🔅نمکنامهیی نمکین!
مسعودقربانی
به گمانم #الناز_نجفی در #نمک_نامه همهی تلاشش
درنشان دادنِ آن چیزِ دیگرِ این دیار و مردمانش است که نشانیاش را در مفاهیمی چون ذوق و ذائقه، ملاحت، لطف
وصفا، رگه و...میگیرد و نهایتا با قریحهی نمکین خویش، به نمکنامه میرسد!
نمکنامه استعارهیی است که از قوهی چشایی گرفته شده تابلکه از آن طریق به فهمِ آن چیزِ دیگرِ ما، نزدیکترمان کند.
فهمی ورای استدلال، تعقل، سواد و مهارت؛
چراکه تا چیزی را نچشی، هرچه قدر هم با حواسِ دیگر به سویش روی، درک درستی از آن نخواهی داشت!
نویسنده در این مسیر رگه را مییابد. رگهیی که به معدنکاران نیشابور میرسد؛
آنگاه که به دنبال فیروزه، صبورانه و باظرافت سنگ را میشکستند تا رگهی معدن آشکار شود.
کاری که به قابلگی میمانست ونیازش، اُنسِ با زمین بود!
حالا نجفی با مدد گرفتن از این واژه، ده رگه رادر کتابش دنبال میکند تا آن تمیز دهندهی ایرانیان با دیگر ملل را، از این راهِ ظریف هم آشکار سازد.
آن بیقیاس، توصیفناپذیر و بلاکیف:
رگه بو، رگه مزه، رگه سفره، رگه شعر،
رگه نثر، رگه آب، رگه باغ، رگهی ابر و باد، رگه رنگ و رگه نظم.
🔅نویسنده با ترسیم نقشهی این رگهها، تلاش داردخوانندهی کتاب را به حوالی آن دیاری که فقط مختص ایرانِ فرهنگیِ بزرگ است، برساند.
آنجایی که معنی ارزشمند بودو دریافتن وقت، معنایی خاص، درمقابل شتابِ سوداگرانه داشت!
🔅نجفی در رگه بو، مثال از زعفران و بوسِتان و
بِه و نان میآورد وما را حساس میکند به دمِ مسیحایی ایرانی! که مثلا چگونه زعفران،این گیاهِ علفی را درکنار زر مینشانند و خوراکهایش را با آن، ذائقهیی تازه میبخشند؛
آنچنان که همان زعفران درادبیات فارسی درکنار ارغوان و لاله مینشیند تا به باغِ پاییزی، عطر و رنگ ببخشد.
رگه مزه، درآشپزی، جااُفتادن، دمْ کشیدن، رشته و پَروردن خود را نُمایان میکند.
آنجایی که«در آش، استقلال یکایک اجزا منحل وبا پیوند میان همهی اجزاجایگزین شد»(ص37)
همان که مولانا گرفت و در دیگ دیدش و نخودیِ جوشان رااز خودی، فارغ یافت!
«آشپزی ایرانی بیش از موادبا مصالحپیش میرود؛ مصالح آن چیزی است که مهیای صلح شده.. صلح، ملاقاتِ دلِ چیزها است با هم. دم کشیدن، جاافتادن، قوام آمدن، لعاب انداختن، همگی اصطلاحاتی است برای توصیف این مرحله».(ص39)
در رگه سُفره، عطر وطعم احضار میشود و مخاطبش دل میگردد! بیگمان سفرهی ایرانی با این همه وقتی که به خوداختصاص داده، جز دل کسی رانمیطلبد؛
همان قابی که چندین نسل از یک خاندان، درآن حضور یافتهاند!
رگه شعر، سحرِ ایرانی را میسُراید.
قندی که خاستگاهش هند و بنگاله است، ایرانی میشود،به گونهیی که طوطیِ آن دیار راشکرشکن میکند!
شعر فارسی تفنن نیست؛ بلکه پیوندی نامرئی برای این همه گسست وجدایی ظاهری در بحرِ معلق اقوام وفرهنگهای گوناگون این خطه است؛
درست مثل رگه نثر، که دراتصال با زمین وزمینه استمرار مییابد.
زمینی که سودازده نباشدو مردمانش،خریدارِ جانها، نه فروشندهی همهچیز!(ص87)
رگه آب، معرفتِ ایرانی را نشانه میگیرد. معرفتی سیراب گشته از تمنا و طلب و تشنگی!
متناقضنُمایی که از دلش، گوهری چون یزد را در هزاران سال پیش میسازد. هُدهُد را میآفریند که چگونه «این بینشانترین عنصر
هستی:آب»(ص94) را ازهفت طبقهی زیرین خاک مییابد و با غولِ بیابان! که استعارهیی بود از طمع، انذار میدهد که «خیالِ یافتن راهی میانبُر وبیزحمت برای رسیدن به مقصود»(ص96) وجودندارد.
این تشنگی وقدر دانستنِ آب، باغِ ایرانی رامیآفریند.
«در جایی که بارندگی بسیار نیست، مهمترین سرمایهی باغبان درختان اصیلش است و بیشترِ سعی او معطوف به خوشحالی ریشهها»(ص108)
اینچنین همسایهی همنشین را پاس میدارد و هردرخت را کنار دیگری نمیکارد؛
«باغ آنجااست که گیاهان، همبر میشوند و در جوار هم میآرامند: انار درسایه توت مینشیند و مرکبات درسایه نخل».(ص111)
رگه آب و باد، همچون دیگر رگهها با اُنس آشکارمیشود.
آنجا که «مثل تارهای عصبی، هستی انسان را به محیط میدوخت و حیات آدمی و محیط را درهم میسرشت. این سرشتگی همان "اهلیت" است».(ص127)
سوختن ابر! در پسِ ظاهر آسمان، تنها و تنها از دلِ سفرِ دور ودراز هزاران سال ممکن است «چنانکه انسان ادامهی محیط ومحیط ادامهی وجود انسان»(ص128)
اینچنین است که در رگه رنگ، ایرانی گل ومرغی را خلق میکند که دیگر نه خود گلها هستند ونه جسدشان، بلکه شعر گلها است و درهمین مسیر، درکاغذ ابری نیز «گویی شعر روی کاغذ نوشته نمیشد؛ شعر مهی در پسِ کاغذ بود که ابرش دو صد رنگ کاغذ از ترشحات بیرنگ آن ماه بود».(ص143)
و در رگه نظم، شکستهحالی خوشنویس، درخوش نوشتن؛آینهکاری ایرانی، با انعکاس جان و سفالگری که قابلیت گِل در پذیرش دگرگونی وانقلاب در وقتِ خود رامیشناخت، آشکار میشود...
@MasoudQorbani7