خانه را دوست داری چون بیرون را دوست نداری. خواب، بهشت است چون بیداری جهنم شده. خیلی از دوست داشتنهای دنیا برای رنج مقابل است نه برای آنکه آن دوست داشتنیها واقعا بهشت باشند.
به یکی گفتم بهشت شب ندارد، گفت: اما من شب را دوست دارم. گفتم چون روزمان زیبا نیست به شب پناه میبریم. پناهگاهها وقت جنگ دوست داشتنی میشوند نه آنکه واقعا زیبا باشند. اما تصور کن سرزمینی داشته باشی که خودت پادشاهش باشی. تصور کن جوانی ابدی را در سرزمین همیشه صبح! تو دیگر نه به فرار نیازی داری نه به پناه و نه به پناهگاه. آدم در پادشاهی خودش پناهنده نمیشود. آدم از خندهٔ زیر روشنی عرش و باغ همیشه سبز و دوستان همیشه مهربان که فرار نمیکند. وقتی زیر نور انس همه چیز خوب است چرا باید به سقفِ تنهایی پناه برد؟
وقتی میگویم همیشه صبح، همیشه جوان، یعنی هم خودت جوانی هم سرزمینت! وقتی میفرماید نه ترسی است نه غمی یعنی نه کنجی برای فرار لازم داری، نه شبی برای گریهای، زیر لحاف.
بله، تو از روزت خیر ندیدی که عاشق شب شدی و شب یک حالت ایستاست. شب، بیعملی است و اگر تحرکی هم باشد مانند منچ بازی کردن پناهجوهایی است که منتظر پایان بمباران هستند. همین است که در کودکی بیرون را دوست داشتیم و صبح جمعهها زودتر از همه بیدار میشدیم و به زور ما را به خانه برمیگرداندند و خواب و شب را دوست نداشتیم مگر برای ماجراجوییهای شبانهاش و کمین در حیاط خانه برای آنکه شاید امشب بالاخره بتوانی یک یوفو را از نزدیک ببینی. اما خواب؟
تا جهان جذاب بود، بیرون هم زیبا بود. رونق زندگی که رفت، عاشق شب و سکوتش شدی. غم و ترس و بیوفاییها تو را عاشق گوشه و کنج اتاق و شب و تاریکی و سکوت کرده. تو بیخیال لذت شدی و به بیدردی راضی شدی. تو شب را نمیخواهی، تو بیدردی میخواهی.
#بهشت_اندیشی