06.04.202521:41
.
▫️دروغگویانِ از سرِ ترس و عادت
من دروغ کم نگفتهام. من کم دروغ نمیگویم. اصلاً امسال با خودم قرار گذاشتهام کمتر دروغ بگویم. من از ترس، زیاد دروغ میگویم. من دروغهای کوچکِ بیهوده زیادی میگویم. من گاهی نمیفهمم که دروغ گفتهام، که دارم دروغ میگویم. من خیلی وقتها متعجب میشوم که اصلاً چرا چنین دروغی گفتهام؛ با خودم فکر کردم چه کمکی به من میکند؟ چه خطری را از من دور میکند؟ من هرکجا که نتوانستهام یا نخواستهام با واقعیت مواجه بشوم، دروغ گفتهام. به من که نگاه کنی، بخشی از من، من نیستم، دروغهایی هستم که به خودم و دیگران گفتهام. نه که فکر کنی این دروغها نفعی دارند یا کمکی به من میکنند، نه. اوضاع را خرابتر هم میکنند.
من به دروغ گفتن در مورد احساسات و خواستههایم معتادم. بَدَم امّا کسی حالم را میپرسد میگویم خوبم. چیزی را میخواهم امّا میگویم نمیخواهم. چیزی اذیتم میکند، امّا خودم را آرام نشان میدهم. میخواهم فرار کنم ولی خودم را درگیرتر میکنم. من به تلاشِ بیفایده برای نرنجاندن آدمها، به مبادا اوضاع را خراب کنم و به دروغ گفتن برای مصون ماندن معتادم. انگار توی سرم فرایندهایی طی میشوند که در آنها دستِ آخر، بقا مستلزمِ دروغ گفتن است.
من اگر یک روز از صبح تا شب کمتر دروغ بگویم، آدمِ متفاوتی میشوم. لابد آخر شب کمی سبکترم و کمی گیجتر. دلم میخواهد پا به جهانی با دروغ های کمتر بگذارم و ببینم چنین جهانی چه شکلی است. ما بیهوده دروغگویانِ از سر ترس و عادتیم. ما عاریتی زندگی میکنیم. آدمها میگویند بهبه، چه آدم خوبی. ما از درون تباه میشویم. ما کم نیستیم.
@TheworldasISee
▫️دروغگویانِ از سرِ ترس و عادت
من دروغ کم نگفتهام. من کم دروغ نمیگویم. اصلاً امسال با خودم قرار گذاشتهام کمتر دروغ بگویم. من از ترس، زیاد دروغ میگویم. من دروغهای کوچکِ بیهوده زیادی میگویم. من گاهی نمیفهمم که دروغ گفتهام، که دارم دروغ میگویم. من خیلی وقتها متعجب میشوم که اصلاً چرا چنین دروغی گفتهام؛ با خودم فکر کردم چه کمکی به من میکند؟ چه خطری را از من دور میکند؟ من هرکجا که نتوانستهام یا نخواستهام با واقعیت مواجه بشوم، دروغ گفتهام. به من که نگاه کنی، بخشی از من، من نیستم، دروغهایی هستم که به خودم و دیگران گفتهام. نه که فکر کنی این دروغها نفعی دارند یا کمکی به من میکنند، نه. اوضاع را خرابتر هم میکنند.
من به دروغ گفتن در مورد احساسات و خواستههایم معتادم. بَدَم امّا کسی حالم را میپرسد میگویم خوبم. چیزی را میخواهم امّا میگویم نمیخواهم. چیزی اذیتم میکند، امّا خودم را آرام نشان میدهم. میخواهم فرار کنم ولی خودم را درگیرتر میکنم. من به تلاشِ بیفایده برای نرنجاندن آدمها، به مبادا اوضاع را خراب کنم و به دروغ گفتن برای مصون ماندن معتادم. انگار توی سرم فرایندهایی طی میشوند که در آنها دستِ آخر، بقا مستلزمِ دروغ گفتن است.
من اگر یک روز از صبح تا شب کمتر دروغ بگویم، آدمِ متفاوتی میشوم. لابد آخر شب کمی سبکترم و کمی گیجتر. دلم میخواهد پا به جهانی با دروغ های کمتر بگذارم و ببینم چنین جهانی چه شکلی است. ما بیهوده دروغگویانِ از سر ترس و عادتیم. ما عاریتی زندگی میکنیم. آدمها میگویند بهبه، چه آدم خوبی. ما از درون تباه میشویم. ما کم نیستیم.
@TheworldasISee
02.04.202516:50
.
▫️درباب نقد روانشناسی و رواندرمانی در ایران
روانشناسی در ایران یک کلِ واحد نیست و نقدِ کلیتی به نام روانشناسی ایرانی هم ممکن نیست. از یک سو با طیفی از نگرشهای روانشناختی و پیوستاری از رویکردهای درمانی مواجهیم و از سوی دیگر با گستره وسیعی از شاغلان حرفههای پژوهشی و درمانیِ مرتبط با روان. در این میان جاهل و شیّاد و متوهّم و متقلّب و نابلد کم نیست. امّا همزمان مثل هر حوزه دیگری تعداد بسیار زیادی آدم جستجوگر، آکادمیک، دغدغهمند، در حال یادگیری، چندبعدی و کاربلد هم وجود دارند که نه تنها به مدد جامعه میآیند بلکه بیش از بسیاری از مشاغل در معرض فرسودگی شغلی هستند.
بله، وقتی در جایی بازار، قدرت، امکانِ محبوبیت، شهرت و حتی سوءاستفاده هست، سوداگران زیادی سر بر میآورند و این وضعیت نقّادی را ضروری میکند. امّا این نقّادی وقتی رنگِ یککاسه کردن، تعمیمِ غیرموجّه، ندیدن تمایزها، کاریکاتوری کردن، حسادت، پرخاشگری و ... پیدا میکند، گوش من یکی که دیگر آنها را نمیشنود و ناخودآگاه، ذهنم آن منتقدان را در کنار همان کسانی مینشاند که ظاهراً در حالِ نقدشان هستند.
به تجربه فهمیدهام که پنج چیز در حالِ پالودنِ فضای روانشناسی و رواندرمانی ایران است: یکی پژوهشگران و رواندرمانگرانی که یادگیری خود را به منابع قدیمی یا صرفِ کلاس این استاد یا آن استاد محدود نمیکنند، در عینِ فعالیت در این حوزه، نقّادی را کنار نمیگذارند و به بخشهای دیگر جغرافیای علوم انسانی هم سرک میکشند (و تعدادشان روز به روز بیشتر میشود). دوم جامعه مخاطبانی که حالا خیلی بهتر از قبل میتوانند سوداگر و مددکار را از هم تمیز بدهند، سوم نقادانی که وقت میگذارند و بعد از شناختِ دقیقِ این فضا دست به نقد آن میزنند، چهارم دشواری و پیچیدگی کار که دیر یا زود آدم بیربط را پس میزند و پنجم کمتر شدنِ جذابیت مالی این حرفه در سالهای اخیر.
مختصر اینکه من باور دارم هرچه این فضا جلوتر میرود، اوضاع بهتر میشود امّا چارهاش نقدهای ماجراجویانه، کلی و پرخاشگرانه نیست. اوضاع خراب است ولی نه آنقدر که هر کس از راه میرسد بیآنکه به قدر کافی ببیند، با لگد زدن به آن نامی برای خود دست و پا کند.
@TheWorldasISee
▫️درباب نقد روانشناسی و رواندرمانی در ایران
روانشناسی در ایران یک کلِ واحد نیست و نقدِ کلیتی به نام روانشناسی ایرانی هم ممکن نیست. از یک سو با طیفی از نگرشهای روانشناختی و پیوستاری از رویکردهای درمانی مواجهیم و از سوی دیگر با گستره وسیعی از شاغلان حرفههای پژوهشی و درمانیِ مرتبط با روان. در این میان جاهل و شیّاد و متوهّم و متقلّب و نابلد کم نیست. امّا همزمان مثل هر حوزه دیگری تعداد بسیار زیادی آدم جستجوگر، آکادمیک، دغدغهمند، در حال یادگیری، چندبعدی و کاربلد هم وجود دارند که نه تنها به مدد جامعه میآیند بلکه بیش از بسیاری از مشاغل در معرض فرسودگی شغلی هستند.
بله، وقتی در جایی بازار، قدرت، امکانِ محبوبیت، شهرت و حتی سوءاستفاده هست، سوداگران زیادی سر بر میآورند و این وضعیت نقّادی را ضروری میکند. امّا این نقّادی وقتی رنگِ یککاسه کردن، تعمیمِ غیرموجّه، ندیدن تمایزها، کاریکاتوری کردن، حسادت، پرخاشگری و ... پیدا میکند، گوش من یکی که دیگر آنها را نمیشنود و ناخودآگاه، ذهنم آن منتقدان را در کنار همان کسانی مینشاند که ظاهراً در حالِ نقدشان هستند.
به تجربه فهمیدهام که پنج چیز در حالِ پالودنِ فضای روانشناسی و رواندرمانی ایران است: یکی پژوهشگران و رواندرمانگرانی که یادگیری خود را به منابع قدیمی یا صرفِ کلاس این استاد یا آن استاد محدود نمیکنند، در عینِ فعالیت در این حوزه، نقّادی را کنار نمیگذارند و به بخشهای دیگر جغرافیای علوم انسانی هم سرک میکشند (و تعدادشان روز به روز بیشتر میشود). دوم جامعه مخاطبانی که حالا خیلی بهتر از قبل میتوانند سوداگر و مددکار را از هم تمیز بدهند، سوم نقادانی که وقت میگذارند و بعد از شناختِ دقیقِ این فضا دست به نقد آن میزنند، چهارم دشواری و پیچیدگی کار که دیر یا زود آدم بیربط را پس میزند و پنجم کمتر شدنِ جذابیت مالی این حرفه در سالهای اخیر.
مختصر اینکه من باور دارم هرچه این فضا جلوتر میرود، اوضاع بهتر میشود امّا چارهاش نقدهای ماجراجویانه، کلی و پرخاشگرانه نیست. اوضاع خراب است ولی نه آنقدر که هر کس از راه میرسد بیآنکه به قدر کافی ببیند، با لگد زدن به آن نامی برای خود دست و پا کند.
@TheWorldasISee
27.03.202520:23
.
▫️کاش امن بشویم.
اتاق تاریک است. نوزاد از خواب میپرد. گریه میکند. مادر از راه میرسد. گریه نوزاد ادامه پیدا میکند. مادر در آغوشش میگیرد. گریه نوزاد ادامه دارد., مادر نوزاد را طولانی در آغوش میگیرد. نوزاد آرام میشود. کمی بعد دوباره به خواب میرود. او امن میشود و به خواب میرود. این ترسیدن و گریه کردن و حتی در آغوش به گریه ادامه دادن و بعد آرام شدن، من را به فکر فرو میبرد. به خودم و آدمهای دیگر فکر میکنم. به اینکه بارها در زندگی در تاریکی از خواب میپریم و چشمان منتظرمان پیِ امنیتی میگردد. گاهی پیدایش میکنیم. گاهی پیدایش نمیکنیم. پیدا هم که کردیم مثل آن نوزاد، در همان دم امن نمیشویم. زمانی باید تا امنیت به جانمان بنشیند و آرام بگیریم. امنیت کجاست؟ چه کسی ما را امن میکند؟ چه چیزی ما را امن میکند؟ اصلاً کودکی که گذشت، دوباره امن میشویم؟
این روزها داشتم به تبریکهای سال نو فکر میکردم؛ به اینکه چه تبریکی به دوستانم بگویم؟ بگویم امیدوارم سالی پر از موفقیت باشد؟ سالی پر از تجربه؟ سالی پر از امید؟ سالی پر از یادگیری؟ همه اینها خوباند. امّا تصویر این نوزاد، گویی پاسخ پرسشم بود: امنیت. امیدوارم سال جدید، سالی پر از امنیت برای همه ما باشد؛ امنیتِ روانی، امنیت عاطفی، امنیت مالی، امنیتِ سیاسی و ... . امنیت که باشد، احساس امنیت که درونی بشود، همه آن چیزهای دیگر کم یا زیاد به دست میآیند. میدانم در این دنیای دیوانه چنین آرزویی سخت و دور است. امّا کاش هر بار که در تاریکی دنیا با کابوسی از خواب پریدیم، چیزی یا کسی باشد که ما را امن کند.
@TheWorldasISee
▫️کاش امن بشویم.
اتاق تاریک است. نوزاد از خواب میپرد. گریه میکند. مادر از راه میرسد. گریه نوزاد ادامه پیدا میکند. مادر در آغوشش میگیرد. گریه نوزاد ادامه دارد., مادر نوزاد را طولانی در آغوش میگیرد. نوزاد آرام میشود. کمی بعد دوباره به خواب میرود. او امن میشود و به خواب میرود. این ترسیدن و گریه کردن و حتی در آغوش به گریه ادامه دادن و بعد آرام شدن، من را به فکر فرو میبرد. به خودم و آدمهای دیگر فکر میکنم. به اینکه بارها در زندگی در تاریکی از خواب میپریم و چشمان منتظرمان پیِ امنیتی میگردد. گاهی پیدایش میکنیم. گاهی پیدایش نمیکنیم. پیدا هم که کردیم مثل آن نوزاد، در همان دم امن نمیشویم. زمانی باید تا امنیت به جانمان بنشیند و آرام بگیریم. امنیت کجاست؟ چه کسی ما را امن میکند؟ چه چیزی ما را امن میکند؟ اصلاً کودکی که گذشت، دوباره امن میشویم؟
این روزها داشتم به تبریکهای سال نو فکر میکردم؛ به اینکه چه تبریکی به دوستانم بگویم؟ بگویم امیدوارم سالی پر از موفقیت باشد؟ سالی پر از تجربه؟ سالی پر از امید؟ سالی پر از یادگیری؟ همه اینها خوباند. امّا تصویر این نوزاد، گویی پاسخ پرسشم بود: امنیت. امیدوارم سال جدید، سالی پر از امنیت برای همه ما باشد؛ امنیتِ روانی، امنیت عاطفی، امنیت مالی، امنیتِ سیاسی و ... . امنیت که باشد، احساس امنیت که درونی بشود، همه آن چیزهای دیگر کم یا زیاد به دست میآیند. میدانم در این دنیای دیوانه چنین آرزویی سخت و دور است. امّا کاش هر بار که در تاریکی دنیا با کابوسی از خواب پریدیم، چیزی یا کسی باشد که ما را امن کند.
@TheWorldasISee
20.01.202512:09
.
◽️حسرت، لجبازی آدم با واقعیت است
حسرت، توهّم است، واقعیتپریشی است، آرزواندیشی است، خطای شناختی است، خودآزاری است. حسرت را که باز میکنی، همهاش لجبازی آدم با واقعیت است. حسرت، نپذیرفتن است؛ نپدیرفتنِ اینکه در آن زمان در نهایت جز آنچه کردم، از عهدهام بر نمیآمد و هیچ اتفاقی جز آنچه رخ داد، واقعاً ممکن نبود. حسرت نپذیرفتن این است که اکنون گذشته نیست، گذشته اکنون نیست و من هم آن موقع، آدم اکنون نبودم و اگر هزار بار برگردم و همان آدم باشم و جهان همان باشد، همان کار را میکنم. حسرت، کارِ روان روی ناکامی است، تلاش برای هضم ناکامی است؛ اما تلاشی واقعیتپریشانه، وسواسی و در نهایت بیفایده یا حتی مضر. حسرت مرحلهای میانی پیش از پذیرفتنِ ناکامی است که گاهی مدّتها طول میکشد (حتی شاید تا همیشه).
با همه اینها حسرت جدی است. زیاد هم هست. هرچه دردِ از دست دادن چیزی بیشتر باشد، حسرت آن هم بیشتر است. هرچه وزن آن ازدسترفته در اکنون برای من بیشتر باشد، حسرتش هم بیشتر است. ولی حسرت با دانستن این حرفها چندان آرام نمیگیرد. آدم است و حسرت.
این روزها حسرت بیش از همیشه برایم بیمعنی شده است و روانم بلافاصله آن را با "دعوت" جایگزین میکند: آن موقع نمیشد، حالا اگر میتوانی، هرقدر که میتوانی، هرطور که میتوانی انجامش بده. وقتی این را به خودم میگویم چیزهای زیادی برایم آشکار میشود. میبینم خیلی از چیزهایی که حسرتشان را میخورم، همین حالا هم اگر امکانشان برایم فراهم باشد باز از آنها سر باز میزنم. آنوقت با خودم میگویم: حالا هم که جور دیگری عمل نمیکنی، پس آن همه سر و صدا برای چه بود؟ گاهی هم این دعوت کمکم میکند و وقتی آن کار را میکنم، بخشی از آن درد گذشته در درونم آرام میگیرد.
@TheWorldasISee
◽️حسرت، لجبازی آدم با واقعیت است
حسرت، توهّم است، واقعیتپریشی است، آرزواندیشی است، خطای شناختی است، خودآزاری است. حسرت را که باز میکنی، همهاش لجبازی آدم با واقعیت است. حسرت، نپذیرفتن است؛ نپدیرفتنِ اینکه در آن زمان در نهایت جز آنچه کردم، از عهدهام بر نمیآمد و هیچ اتفاقی جز آنچه رخ داد، واقعاً ممکن نبود. حسرت نپذیرفتن این است که اکنون گذشته نیست، گذشته اکنون نیست و من هم آن موقع، آدم اکنون نبودم و اگر هزار بار برگردم و همان آدم باشم و جهان همان باشد، همان کار را میکنم. حسرت، کارِ روان روی ناکامی است، تلاش برای هضم ناکامی است؛ اما تلاشی واقعیتپریشانه، وسواسی و در نهایت بیفایده یا حتی مضر. حسرت مرحلهای میانی پیش از پذیرفتنِ ناکامی است که گاهی مدّتها طول میکشد (حتی شاید تا همیشه).
با همه اینها حسرت جدی است. زیاد هم هست. هرچه دردِ از دست دادن چیزی بیشتر باشد، حسرت آن هم بیشتر است. هرچه وزن آن ازدسترفته در اکنون برای من بیشتر باشد، حسرتش هم بیشتر است. ولی حسرت با دانستن این حرفها چندان آرام نمیگیرد. آدم است و حسرت.
این روزها حسرت بیش از همیشه برایم بیمعنی شده است و روانم بلافاصله آن را با "دعوت" جایگزین میکند: آن موقع نمیشد، حالا اگر میتوانی، هرقدر که میتوانی، هرطور که میتوانی انجامش بده. وقتی این را به خودم میگویم چیزهای زیادی برایم آشکار میشود. میبینم خیلی از چیزهایی که حسرتشان را میخورم، همین حالا هم اگر امکانشان برایم فراهم باشد باز از آنها سر باز میزنم. آنوقت با خودم میگویم: حالا هم که جور دیگری عمل نمیکنی، پس آن همه سر و صدا برای چه بود؟ گاهی هم این دعوت کمکم میکند و وقتی آن کار را میکنم، بخشی از آن درد گذشته در درونم آرام میگیرد.
@TheWorldasISee
16.01.202518:44
.
▫️ضمیمهای به یک تصویر از سالمندی
من واقعیتِ سالمندی و چالشهای آن را انکار نمیکنم. در پیِ بَزک کردنِ ناخوشیها هم نیستم. واقعیت آنقدر زور دارد که اگر امید واهی به خودت یا دیگری بدهی، خیلی زود آن امید را تباه کند و خالیِ بزرگتری را در درون آدم باقی بگذارد. مختصر اینکه با قلمِ خودفریبی، چندان نمیتوان دستی به سر و روی عالم کشید.
امّا در کنار همۀ اینها یک چیز را میدانم: اینکه آینده خیلی وقتها موضعِ فرافکنی ترسها و مسائلی است که همین لحظه با آنها دست و پنجه نرم میکنیم. ما وقتی ازسالمندیمان حرف میزنیم، به یک معنا از سالمندی حرف نمیزنیم. اگر کسی خوب گوش کند، بخش زیادی از حرفهای ما مربوط به همین اینجا و اکنون است. در واقع داریم همین حالِ الانمان را پرت میکنیم به آینده و آن را به عنوان آینده روایت میکنیم. برایتان اتفاق نیفتاده که مثلاً در سی سالگی خیلی بیشتر از سالمندی وحشت داشته باشید تا سی و پنج سالگی؟ سی سالگی سنِ عجیب و غریب و اغلب تلخی است. آدم وقتی آنجا میایستد دور و برش را که نگاه میکند، تلخی و تلخکامی خودش را که میبیند، با خودش فکر میکند "حالا" که اینطور است پس فکر کن هشتاد سالگی دیگر چه چیز عجیب و فاجعهای است. امّا همین آدم، کمی جلوتر که میآید، جهانش که از چالۀ سی سالگی کمی عبور میکند، تصویرش از هشتاد سالگی متفاوت میشود و الی آخر. خلاصه حرفم این است که آینده در ذهن ما خیلی وقتها فرافکنیِ اکنون است. وقتی هم که محتوای مناسب داشته باشی (مثلاً تصاویر سالمندی ناخوشایند در اطرافت یا در رسانهها)، روانت به قدر کافی از این تصویرِ تلخِ پیش رو حمایت میکند.
من در نوشتۀ بالا سعی کردم کمی تردید کنم در مورد سالمندی نسل خودمان. ممکن است حرفهای من هم خوشبینانه باشند. امّا بعید نیست واقعیت جایی در میانۀ این تصویر و آن تصویری باشد که میگوید این از چهل سالگیاش وای به هشتاد سالگی. خلاصه اینکه هیچ بعید نیست هشتاد سالمان هم که شد کلی کار برای کردن داشته باشیم و دنیا برایمان حتی روشنتر از امروز باشد. خودِ مرگ هم وقتی برای دههها در هاضمه روانمان بوده باشد و با آن دست و پنجه نرم کرده باشیم، شاید آنقدرها که امروز فکر میکنیم کابوس باقی نماند.
@TheWorldasISee
▫️ضمیمهای به یک تصویر از سالمندی
من واقعیتِ سالمندی و چالشهای آن را انکار نمیکنم. در پیِ بَزک کردنِ ناخوشیها هم نیستم. واقعیت آنقدر زور دارد که اگر امید واهی به خودت یا دیگری بدهی، خیلی زود آن امید را تباه کند و خالیِ بزرگتری را در درون آدم باقی بگذارد. مختصر اینکه با قلمِ خودفریبی، چندان نمیتوان دستی به سر و روی عالم کشید.
امّا در کنار همۀ اینها یک چیز را میدانم: اینکه آینده خیلی وقتها موضعِ فرافکنی ترسها و مسائلی است که همین لحظه با آنها دست و پنجه نرم میکنیم. ما وقتی ازسالمندیمان حرف میزنیم، به یک معنا از سالمندی حرف نمیزنیم. اگر کسی خوب گوش کند، بخش زیادی از حرفهای ما مربوط به همین اینجا و اکنون است. در واقع داریم همین حالِ الانمان را پرت میکنیم به آینده و آن را به عنوان آینده روایت میکنیم. برایتان اتفاق نیفتاده که مثلاً در سی سالگی خیلی بیشتر از سالمندی وحشت داشته باشید تا سی و پنج سالگی؟ سی سالگی سنِ عجیب و غریب و اغلب تلخی است. آدم وقتی آنجا میایستد دور و برش را که نگاه میکند، تلخی و تلخکامی خودش را که میبیند، با خودش فکر میکند "حالا" که اینطور است پس فکر کن هشتاد سالگی دیگر چه چیز عجیب و فاجعهای است. امّا همین آدم، کمی جلوتر که میآید، جهانش که از چالۀ سی سالگی کمی عبور میکند، تصویرش از هشتاد سالگی متفاوت میشود و الی آخر. خلاصه حرفم این است که آینده در ذهن ما خیلی وقتها فرافکنیِ اکنون است. وقتی هم که محتوای مناسب داشته باشی (مثلاً تصاویر سالمندی ناخوشایند در اطرافت یا در رسانهها)، روانت به قدر کافی از این تصویرِ تلخِ پیش رو حمایت میکند.
من در نوشتۀ بالا سعی کردم کمی تردید کنم در مورد سالمندی نسل خودمان. ممکن است حرفهای من هم خوشبینانه باشند. امّا بعید نیست واقعیت جایی در میانۀ این تصویر و آن تصویری باشد که میگوید این از چهل سالگیاش وای به هشتاد سالگی. خلاصه اینکه هیچ بعید نیست هشتاد سالمان هم که شد کلی کار برای کردن داشته باشیم و دنیا برایمان حتی روشنتر از امروز باشد. خودِ مرگ هم وقتی برای دههها در هاضمه روانمان بوده باشد و با آن دست و پنجه نرم کرده باشیم، شاید آنقدرها که امروز فکر میکنیم کابوس باقی نماند.
@TheWorldasISee
04.04.202522:54
.
▫️آرام بگیر تا آرام بگیرد
گفت: هرچه میخواهی بنویس. امّا در سوگ هیچ چیزی حق مطلب را ادا نمیکند. این غرابتِ سنگینِ همهی چیزهای پیشتر آشنا چیزی نیست که اصلاً بتوان توضیحش داد. حتی نشان دادنش هم دشوار است. تو سعی میکنی چیزها را به کلام دربیاوری. تو خیلی به خودت و به توانت در گفتن و روایتکردن باور داری. تو فکر میکنی کلام میتواند بشناساند، آرام کند، مهار کند و امن کند. امّا نه، چیزی نگفتنی، نیاندیشیدنی و نفهمیدنی در فقدان هست که هر چه بیشتر سعی میکنی به کلام درش بیاوری کمتر فهمیده میشود. یادت هست یک بار میگفتی نزدیکترین چیز به خدا سکوت است؟ یادت هست که میگفتی خدا راز باقی میماند و مواجهه با راز، جز با سکوت و تماشا ممکن نیست؟ فقدان هم همین است. سوگ هم همین است. بارها از خودم پرسیدهام که چندبار، چگونه و برای چه کسی باید روایتش کنی تا فهمیده بشود، تا بتوانی زمیناش بگذاری؟
نه، در سوگ چیزی نگفتی هست که بهترین مواجهه با آن سکوت و تماشا است. تو داری زور زیادی میزنی. تو میخواهی با کلام وحشت مرگ را مهار کنی، میخواهی تغییر چیزها را بپوشانی، تو ظاهراً میخواهی از زندگی و بازیابی آن دفاع کنی، امّا هرچه بیشتر میگویی، کمتر به حقیقتِ سوگواران نزدیک میشوی. بگذار مرگ در تو آرام بگیرد. سکوت کن. بپذیر که هر کاری از کلمات بر نمیآید. بپذیر که مرگ، تجربهای است که هضم کردنش، از جایی به بعد تنها در سکوت ممکن میشود. هرچه بیشتر دست و پا بزنی، مرگ دیرتر در تو رسوب میکند. آرام بگیر تا آرام بگیرد.
پانوشت: منظورم از سکوت این نیست که سوگواران باید سکوت کنند و این بار را به تنهایی بر دوش بکشند. تاکیدم در این متن بر این است که هرکار هم بکنیم، چیزی به کلامدرنیامدنی، غیرقابلانتقال و حتی غیرقابلفهم در سوگ باقی میماند.
@TheworldasISee
▫️آرام بگیر تا آرام بگیرد
گفت: هرچه میخواهی بنویس. امّا در سوگ هیچ چیزی حق مطلب را ادا نمیکند. این غرابتِ سنگینِ همهی چیزهای پیشتر آشنا چیزی نیست که اصلاً بتوان توضیحش داد. حتی نشان دادنش هم دشوار است. تو سعی میکنی چیزها را به کلام دربیاوری. تو خیلی به خودت و به توانت در گفتن و روایتکردن باور داری. تو فکر میکنی کلام میتواند بشناساند، آرام کند، مهار کند و امن کند. امّا نه، چیزی نگفتنی، نیاندیشیدنی و نفهمیدنی در فقدان هست که هر چه بیشتر سعی میکنی به کلام درش بیاوری کمتر فهمیده میشود. یادت هست یک بار میگفتی نزدیکترین چیز به خدا سکوت است؟ یادت هست که میگفتی خدا راز باقی میماند و مواجهه با راز، جز با سکوت و تماشا ممکن نیست؟ فقدان هم همین است. سوگ هم همین است. بارها از خودم پرسیدهام که چندبار، چگونه و برای چه کسی باید روایتش کنی تا فهمیده بشود، تا بتوانی زمیناش بگذاری؟
نه، در سوگ چیزی نگفتی هست که بهترین مواجهه با آن سکوت و تماشا است. تو داری زور زیادی میزنی. تو میخواهی با کلام وحشت مرگ را مهار کنی، میخواهی تغییر چیزها را بپوشانی، تو ظاهراً میخواهی از زندگی و بازیابی آن دفاع کنی، امّا هرچه بیشتر میگویی، کمتر به حقیقتِ سوگواران نزدیک میشوی. بگذار مرگ در تو آرام بگیرد. سکوت کن. بپذیر که هر کاری از کلمات بر نمیآید. بپذیر که مرگ، تجربهای است که هضم کردنش، از جایی به بعد تنها در سکوت ممکن میشود. هرچه بیشتر دست و پا بزنی، مرگ دیرتر در تو رسوب میکند. آرام بگیر تا آرام بگیرد.
پانوشت: منظورم از سکوت این نیست که سوگواران باید سکوت کنند و این بار را به تنهایی بر دوش بکشند. تاکیدم در این متن بر این است که هرکار هم بکنیم، چیزی به کلامدرنیامدنی، غیرقابلانتقال و حتی غیرقابلفهم در سوگ باقی میماند.
@TheworldasISee
01.04.202514:26
روی پنجه پاهایش ایستاد و سرکی به آن سوی دیوار کشید. آنجا بهار بود، آدمها سیر بودند، دلی نمیلرزید، بچهها میخندیدند، رنگ بود، شادی بود، غم هم بود امّا کم بود. آن سوی دیوار موسیقی زمین و آسمان را به هم وصل میکرد. با خودش فکر کرد کاش میشد این دیوارها از میان بروند. کاش میشد جهان، جایی یکسره رنگی بشود. امّا نمیشد، امّا نمیشود. ولی او حق داشت رویایش را ببیند. حتی اگر همین چند ثانیه بعد قرار بود پاهایش خسته بشوند و تصویر آن سوی دیوار را از او بگیرند.
@TheWorldasISee
@TheWorldasISee
24.03.202522:06
.
▫️دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان بیفتد و کار ما آرام کردنِ وحشتِ فراگیری باشد که با عدمقطعیتی زیاد، جهان را در بر گرفته بود. امّا اینگونه نبود. تنها بخش کوتاهی از جلسات به این موضوع اختصاص پیدا میکرد و دوباره همان موضوعات پیشین، محور جلساتمان میشدند. عجیب و کمی دور از انتظار بود امّا جلسات دوباره رنگ و بویی آشنا میگرفتند. بعضی مسائل کمی تشدید میشدند و میزان اضطراب و اندوه در مسائل گوناگون کمی بیشتر میشد، امّا مسائل تقریباً همانهایی بودند که پیشتر در موردشان حرف میزدیم.
به تجربه آموختهام که در مورد سوگ هم همینطور است. کمی که میگذرد، دوباره همان جهان پیشین با مسائلاش باز میگردد و ذهن فرد سوگوار را درگیر میکند. او دوباره هرچند کمرمقتر و بیجانتر از قبل اما تا حد زیادی به همان مسائلی بر میگردد که از شخصیت، تاریخچه زندگی و محیط پیرامونش میآیند. نمیگویم فقدان مسائل تازه نمیسازد، امّا مسائل اصلی اغلب همانهایی هستند که پیشتر بودند. این بازگشتن به مسائل پیشین، به معنای فراموشیِ عزیز ازدسترفته یا پیوند شکسته شده هم نیست. معنایش صرفاً این است که موجی هرچند بلند بر دریای روانِ فرد افتاده، امّا سرنوشت روزها و لحظههای بعد را بیش از هرچیز پهنه وسیعترِ آن دریا تعیین میکند و نه این موج. این موضوع هم عجیب است و هم رهاییبخش. جای شرم و احساس گناه هم ندارد. گاهی هم اساساً ناامیدکننده است چون انتظار داریم سوگ چنان تکانمان بدهد که درگیریمان با ترسها، طمعها، وسواسها و پریشانیهای پیشپاافتاده را بگیرد. اما اینطور نیست.
@TheWorldasISee
▫️دوباره همان زندگی به سراغمان میآید.
در روزهای کرونا، تصور بسیاری از ما این بود که تا مدّتها قرار است سایه احوالی آخرالزّمانی بر جلسات درمان بیفتد و کار ما آرام کردنِ وحشتِ فراگیری باشد که با عدمقطعیتی زیاد، جهان را در بر گرفته بود. امّا اینگونه نبود. تنها بخش کوتاهی از جلسات به این موضوع اختصاص پیدا میکرد و دوباره همان موضوعات پیشین، محور جلساتمان میشدند. عجیب و کمی دور از انتظار بود امّا جلسات دوباره رنگ و بویی آشنا میگرفتند. بعضی مسائل کمی تشدید میشدند و میزان اضطراب و اندوه در مسائل گوناگون کمی بیشتر میشد، امّا مسائل تقریباً همانهایی بودند که پیشتر در موردشان حرف میزدیم.
به تجربه آموختهام که در مورد سوگ هم همینطور است. کمی که میگذرد، دوباره همان جهان پیشین با مسائلاش باز میگردد و ذهن فرد سوگوار را درگیر میکند. او دوباره هرچند کمرمقتر و بیجانتر از قبل اما تا حد زیادی به همان مسائلی بر میگردد که از شخصیت، تاریخچه زندگی و محیط پیرامونش میآیند. نمیگویم فقدان مسائل تازه نمیسازد، امّا مسائل اصلی اغلب همانهایی هستند که پیشتر بودند. این بازگشتن به مسائل پیشین، به معنای فراموشیِ عزیز ازدسترفته یا پیوند شکسته شده هم نیست. معنایش صرفاً این است که موجی هرچند بلند بر دریای روانِ فرد افتاده، امّا سرنوشت روزها و لحظههای بعد را بیش از هرچیز پهنه وسیعترِ آن دریا تعیین میکند و نه این موج. این موضوع هم عجیب است و هم رهاییبخش. جای شرم و احساس گناه هم ندارد. گاهی هم اساساً ناامیدکننده است چون انتظار داریم سوگ چنان تکانمان بدهد که درگیریمان با ترسها، طمعها، وسواسها و پریشانیهای پیشپاافتاده را بگیرد. اما اینطور نیست.
@TheWorldasISee
20.01.202511:22
.
◽️تو نمیفهمی من چی میگم
گفت: تو اصلاً چیزی از وحشت فروپاشی روانی میدونی؟
گفتم: چطور؟
گفت: اگر ندونی، اگر تجربهاش نکرده باشی، اگر ازش نترسیده باشی، حال خیلی از آدما رو نمیتونی بفهمی.
تا خواستم چیزی بگویم، حرفم را قطع کرد و گفت: خب، لابد الان میخوای بگی هر آدمی اون وحشت رو لااقل یک بار توی زندگیش تجربه کرده و تو هم لااقل یک بار تا پای فروپاشی رفتی. لابد میخوای بگی منم میفهمم. امّا نه، این حرفها کلّیه. بذار خودم ازش بگم.
گفتم: بگو.
گفت: وحشت فروپاشی یعنی حس کنی دیگه نمیکشی و الانه که دیوونه بشی، حس کنی داری از هم میپاشی و میمیری، حس کنی الانه که یک انبارِ شیشه توی سرت منفجر بشه، حس کنی مغزت داره کش میاد، اونقدر که هر آن ممکنه چند تیکه بشه، یعنی دلت هُرّی بریزه ولی نه یک بار و دو بار که چند بار، که توی یک ساعت چند بار، که توی یک دقیقه چندبار. یعنی از خودت بترسی، بخوای از خودت پناه بگیری، حس کنی مردن از این حال بهتره، حس کنی اینقدر خالی شدی که داری مچاله میشی توی خودت. حس کنی هیچچیز هیچوقت دیگه درست نمیشه و این حقیقت الان تو رو از پا در میاره، حس کنی اگر الان فرار نکنی یا نخوابی یا نمیری، میمیری.
بعد مکثی کرد و گفت: نه، نمیشه. نمیتونم درست توضیحش بدهم. فکر میکردم گفتن ازش سخت باشه ولی نه اینقدر. میدونم هر کسی یک طوری تجربهاش میکنه ولی مال من چیزی شبیه اینه. اصلاً خوب نیست. نکبته، کابوسه.
گفتم: چطوری ازش بیرون میای؟
گفت: نمیدونم. دقیق نمیدونم. فقط توی اون لحظات به چیزی پناه میبرم تا زمان بگذره. اخیراً ولی یک فکر هم کمکم میکنه: اینکه خیلی از چیزایی که ازشون ترسیدم اتفاق نیفتادن، یا به اون شدّتی که من فکر میکردم نبودن. اینکه قبلاً هم بارها تا مرز فروپاشی رفتم و برگشتم. انگار یاد گرفتم ترسهامو. این بعضی وقتها یک روزنه امیده برام. میدونم قرار نیست همه چیز درست بشه ولی لااقل این تموم میشه و من دوباره برمیگردم. بارها برگشتم و دوباره زندگی کردم. این انگار یک گوشه از اون وحشتو روشن میکنه.
@TheWorldasISee
◽️تو نمیفهمی من چی میگم
گفت: تو اصلاً چیزی از وحشت فروپاشی روانی میدونی؟
گفتم: چطور؟
گفت: اگر ندونی، اگر تجربهاش نکرده باشی، اگر ازش نترسیده باشی، حال خیلی از آدما رو نمیتونی بفهمی.
تا خواستم چیزی بگویم، حرفم را قطع کرد و گفت: خب، لابد الان میخوای بگی هر آدمی اون وحشت رو لااقل یک بار توی زندگیش تجربه کرده و تو هم لااقل یک بار تا پای فروپاشی رفتی. لابد میخوای بگی منم میفهمم. امّا نه، این حرفها کلّیه. بذار خودم ازش بگم.
گفتم: بگو.
گفت: وحشت فروپاشی یعنی حس کنی دیگه نمیکشی و الانه که دیوونه بشی، حس کنی داری از هم میپاشی و میمیری، حس کنی الانه که یک انبارِ شیشه توی سرت منفجر بشه، حس کنی مغزت داره کش میاد، اونقدر که هر آن ممکنه چند تیکه بشه، یعنی دلت هُرّی بریزه ولی نه یک بار و دو بار که چند بار، که توی یک ساعت چند بار، که توی یک دقیقه چندبار. یعنی از خودت بترسی، بخوای از خودت پناه بگیری، حس کنی مردن از این حال بهتره، حس کنی اینقدر خالی شدی که داری مچاله میشی توی خودت. حس کنی هیچچیز هیچوقت دیگه درست نمیشه و این حقیقت الان تو رو از پا در میاره، حس کنی اگر الان فرار نکنی یا نخوابی یا نمیری، میمیری.
بعد مکثی کرد و گفت: نه، نمیشه. نمیتونم درست توضیحش بدهم. فکر میکردم گفتن ازش سخت باشه ولی نه اینقدر. میدونم هر کسی یک طوری تجربهاش میکنه ولی مال من چیزی شبیه اینه. اصلاً خوب نیست. نکبته، کابوسه.
گفتم: چطوری ازش بیرون میای؟
گفت: نمیدونم. دقیق نمیدونم. فقط توی اون لحظات به چیزی پناه میبرم تا زمان بگذره. اخیراً ولی یک فکر هم کمکم میکنه: اینکه خیلی از چیزایی که ازشون ترسیدم اتفاق نیفتادن، یا به اون شدّتی که من فکر میکردم نبودن. اینکه قبلاً هم بارها تا مرز فروپاشی رفتم و برگشتم. انگار یاد گرفتم ترسهامو. این بعضی وقتها یک روزنه امیده برام. میدونم قرار نیست همه چیز درست بشه ولی لااقل این تموم میشه و من دوباره برمیگردم. بارها برگشتم و دوباره زندگی کردم. این انگار یک گوشه از اون وحشتو روشن میکنه.
@TheWorldasISee
28.10.202422:05
.
▫️آن خالی، اینگونه پُر نمیشود
بسیاری از ما از شریک عاطفیمان چیزی را میخواهیم که خودمان نداریم. برای همین از او خوشمان میآید. به او نزدیک میشویم و با او یک "ما" میسازیم، به این امید که حالا در این "ما" واجدِ آن چیزِ نداشته بشویم. گویی حالا که "ما" شدهایم، ویژگیهای شخصیتی، اعتبار اجتماعی، جایگاه، شهرت، قدرت، محبوبیت، دانش، فضیلت یا حتی داشتههای مادی او، مالِ من و بخشی از من هم میشوند. گویی مشارکت در رابطه، مشارکت در هویت هم میآورد.
امّا هیچ کس با داشتنِ دیگری واجدِ ویژگیهای او یا صاحبِ داشتههایش نمیشود. این را چه زمانی میفهمیم؟ زمانی که برای آن ویژگیِ او از عمر، روان و تنمان هزینه میکنیم، امّا میبینیم این او است که به این چیزها شناخته میشود و نه ما؛ در نهایت این او است که استاد دانشگاه است، مدیرِ فلانجا است، آن هنرمند شناختهشده است، آن آدمِ خوشنام است و ... . زمانی میفهمیم که از او جدا میشویم و او همه آنچه را با ما ساخته با خودش میبرد و از همه آن ویژگیهای "ما" چیزی برای "من" باقی نمیماند.
صرفِ با دیگری بودن یا محبوب او بودن، من را واجد داشتهها و هویت او نمیکند. بودنِ با او تنها زمانی به کار میآید که با در کنارش بودن، آن ویژگی یا داشته را در خودم و برای خودم بسازم، زمانی که از او یاد بگیرم، از او برای داشتن آن ویژگی کمک بگیرم، بواسطه دوستداشتنش به او شبیه بشوم، در کنار او رشد کنم و در نهایت بواسطه بودنِ با او خودم صاحبِ آن نداشتهها بشوم. آنوقت، نه در حین رابطه دچار توهّم میشوم یا احساس خیانتدیدگی میکنم و نه در صورت تمام شدنِ رابطه، خالیِ بزرگی جای همه آن پُریها و داشتنها را در درونم میگیرد.
باید از دیگری و دوستداشتنش نه پُر کردنِ خالی که همراهی در رشد را بخواهیم. آنوقت شاید به سراغِ هر کسی هم نرویم و بدانیم چهکسی را بخواهیم و از بودن با او چه بخواهیم.
@TheWorldasISee
▫️آن خالی، اینگونه پُر نمیشود
بسیاری از ما از شریک عاطفیمان چیزی را میخواهیم که خودمان نداریم. برای همین از او خوشمان میآید. به او نزدیک میشویم و با او یک "ما" میسازیم، به این امید که حالا در این "ما" واجدِ آن چیزِ نداشته بشویم. گویی حالا که "ما" شدهایم، ویژگیهای شخصیتی، اعتبار اجتماعی، جایگاه، شهرت، قدرت، محبوبیت، دانش، فضیلت یا حتی داشتههای مادی او، مالِ من و بخشی از من هم میشوند. گویی مشارکت در رابطه، مشارکت در هویت هم میآورد.
امّا هیچ کس با داشتنِ دیگری واجدِ ویژگیهای او یا صاحبِ داشتههایش نمیشود. این را چه زمانی میفهمیم؟ زمانی که برای آن ویژگیِ او از عمر، روان و تنمان هزینه میکنیم، امّا میبینیم این او است که به این چیزها شناخته میشود و نه ما؛ در نهایت این او است که استاد دانشگاه است، مدیرِ فلانجا است، آن هنرمند شناختهشده است، آن آدمِ خوشنام است و ... . زمانی میفهمیم که از او جدا میشویم و او همه آنچه را با ما ساخته با خودش میبرد و از همه آن ویژگیهای "ما" چیزی برای "من" باقی نمیماند.
صرفِ با دیگری بودن یا محبوب او بودن، من را واجد داشتهها و هویت او نمیکند. بودنِ با او تنها زمانی به کار میآید که با در کنارش بودن، آن ویژگی یا داشته را در خودم و برای خودم بسازم، زمانی که از او یاد بگیرم، از او برای داشتن آن ویژگی کمک بگیرم، بواسطه دوستداشتنش به او شبیه بشوم، در کنار او رشد کنم و در نهایت بواسطه بودنِ با او خودم صاحبِ آن نداشتهها بشوم. آنوقت، نه در حین رابطه دچار توهّم میشوم یا احساس خیانتدیدگی میکنم و نه در صورت تمام شدنِ رابطه، خالیِ بزرگی جای همه آن پُریها و داشتنها را در درونم میگیرد.
باید از دیگری و دوستداشتنش نه پُر کردنِ خالی که همراهی در رشد را بخواهیم. آنوقت شاید به سراغِ هر کسی هم نرویم و بدانیم چهکسی را بخواهیم و از بودن با او چه بخواهیم.
@TheWorldasISee
03.04.202517:48
گفت: سبزی درختها هنوز کمرنگه و این فرق میکنه با سبزی پررنگِ تابستون. این سبزیِ کمرنگ، قشنگی خودش رو داره. انگار جوونتره، انگار درختها روی شاخههاشون یک عالمه نوزاد دارن. با همون پوستهای نازک و ترد، با همون حسی که دوست داری ریههات رو از بوشون پُر کنی، با همون بازیگوشی و رشد کردن سریع.
@TheWorldasISee
@TheWorldasISee
31.03.202522:35
.
▫️آخرالزّمانی که نیست.
احوال آخرالزّمانی هم چیز عجیبی است. دنیا به آخر نرسیده، امّا تو فکر میکنی رسیده است. چیزها به طور برگشتناپذیری تمام نشدهاند، امّا تو فکر میکنی همه چیز از دست رفته است. ساختن ممکن است، امّا تو فکر میکنی همه چیز ویران شده است. احوال آخرالزّمانی، محصولِ یکی دانستنِ امر ذهنی با واقعیت عینی، و گیر افتادن در ذهنیتی به بنبست رسیده است. یعنی چه؟ یعنی حواست نیست که اوّلاً فکرهای تو همان واقعیت نیستند و ثانیاً همان فکرهای تو هم ممکن است محصول اضطراب یا خلق پایین باشند. کمی که احوال روانت تغییر کند، دارویی که به مدد مغزت بیاید، دوستی که همنشین روانت بشود یا خواب اگر تو را از خود آشفتهات بگیرد، همان فکرها هم میتوانند آرام بگیرند و از انسداد بیرون بیایی. گمانم در همین توصیف، چارهای هم نهفته است: تردید در آن ذهنیتِ گرفتار و تردید در یکی دانستنِ آن ذهنیت با واقعیتِ بیرونی.
نمیگویم همه چیز روایتِ ما از واقعیت است. نمیگویم اوضاع جهان خارج بد نیست. نمیگویم از دست دادن و خیلی چیزهای دیگر اتفاق نمیافتند. تنها میگویم وقتی احوالمان آخرالزّمانی شد، با آخرین ذره رمقمان یا آخرین بخشِ هشیارِ به اضطراب آلوده نشدهمان، در آنچه تجربه میکنیم شک کنیم و کمک بخواهیم؛ از غذا گرفته تا دوست، تا دارو، تا ابراز احساسات و ... . تجربه آخرالزّمان، خودِ آخرالزّمان نیست، احساسِ آخرالزّمان است.
@TheWorldasISee
▫️آخرالزّمانی که نیست.
احوال آخرالزّمانی هم چیز عجیبی است. دنیا به آخر نرسیده، امّا تو فکر میکنی رسیده است. چیزها به طور برگشتناپذیری تمام نشدهاند، امّا تو فکر میکنی همه چیز از دست رفته است. ساختن ممکن است، امّا تو فکر میکنی همه چیز ویران شده است. احوال آخرالزّمانی، محصولِ یکی دانستنِ امر ذهنی با واقعیت عینی، و گیر افتادن در ذهنیتی به بنبست رسیده است. یعنی چه؟ یعنی حواست نیست که اوّلاً فکرهای تو همان واقعیت نیستند و ثانیاً همان فکرهای تو هم ممکن است محصول اضطراب یا خلق پایین باشند. کمی که احوال روانت تغییر کند، دارویی که به مدد مغزت بیاید، دوستی که همنشین روانت بشود یا خواب اگر تو را از خود آشفتهات بگیرد، همان فکرها هم میتوانند آرام بگیرند و از انسداد بیرون بیایی. گمانم در همین توصیف، چارهای هم نهفته است: تردید در آن ذهنیتِ گرفتار و تردید در یکی دانستنِ آن ذهنیت با واقعیتِ بیرونی.
نمیگویم همه چیز روایتِ ما از واقعیت است. نمیگویم اوضاع جهان خارج بد نیست. نمیگویم از دست دادن و خیلی چیزهای دیگر اتفاق نمیافتند. تنها میگویم وقتی احوالمان آخرالزّمانی شد، با آخرین ذره رمقمان یا آخرین بخشِ هشیارِ به اضطراب آلوده نشدهمان، در آنچه تجربه میکنیم شک کنیم و کمک بخواهیم؛ از غذا گرفته تا دوست، تا دارو، تا ابراز احساسات و ... . تجربه آخرالزّمان، خودِ آخرالزّمان نیست، احساسِ آخرالزّمان است.
@TheWorldasISee
16.03.202522:07
.
فکرم را از تو میدزدم
تا یادم نیاید
که نیستی
هربار که به یادم میآیی
فکرم را
به بیهودهترین چیزها
سنجاق میکنم
تا برود
تا نماند
تا یادم برود
امّا یادم نمیرود
تو میآیی
بُهت میآید
و چیزها بیاندازه سبک میشوند.
@TheWorldasISee
فکرم را از تو میدزدم
تا یادم نیاید
که نیستی
هربار که به یادم میآیی
فکرم را
به بیهودهترین چیزها
سنجاق میکنم
تا برود
تا نماند
تا یادم برود
امّا یادم نمیرود
تو میآیی
بُهت میآید
و چیزها بیاندازه سبک میشوند.
@TheWorldasISee
16.01.202519:17
.
◽️سالمندی ما هم متفاوت خواهد بود
تقریباً مطمئن شدهام که سالمندی نسل ما تفاوتهای زیادی با نسلهای قبل خواهد داشت. اینقدر در این سه دهه اخیر معنا و شکل همه چیز تغییر کرده است که باید منتظر باشیم معنا و کیفیتِ سالمندی ما هم با هر تصویری که از سالمندی داریم متفاوت باشد. زمان و معنای بازنشستگی تغییر کرده است، جهانِ باورهای ما و روح زمانه زیر و رو شده است و خیلی از عملکردهای پیشتر دشوار، تکنولوژیک و دیجیتال شدهاند و به راحتی انجام میشوند. دیگر نیازمند فرزندان یا افرادی نخواهیم بود که به جایمان خرید کنند یا ما را به دکتر یا جای دیگری برسانند، همه اینها را با یک گوشی موبایل انجام میدهیم. با گوشیها و ساعتهایمان به دنیایی اطلاعات، فایلهای آموزشی برای انجام هر کاری، سرگرمی و امکانات خودمراقبتی مجهز میشویم و معلوم نیست تا آن زمان چه تکنولوژیها و امکانات دیگری از راه برسند و بازی را بالکل عوض میکنند.
علاوهبراین، این تعداد زیادِ سالمند در آینده، بازار پررونقی را ایجاد میکند که انواع خلاقیتها به آن راه مییابند؛ از درمان گرفته تا فعالیتهای مرتبط با سلامت جسم و روان، سفر، اوقات فراغت، ارتباطات جمعی و ... . چطور وقتی کار به بچههای متولدین دهه پنجاه و شصت رسید، با تنوع مهدکودکها، مدارس و آموزشها و امکانات مختلف روبرو بودیم، برای سالمندی ما هم همین تغییرات در پیش خواهد بود: مثلاً خانههای سالمندان پارهوقت با تمهای متفاوت که به آدمهای مختلف اجازه میدهد تجارب خاص خودشان را داشته باشند و با آدمهای شبیه خودشان همنشین بشوند و ارتباطات تازه بسازند.
همه اینها را چرا گفتم؟ چون خیلی از ما با تصویری که از سالمندی داریم، از سالمندی، از سالمندی در تنهایی، از بیفرزند بودن، فرزندی در غربت داشتن و ... میترسیم و فکر میکنیم لابد همه چیزی که برایمان باقی میماند، شطرنج عصرگاهی یا چشمانتظاری برای یک تماس یا تنهایی گوشه خانه سالمندان است. من فکر میکنم سالمندی ما هم دورهای است که اگر زنده بمانیم و به آن برسیم، ماجرا و قصه خودش را خواهد داشت. راستش حتی کنجکاوم که آن روزها را ببینم و اتفاقات آن زمان را هم تجربه کنم.
پانوشت: ممکن است بگویید همه اینها پول میخواهد و با این نظامِ ورشکسته بازنشستگی جور در نمیآید. میفهمم امّا تصور میکنم باز هم خیلی از این خدمات در سطوح مختلف اقتصادی با کیفیتهای متفاوت و با خلاقیتهای گوناگون، در دسترس خیلیها خواهد بود.
@TheWorldasISee
◽️سالمندی ما هم متفاوت خواهد بود
تقریباً مطمئن شدهام که سالمندی نسل ما تفاوتهای زیادی با نسلهای قبل خواهد داشت. اینقدر در این سه دهه اخیر معنا و شکل همه چیز تغییر کرده است که باید منتظر باشیم معنا و کیفیتِ سالمندی ما هم با هر تصویری که از سالمندی داریم متفاوت باشد. زمان و معنای بازنشستگی تغییر کرده است، جهانِ باورهای ما و روح زمانه زیر و رو شده است و خیلی از عملکردهای پیشتر دشوار، تکنولوژیک و دیجیتال شدهاند و به راحتی انجام میشوند. دیگر نیازمند فرزندان یا افرادی نخواهیم بود که به جایمان خرید کنند یا ما را به دکتر یا جای دیگری برسانند، همه اینها را با یک گوشی موبایل انجام میدهیم. با گوشیها و ساعتهایمان به دنیایی اطلاعات، فایلهای آموزشی برای انجام هر کاری، سرگرمی و امکانات خودمراقبتی مجهز میشویم و معلوم نیست تا آن زمان چه تکنولوژیها و امکانات دیگری از راه برسند و بازی را بالکل عوض میکنند.
علاوهبراین، این تعداد زیادِ سالمند در آینده، بازار پررونقی را ایجاد میکند که انواع خلاقیتها به آن راه مییابند؛ از درمان گرفته تا فعالیتهای مرتبط با سلامت جسم و روان، سفر، اوقات فراغت، ارتباطات جمعی و ... . چطور وقتی کار به بچههای متولدین دهه پنجاه و شصت رسید، با تنوع مهدکودکها، مدارس و آموزشها و امکانات مختلف روبرو بودیم، برای سالمندی ما هم همین تغییرات در پیش خواهد بود: مثلاً خانههای سالمندان پارهوقت با تمهای متفاوت که به آدمهای مختلف اجازه میدهد تجارب خاص خودشان را داشته باشند و با آدمهای شبیه خودشان همنشین بشوند و ارتباطات تازه بسازند.
همه اینها را چرا گفتم؟ چون خیلی از ما با تصویری که از سالمندی داریم، از سالمندی، از سالمندی در تنهایی، از بیفرزند بودن، فرزندی در غربت داشتن و ... میترسیم و فکر میکنیم لابد همه چیزی که برایمان باقی میماند، شطرنج عصرگاهی یا چشمانتظاری برای یک تماس یا تنهایی گوشه خانه سالمندان است. من فکر میکنم سالمندی ما هم دورهای است که اگر زنده بمانیم و به آن برسیم، ماجرا و قصه خودش را خواهد داشت. راستش حتی کنجکاوم که آن روزها را ببینم و اتفاقات آن زمان را هم تجربه کنم.
پانوشت: ممکن است بگویید همه اینها پول میخواهد و با این نظامِ ورشکسته بازنشستگی جور در نمیآید. میفهمم امّا تصور میکنم باز هم خیلی از این خدمات در سطوح مختلف اقتصادی با کیفیتهای متفاوت و با خلاقیتهای گوناگون، در دسترس خیلیها خواهد بود.
@TheWorldasISee
03.04.202507:23
▫️بیمن شدن
روایتِ گمشدن و تلاش دوباره برای پیدا شدن در دل بعضی از تجارب سخت زندگی.
@TheWorldasISee
روایتِ گمشدن و تلاش دوباره برای پیدا شدن در دل بعضی از تجارب سخت زندگی.
@TheWorldasISee
28.03.202514:47
@TheWorldasISee


10.03.202513:40
16.01.202519:17
ظرفیتِ حضوری این برنامه تکمیل شده. در صورت تمایل میتونید به صورت آنلاین با جلسه همراه بشید.
Көрсетілген 1 - 18 арасынан 18
Көбірек мүмкіндіктерді ашу үшін кіріңіз.