این مفاخر به دانشآموزان، دانشجویان و جویندگان علم و دانش که وجود هرکدام به تنهایی در هر شهر و استانی سبب فخر و اعتبار آن شهر و استان است، باید یک دوره مفاخرشناسی ویژه برای مدیران شهر و استان برگزار کرد.
به جرات میتوان گفت بسیاری از مدیران به دلیل غیربومی بودن، این شخصیتهای گران سنگ را نمیشناسند و حتی شاید نام آنها هم به گوششان نخورده باشد. مدیران بومی هم آشنایی چندانی با آنان و یا حداقل با آثار و دست نوشتههای آنان ندارند که اگر اندکی آشنایی با این بزرگان داشتند، بدون شک در مراسم تشییع و ختم این بزرگان حضور مییافتند. و در زمان حیاتشان یا حداقل بعد از مرگشان یکی از مراکز فرهنگی، یک آموزشگاه و یا یک کوچه پس کوچهای را به نام آنان میکردند.
شخصیتهای برجسته علمی، فرهنگی و هنری به واقع ماندگارانند که چون نگینی بر تارک این شهر و دیار میدرخشند و نه تنها بر نام درخشانشان گرد فراموشی نمینشیند بلکه تا دنیا دنیاست، نشان و یادشان از خاطرهها محو نخواهد شد.
در پایان نگارش این یادداشت بود که از درگذشت دکتر اکبر اعتماد بنیانگذار و نخستین رئیس سازمان انرزی اتمی و یکی دیگر از مفاخر شهرمان در غربت مطلع شدم ضمن عرض تسلیت به جامعه علمی و دانشگاهی بهویژه شهروندان همدانی امیدوارم خداوند توفیق قدرشناسی و حقشناسی و احیاء نام و یاد این بزرگان را به همه ما و بهویژه مدیران فهیم عنایت فرماید.
همدان را با #همدان_نامه بخوانید
https://t.me/hamedannameh97
امیر قشمی
مراسم تشییع پیکر استاد «علیرضا ذکاوتی قراگزلو» جمعه ۲۲ فروردین ۱۴۰۴ در میان حزن و اندوه دوستداران و شاگردان وی و باحضور جمعی از هنرمندان، نویسندگان و مدیران بعضی از دستگاههای فرهنگی برگزار شد.
حضور دکتر «حسین معصومیهمدانی» در این مراسم و نیز سفر یک روزه آیتالله «محمد عندلیبزاده» بهمنظور شرکت در مراسم تشییع جنازه و اقامه نماز بر پیکر ایشان بیانگر مقام و جایگاه علمی این عالم فرزانه است.
متاسفانه همانند گذشته شاهد غیبت بسیاری از مدیران، کارکنان ادارات و سازمانها، شورای شهر، آموزش و پرورش، معلمان و دبیران و دانشجویان در مراسم تشییع و تجلیل از یکی از چهرههای شاخص فرهنگ و ادب کشور به قول بهاءالدین خرمشاهی «نماد تمدن اسلامی» بودیم که این امر تا حدودی وضعیت فرهنگی، اجتماعی حال حاضر استان و بهویژه شهر همدان را روشن میکند. تامل برانگیزتر غیبت روحانیت و طلاب جوان در مراسم تشییع و ختم دانشمندی فرهیخته، محقق و پژوهشگری پرکار، عضوهیئت مولفین دانشنامه تشیع که اتفاقاً یکی از درخشانترین حوزههای فعالیتشان در حوزه اسلامشناسی، عرفان، تصوف و تمدن اسلامی است، برای حاضران سوال برانگیز بود.
البته این امر در تاریخ و در کشور ما مسبوق به سابقه است، بهعنوان نمونه سید معزالدین مهدوی رئیس فرهنگ همدان دهه ۲۰ در خاطرات خود مینویسد: جمعیت حاضر در مراسم تشییع جنازه مرحوم «فاضل تونی» که مردی مانند «محمد علی فروغی» صدراعظم ایران به زانوی ادب در خدمت او مینشست و ترجمه فن سماع طبیعی ابنسینا را میآموخت به صد نفر هم نمیرسید، به گفته مهدوی چنانچه شاگردانی که استاد در ظرف پنجاه سال سکونت در تهران تربیت کرد و به آنان فلسفه تعلیم کرده بود در مراسم تشییع جنازه او حاضر میشدند، بدون شک تشییع آبرومندی از او به عمل میآمد و یا یکی از شاگردان شادروان همایی نقل میکند در مراسم ختم استاد «جلالالدین همایی» ادیب، شاعر، ریاضیدان نامی همایی فقط ۱۳ جفت کفش دیدم، که سخنران مراسم هم او را با فامیل سببیاش معرفی میکرد.
گرچه زمان تجلیل از مفاخر بر اساس زدن یا نزدن یک تکه پارچه یا بنر گذشته است اما نه تنها ادارات، نهادها، شورای شهر، بهویژه شهرداری و استانداری حتی سرپرستی بانک محل خدمت استاد که دوران جوانیاش را در آنجا گذرانده است به خود زحمت نصب یک بنر را در سطح شهر نداده است.
این درحالی است که امروزه در اغلب کشورها و حتی استانهای دیگر در نشان دادن چهرههای ماندگار و هویتساز به جوانان کوشش فراوانی به عمل میآورند و مبالغ هنگفتی صرف جهت حفظ میراث فرهنگی و بازشناسی مفاخر فرهنگی میکنند تا ارتباط نسلهای جدید با گذشتهها برقرار بماند.
درگذشت پرفسور موسیوند، دکتر اذکایی، استاد علیرضا ذکاوتی قراگزلو و ... در همدان نشان داد که قبل از معرفی و شناساندن این مفاخر به دانشآموزان، دانشجویان و جویندگان علم و دانش که وجود هرکدام به تنهایی در هر شهر و استانی سبب فخر و اعتبار آن شهر و استان است، باید یک دوره مفاخرشناسی ویژه برای مدیران شهر و استان برگزار کرد.
به جرات میتوان گفت بسیاری از مدیران به دلیل غیربومی بودن، این شخصیتهای گران سنگ را نمیشناسند و حتی شاید نام آنها هم به گوششان نخورده باشد. مدیران بومی هم آشنایی چندانی با آنان و یا حداقل با آثار و دست نوشتههای آنان ندارند که اگر اندکی آشنایی با این بزرگان داشتند، بدون شک در مراسم تشییع و ختم این بزرگان حضور مییافتند. و در زمان حیاتشان یا حداقل بعد از مرگشان یکی از مراکز فرهنگی، یک آموزشگاه و یا یک کوچه پس کوچهای را به نام آنان میکردند.
شخصیتهای برجسته علمی، فرهنگی و هنری به واقع ماندگارانند که چون نگینی بر تارک این شهر و دیار میدرخشند و نه تنها بر نام درخشانشان گرد فراموشی نمینشیند بلکه تا دنیا دنیاست، نشان و یادشان از خاطرهها محو نخواهد شد.
در پایان نگارش این یادداشت بود که از درگذشت دکتر اکبر اعتماد بنیانگذار و نخستین رئیس سازمان انرزی اتمی و یکی دیگر از مفاخر شهرمان در غربت مطلع شدم ضمن عرض تسلیت به جامعه علمی و دانشگاهی بهویژه شهروندان همدانی امیدوارم خداوند توفیق قدرشناسی و حقشناسی و احیاء نام و یاد این بزرگان را به همه ما و بهویژه مدیران فهیم عنایت فرماید.
همدان را با #همدان_نامه بخوانید
https://t.me/hamedannameh97
12.04.202517:15
🔷 صلح به از جنگ و داوری
🔶 طبیعت ناساز بشر همانگونه که خواهان ستیز و برتریطلبی است، خواهان بقا نیز هست. قدرتپرستان و ارباب بیمروت دنیا گرچه در ستاندن جان و مال و زندگی و حیثیت مردمان بیپروایند، اما چون شمشیر را به گردن خویش نزدیک بینند سر فرود آورند و تسلیم باشند، چون میدانند این همان قاعده بازی است که خود آغاز کرده بودند. همهکس را به آیین درویشی و ترک تعلق به قدرت و ثروت اعتنا نیست، که اگر بود جنگ و نزاعی بر سر این دو روز دنیای دون نبود!
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
شنبه، ۲۳ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
🔶 طبیعت ناساز بشر همانگونه که خواهان ستیز و برتریطلبی است، خواهان بقا نیز هست. قدرتپرستان و ارباب بیمروت دنیا گرچه در ستاندن جان و مال و زندگی و حیثیت مردمان بیپروایند، اما چون شمشیر را به گردن خویش نزدیک بینند سر فرود آورند و تسلیم باشند، چون میدانند این همان قاعده بازی است که خود آغاز کرده بودند. همهکس را به آیین درویشی و ترک تعلق به قدرت و ثروت اعتنا نیست، که اگر بود جنگ و نزاعی بر سر این دو روز دنیای دون نبود!
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است؟
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
شنبه، ۲۳ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmshk
13.04.202513:21
دوستی در واکنش به این فرسته نوشت:
یکشنبه، ۲۴ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmxhk
سلام سعید جان
به قول کفار فرنگی with all due respect با این فرستهی اخیر کانالت بهشدت مخالفم
به نظرم اینکه مدیران ما مفاخر فرهنگی ما را نمیشناسند، آن مفاخر را بیشتر مایهی فخر میکند.
با توجه به وضعیتِ غالب مدیران در نظام مقدس جمهوری اسلامی، گمان دارم وقت تمجید مقامات از متوفیان فرهنگی، تن این مفاخر در گور میلرزد و اگر زنده بودند از زبان سعدی میگفتند:
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
یکشنبه، ۲۴ فروردین، ۱۴۰۴
@fallosafahmxhk
Қайта жіберілді:
از هر دری

23.04.202504:03
و پیش خودم فکر کردم راستی که نسل «وامانده و درمانده»ي ما پلی بود که همه از روی پشت خمیدهاش رد شدند تا به مقصد برسند.
Канал өзгерістері тарихы
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.